۴۶ مطلب با موضوع «دفتر خاطرات» ثبت شده است

بعضی چیزها را یک بار می‌شود تجربه کرد. مثل کودکی، روز اول دبستان، مادر شدن و... . اما یک چیزی هست که ما فقط یک بار می‌توانیم تجربه‌اش کنیم و بعدش فرصت نمی‌کنیم که ازش بنویسیم. برخی افراد توانسته‌اند که بعد از تجربه کردنش چیزهایی درباره‌اش بنویسند اما خیلی‌ها دیگر نتوانستند چیزی بگویند چون مُرده بودند.

یکی از جاهایی که می‌شود چیزهایی را تجربه کرد که امکانش را نداریم در واقعیت تجربه کنیم خواب و رویاست. البته که واقعا تجربه‌اش نمی‌کنیم ولی حداقل چون آن لحظه در خواب را واقعی فرض می‌کنیم حسی که داریم واقعی است.

این پست دو تا از حس‌های واقعی است که من در خواب پیدا کردم و به شدت تحت تاثیرشان قرار گرفتم:

۱. یک بار خواب دیدم چند آدم وحشی با چاقو و قمه بهم حمله کردند. پسر نوزادم را از فاصله‌ای بلند پرت کردند روی زمین که در جا تمام کرد. و خودم هر چه اطراف را نگاه می‌کردم حتی یک نفر هم نبود کمکم کند.

آن شب در خواب من مظلومیت و تنهایی را واقعا حس کردم و وقتی از خواب بیدار شدم خیلی غمگین شدم و به مظلومیت امام حسین فکر کردم که در تنهایی و غربت، بدون هیچ پشتیبانی، در حالی که خواهرش نگاه می‌کرد و کاری نمی‌توانست بکند، یک مشت آدم وحشی بی غیرت هر طور که می‌توانستند به پیکر امام اهانت کردند و حتی بعد از شهادتش، پیرمردها! برای قرب الهی آمدند و با عصاهایشان زدند که فضیلتی را از دست نداده باشند!

۲. امروز صبح خواب دیدم پای گوشی هستم و در اینستاگرام می‌گردم. یک دفعه حس کردم انرژی اندام‌هایم تمام شده. نمی‌توانم حرکت‌شان دهم، داشتم تمام می‌شدم،  به خدا التماس می‌کردم که خدایا من آماده نیستم، نمی‌توانم الآن بروم، من این قدر هم خوب نبودم که راحت جان بدهم. من هنوز خیلی تاریکم. هنوز خیلی کارها رو انجام ندادم. بابا من برنامه‌هایی داشتم. نماز قضاهایم را چه کار کنم؟ بی حس شدم و افتادم زوی زمین، توی اتای تنها بودم، یک حس غریبی برایم پیش آمده بود، داشتم محو می‌شدم.

حالا که بیدار شدم فکر می‌کنم هیچ چیز اندازه مرگ آدم را تکان نمی‌دهد. من واقعا فکر کردم مُرده‌ام و همه چیز تمام شده، این را باور کردم و واقعا دردناک بود.

الآن می‌پرسم که واقعا چه قدر درگیر چیزهایی هستم که اصلا اهمیت ندارند و باید همه‌شان را ول کنم و بروم. خریدن یک لباس، نوشتن یک کتاب، قبول شدن یک امتحان و تلاش برای آن که دوستم داشته باشند همه بی فایده هستند. فهمیدم فقط خدا برایم می‌ماند‌.

معرفی کتاب: کتاب سه دقیقه در قیامت را حتما بخوانید. راوی واقعا مرگ را تجربه کرده و مثل من درباره خوابش حرف نمی‌زند.

پی‌نوشت: احساسات را نمی‌شود با کلمه بیان کرد، تلاش نافرجامی است، احساسات را باید حس کرد. من اگر بیایم درباره عشق حرف بزنم و بهترین کلماتم را هم بیاورم اگر مخاطبم عشق را واقعا تجربه نکرده باشد بی فایده است.

آخرین پست یک مسلمان :( 

موافقین ۱۶ مخالفین ۱

گفتم یعنی واقعا اخراج دیگه؟ آقای جعفری گفت: آره. گفت پرونده‌ات رو بگیر برو. از روی صندلی اداری بلند شد، آمد بیرون از دفتر و به بافرانی گفت: پرونده انبارداران رو بهش بده بره.

پر رو گفتم: یعنی هیچ راهی نیست؟ من عذر میخوام واقعا. گفت: نه، اخراج. گفتم: خب باشه و دستم را دراز کردم که باهاش دست بدم.

بعدش هم با خود بافرانی دست دادم. گفت: جواد این چه کاری بود تو کردی. گفتم: واقعا  دیگه حوصله کلاس نداشتم.

آمدم سمت دفتر معاونت: با آقای صالح زاده و کامرانی هم دست دادم. گفتم حلال کنید. صالح زاده گفت کجا: گفتم: اخراج شدم.

دیگر چیزی نگفتم. سریع از در دفتر آمدم بیرون. پله‌های سنگی را را به یک یک پایین آمدم و به سمت خانه آمدم.

خوشحال بودم که بالاخره از شر مدرسه راحت شدم و حالا هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم. می‌توانم وقتم را هر طور عشقم می‌کشد استفاده کنم.

***

پای کامیپوتر بودم و داشتم می‌نوشتم. تلفنم زنگ خورد، پدرم بود. گوشی را برداشتم. گفتم: الو، سلام.

صدای یخ زده‌ای جواب داد: سلام، من مدرسه هستم. آقای جعفری گفته از مدرسه فرار کردی.

جا خوردم. این قدر سریع زنگ زده بودند پدرم. صدای پشت خط ادامه داد: من الآن مدرسه‌م، سریع پا میشی میای.

حسابی جوش آوردم: گفتم برا چی بلند شدی رفتی اونجا؟ گفت: من حالا این جا هستم، پا میشی میای. گفتم: نه، نمیام. گفت: چرا فرار کردی؟ گفتم: حوصله کلاس شیمی رو نداشتم. خسته بودم. گفت: همین الان پا میشی میای، تمام.

کامپیوتر را خاموش کردم. با مشت کوبیدم روی میز. لباس مدرسه سبز رنگ را دوباره پوشیدم و راه مدرسه لعنتی را در پیش گرفتم. دو تا تاکسی پشت سر هم گرفتم تا برسم. وارد حیاط مدرسه شدم. زنگ آخر بود. محوطه خلوت بود و بچه‌ها همه سر کلاس بودند. پدرم جلوی آقای جعفری مدیر مدرسه نشسته بود. 

حسابی کفری بود. گفت: من صحبت کردم. میگن اجازه نمیدن ادامه بدی. من دیگه کاری ندارم. بر میگردم سر کار. خودت صحبت کن.

آقای جعفری گفت: ختم کلام، اخراج.

پدرم بلند شد، با غیظ نگاهم کرد و از مدرسه بیرون رفت. می‌خواستم حداقل سه نفر من جمله خودم را در آن لحظه بکشم. خودم را به سختی مهار کرده بودم به اقای جعفری گفتم: یعنی واقعا اخراج دیگه؟

***

آقای کامرانی پشت میکروفون اعلام کرد: کلاس بعدی مدرسه برقراره و کسی حق خروج از مدرسه رو نداره. دانش آموزها کیف‌هاشون رو بزارند سر کلاس.

بچه‌هایی که همه یورش برده بودند بیرون، برگشتند داخل. من ماندم و علی و علیرضا. من رئیس شورای مدرسه بودم و مدیر کتابخانه. از بس مسئولیت در مدرسه داشتم که بچه‌ها رئیس صدایم می‌کردند. رئیس آمد. رئیس رفت. این بار هم رئیس میخواست فرار کند.

در مدرسه را بسته بودند. من و علی و علیرضا کیف به دست کنار دیوار منتظر مانده بودیم.

علی می‌گفت: بیخیال بابا، بیا برگردیم کلاس. علیرضا اما برعکس، حسابی پای کار بود. در همین حین یکی از معلم‌ها می‌خواست از در بیرون برود. سوار سمند سفید رنگش بود. معلم عربی‌مان بود.

برای رد شدن ماشین دربان مدرسه در را باز کرد. سه تایی زودتر از سمند سفید بیرون زدیم و با تمام سرعت ‌دویدیم. صدای داد کامرانی را می‌شنیدم که می‌گفت برگردید. چندتایی از بچه‌های پاچه خوار هم دنبالمان چند قدمی دویدند. می‌خندیدیم و نفس نفس می‌زدیم. من کیف کولی داشتم و علی و علیرضا کیف دستی. جلوتر از من افتاده بودند و پاهایشان انگار به اطراف پرتاب می‌شد.

جالب این بود که بهترین بچه‌های فرهنگی مدرسه بودیم. علی قاری قرآن بود. صدایش محشر بود. از آن صداهای بم فراموش نشدنی. حتی ماه رمضان‌ها در حرم می‌خواند. علیرضا هم هر روز بعد اذان ظهر حلقه قرآنی را اداره می‌کرد. ولی آن روز طوری بود که سه تایی بدجور احساس خفگی می‌کردیم.

رسیدیم سر خیابان و سریع یک ماشین دربست گرفتیم. داخل تاکسی هنوز نفس نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. من زودتر از همه پیاده شدم. با بچه‌ها دست دادم و خداحافظی کردم. مسیر دوم را پیاده رفتم و بهترین لحظات زندگی‌ام را تا خانه ‌گذراندم. سریع کلید انداختم و مستقیم رفتم اتاقم. نشستم پای کامیپوتر و نوشتم: ۲۷ اسفند ۹۴ بچه‌ها باورتان می‌شود که از مدرسه فرار کردم؟ در همین لحظه گوشی‌ام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود: پدر

موافقین ۱۸ مخالفین ۰

استاد می‌گفت انجام فعل کثیر در نماز باعث باطل شدن نماز می‌شود مثل کسی که شیر آبی را در هنگام نماز باز و بسته کند. یکی از بچه‌ها پرسید خاروندن بدن چه طور؟ استاد گفت: اگر کم باشه مشکلی نیست ولی میبینی طرف یک ساعت داره هی خودشو میخارونه.
دیشب بعد مدت‌ها رفته بودم مسجد. پیرمردی آمد کنارم و پلاستیکی را گذاشت جلویش. دست‌هایش را برد بالا و الله اکبری گفت.
وقتی زمان سجده کردن رسید، به حالت زانو زدن نشست و پلاستیک را برداشت، گره‌اش را باز کرد، از داخلش جا نمازی در آورد، جانماز را باز کرد و روی زمین پهنش کرد، جای مهر وسط سجاده را تنظیم کرد و پس از تلاش‌های بسیار پیشانی‌اش را روی مهر قرار داد، آن صحنه جذاب ترین فعل کثیری بود که در عمرم دیده بودم.
این مدت که ویروس کرونا آمده بود پا به مسجد نگذاشته بودم تا این که فهمیدم خطر کرونا که شدیدتر از خطر تنهایی و دوری از خدا نیست، بالاخره رفتم، مسجد خلوت بود و پیرمردهای مسجدی چه آن‌هایی که آن ته قطار سواری می‌کردند و چه جلویی‌ها همه از هم فاصله داشتند، یک چیزی در اندازه همان گوسفندی که می‌گویند حداکثر فاصله نمازگزاران باید باشد.
مسجد اگرچه خلوت بود ولی مسجدی‌ها با همین عده کم طوری در مسجد را باز نگه می‌دارند که قبل‌تر‌ها سابقه نداشت.
یادم می‌آید بچه‌تر که بودم سال‌هایی که تابستان‌ها می آمدیم قم، مسجد حضرت ابالفضل محله مادربزرگ می‌رفتم، آن وقت هم کم رو بودم ولی در یک مورد برونگرا می‌شدم و آن تکبیر گفتنم بود. اگر چه عبارات تکبیر را درست بلد نبودم و گاهی اشتباهی ملت را زودتر با قد قامت الصلاة از جا بلند می‌کردم، اما تکبیر گفتن تنها رگ فطرتم بود که می‌تپید و من را به مسجد می‌کشاند. البته امام جماعت هم با منِ فسقلی خوب بود و هنوز صدایش در گوشم است که ذکر قنوت را یادم می‌داد.
یک روز برای تکبیر گفتن به مسجد رفتم ولی در مسجد بسته بود و با بسته بودنش به من فهماند که وقت نماز جمعه است. اما حالا انگار مسجدی‌ها از آن طرف بوم پرت شده‌اند یا شاید هم این مسجدی‌های محله ما به تاریخ و روز نگاه نمی‌کنند، همین هفته پیش بود که ظهر جمعه همه‌شان ناجوانمردانه ریختند در مسجد و نماز جماعت خواندند و رفتند.
به یاد نماز جمعه‌هایی که هیچ وقت نمی‌رفتیم و فقط به خاطرش چند ساعت نماز ظهر و عصر را به تعویق می‌انداختیم.

هیئت‌های مسجد محله همیشه برای من تصویری نمادین از جامعه ساخته است، وقت زیارت عاشورا خواندن ابتداییِ هیئت، جمعیت خیلی کم است، انگار همه فراری از خواندن هستند.
وقتی سخنرانی می‌شود جمعیت بیشتر می‌شود ولی اکثریت افراد که اصلا به دنبال خواندن و گوش کردن نیستند دیرتر در وقت خاصی می‌آیند.
عده دیگری وقتِ مداحی پیدایشان می‌شود، زمانی که کار از ارتباط با خدا و انذار گذشته و امام به مسلخ شهادت رفته می‌آیند خوب گوش می‌کنند و زار می‌زنند و سینه می‌زنند.
اما اکثریت که برایتان گفتم وقت خواندن و گوش کردن اولیه و ثانویه پیدایشان نمی‌شود، مرد جنگند، سپهسالار شکمند، کارشان خوردن است، بزرگوارانی که فقط وقت شام می آیند.
یکی از پیرمردها که همیشه سر کوچه نگهبانی می‌دهد و هیچ وقت نماز جماعت نمی‌آید، جلوی من در صف غذا گفت به من دوتا بده، مریض دارم. ولی انگار شنیدم که می‌گفت دو تا بده، دو قسمت وجود من هم بخش زمینی و هم بخش آسمانی، هر دو مریضند.
جالب این که دقیقاً برعکس این را در مراسمات مدرسه فیضیه دیدم. اول مجلس که سخنرانی آیت الله میرباقری است مجلس شلوغ است ولی وقتی مداح می‌آید نصف جمعیت پا می‌شوند و می‌روند که حتی یک بار هم مداح اعتراض کرد که چرا می‌روید؟
البته بماند که من هم از دستۀ خواصی هستم که وقت هیئت به رفیقم می‌گفتم: وقتی خواستند شام بدن، یک پیام برای من بفرست.

سال‌ها پیش مساجد سنگر بودند و انقلاب را ساختند اما امروز اجتماعات در کنج خانه و پشت کامپیوتر و گوشی‌های تلفن رقم می‌خورد، اجتماعات قلابی که هر روز ما را تنهاتر می‌کند.
یک نگاه که به مسجد می‌اندازم کسی را از نسل جدید نمی‌یابم. مانده‌اند همان پیرمردهایی که همیشه داد می‌زدند: نکن بچه، برو یه جا بشین.

البته پایگاه هم سهم به سزایی در شلوغ کردن مسجد با کودکان داشت و آن دستاورد بزرگ ساخت گیم نت در پایگاه بود طوری که هزینه گیم نت را اعضای پایگاه با حاضری زدن در نماز جماعت تأمین می‌کردند، کارشان آن قدر مؤثر بود که با بسته شدن گیم نت، خدا هم از زندگی کودکان خارج شد و گفت: نماز جماعت بدون کانتر شرطی، نُچ، اصلا فکرشم نکن!
پایگاه بسیج ما جوان‌های خوبی داشت. همیشه جلوی در پایگاه می‌نشستند و صدای خنده‌هایشان کوچه را پر می‌کرد. البته آن‌ها قدر خوب بودند که دنبال هدایت بعضی بچه‌های سن پایین‌تر هم بودند، ما هم مجبور شدیم هم خودشان و هم فرمانده پایگاهی که می‌خواست از آن‌ها شاهرخ ضرغام بسازد را بیندازیم بیرون.
حالا چند سالی است که ما از پایگاه رفته‌ایم، کلید پایگاه دست مسئولین نیروی انسانی است و چه کسی است که نداند نیروی انسانی برای اهداف حیوانی استفاده می‌شود: می‌روند در پایگاه ول می‌چرخند، یک دفتر بزرگ دارند، اسم‌هایشان را توش می‌نویسند، گاهی پینگ پنگ بازی می‌کنند گاهی هم فوتبال دستی، حلقۀ صالحینی هم که دیگر نیست، ولی آن وقت که بود به زور هم پایش می‌نشستند، حاضری و ساعت کارشان که درست شد، با فعالیت‌های فاخری که در پایگاه داشته‌اند، دقایق را جمع‌ می‌زنند و دنبال کسری خدمت سربازی‌شان می‌افتند.
بچه‌های نوجوان جدید که همان کودکان قدیم بودند، دقیقا همان جایی که قبلی‌ها می‌نشستند می‌‎‌نشینند، خنده‌هایشان کوچه را پر می‌کند و چون ما نیستیم که نسل جدیدی بیاوریم، در نخ هدایت خودشان باقی می‌مانند. چون ولشان کردیم، سیستم عامل فساد موجود جامعه، همین فرهنگی که در آن تنفس می‌کنیم رویشان نصب شده و باور کنید هر وقت نگاهشان می‌کنم جیگرم آتش می‌گیرد.
موافقین ۱۱ مخالفین ۱

این اسمی است که روی اتاقم گذاشته‌ام آن هم در سالی که گرم است‌. اتاقی که پنجره ندارد باید بنشینم پشت کامپیوتر و کار کنم و از ترس این که پسر فسقلی که روی دیوار راست می‌رود و اولین کارش پس از ورود به اتاق ریختن خودکارهایم و زدن دکمۀ پاور کامپیوترم است، در را ببندم و این جا در آشویتس واقعی و نه خیالینی که در هولوکاست ساختگی‌شان گفته‌اند خود را بسوزانم و بسازم با وضعیت موجود و به این فکر کنم که هدف نیاکان ما از ساختن شهری آن هم در این جهنم دره چه بوده که ملاصدرای شیرازی داشته در مسیر رسیدن به این جا با اهل و عیالش هلاک می‌شده و حضرت معصومه(س) در همین نزدیکی‌ها در ساوه بیمار شُده و به نحوی همین قُم بوده که ایشان را به شهادت رسانده!

به طلاب قدیم فکر می‌کنم که چه طور زیر آفتاب پای درس علما در قم و نجف می‌نشستند و درس می‌خواندند و زنده می‌ماندند و مثل من غر نمی‌زدند، با این که نه مرکز خدمات داشتند و نه نظام شاهنشاهی اجازۀ فعالیت بهشان می‌داد و هر از چند گاهی در فیضیه چندتایشان را هم از ایوان‌ها پایین می‌انداختند و شهریه‌شان از وضع ما هم بدتر بود.

اسلام در تمام این سال‌ها در نقاط گرمسیر و سردسیر از آملِ خنک تا قمِ جهنم دره، با تمام توان و با فداکاری سربازانش پیش رفته و شاید تقدیر همین است که در این کورۀ آدم سوزی صابون ابتلا را به تن ما بزنند تا وجودمان از خبائثی که این سال‌ها جمع کردیم تصفیه شود و آمادۀ خوردن چکش‌ها برای شکل گیری نهایی باشیم.

موافقین ۷ مخالفین ۰

آمده بود نشسته بود جلوی ما. پا نداشت. با عصا آمده بود. نشریه‌مان را داده بودیم دستش. حسین گفت زشت است نشریه را می‌گذاشتی آخر می‌دادی.

بعد که سخنرانی‌اش تمام شد. دیدم که یکی از بچه‌ها می‌گفت دیدیش؟ اصلا براش مهم نبود توی جامعه چی می‌گذره. این آدم‌ها توی دوران خودشون موندن.

گفتم بابا! مِهدی! اومده بود تا خاطرات دفاع مقدس رو تعریف کنه، متخصص اقتصاد که نبود.

کتاب آب هرگز نمی‌میرد که حضرت آقا تقریظی برایش نوشتند را می‌توانید در طاقچه بخوانید.

وقتی این آدم‌ها زنده هستند نمی‌فهمم چه قدر دلبستگی دارم، وقتی خبر پر کشیدن‌شان را می‌شنوم، اشک‌هایم می‌آیند. تک تک، می‌شمارم، یکی، دوتا، سه تا. امشب حساب می‌کنم، یکی دو تا سه تا، چند اشک شهید سلگی را دوست داشتم.

معلوم نیست، تا چند روز و چند هفته و چند ماه و چند عمر باید بشمارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰