سکوت

مرغ سحر ناله کن

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

از جمله مشکلاتی که افراد از جنگ برگشته دارند این است که نمی‌توانند خودشان را با اجتماع وفق بدهند و به طور عادی زندگی‌شان را ادامه دهند. در برخی موارد افراد مشکلات روانی پیدا می‌‌کنند و گاهی دست به خودکشی یا کشتار مردم می‌زنند.

این موضوع سوژه‌ای است که در بسیاری از فیلم‌های هالیوود نشان داده شده و اکثرا آمریکایی‌هایی به تصویر کشیده می‌شوند که با سابقه حضور در جنگ عراق و ویتنام وقتی به جامعه خودشان بر می‌گردند یک پیوند پس زده و وصله ناجوری هستند که امکان جدا کردن فکر و روان خودشان را از جنگ ندارند.

در سریال true detective فصل سوم، با سرباز کهنه‌ای روبرو هستیم که بعد از جنگ با شغل جمع کردن ضایعات یک گوشه زندگی می‌کند، زنش با دو کودکش ترکش کرده‌اند و در انزوا زندگی افسرده‌گونه‌ای را می‌گذراند. در ادامه جامعه نیز به این فرد تهمت قاتل کودکان و بچه باز می‌زند و چندین بار نیز از طرف دیگران کتک می‌خورد و تحقیر می‌شود. حاصل چنین وضعیتی روان گسیختگی فرد و دست زدن به یک کشتار می‌شود.

مستندی دیشب دیدم به اسم چشم جنگ با کارگردانی یوسف حاتمی کیا که درباره عکاسی است به نام سعید صادقی که پس از گذشت سال‌ها از جنگ به دنبال صاحبان عکس‌هایی که گرفته می‌گردد تا پیدایشان کند و عکس‌ جنگ‌شان که روی تخته شاسی چاپ شده را دست‌شان بدهد و دوباره ازشان عکس بگیرد. تمام حالات این فرد را که در طی مستند ۱ ساعته نگاه می‌کنیم یک آدمی است که جسمش‌ را از جنگ آورده ولی روحش را در آن جا، جا گذاشته و هنوز با گذشت سالیان زیاد نمی‌تواند خودش را از جنگ جدا کند. پیشنهاد می‌کنم این مستند را تماشا کنید.

  • ۲ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۴
  • ترومازادۀ فرهنگی
می‌شد سنتی باشد که عاشقان شهادت نسل حاضر تصاویر شهدای نسل قبل از خود را برای تصویر پروفایل‌شان انتخاب کنند. اما وقتی دیده شد که کسی دارد با تصویر شهید فحاشی می‌کند به این نتیجه رسیدیم که بهتر است تصاویر افرادی غیر از خودمان را روی تصویر پروفایل نگذاریم.
اگر شخصی از نویسنده وبلاگ سکوت بدش بیاید با دیدن تصویر پروفایلش حس بدی پیدا می‌کند در حالی که تصویر پروفایل او در دو دوره تصویر شهید ابراهیم هادی و شهید مصطفی ردانی پور بوده و این شخص در حد و اندازه هیچ یک از شهدا نیست و نویسنده و شهید هیچ ربطی به یکدیگر ندارند.
پس بهتر است تصویر خودش را بگذارد تا اگر بد اخلاقی و تندی از خودش نشان داد فقط عکس خودش حس بدی در مخاطب ایجاد کند.
وقتی یک بلاگر خانم عکس آیت الله خامنه‌ای را می‌گذارد و کامنتش را می‌خوانم حس می‌کنم حضرت آقا با روحیات لطیف به وبلاگم سر زده یا وقتی می‌بینم بلاگر خانمی با تصویر شهید چمران برایم کامنت می‌گذارد یک حس عجیب و جالبی را تجربه می‌کنم.
البته خانم‌ها شاید نتوانند بنابر دلایلی تصویر خودشان را روی پروفایل بگذارند اما می‌توانند تصویری متناسب با شخصیت خودشان انتخاب کنند.
اگر چه علت انتخاب تصاویر پروفایل ما به خاطر علاقه ما به آن شخصیت یا شهید است اما بهتر است علاقه‌مان را قاب عکسی بکنیم و بگذاریم روی دیوار اتاق‌مان و در ارتباط با جامعه مجازی در نظر داشته باشیم که:
۱. می‌توانیم با رفتار اشتباه‌مان کاری بکنیم که حس اشتباهی در مخاطب نسبت به بزرگان ایجاد شود.
۲. نمی‌توانیم به درستی ارتباط کاملی با دیگران داشته باشیم چون مخاطب درک درستی از ما ندارد و چون قالب وبلاگ است و خود شخص اهمیت دارد نه خدمات و حرف‌هایش، یک رفتار تناقض آمیز از خودمان نشان می‌دهیم.
این پست مکمل پست قدیمی فیشنگار است و نظرات پای پست قابل استفاده است.
  • ۷ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۵
  • ترومازادۀ فرهنگی

می‌گویند وقتی غریبه‌ای به دنبال پیامبر می‌گشت و وارد جمعی می‌شد نمی‌توانست پیامبر را از بغل دستی‌اش تشخیص دهد. این مطلب یعنی این که پیامبر لباس قوم خودش را می‌پوشیده است و لباس عربی ذاتا ارزشی ندارد. همچنین حضرت زهرا نیز چادر مرسوم را سر نمی‌کردند و پوشش‌شان عبای عربی بوده.

استدلال افرادی که می‌گویند باید لباس روحانیت پوشید این است که این لباس پیامبر است و لباس اصلی هویت ایرانی اسلامی ما قبل از کشف حجاب اجباری رضا خان و ورود شلوار و پیراهن همین عبا و قبا بوده.

همچنین خاطره‌ای که از علامه طباطبایی نقل می‌شود که مشکلات مالی بسیاری داشتند و یک دفعه یک نفر در خانه‌اش را می‌زند و می‌گوید: مگر از فلان سال تا به حال ما هوای تو را نداشتیم؟

و بعد وقتی علامه حساب می‌کند می‌بیند زمان مذکور از زمانی است که لباس روحانیت پوشیده و آن شخص هم که اسمش شاه نعمت الله ولی بوده خیلی سال پیش مُرده  و یکی از عرفای بزرگ بوده.

از این طرف استاد رحیم پور ازغدی را داریم که با وجود علم در حد اجتهاد و ارائه رساله عملیه لباس نپوشیده است. شخصا فکر می‌کنم عنوان یک دانشجوی مذهبی انقلابی خیلی بیشتر از عناوین آخوند و روحانی و طلبه با لباس خاص خود وجهه بهتری پیش مردم دارد.

با تمام این صحبت‌ها نظر شما چیست؟ وقتی یک آخوندی را می‌بینید چه حسی پیدا می‌کنید؟ آیا این لباس باعث نمی‌شود مردم فکر کنند روحانیت تافته جدا بافته است و از خودشان جداست؟

  • ترومازادۀ فرهنگی

دیشب در خواب دیدم که دوره فلسفه شرکت کرده‌ام. اساتید یک به یک آمدند، ۴ استاد شدند ولی از شاگردان کسی نبود الا من.

سروش بود و ملکیان و ابوالقاسم فنایی و یکی دیگر که اسمش سعید بود که احتمالا فیلسوف معروفی نبوده و نتوانسته اسم و رسمی سر هم کند و در فقر و گمنامی مُرده!

از ملکیان هم که ریش‌ و سیبیلش حسابی مشکی بودند پرسیدم: چرا شما این قدر یک دفعه جوان شدید استاد؟

گفت: عزیزم در عالم رویا که تعارف نداریم، عشق‌مان کشید جوان ظاهر شویم.

سروش پرسید: پس بقیه شاگردها کجان؟ گفتم استاد نمی‌دانم چرا نیستند ولی حقیقتش این منم که برایتان می‌مانم.

این را که گفتم عمامه به سری وارد شد و گفت: خاک بر سرت اگر تو بخواهی ارثیه سروش باشی.

بعد رو کرد به سروش و گفت: مرتیکه پوپر پرست پوپری پوره سیب زمینی.

سروش هم لبخندی زد و گفت: ملا! از کهک چه خبر؟ می‌گویند دیگر کولر آبی جواب نیست.

مرد معمم که آرام شده بود گفت: هِی ، بد جور گرم است ولی هر چه گرما بیشتر فالوده هم دلچسب‌تر.

بعد رو کرد و به من گفت: جوجه طلبه قمی، خبر بهم رسیده دیشب دو تا فالوده پشت هم زده‌ای که الان به این روز افتاده‌ای، خوب شد سیگار و قهوه پشت هم نزدی که الان روزگارت با روشنفکران فرانسوی بود.

بعد رو به جمع کرد و گفت: جمع کنید برویم اتاق سمت چپی که حسابی همه چیز به هم ریخته.

ملکیان و سروش بلند شدند بیایند، سعید و فنایی گفتند حسش نیست و همان جا می‌مانند، فنایی سمعک روی گوشش را تنظیم کرد و به سعید گفت: فلاسک چای را بیاور، روی طاقچه است.

سعید گفت از کجا معلوم اصلا فلاسکی باشد یا نباشد؟ 

فنایی گفت: وقتی آب جوش ریختم روی کله‌ت می‌فهمی عاقبت شکاکیت سوختن است.

منم همراه شدم باهاشان. از داخل اتاق حسابی سر وصدا بیرون می‌آمد. بعد از آقایان وارد شدم.

یک نفر دائم از این طرف اتاق می‌رفت به آن طرف و بر می‌گشت. هی راه می‌رفت، از ملکیان پرسیدم قضیه چیست چرا این آقا هی راه می‌رود؟

گفت: کار نداشته باش، این مدلش همین است، مشائی است.

از آن طرف یک آدم نسبتا چاقی هی حرف ‌می‌زد و می‌گفت: هان چی‌ شد؟ حرفی برای گفتن نداری؟ حالا هی راه برو. وقتی حرف می‌زد صدایش می‌لرزید و رگ گردنش بر افروخته بود.

معمم دیگری که لاغر هم بود و حسابی چالاک آمد جلو و گفت: آخر تو که هی آمپر می‌چسبانی تو را چه به جمع فیلسوفان؟ هنوز این قدر صبر نداری که استاد ما جوابت را بدهد؟ تو اگر این قدر حس و احساسات را دوست داشتی می‌رفتی همین اتاق بغل کنار داوینچی می‌نشستی و نقاشی می‌کشیدی ولی به گمانم نمی‌توانستی بعدش راحت راه بروی.

مرد چاق انگلیسی عصبی‌تر شد و گفت: این آمپر که می‌گویند آن آمپر نیست دلبندم. ما که با سوالات‌مان معلم اول و ثانی‌تان را در هم پیچیده‌ایم.

شیخ جواب داد: ببخشید که در آن سالی که ما زنده بودیم  کتاب‌های تاپ ناچ و اینتر چنج در کتابخانه‌های سلجوقی پیدا نمی‌شد تا معنای لغت آمپر را بدانیم. آن زمان که ما دانشمند بودیم شما داشتید در جنگ‌هایتان شکم هم دیگه رو پاره پوره می‌کردید.

مرد همچنان راه می‌رفت و فکر می‌کرد، آخر سر ایستاد و گفت: این پاسخ در حد توان من نیست، آن وقت که ما بودیم دعوا داشتیم با سوفسطائیان، حس و پوزیتویسم و این چیزها مطرح نبود. ولی شما را ارجاع می‌دهم به همین ملای شیرازی که این جا ایستاده.

ملا رفت جلو و گفت: آقایان فعلا شرمنده همه‌تان هستم. این محیطی که ما در آن بازسازی شده‌ایم در مغز همین بچه‌ای است که این جا ایستاده و ایشان هنوز نه کتاب جمهور افلاطون را خوانده و نه شفا و نه اسفار، لذا اطلاعات کافی برای رد شبهه تجربه گرایی دیوید هیوم در مغزش پیدا نمی‌شود.

این را که گفت همه یک جا هیین کشیدند و به سمتم حمله کردند.

فقط یک نفر پرید جلو و کمکم کرد و از بین جمعیت بیرونم کشید. از اتاق بیرون آمدم و در راهرو ایستادم. خسته و شکسته همان آقایی که کت و شلوار داشت و کچل بود بیرون و آمد و روبرویم ایستاد و گفت: این از ویتگنشتاین همجنسباز و آن از نیچه دیوانه و سفلیسی، آن از مارکس و رفیقش انگلس که با حرف‌هایشان نصف دنیا را بدبخت کردند و این هم غرب که با حرف‌های همین هیوم و جان لاک در گل گیر کرده، اگر قبلش پیش خودم می‌آمدی بهت می‌گفتم که "فیلسوفان پفیوزان تاریخ‌اند".

بعد یک کتابی از کیفش در آورد و جلویم گرفت: بیا این بهترین کتاب من است، اگر چه از فلسفه هیچی سرت نمی‌شود ولی استعداد قلمت بدک نیست،  دین را اول خوب یاد بگیر و بعد پا در وادی فلسفه بزار.

زد پشت کمرم و گفت یاعلی!

دستی پشت کمرم میخورد.

علی، علی، علی!

پاشو بابا، پاشو بریم سر صحنه دیر شد. مرد قد بلند بود با پوست سفید و موهای بلوند. 

گفت: علی، پاشو بریم سر صحنه این طوری کنی نمیشه‌ها. بلند شدم نشستم. نگاهم می‌کرد، باور نمی‌کردم بالاخره دارم از نزدیک می‌بینمش.

گفتم: علی کیه زبون بسته؟ من جوادم.

یکهو یکی با چوب زد پشت سرش و افتاد زمین.

مرد کچل ریش پشمکی گفت: این ابله پست مدرن جوری گند زده به ایده آلیسم ما که هر جا می‌روم بهم می‌گویند راست است فیلم اینسپشن همان ایده آلیسم است؟ من هم دو ساعت باید برایشان عالم مثل و غار را توضیح بدم و بگویم والله نه.

گفتم: بابا، من می‌دونستم با هنرمندها میانه خوبی نداری، ولی نه این که بزنی ناکارشون کنی.

اخم‌هایش رفت تو هم و گفت: نکنه خودتم از همین سینه فیل‌های تینجیر هستی؟ من امثال تو رو از در شهرم هم راه نمی‌دم.

گفتم: حالا شهرتو کی داده کی گرفته؟

آمد جلو و یکی هم با چوبش زد تو گیج گاه من. افتادم روی زمین.

از خواب پریدم. دو تا زدم توی صورتم که مطمئن باشم خواب نیستم. هوا تاریک بود و بچه‌های حجره همگی خواب. گوشی‌ام را نگاه کردم. هنوز ۵ ساعت تا امتحان فقه لُمعه مانده بود.

توی جایم نشستم و فکر کردم: قرار است ته این حوزه چه بشود؟ تهش می‌شوم یک مجتهد یا مرجع تقلید که محصول نهایی من یک کتاب به اسم رساله عملیه خواهد بود، خانواده و بچه‌هایم حسابی از کنار من می‌خورند و می‌چاپند و آخرش هم پشت انقلاب نمی‌ایستم و با ولی فقیه زاویه پیدا می‌کنم و اگر هم نظر سیاسی بدهم حسابی بهم خواهند خندید و حاشیه ساز می‌شوم.

سرم را روی متکا گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دوباره همان اتاق اولی فلسفه را دیدم. فنایی و سعید نشسته بودند و حسابی گرم صحبت. رفتم نزدیک، فنایی گفت: بیا جواد، برات چایی ریختیم، تا یخ نکرده بخور. قند را از توی قندان برداشتم و گذاشتم کنار لبم، دست را به استکان گذاشتم، داغ بود. نزدیک دهانم بردم و هورت کشیدم و گفتم: پناه می‌برم به خو‌اب از شر واقعیات!

  • ۷ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۴
  • ترومازادۀ فرهنگی

علی اصغر، علی اصغر پاشو ۱۰ دقیقه تا قضا شدن نماز مونده.

حس می‌کنم بدنم یخ زده. سید امیر بالا سرم نشسته و دستش را روی سینه‌ام گذاشته و تکانم میدهد.

علی اصغر پاشو بابا، دوباره نگیری بخوابی.

پتو را کنار می‌اندازم بلند می‌شوم و می‌نشینم. در حجره را که حسین باز می‌کند هوای سرد به صورتمان چک می‌زند.

آسمان روشن است و فقط خورشید را کم دارد. از جایم بلند می‌شوم و به سید می‌گویم: ممنون که بیدارم کردی.

سید عبای مشکی‌اش را می‌اندازد روی دوشش و می‌رود برای مباحثه در مَدرَس.

به زور خودم را می‌کشم سمت روشویی و شیر آب گرم را باز می‌کنم و منتظر می‌ایستم تا آب گرم شود. اذکار وضو روی دیوار زده‌اند.

آب می‌ریزم روی صورتم و تند تند دست می‌کشم. جنگی وضو می‌گیرم و در حجره در حالی که دندان‌هایم از سرما به هم ‌می‌خورد نمازم را می‌خوانم.

نفهمیدم چه شد، چه خواندم، چی بود. حجره خالی است و بچه‌ها همه رفته‌اند سر مباحثه. کاپشنم را از روی چوب لباسی بر می‌دارم، می‌اندازم روی دوشم و کتاب بدایه را از توی قفسه بر می‌دارم و از حجره بیرون می‌زنم.

در حیاط بخش‌هایی که زیر سقف نیست از برف سفید شده. در مَدرس را باز می‌کنم، مهدی و علیرضا کنار بخاری نشسته‌اند و بحث می‌کنند.

مهدی تا صدای در را می‌شنود نگاهم می‌کند و می‌گوید: به به، شما کجا؟ این جا کجا؟ می‌گفتی ما خدمت می‌رسیدیم!

با شرمندگی می‌روم و روی صندلی کناری‌شان می‌نشینم. با بچه‌ها همراه می‌شوم. 

علیرضا زیرچشمی نگاهم می‌کند و درس دیروز را توضیح می‌دهد. دستم را می‌گذارم زیر چانه و گوش می‌کنم.

از خواب می‌پرم، روی صندلی خوابم برده. بچه‌ها رفته‌اند و من کناری بخاری روی صندلی نشسته‌ام.

ده دقیقه به کلاس مانده. امروز بدجور خسته‌ام. احتمالا به خاطر شام دیشب باشد.

ساعت هفت کلاس صرف داریم. بچه‌ها کم کم می‌آیند کلاس. علیرضا از در که تو می‌آید می‌گوید:

علی اصغر جان، بی شوخی بهت میگم اگر بخوای این طور ادامه بدی شرمنده‌ات می‌شیم و باید دنبال گروه مباحثه باشی.

سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و با لبخند خشکی می‌گویم: درستش می‌کنم ان شاء الله. گوشه کلاس کِز می‌کنم و چرت می‌زنم. صبح علی الطلوع کسی حوصله حرف زدن ندارد الا این طلبه‌های پر حرف!

سر کلاس همه روی صندلی‌ها جا می‌گیرند تا استاد بیاید. ۲۰ دقیقه می‌گذرد و از استاد خبری نیست. طبق قاعده نانوشته حوزه همه بلند می‌شوند و می‌روند.

خدا را شکر می‌کنم!  یک ساعت و نیم راحت میتوانم بخوابم. می‌روم در حجره. بقیه هم حجره‌ای ها سر کلاسند. بالش را بر می‌دارم، می‌روم جلوی بخاری و طاق باز میفتم روی زمین، وقت یک خواب راحت زمستانی است. :))

  • ۶ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۳
  • ترومازادۀ فرهنگی

چون پست طولانی است در چند نوبت بخوانید که خسته نشوید :))

خواهش می‌کنم این پست را خوب بخوانید که جزو همان مطالبی است که آدم در زندگی تجربه می‌کند و حیفش می‌آید منتقل نکند و از دنیا برود. شاید خودتان خیلی از مطالب را بدانید و من مکررات را تکرار کنم، فرض بر این است که مخاطب هیچی از نماز نمی‌داند.

بسم الله الرحمن الرحیم

ان الصلاه تنهی عن الفحشاء و المنکر: نماز انسان را نهی می‌کند از منکرات و گناهان.

طبق این آیه و جملات شهید مطهری نمازی که چنین خاصیتی نداشته باشد نماز نیست. پس بعد از نماز اگر دیدید یک نوع ممانعت در شما وجود ندارد که جلوی گناه کردن‌تان را بگیرد بدانید نمازتان مشکل دارد.

نماز با کیفیت نمازی است که همراه با توجه خوانده شود و در حدیث است که از نماز فقط بخشی از نماز که همراه با توجه خوانده شود پذیرفته می‌شود و بالا می‌رود.

طبق کلام حضرت آقا برای حضور قلب یا همان توجه در نماز بدانیم که داریم چه چیزی می‌گوییم و معنای کلمات عربی را متوجه باشیم.

اگر نماز بالا برود انسان نور پیدا می‌کند و نور مانع گناه کردن می‌شود و به این ترتیب شخص می‌تواند سلوک و پیشرفت معنوی داشته باشد.

کل عملک تبع لصلاتک: تمام اعمال انسان تابع نماز اوست. اگر نماز آدم درست شود تمام وجوه انسان درست می‌شود. اگر هر مشکلی داریم در زندگی، با اهمیت دادن به نماز درست می‌شود.

امام باقر می‌فرماید اگر نماز را کسی سبک بشمارد مورد شفاعت ما قرار نمیگیرد.

علاوه بر این که تمام اعمال دنیوی ما متکی به نماز است اعمال اخروی ما نیز هم تنها در صورتی قبول می‌شوند که نمازمان قبول شود.

آیت الله حائری شیرازی می‌گوید نماز مثل نخ تسبیح است و همه چیز با درست کردن نماز روی روال می‌افتد.

با تمام این‌ها نماز خوب چه نمازی است؟ سعی کنیم حالا نه که کل مستحبات را انجام دهیم اما در حد امکان برای نماز کم‌ نگذاریم.

اذان و اقامه بگویید: هر چند تند باشد. رو به قبله بایستید و سعی کنید با اذان و اقامه ذهن خود را برای نماز آماده کنید.

عوامل حواس پرتی مثل تلویزیون یا بچه کوچک یا صوت  اخبار و... را از خود دور کنید.

برای خودتان مصلی داشته باشید، یک مکانی که همیشه همان جا نماز بخوانید، شبیه یک محراب خانگی.

الله اکبر بگویید به این قصد که دارید از زمین کنده می‌شوید و روبروی بزرگترین وجود عالم قرار گرفته‌اید و در حال صعود به معراج هستید.

الله اکبر یعنی خدا آن قدر بزرگ است که حتی توان وصفش را نداریم.

بسم الله الرحمن الرحیم

اسم همان داغی بوده که عرب روی گوسفندهایش می‌زده، ما هم با بسم الله داریم مهر الله را روی خودمان می‌زنیم.

الله نام خاص خداوند است و رحمن صفت رحمت عام خدا که شامل تمام موجودات می‌شود و رحیم صفت خاص که تنها شامل مومنین می‌شود.

الحمد لله رب العالمین

حمد تنها مختص به رب تمام مردم جهان است(فرض کنید شخصی شبیه مربی و مدیر عالم که وظیفه هدایت را بر عهده دارد) لفظ مربی و متربی از همین ریشه است.

الرحمن الرحیم

مالک یوم الدین

صاحب و مالک روز قیامت است. دین معنای جزا می‌دهد.

ایاک نعبد و ایاک نستعین

وقتی اول ضمیر می‌‌آید معنای اختصاص می‌دهد. یعنی فقط و فقط تو را عبادت می‌کنیم و فقط از تو کمک می‌گیریم.

هر مشکلی برایمان پیش بیاید فقط پیش خودت می‌آییم و مطمئنیم فقط خودت می‌توانی حلش کنی.(ادعونی استجب لکم) واقعا ازش بخواهید، طوری که از جای دیگری توقع نداشته باشید. حتما مستجاب می‌شود.

اهدنا الصراط المستقیم

صراط الذین انعمت علیهم

غیر المغضوب علیهم

غیر از افرادی که علیه‌شان غضب کردی

و الضالین

و نه گمراهان

این‌ها هر کدام مصادیقی دارند که مثلا می‌گویند ضاللین که ادغام شده به ضالّین یهودیان یا منافقین هستند و این‌ها بدتر از گروه دوم‌‌اند.

معنای سوره توحید هم مشخص است:

قل هو الله احد

پیامبر قرآن را همان طور که بهشان وحی می‌شد بیان می‌کردند و حتی لفظ قل هم آورده شده.

الله احد است. اسم هو هم به تفصیل مطالبی دارد که می‌توانید به کتاب شرح دروس معرفت نفس آیت الله حسن زاده مراجعه کنید.

ما یک احد داریم و یک واحد، هر دو معنای یکی بودن می‌دهند اما تفاوت‌شان در این است که واحد در برابر شریک قرار می‌گیرد و احد در برابر ترکیب داشتن.

احد یعنی بسیط، یکپارچه، یک دانه که اجزاء ندارد، مثل موتور نیست که اگر لاستیکش خراب شد از کار بیفتد. روی این مبنا، تمامی خلقت تجلی خداست و به نظریه وحدت در عین کثرت می‌انجامد.

الله الصمد

خدایی که به هیچ چیز نیاز ندارد نه به تو و نه به تلاشت و نه نمازت.

سوال: در آیات دیگری که گفته می‌شود به خدا کمک کنید مثلا : ان تنصرو الله ینصرکم، این چه خدایی شد که نیاز به کمک دارد؟

جواب: منظور از کمک کردن به خدا کمک به دین خدا با کمک کردن به ولی خدا و جانشینان اوست که باز هم نیازمندی ما را می‌رساند که با یاری کردن ولی خدا، خداوند به ما کمک می‌کند.

اگر پیامبری تنها بماند افرادی که ضرر می‌کنند همان کسانی هستند که پیامبر را کمک نکرده‌اند و خود را از خدا و دین محروم کرده‌اند.

لم یلد و لم یولد

و لم یکن لهو کفوا احد

در نماز تمام تلاشمان فقط این باشد که متوجه نماز باشیم. سعی کنیم با تجوید دقیقا حروف را از مخرج درستش تلفظ کنیم.

حاء باید از انتهای حلق تلفظ شود.

عالمین را آ تلفظ نکنید، یک چیزی ما بین اَ و آ باشد.

مالک را هم همین طور.

عین هم از ته حلق تلفظ شود و همراه نرمی باشد.

صاد در صراط

ذال در الذین

غین در غیر

ضاء در مغضوب

و مد بلند در "و الضالین" را حتما در اینترنت سرچ کنید و گوش کنید تا نحوه صحیح تلفظ را یاد بگیرید.

اگر تجوید را رعایت نکنیم قرائت‌مان مشکل خواهد داشت و به نمازمان آسیب خواهد زد.

در نماز با انگشت‌مان با موی سرمان یا هر چیز دیگری بازی نکنیم.

عجله نکنیم.

اذکار نماز باید در حال آرامش باشند و الا باعث بطلان نماز می‌شوند.

مثلا سمع الله لمن حمده باید در حالت قیام بعد از رکوع گفته شود و اگر در حال حرکت باشد نماز باطل است. مگر این که به قصد ذکر مطلق، که صرفا به نیت گفتن یک ذکر گفته شود که در حال حرکت اشکال ندارد.(یعنی به قصد ذکر نماز گفته نشود)

ذکر بحول الله و قو‌تهی اقوم و اقعد تنها ذکری است که باید در حال حرکت گفته شود و در حال سکون باعث خراب شدن نماز می‌شود.

یکی از راه‌های افزایش حضور قلب در نماز تکرار ذکرهای سجده و رکوع است. مثلا سبحان ربی العظیم و بحمده را سه مرتبه بگویید.

تشهد اظهار هویت ماست که شهادت می‌دهیم خدایی جز الله نداریم و رسولی جز حضرت محمد.

خدای ما فقط الله است نه پول، نه اهداف تحصیلی، نه عشق زمینی، نه شغل و نه هر چیز دنیوی دیگر.

پس تنها ترس ما باید از دست دادن خدا و نداشتن رضایت او باشد نه این چیزهای دنیوی. تنها چیزی که برای ما پس از مرگ می‌ماند اعمال منتهی به خداوند است و تنها کسی که برای ما می‌ماند خداست.

سلام نماز بخشی است که به نحوی برگشت ما از معراج است.

سلام به نبی و پیامبر می‌دهیم

سلام بر خودمان(مومنین) و عباد صالح

در کل نماز با کسی جز خدا مرتبط نبودیم و حالا داریم به مومنین و طبق روایتی دیگر به فرشتگان سلام می‌دهیم.

در تکبیره الاحرام و سه الله اکبر آخر نماز مستحب است دست‌ها را سه مرتبه تا نرمی گوش بالا بیاوریم. البته سه الله اکبر آخر نماز کلش مستحب است و در این کار به چپ و راست نباید نگاه کنیم و نگاه کردن به چپ و راست در فقه اهل عمر است که کاملا هم به چپ و راست نگاه می‌کنند.

بخش مهم دیگر که خداوند اجازه به ما داده نمازهای نافله است. اگر نماز واجب ما مشکل داشته باشد و حالا به هر دلیلی سرسری خوانده شود و توجه نداشته باشیم با نمازهای نافله می‌توانیم جبرانش کنیم و در حد توان بخوانیم.

نمازهای نافله هم دو رکعتی هستند و مثل نماز صبح خوانده می‌شوند:

نماز نافله صبح ۲ رکعت و قبل نماز صبح است که می‌گویند ثوابش بیش از نماز شب است.

نماز نافله ظهر و عصر هر کدام ۸ رکعت هستند و قبل نمازها خوانده می‌شوند(یعنی ۴ تا دو رکعتی برای ظهر و ۴ تا دو رکعتی برای عصر)

نماز نافله مغرب ۴ رکعت است که بعد از نماز مغرب خوانده می‌شود.

نماز نافله عشا ۲ رکعت نشسته است که معروف به نماز وتیره است که یک رکعت حساب می‌شود و بعد از نماز عشا خوانده می‌شود.

یک موضوعی هست در فقه به نام تساهل و تسامح در مستحبات که می‌توانیم کارهای مستحبی را کمتر بخوانیم و در آن سخت نگیریم.

می‌شود نمازهای نافله را ایستاده، نشسته و حتی خوابیده خواند. می‌توان سجود و رکوع را با اشاره خواند. می‌شود در حال راه رفتن و بدون شرط قبله خواند. می.توان صالا رکوع و سجود نداشت.

می‌گویند رسم بود که بزرگان نافله ظهر را از خانه تا مسجد و نافله عصر را از مسجد تا خانه می‌خواندند.

می‌گویند شخصی پیش شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی می‌آید و می‌گوید سه مشکل دارد که دوتای آن‌ها ازدواج و مشکلات مالی بوده. این عارف بزرگوار ایشون را به نماز اول وقت توصیه می‌کنند.

در حد امکان نماز را به جماعت بخوانیم.(الان که بیماری ویروسی همه گیر شده با رعایت بهداشت برویم یا بهتر است که کلا نرویم)

دو نفر اگر هستیم در خانه می‌توانیم به جماعت نماز را بخوانیم البته به شرط آن که شرایط امام جماعت را داشته باشیم.

امام‌جماعت باید مرد و عاقل و بالغ باشد و عدالت داشته باشد. البته زن می‌تواند برای زن امام شود. عدالت یعنی شخص امام جماعت گناه کبیره انجام‌ ندهد و بر گناه صغیره اصراری نداشته باشد. که البته از این آدم‌ها کم پیدا می‌شود و اگر شرایط نداشته باشید نماز جماعت‌ صحیح نخواهد بود.

در انتها توصیه می‌کنم که حداقل یکی از کتاب‌های آداب الصلاه را بخوانید.

آیت الله گلپایگانی، امام‌خمینی و میرزا آقا جواد ملکی تبریزی معروف‌ترین کتاب‌ها را در این زمینه دارند که من خودم سومی را خواندم ولی توصیه‌ام سر الصلاه امام خمینی است چون کتاب روان‌تری است.

  • ۶ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۷
  • ترومازادۀ فرهنگی