۱
بسم الله الرحمن الرحیم
تکیه داده بودم به ضریح میرزای قمی. زیر لب زمزمه میکردم: میرزا، میگن تو مستجاب الدعوه هستی، یک دعایی بکن، اگر جورش بکنی یک زیارت عاشورا در کربلا و یک زیارت امین الله در نجف مهمانت میکنم، تمام ثوابها هم برای خودت، امام صادق فرمود آن چه از عمل مستحب ببخشی و هدیه کنی اصلش هم برای خودت میماند، من حتی سهم خودم را هم با مسئولیت خودم بهت هدیه میکنم.
آمدم عقب، مهر را زمین گذاشتم و دو رکعتی نماز خواندم، بیا میرزا، این هم به رسم ادب، خود بزرگوارت که نیستی تا دستت ببوسم و هدیهای تقدیم کنم، وسع من همین است.
از قبرستان شیخان بیرون زدم، حرم حضرت معصومه همچنان با ابهت سایهاش را بر زمین انداخته بود، دستی بر سینه گذاشتم و زیر لب: السلام علیک یا بنت رسول الله.
گوشیام زنگ خورد، سید امیرحسین پشت خط بود: سلام جوادتی، یکی از رفقا گفته ۴۰۰ تومن به کسی میده که برای اولین بار میخواد سفر اربعین بره. اگر سفرت قطعیه...
خندهم گرفت، گفتم: سید، کلید اسرار راه انداختی؟
«چطور مگه؟»
«مشتی، همین الان دو ساعته دارم به میرزا التماس میکنم سفرمون رو جور کنه»
«میرزا کیه؟»
«هیچی بابا، آره حتما قطعی میرم»
«شماره حسابت رو بفرست همین الان گفته میزنه به حساب»
«باشه میفرستم، بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم»
...
۲
با کولهای پر با خرماهای فشرده در بغل و وسایل ضروری مثل قاشق و چنگال و لیوان نشکن سبز در درونش، وارد مدرسه علمیه شدیم.
پسر طلبه خوش برخوردی بهمان سلام داد. محمد رضا گفت: حسن آقا مسئول پیگیری اتوبوس اربعین هستند.
سلام کردم و گفتم: اتوبوس پس کی میاد؟
«به راننده زنگ زدم گفته یک ساعتی تاخیر داریم چون اتوبوس نیاز به تعمیرات داره»
مبهوت محمدرضا را نگاه کردم.
حسن کیف به دوش از مدرسه رفت بیرون، جایی که مابقی بچهها جمع شده بودند.
به محمدرضا گفتم: «فاتحهمون خونده است، فکر کن با قیمت ۴۵ تومن و این خبر، عجب عتیقهای باشه اتوبوسه»
«منم دقیقا همچین حسی دارم»
یک ساعت شد سه ساعت، یک اتوبوس بنز قدیمی آمد. فاتحهمان خوانده بود. معلوم بود با این اتوبوس شهادتمان قطعی است. راننده بعدش گفت که رزمندهها را باهاش جا به جا میکرده. همین طور فوبیای جاده غیر منطقی که داشتم، اما ترس عقلی منطقی و امکان مرگ هم وارد شد.
وقتی که فهمیدیم که فقط یک راننده بیشتر نیست و جای دو تا راننده چیزی در حد یک نصفه راننده داریم که از شدت بی خوابی چشمهایش سرخ است، تنها متوسل شدیم به امام حسین که به سلامت برسیم. رک با خدا سخن گفتم: خدایا اگر قراره هنوز میوه نداده از بین بریم خب یک نخی به ما میدادی، غیر مستقیم میفهماندی ۲۲ سالگی کارمان تمام است، ما هم غرق در فست فود میشدیم و جای کتاب خواندن بازی میکردیم و جای پیاده روی میخوابیدیم.
۳
حسن داد زد
حاااااجی
کجا داری میری؟!
حسن با آن که خودش خیلی خوابش میآمد، نشسته بود کنار راننده که باهاش حرف بزند و بیدار نگهش دارد.
راننده از خواب پریده بود و محکم زده بود روی ترمز و قبل از نصف شدن اتوبوس به وسیله گارد ریل وسط جاده، همهمان را نجات داده بود.
بین خواب و بیداری تپش قلب گرفته بودم. شهادتین را تا اینجای کار مدام تکرار کرده بودم. ترسناکترین صحنه دیدن چشمهای راننده از توی آینه بود که هی باز و بسته میشد و پلکهایش از مقدار طبیعیاش طولانیتر بود.گویا بین هر پلک زدن ۲ ثانیه میخوابید و بلند میشد.
وسط راه در یک جای سرد سرد نگه داشتیم تا راننده نفسی تازه کند و استراحتی. ما هم هجوم بردیم به داخل نماز خانه. بیخوابی اشکمان را در آورده بود، مهم نبود چند کیلو آشغال میشد از روی فرشهای کهنه کف نمازخانه جمع کرد، اولین نفر روی فرش ولو شدم و چشمهایم را آرام بستم تا آرام شوم ، انگار اگر پلکهایم را تند میبستم آرام نمیشدم...
۴
یکی از بچهها کاغذ سفید بلندی در آورده بود و با چراغ قوه گوشی آشغالیهای نوکیا رویش گرفته بود. میخواند و سینه میزدیم و حسن جلوی ما ایستاده بود. تازه حسن را شناختیم، اشکهایی که تند تند روی لباس مشکیاش میافتادند و انگار وقت افتادن همانها هم ذکر میگفتند.
از آن به بعد شوخیهای بیمزه حسن به خاطر دوز تقوا و پاکی بالایش با حالترین شوخیهای عالم شده بودند. چهرهاش اعلامیه شهادت بود، از آنها که معلوم است کمر زندگی را میشکنند و پا زده به خاک، به آسمان اوج میگیرند و پوزخند میزنند به ترسهای جادهای من!
۵
هی راه رفتیم. هی راه رفتیم. از وسط کلی بازار. یک بار که ما را گشته بودند خوشحال شدم که بالاخره به حرم امیرالمومنین رسیدیم. اگر چه در قم و مشهد دور حرم را بازار پر کرده اما حرم آن قدر ابهت دارد که بازار فرع باشد و حرم اصل، ولی مظلوم مولایم علی که انگار وسیلهای شده بود برای نان خوردن بازاریها و چه بد که حال ما را با هر قدم میگرفت. رسیدیم و من وارد شدم از همانجایی که معلوم نبود کجا بود و درب بودنش را از بازرسی و گشتنمان فهمیدیم. همین طور پیش رفتم و محمدرضا را بیرون با وسایلم تنها گذاشتم که نوبتی وارد شویم و تا وارد شدم مثل مجنون که لیلیاش را گم کرده باشد میگشتم تا مولا را بیابم که یک دفعه ضریح پیدا شد و سر روی میله و هق هق به آسمان و شکوا بر خدا که چرا هنوز علی بعد از شهادتش مظلوم است که این آدمها همین طور دورش میگردند و یک نفر نیست بایستد گوشهای و بخواند زیارتی و بدهد سلامی و عرض ادبی کند و نسازد دکانش را دور حرم مولا و من علی را دیدم ایستاده بر بالای چاه و سر کرده در آن که اشکهایش را پیوند میدهد به چاه و نجوا میکند آرام آرام و من از دور هر چه به سمتش میدوم دورتر میشوم.
آخر سر ایستادم دم وادی السلام و به سمت گنبد خواندم آهسته آهسته زیارت امین الله.
۶
دو سه نفری با چهره پاکستانی ایستاده بودند و میگفتند: ایندین تی، ایندین تی. به محمدرضا گفتم بریم ببینیم چایی هندی چه مزهایه. داشتیم با محمدرضا چاییها را مزه مزه میکردیم که محمدرضا با پسری آشنا شد و سر صحبت را باز کرد. کمی که پیاده رفتیم فهمیدیم طرف کمی شنگول است، میگفت پاهام درد گرفته و میخوام به پاهام پیروسکیگام بزنم. این را که میگفت من و محمدرضا به هم خیره میشدیم و سرخ میشدیم و خنده را میگرفتیم که از دهانمان بیرون نپرد. اما ساعتی گذشته بود که فقط میخواستیم جوری دست به سرش کنیم. روی مبل مینشستیم و میگفتیم: میخواهیم امشب بمانیم همین جا و بخوابیم و خدا را شکر میخواست راه برود. بنده خدا از بس تنها مانده بود و رنگ تانیث ندیده بود که وقتی محمدرضا گفت این جواد متاهل است و بچه دارد از تعجب چهرهاش کش آمد و برایش جزو محالات بود وجود این پدیده. به هر حال عادی نبود و فکر میکنم تنهایی معمولی بودن را ازش گرفته بود، محمدرضا با زبانش که میتواند هر بنی بشری را تغییر دهد ۲۰ دقیقهای درباره ازدواج و ارزش خانواده و شجاعت در برابر مشکلات مالی باهاش حرف زد و امیدوارم تا الان دانشجوی اصفهانی که ۷ ساله لیسانس مدیریت بازرگانی گرفته بود را تا الان متاهل کرده باشد.
۷
شب از نیمه گذشته بود. هوای سرد مسیر در جانمان رفته بود. تمام موکبها پر شده بودند و حتی یک متر جا برایمان باقی نمانده بود.
وارد یک موکبی شدیم. توانستیم ۲ متر جا پیدا کنیم، یک متر برای محمدرضا و یک متر برای من. داشت خواب به چشمانمان میآمد که صدای شترها از بیرون و صدای آدمهای ته موکب بیدارمان میکرد. یک مشت آدم بی فرهنگ که خوزستانی بودند بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند و یک نفر نمانده بود که نهی از منکر بکند یا بایستد پشت آن کسی که برای نهی از منکر فریاد میزند.
موقعیت قیام مثنا و فرادا بود که بلند شدم و با صدای رسا: آقا، آقا، آقای محترم
و من هر چه صدا میکردم آن یک نفری که زیرپوش تنش بود و حوله روی سرش و بلند بلند حرف میزد توجهی نمیکرد.
و من دوباره بلندتر: هی، آقای محترم
که بالاخره برگشت و طلبکار نگاهم کرد. گفتم: آقاجون، میشه رعایت کنید مردم میخوان بخوابن.
گفت: برو بابا، به تو چه ربطی داره؟
گفتم: چرا، دقیقا هم به من مربوطه، دو ساعته هی بلند بلند دارید صحبت میکنید و اصلا رعایت نمیکنید.
پیرمردی که پایین پای من خوابیده بود هم بلند شد و گفت: بگیرید بخوابید دیگه.
و بعد آن نامرد بی احترامی کرد و من و محمدرضا بلند شدیم و با صدای بلند گفتم: آقا زیارتت قبول، امام حسین ازت راضی باشه.
رفتیم و رفتیم با چشمهای خسته تا جایی که چشم کار میکرد و پاهایمان از خستگی از کار افتاده بود و فقط فرشی یافتیم زیر سقف آسمان در آن هوای سرد که پتویی هم نمانده بود.
رفتیم با محمدرضا و کولههایمان را زیر سرمان گذاشتیم. محمدرضا همان اول خواب رفت و من با سرما بیدار ماندم و خیره به ماه همراه با دندانهایی که بدون اجازه به هم میخوردند و دوباره باز میشدند و بر میگشتند.
مثل نوزادی در آغوش سرمای جاده کربلا و نجف پاهایم را جمع کردم در سینه. در میانه شب که همه حتی من خواب رفته بودند، تن سردم زیر پتویی آرام گرفت و من فقط آدم سیاهی دیدم که بالای سرم ایستاده بود و من دیگر آن شخص را ندیدم که بود و از کجا آمده بود و فهمیده بود آدمی این جا سقفی جز آسمان و سایهای جز ولی عصر ندارد.
۸
تشنه دیدن حرم اباعبدالله با ماشین و گاری و پاهای زخمی سفر را سرعت بخشیدیم و این شروع پا درد عجیبم بود. ۱۰۰ کیلو استخوان و گوشت و چربی در راه مانده بود و قدم از قدم که بر میداشتم شاهد ضعف و درد بیشتر پاهایم بودم که از جایی به بعد حتی نمیفهمیدم که من پاهایی هم دارم و گویی از زانو به پایین دیگر حسی نمانده بود. کربلا به مردهای چون من رسیده بود اما من هنوز پای رفتن نیافته بودم و قافله حسین منتظر علیلها و ضعیفها و بی ارادهها نمیماند. و من تعقل کردم که امام دوست دارد که ببینمش و من عاشق دیدنش هستم اما خیابان منتهی به حرم پر بود همچنان از همان آدمهای بی فرهنگی که رعایت زن و مردی نمیکردند و میمالیدند و میرفتند و من هم غیر از آن توجیه مسخره پای رفتن و ماندنی نداشتم و از دور سلامی دادمش که ببخش امام عزیزم که خود میدانی سربارت چه حالی دارد و دیدن تو مستحب است و رفتن بین آن همه آدم حرام و حفظ این پاها واجب.
آمدم عقبتر، نشستم روی آسفالت، دمپاییها را جفت کردم و زیارت عاشورا را از جیبم در آوردم و با دردی که در گلو روییده بود از این نرسیدن و ضعف و درماندن شروع کردم طبق عهدی که با میرزا کرده بودم: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ...
۹
بیچاره اون که حرم رو ندیده
بیچارهتر اون که دید کربلاتو
و من چه هستم؟ دیده یا ندیده؟ رفته یا مانده؟ حسرتی ماند در دلم و خوب میدانم که گنجایش دیدار نداشتم و تا میخواستم تصمیم بگیرم فرصت از دست رفته بود.
اما مهر این شرم مانده بر روی پاهایم، دقیق کنار پاهایم جای زخمی مانده از همان پاهایی که آماده نبود و چون پای رفتن نداشتم زخم شدند و زخمش سرطانی شد در قلبی که فقط برای او نمیتپید و دیگران را راه داده بود.
و کربلا جایی بود که تنها اخلاص را اجازه آمدن و ماندن با مولا میدادند و طرماحها اگر چه تابع بودند اما چون اندکی دلشان درگیر خود و خانواده بود و به کلی منقطع نشده بودند را جا میگذاشت و حسرتش را در دل، باقی.
امام من را فرستاد که بروم یقین پیدا کنم و بیخود در زیارت جامعه لاف نزنم که بابی انت و امی و اهلی و مالی و اسرتی که تا عملم به قدر حرفم نرسیده خودم را گم و گور کنم و دم از حسین نزنم. و من دیوانه، چه ناقص و چه کامل، محال است که دست از وجود خود بکشم که حسین جان من است.