پارک تنها
پارک تنها بود. تعداد فوارههایش از تعداد آدمهایی که در آن میآمدند بیشتر بود. عجیب بود که چرا پارک به این مهربانی را مردم ول کردهاند. فلافلیها و کبابیها شلوغ بود، بازار همیشه غلغله بود، ماشینها دود میکردند و بوق میزدند و در ترافیک گیر میکردند اما این پارک تنها کنج شهر نشسته بود. همسر همیشه میترسید که وارد این پارک شود، میگفت خطرناک است، معلوم نیست چه آدمهایی در آن هستند!
یک ماهی که در پارک بودم معلوم شد چه آدمهایی در آن هستند، صبح رفتم، ظهر رفتم، عصر رفتم و چند بار ساعت یک و دو نصفهشب هم رفتم ولی کسی نبود، پارک تنها کنج شهر نشسته بود.
امروز که روز آخر دیدارمان بود، پارک چند کُنار به من هدیه داد، بخشی از هستیاش که رفت توی دهان و از آن جا بخشی از وجودم شد. پارک حالا پخش شده در رگهایم، هوایی که در آن نفس کشیدم، ول شده بین سلولها و حالا من قطعهای از پارک هستم که به قم بر میگردم.
فکر میکنیم آسمان که بارانی میشود، غمانگیزترین و دلگیرترین حالتش را تجربه میکند. اما انگار تا به حال از خود بیخود شدن درختان و حیرانیشان را در باد ندیدهایم، وقتی که باد میوزد و انسانی روی نیمکت آبی، کنار فوارههای خاموش نشسته، به آلاچیق خالی ته پارک نگاه میکند و باد موهایش را بالا میبرد، به مرحلهای بعد از غم میرسد که اسمش حیرانی است. درختان مثل انسانهایی که به سماع صوفیانه مشغولاند برگهایشان را تکان میدهند و رها در هوا تکان میخورند.
آدمی در زندگی عشقهای عجیبی را تجربه میکند، عشق به همدم، عشق به استاد و حالا عشق به پارک! ای پارک حالا که امروز کُنارهایت را به من هدیه دادی، هنگامه شادی و غم سنگفرش قدمهایم شدی و تنها برای من با فوارههای رنگی در شب رقصیدی، این چند خط نامهای است از من که برای تو یادگار میماند. فراموشم نکن و به سنجاقک و بچه قورباغه و زنبورها بگو که دعا کنند این آخرین دیدار ما نباشد.
ببینید: پارک تنها
- ۰۰/۰۱/۰۷