۴۶ مطلب با موضوع «دفتر خاطرات» ثبت شده است

دفعه اول که دیدمش، برگه‌ای در آورد و گفت بیماری روانی دارم، پول ندارم هزینه‌اش را بدهم. برای رضای خدا کمک کن! گفتم نسخه‌ات را ببینم، نسخه را نشان داد که نوشته بود رویش دارای علایم حاد روانی است. چند تا قرص هم در جیبش داشت. قرص‌ها را آورد و گفت می‌دونی اینا چیه؟ توی گوگل بزن! صداش را هم مثل زوزه شغال نازک می‌کرد! با زن و بچه وسط خیابان بودیم، یکهو گفت تو مسلمونی یا مسیحی؟! ایستادم، برگشتم و گفتم بیا اگر واقعا مریضی ببرمت پیش طبیب طب سنتی درمانت می‌کنم، شماره‌ات را هم بده، شماره‌‌ای گفت که مطمئنا ساختگی بود، یک دفعه جدی شد، انگار وقتش را تلف می‌کردم که گفت: داداش اگر کمک نمی‌کنی معطلم نکن!

امشب بار دیگر دیدمش، مرد تپل با ماسک مشکی، این دفعه جوراب می‌فروخت و پدرش مشکل پروستات پیدا کرده بود! و برای بهانه جدید پول جمع می‌کرد، چسبیده بود به یک پسری دم فلافلی، پسر جوان می‌گفت: بزار این ده تومنی رو دو تا پنج تومنی بکنم، الان بهت پول میدم. بهش گفتم: طرف گداست! همیشه همین جا گدایی می‌کند. گفت: می‌خواهم جوراب بخرم ازش!

مثل انگلی از این آدم به آن آدم می‌چسبید. داغ کرده بودم، رفتیم جلوتر، زنی با چادر یک میلیونی نو ایستاده بود، از مردی کمک خواست، مرد پرسید واقعا فقیری؟ گفت آره، مرد تراولی پنجاه تومانی از کیفش در آورد و کف دست زن چادری گذاشت. عجب سوال احمقانه‌ای و عجب راه احمقانه‌ای برای اثبات فقر!

مرد رفت و نفر بعدی آمد، به نفر بعدی گفت: بچه‌م گرسنه ‌است، پول خریدن غذا ندارم! ولی دروغ‌گو همین یک دقیقه پیش پنجاه تومان پول تیغ زده بود!

گوشی را از جیبم در آوردم، شماره ۱۱۰ را گرفتم، گزارش دوتا گدای همیشگی را سر زنبیل آباد دادم، اپراتور گفت خودت آن جا می‌ایستی تا ماشین گشت بیاید؟ گفتم: خودم می‌روم، ولی شما ماشین را بفرستید.

سوار موتور شدم، گدای روانی دم ماشینی ایستاده بود و از زنی طلب پول می‌کرد، من هم سرعت را کم کردم، با صدای بلند داد زدم: طرف گداست، بهش پول نده!

گدای پر رو هم گفت: گدا چیه؟ جوراب می‌فروشم!

گازش را گرفتم، به پلیس امیدی نیست، از قانون هم توقعی نیست، امشب رفتم خانه، ولی دفعه بعد که ببینمش، سعی می‌کنم از راه‌های غیرقانونی کمک بگیرم.

بعدنوشت: دوباره دیدمش، توی ستاد رئیسی آمده بود آب بخورد و چند نفری تیغ بزند، فقط نگاهش کردم و منتظر ماندم تا خارج شود، فکر کنم مرا شناخت، چون تا چشم‌تو‌چشم شدیم جفت کرد!

موافقین ۷ مخالفین ۱

پارک تنها بود. تعداد فواره‌هایش از تعداد آدم‌هایی که در آن می‌آمدند بیشتر بود. عجیب بود که چرا پارک به این مهربانی را مردم ول کرده‌اند. فلافلی‌ها و کبابی‌ها شلوغ بود، بازار همیشه غلغله بود، ماشین‌ها دود می‌کردند و بوق می‌زدند و در ترافیک گیر می‌کردند اما این پارک تنها کنج شهر نشسته بود. همسر همیشه می‌ترسید که وارد این پارک شود، می‌گفت خطرناک است، معلوم نیست چه آدم‌هایی در آن هستند!

یک ماهی که در پارک بودم معلوم شد چه آدم‌هایی در آن هستند، صبح رفتم، ظهر رفتم، عصر رفتم و چند بار ساعت یک و دو نصفه‌شب هم رفتم ولی کسی نبود، پارک تنها کنج شهر نشسته بود.

امروز که روز آخر دیدار‌مان بود، پارک چند کُنار به من هدیه داد، بخشی از هستی‌اش که رفت توی دهان و از آن جا بخشی از وجودم شد. پارک حالا پخش شده در رگ‌هایم، هوایی که در آن نفس کشیدم، ول شده بین سلول‌ها و حالا من قطعه‌ای از پارک هستم که به قم بر می‌گردم.

فکر می‌کنیم آسمان که بارانی ‌می‌شود، غم‌انگیزترین و دلگیرترین حالتش را تجربه می‌کند. اما انگار تا به حال از خود بیخود شدن درختان و حیرانی‌شان را در باد ندیده‌ایم، وقتی که باد می‌‌وزد و انسانی روی نیمکت آبی، کنار فواره‌های خاموش نشسته، به آلاچیق خالی ته پارک نگاه می‌کند و باد موهایش را بالا می‌برد، به مرحله‌ای بعد از غم می‌رسد که اسمش حیرانی است. درختان مثل انسان‌هایی که به سماع صوفیانه مشغول‌اند برگ‌هایشان را تکان می‌دهند و رها در هوا تکان می‌خورند.

آدمی در زندگی عشق‌های عجیبی را تجربه می‌کند، عشق به همدم، عشق به استاد و حالا عشق به پارک! ای پارک حالا که امروز کُنارهایت را به من هدیه دادی، هنگامه شادی و غم سنگفرش‌ قدم‌هایم شدی و تنها برای من با فواره‌های رنگی در شب رقصیدی، این چند خط نامه‌ای است از من که برای تو یادگار می‌ماند. فراموشم نکن و به سنجاقک و بچه قورباغه و زنبورها بگو که دعا کنند این آخرین دیدار ما نباشد.

ببینید: پارک تنها

موافقین ۶ مخالفین ۱

دین مایه عذاب است. هر لحظه انسان را زهرمار می‌کند. دائم به این فکر می‌کنم که چه اشتباهاتی در گذشته مرتکب شدم. اصلا می‌دانی ما مارکسیسم التقاطی اسلامی داشتیم، بعضی‌ها مدعی فمینیسم اسلامی هم هستند، ولی من می‌خواهم معتقد به اومانیسم اسلامی شوم. من مرکز می‌شوم، اصلا هر کاری که کردم درست است. من مرکز عالمم، هر کاری کنم و هر فکری کنم درست درست درست است. گذشته هرکاری کردم درست بوده. آرامش من در این است. اصلا به کسی چه؟!

در این افکار بودم که سگی که نصف قد من ارتفاع داشت و دو برابر پهنایم، عرض، از وسط بلوار پرید پایین و پارس کرد. در نگاه اول گرگ بود.

بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا ... خوردم! غلط کردم. ممنونم اجازه دادی زنده بمانم! انسان موجودی فانی است که عین ربط به خداوند است. حضرت حق هر لحظه به انسان وجود را افاضه می‌کند. قطعا زیر سایه امام زمانیم که آن سگ ما را تکه پاره نمی‌کند.

جلوتر یکهو صدای جیغ دو تا گربه وحشی از توی جوب آمد که همان لحظه گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله، حرف آخرم فقط می‌خواهم تو باشی.

بعد هم سریع سرچ کردم: مداحی خفن! چه کلید واژه احمقانه‌ای در آن لحظه بود، یک سری سایت آمدند که تیترشان این بود: مداحی بیس‌دار مخصوص ماشین!

دوباره سرچ کردم گلچین مداحی، سایت اول را باز کردم، مداحی سوم محمود کریمی را پخش کردم که می‌گفت کی می‌دونه شاید امسال بمیرم و وسط سینه زنی چمیدونم خلاصه همش سخن ار یکهو مردن بود!

خلاصه چنان ما را هدایت کردند که گفتند یا هدایت می‌شوی یا که بی تعارف می‌دهیم حیوانات خیابانی جرت بدهند! حیوانات خیابانی هم‌ نعمتی هستند! از سر و روی کشور ما نعمت می‌بارد، همین پراید و موتور و‌ وضعیت جاده‌ها چنان آدم را به خدا نزدیک می‌کند که هم‌تراز سفر حج هستند و گویی در پراید نشستن مساوی در کعبه سجده کردن است!

آخر سر ما هم یا هادی و یا وکیل و یا ناصر گویان قدم‌هایمان را تند کردیم به سمت خانه.

موافقین ۹ مخالفین ۱

اگر ناراحتی قلبی  و اعصاب دارید نخوانید:


حس کردم زن چاقی که آن طرف ایستاده بود داشت از من و زنم عکس می‌گرفت. چند وقتی بود این آموزشگاه موسیقی را با هدف خاصی در محله ما زده بودند، اسباب مزاحمت شده بود. این زن هم از کافه این آموزشگاه بیرون آمده بود.

رفتم جلو و گفتم داری از چه عکس می‌گیری؟ دست‌پاچه شد. گفت هیچی. گوشی را به زور ازش گرفتم. گفتم حق نداری از ما عکس بگیری. گفتم پاک کن، جلوی خودم باید پاک کنی. گفت پاک کردم. ولی هنوز بهش مطمئن نبودم.

گذاشتم برود، دنبالش مخفیانه راه افتادم. رفت توی آپارتمانی. من هم دنبالش، تا دم واحدی که در طبقه چهار بود آرام دنبالش کردم. تا خواست وارد شود، غافل‌گیرش کردم و پریدم داخل. گوشی را ازش گرفتم و رفتم توی گالری و دیدم نه تنها از من، که از خیلی آدم‌ها هم عکس‌های مخفیانه برای آتو گرفتن جمع کرده. خیلی عکس‌های زیادی بود. حتی رم‌اش هم پر عکس بود.

تمام عکس‌های گوشی را پاک. در همین زمان مردی با اسلحه از در وارد شد. به شدت عصبی بود. یکی از قربانیان بود که عکسش پخش شده بود. جلویش را گرفتم، گفتم که عکس‌ها را پاک کردم و رهایش کند. یک تیر زد توی سینه‌اش. سر اسلحه را گرفتم و باهاش درگیر شدم و رفتیم توی اتاق دیگر. هی می‌گفتم که رهایش کند، عکس‌ها را پاک کرده‌ام، می‌خواست حتما بکشدش. اسلحه را به زور برگرداندم سمت خودش و یک تیر به خودش خورد. یک نفر دیگر از در وارد شد که چاقو داشت. زن را گرفت و رگ دستش را از مچ زد. شدیدا وحشی بود و می‌خواست مثله‌اش کند. گفتم ولش کن، عکس‌ها را پاک کرده، ول‌کن نبود. من هم که شاهد ماجرا و مدرک قتل بودم را می‌خواست بکشد. از در دویدم بیرون. کف راه پله جنس لاستیکی سفید رنگ طرح دایره‌ای داشت. او به دنبال من و من هم بدو بدو سمت پایین می‌رفتم. از طبقه چهارم راه پله را طی کردم تا به زیرزمین رسیدم. مطمئن بودم کارم تمام است. چاقویش دسته چوبی داشت و کوتاه بود، چاقو دست ساز قناصی بود ولی خیلی بد می‌برید. رسیدم زیر زمین، تا وارد شدم پیرمردی از روبرو آمد که اسلحه شکاری داشت، دو تا تیر به مرد چاقوکش زد. مرد چاقوکش زمین افتاد. 

در همان نگاه اول شناختمش، ارنست همینگوی بود، صورت سرخ پهنی داشت و ریش‌های سفید، دستش را باز کرد، بغلش کردم و گرم بود. بهش گفتم: ای کاش می‌دانستم واقعا خود همینگوی هستی یا فقط تصویری هستی که رویایم آن را ساخته. یادم نمی‌آید چه گفت ولی می‌دانم با من مهربان بود، متوجه شدم تمام افرادی که در زیرزمین هستند ارواح مردگان هستند، از جمله همان مرد چاقوکش که دنبالم بود. در جمع مردگان مهربانی نشسته بودم و همینگوی به خوبی با من رفتار می‌کرد. یک لباس کاموایی تیره هم پوشیده بود.


نقل به عین، خواب ۳۰ اسفند ۹۹

موافقین ۷ مخالفین ۱

چه فرقی می‌کند زبان انگلیسی بلد باشم یا نباشم وقتی قرار است یک صندوق‌دار ساده تهیه غذا باشم. کاری که من می‌کردم را آدمی که زبان انگلیسی نمی‌دانست هم می‌تواند انجام دهد. این پاراگراف از جمله افکاری بود که از داخل مغزم باعث جذام درونی‌ شده بود.


یک روز یک سیاه پوست قد بلند از پله‌ها به جهنم زیرزمینی ما آمد. نمی‌توانست فارسی حرف بزند. پس یک جمله گفت: کن یو اسپیک انگلیشش.

من که سرم را روی میز پیشخوان گذاشته بودم و داشتم فیلمنامه غلاف تمام فلزی را می‌خواندم، سرم را بالا آوردم و گفتم: یسسس!

-وات دو یو وانت؟ (یعنی خب چی میخوای کوکا؟)

-چیکن!

خب چیکن چی هن چی بود. ای بابا، انگلیسی‌ام واقعا با دو جمله ته کشیده بود؟ حالا فکر می‌کردم که چطور تفاوت جوجه کباب و مرغ آب پز را برایش مشخص کنم.

نگاهم به تراکتی که روی میز بود افتاد، هم باربیکیو چیکن رویش بود هم بویلد چیکن که آن وقت اسم‌شان را نمی‌دانستم.

به لهجه امریکن لاتی گفتم: دیس اُر دیس کوکا؟

مرغ آب پز را برایش آوردم و وقت حساب کردن گفتم توینی تومان. او هم که نمی‌دانست چطور حساب کند گفتم: شو می یور مانی!

دو تا ده تومانی از کیفش برداشتم و از پله‌ها بیرون رفت.

دوست داشتم موقع بیرون رفتن، داد بزنم تنکیو هانی! ولی سرم را گذاشتم روی میز و ادامه وضعیت اسف‌بار ویتنام غلاف تمام فلزی را ادامه دادم.

موافقین ۱۱ مخالفین ۱

خدایا تو شاهد باش که در یک دست‌م کتاب بود و در دست دیگرم قلم، اما دنیایت به یک دستم پیاز داد و به دیگری چاقو و بعد گفت: بنشین ۵ کیلو پیاز پوست بکن برای قیمه‌ی امشب.

خدایا تو ناظر باش که ما در تاریکی بی امامی کورمال کورمال شمشیر می‌زدیم اما یکهو خوردیم به دیوار معیشت و تیغه شمشیر محکم خورد به دیوار و تکه‌ای ازش پرید توی چشم‌مان.

خدایا تو دیدی وقتی زنگ زدم به استاد فیلمنامه‌نویسی که چرا ده روز است طرح‌م را ندیده‌ای برگشت و گفت: مطمئنی اصلا میدونی طرح چیه؟ و من چون وسط جوجه و‌ کوبیده ملت دوره را گوش کرده بودم هنوز در سینما نیامده در دیگ سینمای آبگوشتی افتاده بودم و نه تنها فرق سیناپس و لاگ لاین را نمی‌دانستم بلکه این ور‌تر حتی جای مرغ، جوجه دست مشتری داده بودم.

خداوندا بعضی آخوندها خوردند و چاپیدند و چاق شدند و ما جوجه‌های جیک جیک کن‌ فسقل طلبه‌ات فحش خوردیم، هی آن‌ها خوردند و هی ما خوردیم، هی چاق‌تر شدند و ما لاغرتر.

خدایا، خدا وکیلی دیدی طرف با این هوا رزومه اجرایی و علمی با چند کتابی که داشت استاد دوره سینما شده بود اما هنوز معنای پیرنگ را نمی‌دانست، یک‌ کتاب نمی‌توانست معرفی کند و شمعدانی یهودی‌ها را می‌گفت هشت شاخه است، ولی تا آمدم اعتراض کنم پیام‌ها را بستند.

پروردگارا

این آقا که این جا نشسته

و به طرز خنده داری ماسک زده

نگاهش رویم سنگینی می‌کند

سی تومن قیمه می‌خواهد

در فرصت دیگری خدمت‌ بزرگوارت خواهم رسید...

موافقین ۰ مخالفین ۰

۱

بسم الله الرحمن الرحیم

تکیه داده بودم به ضریح میرزای قمی. زیر لب زمزمه می‌کردم: میرزا، میگن تو مستجاب الدعوه هستی، یک دعایی بکن، اگر جورش بکنی یک زیارت عاشورا در کربلا و یک زیارت امین الله در نجف مهمانت می‌کنم، تمام ثواب‌ها هم برای خودت، امام صادق فرمود آن چه از عمل مستحب ببخشی و هدیه کنی اصلش هم برای خودت می‌ماند، من حتی سهم خودم را هم با مسئولیت خودم بهت هدیه می‌کنم.

آمدم عقب، مهر را زمین گذاشتم و دو رکعتی نماز خواندم، بیا میرزا، این هم به رسم ادب، خود بزرگوارت که نیستی تا دستت ببوسم و هدیه‌ای تقدیم کنم، وسع من همین است.

از قبرستان شیخان بیرون زدم، حرم حضرت معصومه همچنان با ابهت سایه‌اش را بر زمین انداخته بود، دستی بر سینه گذاشتم و زیر لب: السلام علیک یا بنت رسول الله.

گوشی‌ام زنگ خورد، سید امیرحسین پشت خط بود: سلام جوادتی، یکی از رفقا گفته ۴۰۰ تومن به کسی میده که برای اولین بار میخواد سفر اربعین بره. اگر سفرت قطعیه...

خنده‌م گرفت، گفتم: سید، کلید اسرار راه انداختی؟ 

«چطور مگه؟»

«مشتی، همین الان دو ساعته دارم به میرزا التماس می‌کنم سفرمون رو جور کنه»

«میرزا کیه؟»

«هیچی بابا، آره حتما قطعی میرم»

«شماره حسابت رو بفرست همین الان گفته میزنه به حساب»

«باشه می‌فرستم، بهترین خبری بود که می‌تونستم بشنوم»

...


۲

با کوله‌ای پر با خرماهای فشرده‌ در بغل و وسایل ضروری مثل قاشق و چنگال و لیوان نشکن سبز در درونش، وارد مدرسه علمیه شدیم.

پسر طلبه‌ خوش برخوردی بهمان سلام داد. محمد رضا گفت: حسن آقا مسئول پی‌گیری اتوبوس‌ اربعین هستند.

سلام کردم و گفتم: اتوبوس پس کی میاد؟

«به راننده زنگ زدم گفته یک ساعتی تاخیر داریم چون اتوبوس نیاز به تعمیرات داره»

مبهوت محمدرضا را نگاه کردم.

حسن کیف به دوش از مدرسه رفت بیرون، جایی که مابقی بچه‌ها جمع شده بودند.

به محمدرضا گفتم: «فاتحه‌مون خونده است، فکر کن با قیمت ۴۵ تومن و این خبر، عجب عتیقه‌ای باشه اتوبوسه»

«منم دقیقا همچین حسی دارم»

یک ساعت شد سه ساعت، یک اتوبوس بنز قدیمی آمد. فاتحه‌مان خوانده بود. معلوم بود با این اتوبوس شهادتمان قطعی است. راننده بعدش گفت که رزمنده‌ها را باهاش جا به جا می‌کرده. همین طور فوبیای جاده غیر منطقی که داشتم، اما ترس عقلی منطقی و امکان مرگ هم وارد شد.

وقتی که فهمیدیم که فقط یک راننده بیشتر نیست و جای دو تا راننده چیزی در حد یک نصفه راننده داریم که از شدت بی خوابی‌ چشم‌هایش سرخ است، تنها متوسل شدیم به امام حسین که به سلامت برسیم. رک با خدا سخن گفتم: خدایا اگر قراره هنوز میوه نداده از بین بریم خب یک‌ نخی به ما میدادی، غیر مستقیم می‌فهماندی ۲۲ سالگی کارمان تمام است، ما هم غرق در فست فود می‌شدیم و جای کتاب خواندن بازی می‌کردیم و جای پیاده روی می‌خوابیدیم.


۳

حسن داد زد


حاااااجی


کجا داری میری؟!

حسن با آن که خودش خیلی خوابش می‌آمد، نشسته بود کنار راننده که باهاش حرف بزند و‌ بیدار نگهش دارد. 

راننده از خواب پریده بود و محکم زده بود روی ترمز و قبل از نصف شدن اتوبوس به وسیله گارد ریل وسط جاده، همه‌مان را نجات داده بود.

بین خواب و بیداری تپش قلب گرفته بودم. شهادتین را تا اینجای کار مدام تکرار کرده بودم. ترسناک‌ترین صحنه دیدن چشم‌های راننده از توی آینه بود که هی باز و بسته می‌شد و پلک‌هایش از مقدار طبیعی‌اش طولانی‌تر بود.گویا بین هر پلک زدن ۲ ثانیه می‌خوابید و بلند می‌شد.

وسط راه در یک جای سرد سرد نگه داشتیم تا راننده نفسی تازه کند و استراحتی. ما هم هجوم بردیم به داخل نماز خانه. بی‌خوابی اشک‌مان را در آورده بود، مهم نبود چند کیلو آشغال می‌شد از روی فرش‌های کهنه کف نمازخانه جمع کرد، اولین نفر روی فرش ولو شدم و چشم‌هایم را آرام بستم تا آرام شوم ، انگار اگر پلک‌هایم را تند می‌بستم آرام نمی‌شدم...


۴

یکی از بچه‌ها کاغذ سفید بلندی در آورده بود و با چراغ قوه گوشی آشغالی‌های نوکیا رویش گرفته بود. می‌خواند و سینه می‌زدیم و حسن جلوی ما ایستاده بود. تازه حسن را شناختیم، اشک‌هایی که تند تند روی لباس مشکی‌اش می‌افتادند و انگار وقت افتادن همان‌ها هم ذکر می‌گفتند.

از آن به بعد شوخی‌های بی‌مزه حسن به خاطر دوز تقوا و پاکی بالایش با حال‌ترین شوخی‌های عالم شده بودند. چهره‌اش اعلامیه شهادت بود، از آن‌ها که معلوم است کمر زندگی را می‌شکنند و پا زده به خاک، به آسمان اوج می‌گیرند و پوزخند می‌زنند به ترس‌های جاده‌ای من!


۵

هی راه رفتیم. هی راه رفتیم. از وسط کلی بازار. یک بار که ما را گشته بودند خوشحال شدم که بالاخره به حرم امیرالمومنین رسیدیم. اگر چه در قم و مشهد دور حرم را بازار پر کرده اما حرم آن قدر ابهت دارد که بازار فرع باشد و حرم اصل، ولی مظلوم مولایم علی که انگار وسیله‌ای شده بود برای نان خوردن‌ بازاری‌ها و چه بد که حال ما را با هر قدم می‌گرفت. رسیدیم و من وارد شدم از همانجایی که معلوم نبود کجا بود و درب بودنش را از بازرسی و گشتن‌مان فهمیدیم. همین طور پیش رفتم و محمدرضا را بیرون با وسایلم تنها گذاشتم که نوبتی وارد شویم و تا وارد شدم مثل مجنون که لیلی‌اش را گم کرده باشد می‌گشتم تا مولا را بیابم که یک دفعه ضریح پیدا شد و سر روی میله و هق هق به آسمان و شکوا بر خدا که چرا هنوز علی بعد از شهادتش مظلوم است که این آدم‌ها همین طور دورش می‌گردند و یک نفر نیست بایستد گوشه‌ای و بخواند زیارتی و بدهد سلامی و عرض ادبی کند و نسازد دکانش را دور حرم مولا و من علی را دیدم ایستاده بر بالای چاه و سر کرده در آن که اشک‌هایش را پیوند می‌دهد به چاه و نجوا می‌کند آرام آرام و من از دور هر چه به سمتش می‌دوم دورتر می‌شوم.

آخر سر ایستادم دم وادی السلام و به سمت گنبد خواندم آهسته آهسته زیارت امین الله.


۶

دو سه نفری با چهره پاکستانی ایستاده بودند و می‌گفتند: ایندین تی، ایندین تی. به محمدرضا گفتم بریم ببینیم چایی هندی چه مزه‌ایه. داشتیم با محمدرضا چایی‌‌ها را مزه مزه می‌کردیم که محمدرضا با پسری آشنا شد و سر صحبت را باز کرد. کمی که پیاده رفتیم فهمیدیم طرف کمی شنگول است، می‌گفت پاهام درد گرفته و می‌خوام به پاهام پیروسکیگام بزنم‌. این را که می‌گفت من و محمدرضا به هم خیره می‌شدیم و سرخ می‌شدیم و خنده را می‌گرفتیم که از دهانمان بیرون نپرد. اما ساعتی گذشته بود که فقط می‌خواستیم جوری دست به سرش کنیم. روی مبل می‌نشستیم و می‌گفتیم: می‌خواهیم امشب بمانیم همین جا و بخوابیم و خدا را شکر می‌خواست راه برود. بنده خدا از بس تنها مانده بود و رنگ تانیث ندیده بود که وقتی محمدرضا گفت این جواد متاهل است و بچه دارد از تعجب چهره‌اش کش آمد و برایش جزو محالات بود وجود این پدیده. به هر حال عادی نبود و فکر می‌کنم تنهایی معمولی بودن را ازش گرفته بود، محمدرضا با زبانش که می‌تواند هر بنی بشری را تغییر دهد ۲۰ دقیقه‌ای درباره ازدواج و ارزش خانواده و شجاعت در برابر مشکلات مالی باهاش حرف زد و امیدوارم تا الان دانشجوی اصفهانی که ۷ ساله لیسانس مدیریت بازرگانی گرفته بود را تا الان متاهل کرده باشد.


۷

شب از نیمه گذشته بود. هوای سرد مسیر در جانمان رفته بود. تمام موکب‌ها پر شده بودند و حتی یک متر جا برایمان باقی نمانده بود.

وارد یک موکبی شدیم. توانستیم ۲ متر جا پیدا کنیم، یک متر برای محمدرضا و یک متر برای من. داشت خواب به چشمانمان می‌آمد که صدای شترها از بیرون و صدای آدم‌های ته موکب بیدارمان می‌کرد. یک مشت آدم بی فرهنگ که خوزستانی بودند بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند و یک نفر نمانده بود که نهی از منکر بکند یا بایستد پشت آن کسی که برای نهی از منکر فریاد می‌زند.

موقعیت قیام مثنا و فرادا بود که بلند شدم و با صدای رسا: آقا، آقا، آقای محترم

و من هر چه صدا می‌کردم آن یک نفری که زیرپوش تنش بود و حوله روی سرش و بلند بلند حرف می‌زد توجهی نمی‌کرد.

و من دوباره بلندتر: هی، آقای محترم

که بالاخره برگشت و طلبکار نگاهم کرد. گفتم: آقاجون، میشه رعایت کنید مردم می‌خوان بخوابن.

گفت: برو بابا، به تو چه ربطی داره؟

گفتم: چرا، دقیقا هم به من مربوطه، دو ساعته هی بلند بلند دارید صحبت می‌کنید و اصلا رعایت نمی‌کنید.

پیرمردی که پایین پای من خوابیده بود هم بلند شد و گفت: بگیرید بخوابید دیگه.

و بعد آن نامرد بی احترامی کرد و من و محمدرضا بلند شدیم و با صدای بلند گفتم: آقا زیارتت قبول، امام حسین ازت راضی باشه‌.

رفتیم و رفتیم با چشم‌های خسته تا جایی که چشم کار می‌کرد و پاهایمان از خستگی از کار افتاده بود و فقط فرشی یافتیم زیر سقف آسمان در آن هوای سرد که پتویی هم‌ نمانده بود.

رفتیم با محمدرضا و کوله‌هایمان را زیر سرمان گذاشتیم. محمدرضا همان اول خواب رفت و من با سرما بیدار ماندم و خیره به ماه همراه با دندان‌هایی که بدون اجازه به هم می‌خوردند و دوباره باز می‌شدند و بر می‌گشتند.

مثل نوزادی در آغوش سرمای جاده کربلا و‌ نجف پاهایم را جمع کردم در سینه. در میانه شب که همه حتی من خواب رفته بودند، تن سردم زیر پتویی آرام گرفت و من فقط آدم سیاهی دیدم که بالای سرم ایستاده بود و من دیگر آن شخص را ندیدم که بود و از کجا آمده بود و فهمیده بود آدمی این جا سقفی جز آسمان و سایه‌ای جز ولی عصر ندارد.


۸

تشنه دیدن حرم اباعبدالله با ماشین و گاری و پاهای زخمی سفر را سرعت بخشیدیم و این شروع پا درد عجیبم بود. ۱۰۰ کیلو استخوان و گوشت و چربی در راه مانده بود و قدم از قدم که بر می‌داشتم شاهد ضعف و درد بیشتر پاهایم بودم که از جایی به بعد حتی نمی‌فهمیدم که من پاهایی هم دارم و گویی از زانو به پایین دیگر حسی نمانده بود. کربلا به مرده‌ای چون من رسیده بود اما من هنوز پای رفتن نیافته بودم و قافله حسین منتظر علیل‌ها و ضعیف‌ها و بی اراده‌ها نمی‌ماند. و من تعقل کردم که امام دوست دارد که ببینمش و من عاشق دیدنش هستم اما خیابان منتهی به حرم پر بود همچنان از همان آدم‌های بی فرهنگی که رعایت زن و مردی نمی‌کردند و می‌مالیدند و می‌رفتند و من هم غیر از آن توجیه مسخره پای رفتن و ماندنی نداشتم و از دور سلامی دادمش که ببخش امام عزیزم که خود می‌دانی سربارت چه حالی دارد و دیدن تو مستحب است و رفتن بین آن همه آدم حرام و حفظ این پاها واجب.

آمدم عقب‌تر، نشستم روی آسفالت، دمپایی‌ها را جفت کردم و زیارت عاشورا را از جیبم در آوردم و با دردی که در گلو روییده بود از این نرسیدن و ضعف و درماندن شروع کردم طبق عهدی که با میرزا کرده بودم: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ...


۹

بیچاره اون که حرم رو ندیده

بیچاره‌تر اون که دید کربلاتو

و من چه هستم؟ دیده یا ندیده؟ رفته یا مانده؟ حسرتی ماند در دلم و خوب می‌دانم که گنجایش دیدار نداشتم و تا می‌خواستم تصمیم بگیرم فرصت از دست رفته بود.

اما مهر این شرم مانده بر روی پاهایم، دقیق کنار پاهایم جای زخمی مانده از همان پاهایی که آماده نبود و چون پای رفتن نداشتم زخم شدند و زخمش سرطانی شد در قلبی که فقط برای او‌ نمی‌تپید و دیگران را راه داده بود.

و کربلا جایی بود که تنها اخلاص را اجازه آمدن و ماندن با مولا می‌دادند و طرماح‌ها اگر چه تابع بودند اما چون اندکی دلشان درگیر خود و خانواده  بود و به کلی منقطع نشده بودند را جا می‌گذاشت و حسرتش را در دل، باقی.

امام من را فرستاد که بروم یقین پیدا کنم و بیخود در زیارت جامعه لاف نزنم که بابی انت و امی و اهلی و مالی و اسرتی که تا عملم به قدر حرفم نرسیده خودم را گم و‌ گور کنم و دم از حسین نزنم. و من دیوانه، چه ناقص و چه کامل، محال است که دست از وجود خود بکشم که حسین جان من است.

موافقین ۰ مخالفین ۰

اول کتابخانه‌ها را بستند، بعد کلیک چپ موسم خراب شد، باتری گوشی‌ام مشکل پیدا کرد و امروز کامیپوترم فوت کرد. همه چی انگار جور است برای یک زندگی آفلاین سنتی طلبگیِ بدون کتاب :/

از ساعت ۳ونیم دیشب تا حدودای همین الآن درگیر برگشتن به قم بودیم در حالی که فردا اولین امتحان ترم دوم حوزه برگزار می‌شود. دیشب کلا نخوابیدم و وسط جاده با فوبیای تصادف هر لحظه از خواب می‌پردیم. من حتی وصیت‌نامه‌ام را برای انتشار در صبح فردا تنظیم کرده بودم که اگر مُردم به دستتان برسد.

موافقین ۱۸ مخالفین ۰