- ۱ نظر
- ۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۳:۵۰
مدتها بود که صبحها خواب میماندم، خوابهای سنگینی که مرا در لحظات آخر نزدیک به طلوع آفتاب نهایتا بیدار میکرد و ریشخند میزد بهم که هههه نماز صبحت قضا شد! یا فقط یک دقیقه فرصت داشتم که باید میپریدم با سنگ گرانیت اُپِن تیممی میکردم و نمازی سریع میخواندم.
انواع روشهای بیداری را سنجیدم، با تعدد زنگهای صبح، با قرار دادن صدای سوت یا صدای بم، صدای باران و رودخانه و گیتار و آکاردئون و کلارینت، موزیک در فاز شش و هشت، اندی، ابی، ساسی مانکن، تمام کفر و غنا را برای اسلام به میدان آورده بودم، بتهوون و باخ و موتزارت، هیچ چیز فایده نداشت.
تا آنکه در لیست موسیقیهای آلارم صبح به صدای مرغ سحری که ناله میکرد رسیدم، به Rooster! صدای خروسی که انگار از فرط ضعف و شوق پس از پیامک واریزی یارانه ناله میکند. گویی صدابردار خروس را گرفته و چنان فشارش داده که چشمهایش از هم بیرون پاشیده و کاکلش هم از خون باد کرده و آخرین ناله را بیرون داده.
از زمان وضع این صدا بر آلارم صبحگاهی دیگر با اولین ناله از خواب بیدار میشوم و نه تنها در زمان ناله، بلکه یک ساعت پیش از آن - شاید به دلیل دلهره و ترس ناخودآگاه از این آسیب روانی- بیدار میشوم و جالب آنکه چند خانه آن طرفتر همیشه یک خروس دیگری ناله میکند و صدایش میآید.
و جالب آنکه مدتها میخواستم بنویسم و چیزی به ذهنم نمیآمد جز واژۀ مرغ سحر! و حال به بخشی از سبک زندگیام بدل شده است که علاوه بر نالۀ مرغ سحر در سر صبح، باعث نالۀ اعضای خانواده میشود که این چه آلارمی است قرار دادهای.
میدانی حاجی ما اندازه غذای سگ هم نبودیم برایت، اندازه غذایش که هیچ اندازۀ خود سگ هم نبودیم، ما اندازۀ یک گل آپارتمانی، یک پوتوس و سانسوریا نبودیم، اندازۀ گلدان سفالیاش هم نبودیم، ما حتی اندازۀ یک کانفیگ V2ray هم نبودیم، در اندازۀ کتاب قانون جذب یا پک فروش راههای درآمد اینترنتی هم نبودیم، ما هیچی نبودیم، ما فقط ادعا بودیم، خیلی گندهگو، گندهسخن و گنده در زمینههای دیگر، حاجی همین است سایتِ تمامِ چیزهایی که گفتم پرسرعت، پرقدرت، پرتوان کار میکنند(کفر متحرک) اما سایتی که به اسم تو زدیم(البته من نزدم من کارگرش هستم) یک متن را هم نمیتواند بیاورد یا تغییر بدهد، به اول و آخر آن گوسالههای مسؤول فنی مؤسسه مادرِ مؤسسهات درود فراوان میفرستم هر دم، با تسبیح، با صلواتشمار و گاهی با ذکرشمار بادصبا و گاهی بیحساب، بر پهلو و بر پشت و گاهی هم وقتی به شکم خوابیدهام که این لطف را در حق تو و ما کردند، پول بیتالمال حلالشان، حلال خودشان، بچهشان، همسرشان، روی قبر پدر و پدربزرگشان و دیگر اجدادشان گُلها میگذارم اگر فقط پیدایشان کنم.
پینوشت: این تقدیرنامه را بعد از آنکه نتوانستم برای دومین بار یک ساعت قبل از طلوع فجر 20آذر 1402 حتی متن را اندازۀ افزودن یک لینک تغییر بدهم، تغییر صفحه اول با المنتور هم بماند نوشتم. یک ساعت از عمرم که تلف شد و حاصلی نداشت...
شغل جدیدم جزو مشاغل سخت طبقهبندی میشود، این که نویسنده یا ویراستار آثار دربارۀ استاد شهیدت شوی که هر لحظه میان نوشتهها خاطراتت با استاد به یادت بیاید، ده تا انگشت روی کیبورد بزنی و سه تا مشت از حسرت و غصه روی میز و بعد عینکت را برداری، چشمها را خشک کنی و دوباره عینکت را بگذاری، شغل جدا سختی است.
اینجا مینویسم که بماند تا یکروز فاش شود، مرحوم محمدحسین فرجنژاد را با طلسم مرگ و علوم غریبه زدند و یکی از مسئولان رده بالای امنیتی سابق گفته که فوت ایشان و خانوادهشان ترور بوده است. حسرت ما هم این است که باید جای آن که بنویسیم شهید فرجنژاد، باید بنویسیم مرحوم فرجنژاد.
عرفه سالروز شهادت استاد بود، دو سال گذشت و این مرد هنوز شناخته نشده است ولی بنده بچه بابام نیستم اگر رسالت بر زمین مانده را به ثمر نرسانم، راستی رفقا ممنون که هنوز در وبلاگ هستید، اگر قایمکی ما را میخوانید و هنوز وبلاگ مینویسید، نظری بدهید ما هم سراغتان بیاییم.
از در که وارد شدم و بین موج جمعیت قرار گرفتم و دریا مرا دور ضریح میچرخاند، این حس آمد در دلم که دیر رسیدهام، هزار و سیصد سالی دیر رسیده بودم، پیکرها روی حاک افتاده و سرها بالا رفته بود و امام آن بالا قرآن خوانده بود.
من اذن نگرفته بودم، به کربلا که رسیدم چشمم خشک شد، گفتم باشد، آمدم نشستم جلوی حرم علمدار تا آنهایی که اذن میگیرند را تماشا کنم، بعضیها چشمشان که به گنبد طلایی میافتاد، گریهشان میگرفت و با چپیهای چشمهایشان را خشک میکردند و بدو بدو سمت حرم میرفتند.
هر امام و هر امام زادهای عطر خاص خودش را دارد، در حرم ابالفضل ابهت و غیرت را حس کردم، اما نه ابهت و سنگینی نجف را، این ابهت را حتی به شاه سید علی که از نوادگان ابالفضل هم است ارث رسیده است.
برای یک ربع مشاوره تلفنی مبلغ 150 هزار تومان واریز کنید(به دلیل تورم موجود و برای آیندگانی که متن را میخوانند، دلار الآن 42 هزار تومان و طلای 18 عیار گرمی حدود 2 میلیون تومان است)، سپس 150 هزار تومان را واریز کرده و تماس میگیرد. طبیب پشت خط، آقای نون میگوید برای علاج سرطان بدخیم سینه، همه چیز را کنار گذاشته و به جای غذا فقط سیب بخورید. با تحکم صحبت میکند حتی اگر 30 کیلو هم وزن کم کردی، فقط سیب بخور و خوب میشوی، سپس برای ادامه علاج یک حرز امام جواد و 3 عدد عطر برایش میفرستد و میگوید اگر میخواهی درمان شوی نباید پیش هیچ طبیب دیگری بروی و اگر رفتی طب سوزنی دیگر پیش ما نیا و اگر بروی طب سوزنی جن زده میشوی.
ماجرا را که شنیدم، گفتیم این همان آقای نون است که خودش غلبه سودای شدید در سر دارد و آمده بود برایش زالو بیندازیم که نکند شبکیۀ چشمش خونریزی کند و اصلا کارش طب نیست، چیزهایی در طب سنتی شنیده و حالا چون با حکیم نشست و برخاست کرده شاید تصورات اشتباهی برایش ایجاد شده. این بابا اصلا کارگردان است و کار هنری میکند.
آن طب سنتی که ما میشناسیم، داروهای بسیار سنگین برای خروج سودا میدهد، روزانه باید 8 لیوان انواع مایعات و غذادرمانیها را بخورد، آن وقت امیدوار باشیم که توده بزرگتر نشود و سرجایش بماند و کنترل شود. جالب است که خود حکیم میفرمود بعضیها میگویند سرطان را به چه آسانی، مثل خوردن شکلات! درمان میکنند. حتما اگر به گوشش برسد ناراحت خواهد شد که چه میخواسته و چه شده.