سکوت

مرغ سحر ناله کن

۴۳ مطلب با موضوع «دفتر خاطرات» ثبت شده است

اگر ناراحتی قلبی  و اعصاب دارید نخوانید:


حس کردم زن چاقی که آن طرف ایستاده بود داشت از من و زنم عکس می‌گرفت. چند وقتی بود این آموزشگاه موسیقی را با هدف خاصی در محله ما زده بودند، اسباب مزاحمت شده بود. این زن هم از کافه این آموزشگاه بیرون آمده بود.

رفتم جلو و گفتم داری از چه عکس می‌گیری؟ دست‌پاچه شد. گفت هیچی. گوشی را به زور ازش گرفتم. گفتم حق نداری از ما عکس بگیری. گفتم پاک کن، جلوی خودم باید پاک کنی. گفت پاک کردم. ولی هنوز بهش مطمئن نبودم.

گذاشتم برود، دنبالش مخفیانه راه افتادم. رفت توی آپارتمانی. من هم دنبالش، تا دم واحدی که در طبقه چهار بود آرام دنبالش کردم. تا خواست وارد شود، غافل‌گیرش کردم و پریدم داخل. گوشی را ازش گرفتم و رفتم توی گالری و دیدم نه تنها از من، که از خیلی آدم‌ها هم عکس‌های مخفیانه برای آتو گرفتن جمع کرده. خیلی عکس‌های زیادی بود. حتی رم‌اش هم پر عکس بود.

تمام عکس‌های گوشی را پاک. در همین زمان مردی با اسلحه از در وارد شد. به شدت عصبی بود. یکی از قربانیان بود که عکسش پخش شده بود. جلویش را گرفتم، گفتم که عکس‌ها را پاک کردم و رهایش کند. یک تیر زد توی سینه‌اش. سر اسلحه را گرفتم و باهاش درگیر شدم و رفتیم توی اتاق دیگر. هی می‌گفتم که رهایش کند، عکس‌ها را پاک کرده‌ام، می‌خواست حتما بکشدش. اسلحه را به زور برگرداندم سمت خودش و یک تیر به خودش خورد. یک نفر دیگر از در وارد شد که چاقو داشت. زن را گرفت و رگ دستش را از مچ زد. شدیدا وحشی بود و می‌خواست مثله‌اش کند. گفتم ولش کن، عکس‌ها را پاک کرده، ول‌کن نبود. من هم که شاهد ماجرا و مدرک قتل بودم را می‌خواست بکشد. از در دویدم بیرون. کف راه پله جنس لاستیکی سفید رنگ طرح دایره‌ای داشت. او به دنبال من و من هم بدو بدو سمت پایین می‌رفتم. از طبقه چهارم راه پله را طی کردم تا به زیرزمین رسیدم. مطمئن بودم کارم تمام است. چاقویش دسته چوبی داشت و کوتاه بود، چاقو دست ساز قناصی بود ولی خیلی بد می‌برید. رسیدم زیر زمین، تا وارد شدم پیرمردی از روبرو آمد که اسلحه شکاری داشت، دو تا تیر به مرد چاقوکش زد. مرد چاقوکش زمین افتاد. 

در همان نگاه اول شناختمش، ارنست همینگوی بود، صورت سرخ پهنی داشت و ریش‌های سفید، دستش را باز کرد، بغلش کردم و گرم بود. بهش گفتم: ای کاش می‌دانستم واقعا خود همینگوی هستی یا فقط تصویری هستی که رویایم آن را ساخته. یادم نمی‌آید چه گفت ولی می‌دانم با من مهربان بود، متوجه شدم تمام افرادی که در زیرزمین هستند ارواح مردگان هستند، از جمله همان مرد چاقوکش که دنبالم بود. در جمع مردگان مهربانی نشسته بودم و همینگوی به خوبی با من رفتار می‌کرد. یک لباس کاموایی تیره هم پوشیده بود.


نقل به عین، خواب ۳۰ اسفند ۹۹

  • ۴ نظر
  • ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۵۶
  • ترومازادۀ فرهنگی

چه فرقی می‌کند زبان انگلیسی بلد باشم یا نباشم وقتی قرار است یک صندوق‌دار ساده تهیه غذا باشم. کاری که من می‌کردم را آدمی که زبان انگلیسی نمی‌دانست هم می‌تواند انجام دهد. این پاراگراف از جمله افکاری بود که از داخل مغزم باعث جذام درونی‌ شده بود.


یک روز یک سیاه پوست قد بلند از پله‌ها به جهنم زیرزمینی ما آمد. نمی‌توانست فارسی حرف بزند. پس یک جمله گفت: کن یو اسپیک انگلیشش.

من که سرم را روی میز پیشخوان گذاشته بودم و داشتم فیلمنامه غلاف تمام فلزی را می‌خواندم، سرم را بالا آوردم و گفتم: یسسس!

-وات دو یو وانت؟ (یعنی خب چی میخوای کوکا؟)

-چیکن!

خب چیکن چی هن چی بود. ای بابا، انگلیسی‌ام واقعا با دو جمله ته کشیده بود؟ حالا فکر می‌کردم که چطور تفاوت جوجه کباب و مرغ آب پز را برایش مشخص کنم.

نگاهم به تراکتی که روی میز بود افتاد، هم باربیکیو چیکن رویش بود هم بویلد چیکن که آن وقت اسم‌شان را نمی‌دانستم.

به لهجه امریکن لاتی گفتم: دیس اُر دیس کوکا؟

مرغ آب پز را برایش آوردم و وقت حساب کردن گفتم توینی تومان. او هم که نمی‌دانست چطور حساب کند گفتم: شو می یور مانی!

دو تا ده تومانی از کیفش برداشتم و از پله‌ها بیرون رفت.

دوست داشتم موقع بیرون رفتن، داد بزنم تنکیو هانی! ولی سرم را گذاشتم روی میز و ادامه وضعیت اسف‌بار ویتنام غلاف تمام فلزی را ادامه دادم.

  • ۷ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۰۴
  • ترومازادۀ فرهنگی

خدایا تو شاهد باش که در یک دست‌م کتاب بود و در دست دیگرم قلم، اما دنیایت به یک دستم پیاز داد و به دیگری چاقو و بعد گفت: بنشین ۵ کیلو پیاز پوست بکن برای قیمه‌ی امشب.

خدایا تو ناظر باش که ما در تاریکی بی امامی کورمال کورمال شمشیر می‌زدیم اما یکهو خوردیم به دیوار معیشت و تیغه شمشیر محکم خورد به دیوار و تکه‌ای ازش پرید توی چشم‌مان.

خدایا تو دیدی وقتی زنگ زدم به استاد فیلمنامه‌نویسی که چرا ده روز است طرح‌م را ندیده‌ای برگشت و گفت: مطمئنی اصلا میدونی طرح چیه؟ و من چون وسط جوجه و‌ کوبیده ملت دوره را گوش کرده بودم هنوز در سینما نیامده در دیگ سینمای آبگوشتی افتاده بودم و نه تنها فرق سیناپس و لاگ لاین را نمی‌دانستم بلکه این ور‌تر حتی جای مرغ، جوجه دست مشتری داده بودم.

خداوندا بعضی آخوندها خوردند و چاپیدند و چاق شدند و ما جوجه‌های جیک جیک کن‌ فسقل طلبه‌ات فحش خوردیم، هی آن‌ها خوردند و هی ما خوردیم، هی چاق‌تر شدند و ما لاغرتر.

خدایا، خدا وکیلی دیدی طرف با این هوا رزومه اجرایی و علمی با چند کتابی که داشت استاد دوره سینما شده بود اما هنوز معنای پیرنگ را نمی‌دانست، یک‌ کتاب نمی‌توانست معرفی کند و شمعدانی یهودی‌ها را می‌گفت هشت شاخه است، ولی تا آمدم اعتراض کنم پیام‌ها را بستند.

پروردگارا

این آقا که این جا نشسته

و به طرز خنده داری ماسک زده

نگاهش رویم سنگینی می‌کند

سی تومن قیمه می‌خواهد

در فرصت دیگری خدمت‌ بزرگوارت خواهم رسید...

  • ترومازادۀ فرهنگی

۱

بسم الله الرحمن الرحیم

تکیه داده بودم به ضریح میرزای قمی. زیر لب زمزمه می‌کردم: میرزا، میگن تو مستجاب الدعوه هستی، یک دعایی بکن، اگر جورش بکنی یک زیارت عاشورا در کربلا و یک زیارت امین الله در نجف مهمانت می‌کنم، تمام ثواب‌ها هم برای خودت، امام صادق فرمود آن چه از عمل مستحب ببخشی و هدیه کنی اصلش هم برای خودت می‌ماند، من حتی سهم خودم را هم با مسئولیت خودم بهت هدیه می‌کنم.

آمدم عقب، مهر را زمین گذاشتم و دو رکعتی نماز خواندم، بیا میرزا، این هم به رسم ادب، خود بزرگوارت که نیستی تا دستت ببوسم و هدیه‌ای تقدیم کنم، وسع من همین است.

از قبرستان شیخان بیرون زدم، حرم حضرت معصومه همچنان با ابهت سایه‌اش را بر زمین انداخته بود، دستی بر سینه گذاشتم و زیر لب: السلام علیک یا بنت رسول الله.

گوشی‌ام زنگ خورد، سید امیرحسین پشت خط بود: سلام جوادتی، یکی از رفقا گفته ۴۰۰ تومن به کسی میده که برای اولین بار میخواد سفر اربعین بره. اگر سفرت قطعیه...

خنده‌م گرفت، گفتم: سید، کلید اسرار راه انداختی؟ 

«چطور مگه؟»

«مشتی، همین الان دو ساعته دارم به میرزا التماس می‌کنم سفرمون رو جور کنه»

«میرزا کیه؟»

«هیچی بابا، آره حتما قطعی میرم»

«شماره حسابت رو بفرست همین الان گفته میزنه به حساب»

«باشه می‌فرستم، بهترین خبری بود که می‌تونستم بشنوم»

...


۲

با کوله‌ای پر با خرماهای فشرده‌ در بغل و وسایل ضروری مثل قاشق و چنگال و لیوان نشکن سبز در درونش، وارد مدرسه علمیه شدیم.

پسر طلبه‌ خوش برخوردی بهمان سلام داد. محمد رضا گفت: حسن آقا مسئول پی‌گیری اتوبوس‌ اربعین هستند.

سلام کردم و گفتم: اتوبوس پس کی میاد؟

«به راننده زنگ زدم گفته یک ساعتی تاخیر داریم چون اتوبوس نیاز به تعمیرات داره»

مبهوت محمدرضا را نگاه کردم.

حسن کیف به دوش از مدرسه رفت بیرون، جایی که مابقی بچه‌ها جمع شده بودند.

به محمدرضا گفتم: «فاتحه‌مون خونده است، فکر کن با قیمت ۴۵ تومن و این خبر، عجب عتیقه‌ای باشه اتوبوسه»

«منم دقیقا همچین حسی دارم»

یک ساعت شد سه ساعت، یک اتوبوس بنز قدیمی آمد. فاتحه‌مان خوانده بود. معلوم بود با این اتوبوس شهادتمان قطعی است. راننده بعدش گفت که رزمنده‌ها را باهاش جا به جا می‌کرده. همین طور فوبیای جاده غیر منطقی که داشتم، اما ترس عقلی منطقی و امکان مرگ هم وارد شد.

وقتی که فهمیدیم که فقط یک راننده بیشتر نیست و جای دو تا راننده چیزی در حد یک نصفه راننده داریم که از شدت بی خوابی‌ چشم‌هایش سرخ است، تنها متوسل شدیم به امام حسین که به سلامت برسیم. رک با خدا سخن گفتم: خدایا اگر قراره هنوز میوه نداده از بین بریم خب یک‌ نخی به ما میدادی، غیر مستقیم می‌فهماندی ۲۲ سالگی کارمان تمام است، ما هم غرق در فست فود می‌شدیم و جای کتاب خواندن بازی می‌کردیم و جای پیاده روی می‌خوابیدیم.


۳

حسن داد زد


حاااااجی


کجا داری میری؟!

حسن با آن که خودش خیلی خوابش می‌آمد، نشسته بود کنار راننده که باهاش حرف بزند و‌ بیدار نگهش دارد. 

راننده از خواب پریده بود و محکم زده بود روی ترمز و قبل از نصف شدن اتوبوس به وسیله گارد ریل وسط جاده، همه‌مان را نجات داده بود.

بین خواب و بیداری تپش قلب گرفته بودم. شهادتین را تا اینجای کار مدام تکرار کرده بودم. ترسناک‌ترین صحنه دیدن چشم‌های راننده از توی آینه بود که هی باز و بسته می‌شد و پلک‌هایش از مقدار طبیعی‌اش طولانی‌تر بود.گویا بین هر پلک زدن ۲ ثانیه می‌خوابید و بلند می‌شد.

وسط راه در یک جای سرد سرد نگه داشتیم تا راننده نفسی تازه کند و استراحتی. ما هم هجوم بردیم به داخل نماز خانه. بی‌خوابی اشک‌مان را در آورده بود، مهم نبود چند کیلو آشغال می‌شد از روی فرش‌های کهنه کف نمازخانه جمع کرد، اولین نفر روی فرش ولو شدم و چشم‌هایم را آرام بستم تا آرام شوم ، انگار اگر پلک‌هایم را تند می‌بستم آرام نمی‌شدم...


۴

یکی از بچه‌ها کاغذ سفید بلندی در آورده بود و با چراغ قوه گوشی آشغالی‌های نوکیا رویش گرفته بود. می‌خواند و سینه می‌زدیم و حسن جلوی ما ایستاده بود. تازه حسن را شناختیم، اشک‌هایی که تند تند روی لباس مشکی‌اش می‌افتادند و انگار وقت افتادن همان‌ها هم ذکر می‌گفتند.

از آن به بعد شوخی‌های بی‌مزه حسن به خاطر دوز تقوا و پاکی بالایش با حال‌ترین شوخی‌های عالم شده بودند. چهره‌اش اعلامیه شهادت بود، از آن‌ها که معلوم است کمر زندگی را می‌شکنند و پا زده به خاک، به آسمان اوج می‌گیرند و پوزخند می‌زنند به ترس‌های جاده‌ای من!


۵

هی راه رفتیم. هی راه رفتیم. از وسط کلی بازار. یک بار که ما را گشته بودند خوشحال شدم که بالاخره به حرم امیرالمومنین رسیدیم. اگر چه در قم و مشهد دور حرم را بازار پر کرده اما حرم آن قدر ابهت دارد که بازار فرع باشد و حرم اصل، ولی مظلوم مولایم علی که انگار وسیله‌ای شده بود برای نان خوردن‌ بازاری‌ها و چه بد که حال ما را با هر قدم می‌گرفت. رسیدیم و من وارد شدم از همانجایی که معلوم نبود کجا بود و درب بودنش را از بازرسی و گشتن‌مان فهمیدیم. همین طور پیش رفتم و محمدرضا را بیرون با وسایلم تنها گذاشتم که نوبتی وارد شویم و تا وارد شدم مثل مجنون که لیلی‌اش را گم کرده باشد می‌گشتم تا مولا را بیابم که یک دفعه ضریح پیدا شد و سر روی میله و هق هق به آسمان و شکوا بر خدا که چرا هنوز علی بعد از شهادتش مظلوم است که این آدم‌ها همین طور دورش می‌گردند و یک نفر نیست بایستد گوشه‌ای و بخواند زیارتی و بدهد سلامی و عرض ادبی کند و نسازد دکانش را دور حرم مولا و من علی را دیدم ایستاده بر بالای چاه و سر کرده در آن که اشک‌هایش را پیوند می‌دهد به چاه و نجوا می‌کند آرام آرام و من از دور هر چه به سمتش می‌دوم دورتر می‌شوم.

آخر سر ایستادم دم وادی السلام و به سمت گنبد خواندم آهسته آهسته زیارت امین الله.


۶

دو سه نفری با چهره پاکستانی ایستاده بودند و می‌گفتند: ایندین تی، ایندین تی. به محمدرضا گفتم بریم ببینیم چایی هندی چه مزه‌ایه. داشتیم با محمدرضا چایی‌‌ها را مزه مزه می‌کردیم که محمدرضا با پسری آشنا شد و سر صحبت را باز کرد. کمی که پیاده رفتیم فهمیدیم طرف کمی شنگول است، می‌گفت پاهام درد گرفته و می‌خوام به پاهام پیروسکیگام بزنم‌. این را که می‌گفت من و محمدرضا به هم خیره می‌شدیم و سرخ می‌شدیم و خنده را می‌گرفتیم که از دهانمان بیرون نپرد. اما ساعتی گذشته بود که فقط می‌خواستیم جوری دست به سرش کنیم. روی مبل می‌نشستیم و می‌گفتیم: می‌خواهیم امشب بمانیم همین جا و بخوابیم و خدا را شکر می‌خواست راه برود. بنده خدا از بس تنها مانده بود و رنگ تانیث ندیده بود که وقتی محمدرضا گفت این جواد متاهل است و بچه دارد از تعجب چهره‌اش کش آمد و برایش جزو محالات بود وجود این پدیده. به هر حال عادی نبود و فکر می‌کنم تنهایی معمولی بودن را ازش گرفته بود، محمدرضا با زبانش که می‌تواند هر بنی بشری را تغییر دهد ۲۰ دقیقه‌ای درباره ازدواج و ارزش خانواده و شجاعت در برابر مشکلات مالی باهاش حرف زد و امیدوارم تا الان دانشجوی اصفهانی که ۷ ساله لیسانس مدیریت بازرگانی گرفته بود را تا الان متاهل کرده باشد.


۷

شب از نیمه گذشته بود. هوای سرد مسیر در جانمان رفته بود. تمام موکب‌ها پر شده بودند و حتی یک متر جا برایمان باقی نمانده بود.

وارد یک موکبی شدیم. توانستیم ۲ متر جا پیدا کنیم، یک متر برای محمدرضا و یک متر برای من. داشت خواب به چشمانمان می‌آمد که صدای شترها از بیرون و صدای آدم‌های ته موکب بیدارمان می‌کرد. یک مشت آدم بی فرهنگ که خوزستانی بودند بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند و یک نفر نمانده بود که نهی از منکر بکند یا بایستد پشت آن کسی که برای نهی از منکر فریاد می‌زند.

موقعیت قیام مثنا و فرادا بود که بلند شدم و با صدای رسا: آقا، آقا، آقای محترم

و من هر چه صدا می‌کردم آن یک نفری که زیرپوش تنش بود و حوله روی سرش و بلند بلند حرف می‌زد توجهی نمی‌کرد.

و من دوباره بلندتر: هی، آقای محترم

که بالاخره برگشت و طلبکار نگاهم کرد. گفتم: آقاجون، میشه رعایت کنید مردم می‌خوان بخوابن.

گفت: برو بابا، به تو چه ربطی داره؟

گفتم: چرا، دقیقا هم به من مربوطه، دو ساعته هی بلند بلند دارید صحبت می‌کنید و اصلا رعایت نمی‌کنید.

پیرمردی که پایین پای من خوابیده بود هم بلند شد و گفت: بگیرید بخوابید دیگه.

و بعد آن نامرد بی احترامی کرد و من و محمدرضا بلند شدیم و با صدای بلند گفتم: آقا زیارتت قبول، امام حسین ازت راضی باشه‌.

رفتیم و رفتیم با چشم‌های خسته تا جایی که چشم کار می‌کرد و پاهایمان از خستگی از کار افتاده بود و فقط فرشی یافتیم زیر سقف آسمان در آن هوای سرد که پتویی هم‌ نمانده بود.

رفتیم با محمدرضا و کوله‌هایمان را زیر سرمان گذاشتیم. محمدرضا همان اول خواب رفت و من با سرما بیدار ماندم و خیره به ماه همراه با دندان‌هایی که بدون اجازه به هم می‌خوردند و دوباره باز می‌شدند و بر می‌گشتند.

مثل نوزادی در آغوش سرمای جاده کربلا و‌ نجف پاهایم را جمع کردم در سینه. در میانه شب که همه حتی من خواب رفته بودند، تن سردم زیر پتویی آرام گرفت و من فقط آدم سیاهی دیدم که بالای سرم ایستاده بود و من دیگر آن شخص را ندیدم که بود و از کجا آمده بود و فهمیده بود آدمی این جا سقفی جز آسمان و سایه‌ای جز ولی عصر ندارد.


۸

تشنه دیدن حرم اباعبدالله با ماشین و گاری و پاهای زخمی سفر را سرعت بخشیدیم و این شروع پا درد عجیبم بود. ۱۰۰ کیلو استخوان و گوشت و چربی در راه مانده بود و قدم از قدم که بر می‌داشتم شاهد ضعف و درد بیشتر پاهایم بودم که از جایی به بعد حتی نمی‌فهمیدم که من پاهایی هم دارم و گویی از زانو به پایین دیگر حسی نمانده بود. کربلا به مرده‌ای چون من رسیده بود اما من هنوز پای رفتن نیافته بودم و قافله حسین منتظر علیل‌ها و ضعیف‌ها و بی اراده‌ها نمی‌ماند. و من تعقل کردم که امام دوست دارد که ببینمش و من عاشق دیدنش هستم اما خیابان منتهی به حرم پر بود همچنان از همان آدم‌های بی فرهنگی که رعایت زن و مردی نمی‌کردند و می‌مالیدند و می‌رفتند و من هم غیر از آن توجیه مسخره پای رفتن و ماندنی نداشتم و از دور سلامی دادمش که ببخش امام عزیزم که خود می‌دانی سربارت چه حالی دارد و دیدن تو مستحب است و رفتن بین آن همه آدم حرام و حفظ این پاها واجب.

آمدم عقب‌تر، نشستم روی آسفالت، دمپایی‌ها را جفت کردم و زیارت عاشورا را از جیبم در آوردم و با دردی که در گلو روییده بود از این نرسیدن و ضعف و درماندن شروع کردم طبق عهدی که با میرزا کرده بودم: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ...


۹

بیچاره اون که حرم رو ندیده

بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو

و من چه هستم؟ دیده یا ندیده؟ رفته یا مانده؟ حسرتی ماند در دلم و خوب می‌دانم که گنجایش دیدار نداشتم و تا می‌خواستم تصمیم بگیرم فرصت از دست رفته بود.

اما مهر این شرم مانده بر روی پاهایم، دقیق کنار پاهایم جای زخمی مانده از همان پاهایی که آماده نبود و چون پای رفتن نداشتم زخم شدند و زخمش سرطانی شد در قلبی که فقط برای او‌ نمی‌تپید و دیگران را راه داده بود.

و کربلا جایی بود که تنها اخلاص را اجازه آمدن و ماندن با مولا می‌دادند و طرماح‌ها اگر چه تابع بودند اما چون اندکی دلشان درگیر خود و خانواده  بود و به کلی منقطع نشده بودند را جا می‌گذاشت و حسرتش را در دل، باقی.

امام من را فرستاد که بروم یقین پیدا کنم و بیخود در زیارت جامعه لاف نزنم که بابی انت و امی و اهلی و مالی و اسرتی که تا عملم به قدر حرفم نرسیده خودم را گم و‌ گور کنم و دم از حسین نزنم. و من دیوانه، چه ناقص و چه کامل، محال است که دست از وجود خود بکشم که حسین جان من است.

  • ترومازادۀ فرهنگی

اول کتابخانه‌ها را بستند، بعد کلیک چپ موسم خراب شد، باتری گوشی‌ام مشکل پیدا کرد و امروز کامیپوترم فوت کرد. همه چی انگار جور است برای یک زندگی آفلاین سنتی طلبگیِ بدون کتاب :/

از ساعت ۳ونیم دیشب تا حدودای همین الآن درگیر برگشتن به قم بودیم در حالی که فردا اولین امتحان ترم دوم حوزه برگزار می‌شود. دیشب کلا نخوابیدم و وسط جاده با فوبیای تصادف هر لحظه از خواب می‌پردیم. من حتی وصیت‌نامه‌ام را برای انتشار در صبح فردا تنظیم کرده بودم که اگر مُردم به دستتان برسد.

  • ترومازادۀ فرهنگی

بعضی چیزها را یک بار می‌شود تجربه کرد. مثل کودکی، روز اول دبستان، مادر شدن و... . اما یک چیزی هست که ما فقط یک بار می‌توانیم تجربه‌اش کنیم و بعدش فرصت نمی‌کنیم که ازش بنویسیم. برخی افراد توانسته‌اند که بعد از تجربه کردنش چیزهایی درباره‌اش بنویسند اما خیلی‌ها دیگر نتوانستند چیزی بگویند چون مُرده بودند.

یکی از جاهایی که می‌شود چیزهایی را تجربه کرد که امکانش را نداریم در واقعیت تجربه کنیم خواب و رویاست. البته که واقعا تجربه‌اش نمی‌کنیم ولی حداقل چون آن لحظه در خواب را واقعی فرض می‌کنیم حسی که داریم واقعی است.

این پست دو تا از حس‌های واقعی است که من در خواب پیدا کردم و به شدت تحت تاثیرشان قرار گرفتم:

۱. یک بار خواب دیدم چند آدم وحشی با چاقو و قمه بهم حمله کردند. پسر نوزادم را از فاصله‌ای بلند پرت کردند روی زمین که در جا تمام کرد. و خودم هر چه اطراف را نگاه می‌کردم حتی یک نفر هم نبود کمکم کند.

آن شب در خواب من مظلومیت و تنهایی را واقعا حس کردم و وقتی از خواب بیدار شدم خیلی غمگین شدم و به مظلومیت امام حسین فکر کردم که در تنهایی و غربت، بدون هیچ پشتیبانی، در حالی که خواهرش نگاه می‌کرد و کاری نمی‌توانست بکند، یک مشت آدم وحشی بی غیرت هر طور که می‌توانستند به پیکر امام اهانت کردند و حتی بعد از شهادتش، پیرمردها! برای قرب الهی آمدند و با عصاهایشان زدند که فضیلتی را از دست نداده باشند!

۲. امروز صبح خواب دیدم پای گوشی هستم و در اینستاگرام می‌گردم. یک دفعه حس کردم انرژی اندام‌هایم تمام شده. نمی‌توانم حرکت‌شان دهم، داشتم تمام می‌شدم،  به خدا التماس می‌کردم که خدایا من آماده نیستم، نمی‌توانم الآن بروم، من این قدر هم خوب نبودم که راحت جان بدهم. من هنوز خیلی تاریکم. هنوز خیلی کارها رو انجام ندادم. بابا من برنامه‌هایی داشتم. نماز قضاهایم را چه کار کنم؟ بی حس شدم و افتادم زوی زمین، توی اتای تنها بودم، یک حس غریبی برایم پیش آمده بود، داشتم محو می‌شدم.

حالا که بیدار شدم فکر می‌کنم هیچ چیز اندازه مرگ آدم را تکان نمی‌دهد. من واقعا فکر کردم مُرده‌ام و همه چیز تمام شده، این را باور کردم و واقعا دردناک بود.

الآن می‌پرسم که واقعا چه قدر درگیر چیزهایی هستم که اصلا اهمیت ندارند و باید همه‌شان را ول کنم و بروم. خریدن یک لباس، نوشتن یک کتاب، قبول شدن یک امتحان و تلاش برای آن که دوستم داشته باشند همه بی فایده هستند. فهمیدم فقط خدا برایم می‌ماند‌.

معرفی کتاب: کتاب سه دقیقه در قیامت را حتما بخوانید. راوی واقعا مرگ را تجربه کرده و مثل من درباره خوابش حرف نمی‌زند.

پی‌نوشت: احساسات را نمی‌شود با کلمه بیان کرد، تلاش نافرجامی است، احساسات را باید حس کرد. من اگر بیایم درباره عشق حرف بزنم و بهترین کلماتم را هم بیاورم اگر مخاطبم عشق را واقعا تجربه نکرده باشد بی فایده است.

آخرین پست یک مسلمان :( 

  • ترومازادۀ فرهنگی

گفتم یعنی واقعا اخراج دیگه؟ آقای جعفری گفت: آره. گفت پرونده‌ات رو بگیر برو. از روی صندلی اداری بلند شد، آمد بیرون از دفتر و به بافرانی گفت: پرونده انبارداران رو بهش بده بره.

پر رو گفتم: یعنی هیچ راهی نیست؟ من عذر میخوام واقعا. گفت: نه، اخراج. گفتم: خب باشه و دستم را دراز کردم که باهاش دست بدم.

بعدش هم با خود بافرانی دست دادم. گفت: جواد این چه کاری بود تو کردی. گفتم: واقعا  دیگه حوصله کلاس نداشتم.

آمدم سمت دفتر معاونت: با آقای صالح زاده و کامرانی هم دست دادم. گفتم حلال کنید. صالح زاده گفت کجا: گفتم: اخراج شدم.

دیگر چیزی نگفتم. سریع از در دفتر آمدم بیرون. پله‌های سنگی را را به یک یک پایین آمدم و به سمت خانه آمدم.

خوشحال بودم که بالاخره از شر مدرسه راحت شدم و حالا هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم. می‌توانم وقتم را هر طور عشقم می‌کشد استفاده کنم.

***

پای کامیپوتر بودم و داشتم می‌نوشتم. تلفنم زنگ خورد، پدرم بود. گوشی را برداشتم. گفتم: الو، سلام.

صدای یخ زده‌ای جواب داد: سلام، من مدرسه هستم. آقای جعفری گفته از مدرسه فرار کردی.

جا خوردم. این قدر سریع زنگ زده بودند پدرم. صدای پشت خط ادامه داد: من الآن مدرسه‌م، سریع پا میشی میای.

حسابی جوش آوردم: گفتم برا چی بلند شدی رفتی اونجا؟ گفت: من حالا این جا هستم، پا میشی میای. گفتم: نه، نمیام. گفت: چرا فرار کردی؟ گفتم: حوصله کلاس شیمی رو نداشتم. خسته بودم. گفت: همین الان پا میشی میای، تمام.

کامپیوتر را خاموش کردم. با مشت کوبیدم روی میز. لباس مدرسه سبز رنگ را دوباره پوشیدم و راه مدرسه لعنتی را در پیش گرفتم. دو تا تاکسی پشت سر هم گرفتم تا برسم. وارد حیاط مدرسه شدم. زنگ آخر بود. محوطه خلوت بود و بچه‌ها همه سر کلاس بودند. پدرم جلوی آقای جعفری مدیر مدرسه نشسته بود. 

حسابی کفری بود. گفت: من صحبت کردم. میگن اجازه نمیدن ادامه بدی. من دیگه کاری ندارم. بر میگردم سر کار. خودت صحبت کن.

آقای جعفری گفت: ختم کلام، اخراج.

پدرم بلند شد، با غیظ نگاهم کرد و از مدرسه بیرون رفت. می‌خواستم حداقل سه نفر من جمله خودم را در آن لحظه بکشم. خودم را به سختی مهار کرده بودم به اقای جعفری گفتم: یعنی واقعا اخراج دیگه؟

***

آقای کامرانی پشت میکروفون اعلام کرد: کلاس بعدی مدرسه برقراره و کسی حق خروج از مدرسه رو نداره. دانش آموزها کیف‌هاشون رو بزارند سر کلاس.

بچه‌هایی که همه یورش برده بودند بیرون، برگشتند داخل. من ماندم و علی و علیرضا. من رئیس شورای مدرسه بودم و مدیر کتابخانه. از بس مسئولیت در مدرسه داشتم که بچه‌ها رئیس صدایم می‌کردند. رئیس آمد. رئیس رفت. این بار هم رئیس میخواست فرار کند.

در مدرسه را بسته بودند. من و علی و علیرضا کیف به دست کنار دیوار منتظر مانده بودیم.

علی می‌گفت: بیخیال بابا، بیا برگردیم کلاس. علیرضا اما برعکس، حسابی پای کار بود. در همین حین یکی از معلم‌ها می‌خواست از در بیرون برود. سوار سمند سفید رنگش بود. معلم عربی‌مان بود.

برای رد شدن ماشین دربان مدرسه در را باز کرد. سه تایی زودتر از سمند سفید بیرون زدیم و با تمام سرعت ‌دویدیم. صدای داد کامرانی را می‌شنیدم که می‌گفت برگردید. چندتایی از بچه‌های پاچه خوار هم دنبالمان چند قدمی دویدند. می‌خندیدیم و نفس نفس می‌زدیم. من کیف کولی داشتم و علی و علیرضا کیف دستی. جلوتر از من افتاده بودند و پاهایشان انگار به اطراف پرتاب می‌شد.

جالب این بود که بهترین بچه‌های فرهنگی مدرسه بودیم. علی قاری قرآن بود. صدایش محشر بود. از آن صداهای بم فراموش نشدنی. حتی ماه رمضان‌ها در حرم می‌خواند. علیرضا هم هر روز بعد اذان ظهر حلقه قرآنی را اداره می‌کرد. ولی آن روز طوری بود که سه تایی بدجور احساس خفگی می‌کردیم.

رسیدیم سر خیابان و سریع یک ماشین دربست گرفتیم. داخل تاکسی هنوز نفس نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. من زودتر از همه پیاده شدم. با بچه‌ها دست دادم و خداحافظی کردم. مسیر دوم را پیاده رفتم و بهترین لحظات زندگی‌ام را تا خانه ‌گذراندم. سریع کلید انداختم و مستقیم رفتم اتاقم. نشستم پای کامیپوتر و نوشتم: ۲۷ اسفند ۹۴ بچه‌ها باورتان می‌شود که از مدرسه فرار کردم؟ در همین لحظه گوشی‌ام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود: پدر

  • ترومازادۀ فرهنگی

استاد می‌گفت انجام فعل کثیر در نماز باعث باطل شدن نماز می‌شود مثل کسی که شیر آبی را در هنگام نماز باز و بسته کند. یکی از بچه‌ها پرسید خاروندن بدن چه طور؟ استاد گفت: اگر کم باشه مشکلی نیست ولی میبینی طرف یک ساعت داره هی خودشو میخارونه.
دیشب بعد مدت‌ها رفته بودم مسجد. پیرمردی آمد کنارم و پلاستیکی را گذاشت جلویش. دست‌هایش را برد بالا و الله اکبری گفت.
وقتی زمان سجده کردن رسید، به حالت زانو زدن نشست و پلاستیک را برداشت، گره‌اش را باز کرد، از داخلش جا نمازی در آورد، جانماز را باز کرد و روی زمین پهنش کرد، جای مهر وسط سجاده را تنظیم کرد و پس از تلاش‌های بسیار پیشانی‌اش را روی مهر قرار داد، آن صحنه جذاب ترین فعل کثیری بود که در عمرم دیده بودم.
این مدت که ویروس کرونا آمده بود پا به مسجد نگذاشته بودم تا این که فهمیدم خطر کرونا که شدیدتر از خطر تنهایی و دوری از خدا نیست، بالاخره رفتم، مسجد خلوت بود و پیرمردهای مسجدی چه آن‌هایی که آن ته قطار سواری می‌کردند و چه جلویی‌ها همه از هم فاصله داشتند، یک چیزی در اندازه همان گوسفندی که می‌گویند حداکثر فاصله نمازگزاران باید باشد.
مسجد اگرچه خلوت بود ولی مسجدی‌ها با همین عده کم طوری در مسجد را باز نگه می‌دارند که قبل‌تر‌ها سابقه نداشت.
یادم می‌آید بچه‌تر که بودم سال‌هایی که تابستان‌ها می آمدیم قم، مسجد حضرت ابالفضل محله مادربزرگ می‌رفتم، آن وقت هم کم رو بودم ولی در یک مورد برونگرا می‌شدم و آن تکبیر گفتنم بود. اگر چه عبارات تکبیر را درست بلد نبودم و گاهی اشتباهی ملت را زودتر با قد قامت الصلاة از جا بلند می‌کردم، اما تکبیر گفتن تنها رگ فطرتم بود که می‌تپید و من را به مسجد می‌کشاند. البته امام جماعت هم با منِ فسقلی خوب بود و هنوز صدایش در گوشم است که ذکر قنوت را یادم می‌داد.
یک روز برای تکبیر گفتن به مسجد رفتم ولی در مسجد بسته بود و با بسته بودنش به من فهماند که وقت نماز جمعه است. اما حالا انگار مسجدی‌ها از آن طرف بوم پرت شده‌اند یا شاید هم این مسجدی‌های محله ما به تاریخ و روز نگاه نمی‌کنند، همین هفته پیش بود که ظهر جمعه همه‌شان ناجوانمردانه ریختند در مسجد و نماز جماعت خواندند و رفتند.
به یاد نماز جمعه‌هایی که هیچ وقت نمی‌رفتیم و فقط به خاطرش چند ساعت نماز ظهر و عصر را به تعویق می‌انداختیم.

هیئت‌های مسجد محله همیشه برای من تصویری نمادین از جامعه ساخته است، وقت زیارت عاشورا خواندن ابتداییِ هیئت، جمعیت خیلی کم است، انگار همه فراری از خواندن هستند.
وقتی سخنرانی می‌شود جمعیت بیشتر می‌شود ولی اکثریت افراد که اصلا به دنبال خواندن و گوش کردن نیستند دیرتر در وقت خاصی می‌آیند.
عده دیگری وقتِ مداحی پیدایشان می‌شود، زمانی که کار از ارتباط با خدا و انذار گذشته و امام به مسلخ شهادت رفته می‌آیند خوب گوش می‌کنند و زار می‌زنند و سینه می‌زنند.
اما اکثریت که برایتان گفتم وقت خواندن و گوش کردن اولیه و ثانویه پیدایشان نمی‌شود، مرد جنگند، سپهسالار شکمند، کارشان خوردن است، بزرگوارانی که فقط وقت شام می آیند.
یکی از پیرمردها که همیشه سر کوچه نگهبانی می‌دهد و هیچ وقت نماز جماعت نمی‌آید، جلوی من در صف غذا گفت به من دوتا بده، مریض دارم. ولی انگار شنیدم که می‌گفت دو تا بده، دو قسمت وجود من هم بخش زمینی و هم بخش آسمانی، هر دو مریضند.
جالب این که دقیقاً برعکس این را در مراسمات مدرسه فیضیه دیدم. اول مجلس که سخنرانی آیت الله میرباقری است مجلس شلوغ است ولی وقتی مداح می‌آید نصف جمعیت پا می‌شوند و می‌روند که حتی یک بار هم مداح اعتراض کرد که چرا می‌روید؟
البته بماند که من هم از دستۀ خواصی هستم که وقت هیئت به رفیقم می‌گفتم: وقتی خواستند شام بدن، یک پیام برای من بفرست.

سال‌ها پیش مساجد سنگر بودند و انقلاب را ساختند اما امروز اجتماعات در کنج خانه و پشت کامپیوتر و گوشی‌های تلفن رقم می‌خورد، اجتماعات قلابی که هر روز ما را تنهاتر می‌کند.
یک نگاه که به مسجد می‌اندازم کسی را از نسل جدید نمی‌یابم. مانده‌اند همان پیرمردهایی که همیشه داد می‌زدند: نکن بچه، برو یه جا بشین.

البته پایگاه هم سهم به سزایی در شلوغ کردن مسجد با کودکان داشت و آن دستاورد بزرگ ساخت گیم نت در پایگاه بود طوری که هزینه گیم نت را اعضای پایگاه با حاضری زدن در نماز جماعت تأمین می‌کردند، کارشان آن قدر مؤثر بود که با بسته شدن گیم نت، خدا هم از زندگی کودکان خارج شد و گفت: نماز جماعت بدون کانتر شرطی، نُچ، اصلا فکرشم نکن!
پایگاه بسیج ما جوان‌های خوبی داشت. همیشه جلوی در پایگاه می‌نشستند و صدای خنده‌هایشان کوچه را پر می‌کرد. البته آن‌ها قدر خوب بودند که دنبال هدایت بعضی بچه‌های سن پایین‌تر هم بودند، ما هم مجبور شدیم هم خودشان و هم فرمانده پایگاهی که می‌خواست از آن‌ها شاهرخ ضرغام بسازد را بیندازیم بیرون.
حالا چند سالی است که ما از پایگاه رفته‌ایم، کلید پایگاه دست مسئولین نیروی انسانی است و چه کسی است که نداند نیروی انسانی برای اهداف حیوانی استفاده می‌شود: می‌روند در پایگاه ول می‌چرخند، یک دفتر بزرگ دارند، اسم‌هایشان را توش می‌نویسند، گاهی پینگ پنگ بازی می‌کنند گاهی هم فوتبال دستی، حلقۀ صالحینی هم که دیگر نیست، ولی آن وقت که بود به زور هم پایش می‌نشستند، حاضری و ساعت کارشان که درست شد، با فعالیت‌های فاخری که در پایگاه داشته‌اند، دقایق را جمع‌ می‌زنند و دنبال کسری خدمت سربازی‌شان می‌افتند.
بچه‌های نوجوان جدید که همان کودکان قدیم بودند، دقیقا همان جایی که قبلی‌ها می‌نشستند می‌‎‌نشینند، خنده‌هایشان کوچه را پر می‌کند و چون ما نیستیم که نسل جدیدی بیاوریم، در نخ هدایت خودشان باقی می‌مانند. چون ولشان کردیم، سیستم عامل فساد موجود جامعه، همین فرهنگی که در آن تنفس می‌کنیم رویشان نصب شده و باور کنید هر وقت نگاهشان می‌کنم جیگرم آتش می‌گیرد.
  • ترومازادۀ فرهنگی