شطحیات غرب‌زده 1

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ

مرغ سحر خفه‌خون بگیر، هم در عالم خیال و هم در عالم واقع، چرا که رسم و رسوم عاشقی کردن نمی‌دانی، ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز که کان سوخته را جان شد و آوازی نیامد.

دم‌دم‌های تپش بلندگوی مسجد در نزدیکی صبح، خروس شروع می‌کند به عربده زدن، خروس ریاکار تصور می‌کند با این فریادها می‌تواند ادعای عاشقی کند، حال آن‌که پروانه در مسجد گوشه‌ای ایستاده و با آن‌که یقین داریم هیچ گناهی نکرده، سه دور تسبیح چرخانده و الهی العفو گفته.

در بحری که ادای برکه در می‌آورد مستغرق بودیم که ناگهان نون آمد، نون همان است که یونس صاحبش بود و خداوند سر تقصیراتش وی را صاحب ماهی به‌نام ذالنون نامیده بود و البته در عرب نسبت دادن آدمی به حیوان نوعی بار منفی دارد، بله نون که من هنوز نمی‌دانم چه مدل نهنگی است، آمد و با لهجه غلیظ کف کالیفرنیا گفت: هاوز گویننگ آن؟

گفتم: لطفا مزاحم نشوید، بنده در حال چیل کردن با موسیقی لوفای هستم. گفت اخوی، تو تا چیل کنی، زندگی‌ات تمام شده، گفتم چطور؟

در این هنگام بود که در میانۀ تصویر سابتایتال‌ها هویدا شدند و گفت: تو روزانه 24 ساعت وقت داری، 8 ساعت میخوابی و حدود 8 ساعت هم سر کار می‌روی، یکی دو ساعت هم غذا میخوری و آماده رفتن و برگشتن می‌شوی، یک ساعتی هم در کنار خانواده و مقداری هم برای امور شخصی استحمام و توالت، تهش چهار ساعت می‌ماند برای این‌که با دیگر انواع بشر تفاوتی یابی.

گفتم منطقی عرض می‌کنی، لطفا مرا ببلع تا اندکی در درونت همچون یونس غمگین شوم و عربده‌هایی زنم، بلعیده شده بودم که شمعی یافتم و روشن کردم، پدر ژپتو در همان حوالی بود و مشغول سجده بود و سجاده‌اش را اشک خیس کرده بود. 

گفتم پدر جان ذکر یونسیه را بگو برای خلاصی از این هم و غم، سپس فریاد زدم: لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین، ژپتو که حال پس از سال‌ها عبادت در میانۀ شکم نهنگ، پیر خرابات شده بود گفت: برادر شما یونس نیستی که با یکبار گفتن کارت راه بیفتد، اقل این ذکر 400 مرتبه است و البته برخی معتقدند عوارضی دارد.

سپس سخن به سمت علم الحروف رفت و خواص حرف ظاء، در همین حوالی از خواب پریدم، همیشه هم نمی‌شود که خلاقانه نوشت، کلیشه هم یکی از مخلوقات خداوند است و حقش آن است گاهی کلیشه شوم، من دوست دارم کلیشه شوم تا اندازۀ انشای چهارم ابتدایی، آن وقت که همه در انتهای انشاء از خواب می‌پریدیم، از خواب پریدم دیدم که خورشید خانم بیرون آمده و من بدون کرم ضد آفتاب دکتر ژیلا، سوختۀ این قضای نماز صبح شده‌ام و خروس همچنان عربده می‌زند.

در را باز کردم، به سمت دستشویی رفتم که دیدم دم صبح کسی دکمه آیفون خانه را فشرد، دیدم همان شخص پدر ژپتو در لباس مأمور برق وارد شد، گفت می‌بینم چند وقتی است که خانه‌تان شعاع نورش افت کرده و از خانه‌های تقریبا تاریک این شهر است، گفتم پدر دست روی دلم نگذار، مستقیم بگذار روی چشمم فشار بده تا کور شوم، سپس ادامه دادم بله مدتی است که تسبیح شاه مقصودم نیز از هم گسسته و رشتۀ دل بیمارم به هر طرف کشیده شده، گفتم چه کنم در این وضع بی‌امامی؟

گفت امام درونی‌ات همیشه با توست، عقل تو، در همین حوالی، همیشه راه راست را می‌داند و تو می‌دانی که هیچ راهی جز این رفتن به این صراط نداری، گفتم راستی حال که فصل گرما شده کولر گازی را روشن کنم؟ گفت برادر، جسم تو مادامی که در مسیر او نباشد خنک کردن یا گرم کردنش ابدا فایده‌ای ندارد، گیریم که حالا خنک شدی، مگر فعلت با اوست و گیریم که فعلت با او باشد مگر نیتت با اوست و گیریم که نیتت با او باشد، مگر قطره‌ای اخلاص هم در تو هست؟

به پای پدر افتادم گفتم می‌خواهم اعتراف کنم به گناهانم، گفت من شاید پدر باشم ولی پدر الاغی چون تو نمی‌شوم! گفتم حرف دهنت را بفهم مرتیکه عارف‌مسلک خر،گفت همین زبانت باعث شده الاغ شوی، ایِ شوی‌اش تمام نشده بود که زیر لنگ‌های پیرمرد بیچاره زدم و صدای شکستن استخوان لگنش به جهت پوکی استخوان محله را پُر کرد، گفتم: محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد! تو که در تربیت یک آدم آن هم نه واقعی‌اش بلکه چوبی‌اش مانده‌ بودی، توصیه میکنم زر مفت نزنی، حال آن‌که تو شخصیتی خیالی هستی کشتنت مجاز است چرا که در عالَم مَجاز هر امری مجاز است.

گفت تو رو به پیغمبر از کشتن من دست بکش، گفتم قسم معتبر فقهی فقط به الله است، گفت تو رو به الله، گفتم در عالم مَجاز هر امری مجاز است، گفت حتی عاشق شدن؟ این سخنش مرا به فکر فرو برد و مستقیم برگشتم در محیط خیس و تاریک شکم نهنگ، تاریکی مطلق بود و صدای حرکت آب در اطرافم می‌آمد، خوابیدم کف شکم نهنگ، پاهایم را جمع کردم توی بغلم و برکۀ کم عمق شکم نهنگ رفته‌رفته عمیق‌تر می‌شد و این کارِ چشمانم بود که محیط اطراف را دائم از آبی سرد غمگین‌تر می‌کرد، زیر لب زمزمه می‌کردم سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب.

به ساحل رسیدیم، از شکم نهنگ بیرون آمدم، سر نهنگ را به آغوش کشیدم، پوستم کنده شده بود و آفتاب می‌تابید روی تن رنجورم، کنار بوته کدویی نشستم و به انتهای افق اقیانوس می‌نگریستم، چمباتمه زدم و با چوبی روی ماسه خیس اعداد 7 و 8 و 6 را نوشتم و به نظریات فیزیک کوانتوم فکر کردم، جهانی که در آن خروس ساکت شده بود و آرام کنار مرغداری شب‌ها هق‌هق می‌کرد و رسم عاشقی فهمیده بود، جهانی که امکان داشت خروس دیگر صبح‌ها عربده نزند و پروانه‌ها شاگردانش شده بودند.

موافقین ۶ مخالفین ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.