۴۷ مطلب با موضوع «دفتر خاطرات» ثبت شده است

ماجرا از پریشب حوالی ساعت ۳ و نیم شب شروع شد، مادرم در را باز کرد و گفتند زدند، اسرائیل زد. من هم خسته و کوفته و البته خوشحال از اینکه دیگر سردرد و دندان‌دردی ندارم که از شب قبل با خودم آورده باشم از جایم بلند شدم، بیرون آمدم و دیدم فقط می‌خواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم، نه کمتر و نه بیشتر، اخبار را کمی بالا پایین کردم، گفتم با خودم نکند که سردار باقری را شهید کرده باشند، چون گمانه‌زنی‌هایی برای شهادت او وجود داشت، عکس چند جا در تهران را دیدم، ساختمان‌های مسکونی را زده بودند، چند طبقه خاص، توییتر را بالا پایین می‌کردم، فیلمی که منتشر شده بود را در چند توییت به ده‌جا نسبت داده بودند، یکی می‌گفت کامرانیه، یکی می‌گفت لویزان، دیگری نوشته بود قیطریه، خب لامصب مگر یک عکس حداکثر چندجا می‌توان باشد؟ گفتم کاش آقای فلان را کشته باشند، اخبار عروسی لاکچری پسرش و سومین زنش و نفتکش‌هایش مدت‌ها هزینه تراشیده بود و فرسنگ‌ها با مبانی انقلاب فاصله داشت، ولی خب متاسفانه فردایش فهمیدم نمرده، شاید هم فردا مرد و حماسه‌‌ها از او سراییده شد!

امروز برای ساعت ۴:۳۰ ساعت گذاشته بودم که بیدار شوم، نگران هم بودم نکند امروز برای نماز صبح خواب بمانم، ولی آلارم منفجر شدن یک بمب یا موشک سر همین پیروزی ساعت ۴ من را از جا بلند کرد، ولی همسر را از جا پرانده بود، هی می‌گفت زدند، زدند.

گفتم باشد، پریدم بالا پشت‌بام، دود سیاهی به آسمان می‌رفت و کنارش هم دود سفیدی می‌سوخت، گفتم شاید این دود فسفر سفید باشد، نمی‌دانم، دود باید سیاه باشد، اگر سفید است یعنی یا چیزی که دارد می‌سوزد تر است یا خیلی دمای آتش بالاست.

سریع می‌خواهم موتور را بردارم و بروم سراغ دود ببینم چه‌خبر است که برادر مانع می‌شود، می‌گوید اینجا را قرنطینه کرده‌اند، بروی بهت گیر می‌دهند.

فقط روی پشت‌بام می‌روم.

به لطف اسرائیل بین الطلوعین بیدارم و روی پشت‌بام قدم می‌زنم، یادم می‌افتد چند هفته پیش می‌خواستم در کانال، اطلاع نماز یکشنبه ذی‌القعده را کار کنم که مدیر کانال پرید و گفت: این ربطی به کانال ندارد، موضوع کانال دشمن‌شناسی است و من مانده بودم چطور بهش توضیح بدهم کسی که در دینداری لنگ بزند، چطور می‌خواهد دشمن را بشناسد و بفهمد و چقدر خودسازی مهم است.

اصلا دهانم اینقدر باز مانده بود که نتوانستم توجیه کنم و بگویم برادر شما چقدر دوری از اصل ماجرا.

حال شب گذشته، وقتی از بالکن پایین را نگاه می‌کردم و می‌دیدم چطور آدم‌هایی دارند حتی بدون درست پوشیدن لباس و با پیچیدن یک پتو دور خودشان می‌دوند تا سوار ماشین شوند و فرار کنند، می‌فهمم چقدر فرق آن آدم‌های با ایمانی بود که در زندگی دیده‌ام با یک آدم بزدل است، حتی این آدم بزدل اگر به ظاهر لباس طلبه و پاسدار و بسیجی بر تن داشته باشد.

و بعد خنده‌دار بود، صف‌های بلند پمپ بنزین، فردایش در کف شهر، مغازه‌های بسته شده خیابان‌ها و اینکه منتظر بودم آن‌ها که می‌گفتند نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران، بیایند شعاری برای ایران بدهند و تجمعی کنند و طالب دفاع از ایران شوند، کل روز شهید چمران را تحسین می‌کردم و جمله‌ای که گفته بود: هنگامی که شیپور جنگ نواخته می‌شود مرد از نامرد شناخته می‌شود.

به دوستداران زن زندگی آزادی اندیشیدم، بیچاره‌های ترسان، مدعیان و گنده‌گویان بی‌پایه، با عقاید منحط خسته‌شان، حالا چه حالی دارند، حالا که سال‌ها عمرشان در تزئین ظاهر گذشته و گونه‌هایشان چاق و چانه‌هایشان تیز و شاید حتی شکمشان هم تکه‌تکه شده اما حالا مثل سگی در قطب دلهره به‌ خود می‌لرزند، چون این ظاهر، باطن محکم ریشه‌داری که برود و برسد به امیرالمومنین ندارد که مانع از ترس و دلهره‌شان شود، چون بیچاره‌ها اگر بمبی به‌سرشان بخورد می‌میرند و تمام می‌شوند و قبلش چندصدهزار بار هم از ترس مرده‌اند، اما شیعه راستین فقط یکبار شهید می‌شود و شاید ناراحت شود از اینکه چرا آن بمب نیامد در آغوشش بکشد.

مکتب اسلام با اشخاص و رفتنشان تمام نمی‌شود، عقیده با بمب هزار تنی هم دفن نمی‌شود، حتی اگر فردا بگویند حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هم شهید شد واهمه‌ای نیست، هزار نفر دیگر جایگزین ایشان می‌شوند و این حرف من نیست که خمینی آن را گفت اما این به شرط ایمان است و به شرط اعتقاد به تاثیر همان نماز یکشنبه ذی‌القعده و اعتقاد به اطعام غدیر و استحباب دعای ندبه امروز، این به شرط این است که بفهمیم در کل عالم فقط ما هستیم و خدا و یک وظیفه، اعتقاد کامل کامل به اینکه ما جز برای عبادت و عبدالله بودن خلق نشده‌ایم و ذات ما سرشته با خداست و اگر می‌ترسیم یا هر روز مضطربیم یا شب‌ها افسرده‌ایم برای این است که خدا و فرامینش و تسلیم شدن در برابر اوامرش هنوز جایگاه خودش را در زندگی‌مان نیافته.

دیشب از ساعت صفر نیمه‌شب تا ساعت یک به تماشای هنرمندی پدافند تهران نشستم، صدای پهپاد و ریزپرنده دائم می‌آمد و پدافندی که اکثرا همه را رهگیری می‌کرد، البته انفجار هم دیشب زیاد بود و هر بار که صدای انفجار می‌آمد می‌دانستم شاید چند نفر شهید شده‌اند باز و شاید هم چند نفر فقط نفله شدند و مردند و این تازه شروع ماجراست و به‌نظرم اگر ما این همه مدت تماشاچی صرف نسل‌کشی فلسطینی‌ها و لبنانی‌ها نبودیم و با تمام قدرتمان به وظیفه دینی‌مان یعنی دفاع از مظلومان عمل می‌کردیم حتی به قیمت شهادت نصفمان به حال امروز نمی‌افتادیم، اگر ما بیخود در طی این سال‌ها قدرت دشمن را کوچک‌نمایی نمی‌کردیم و مداحمان رجزی می‌خواند که مطابق واقع باشد فکر نمی‌کردیم جنگ ما به این راحتی باشد، وقتی موضوع انتقام و بازگرداندن سنگ به همان‌جایی که آمده بود را سرسری گرفتیم و به مشتی آدم خوش‌خیال سفیه با دوز بلاهت یا خیانت قابل توجه، برای مذاکره با دشمن قاتل شهید سلیمانی و سیدرضی دوباره میدان دادیم چیزی جز این نمی‌شد، در انتها اگر قانون اجازه می‌داد و مصلحت بود فحشی نثار شورای نگهبان می‌کردم اما حیف که نمی‌شود در دهان شورایی زد که نامزد غیرمتخصص بی‌ادب بی‌برنامه را تأیید می‌کند تا در میدان اقتصاد بیشتر از قبل ببازیم و له شویم تا بگویند این جمهوری و انقلاب ذاتا مشکل دارد و میلیون‌ها فداکاری بچه‌های انقلاب دیده نشود و زیر قیمت طلا و دلار مدفون شود چون یک شورا تصور کرده مصلحت اندیشیده حال آنکه نتیجه کارش مفسده است، مثل گوشت‌های فاسدی که در یک فریز خاموش بدون برق گندیده‌اند و کرم زده‌اند. تو نهج‌البلاغه بلدی که حاضری رسما با مذاکره باسن رئیس‌جمهورشان را ببوسی؟ پیرمرد ترک ساده‌لوح.

ماجرا از آن ساعت شروع شد و تازه ابتدای آن هستیم، شاید دو تا دختری که با نیم‌تنه و مینی‌ژوب و این مزخرفات وسط تهران جولان می‌دادند این وسط بمب آگاهی خورد توی سرشان و گیسوان خونی هموطنشان را دیدند و فهمیدند دشمن کیست و دوست دلسوز کیست، البته بعید می‌دانم، حماقت گاهی ریشه‌هایش خیلی کلفت و عمیق است.

ملاحظه‌گری و مصلحت‌اندیشی همیشه مدفن حقیقت است، بیاییم آن را کنار بگذاریم و واقعا تسلیم شویم، خیلی این مطلب آش شله‌قلم‌کار شد، حالا که همه‌چیز قاطی است جهت حسن ختام یک لعن بکنیم، اللهم العن حجاب استایل جماعت، والسلام علیکم،  دعامون کنید، عیدتون مبارک، شهادت فرمانده‌هان اسلام مبارک.

موافقین ۰ مخالفین ۰
من از بودنت و حضورت در اینجا احساس راحتی نمی‌کنم، به‌نظرم بهتر است همین امشب دمت را روی کولت بگذاری و بروی گم شوی، قبل‌ترها با آمدنت خوشحال می‌شدم، اصلا منتظر بودم که بیایی و آن روز و شبی که می‌آمدی چه قبلش که انتظاری شیرین داشتی و چه با آمدنت که شیرینی و کیک می‌آوردی.
همین چند روز پیش بود که در میانه شقیقه تار موی سفیدی یافتم و آن پرچم اخطاری مبنی بر مرگ بود و حالا هم که تو سر و کله‌‌ات پیدا شده است و می‌خواهی شبی را به خودشناسی و خودکاوی و سپس خودخوری و در انتها خودکشی درونی با احتمال ضعیف تولد امیدی بگذرانیم.
الحق تو شادی نداری، من نه‌تنها شمع‌ها که تو را هم می‌خواهم فوت کنم و بروی، توی برایم معنایی نداری، نه که بی‌معنا باشی، اهمیتی نداری، تو یاد آور تنهایی‌هایم در پازل خداوندی، اینکه بیندیشم 27 سال از من گذشت و من هنوز از خودم برای حق نگذشته‌ام و بعد ادعاهایم رژه بروند با تبل و شیپور و تبل‌چی محکم بکوبد بر تبل و دامب و دامب صدا دهد و گویی منم که صدای تو خالی‌ام عالم را پُر کرده است.
تصمیم بر عاقل نشدن و عاقل نبودن و بعد ذبح مخفیانۀ عقل اتفاق نیکویی بود که آن را پاس می‌دارم. سلول‌ها هم که گفته‌اند دائم عوض می‌شود و می‌روند و می‌آیند و آنکه من قبلا بودم الان نیستم فقط نفسی است که گنده‌تر شده و روحی که گندیده و فقط پیش رفته است.
اگر هم گلی قرار است برایت بیاورم امیدوارم آن بر سر قبرت باشد. لعنت بهت امانیستی‌ترین روز سال که باعث می‌شود تصور کنم مهم شده‌ام و باید خوشحال باشم و خنده‌ای تصنعی بزنم، زندگی که رنج آن را آکنده کرده است و پنجه روی صورت نحیف روان ظریفم می‌کشد را نخواسته و نمی‌خواهم که روز و شب تولدی باشد و سپس هدیه‌ای از اطرافیان پولدار گشنه‌ام و فامیل متمول گدایم و متنفرم علاوه بر تو، از آن‌هایی که این شب را دوست دارند بهم تبریک بگویند، و بعد پیام بفرستند برایم در ایتا و بعد استیکرها و بعد تلگرام و بعد، اوهوع چه تهوعی، ترجیح می‌دهم امشب از اندیشه خالی باشم، با صدای موزیکی آرام در این هوای سگ‌سرد قدم بزنم و سعی کنم خلاف برفی که چند روز است نباریده و گیر کرده توی گلوی آسمان، در قلب من آرام آرام برفی ببارد و لایه‌ای روی یخ قبلی ساخته شود و این‌گونه بروم مستقیم تا برسم جایی که دیگر نه خانه‌ای باشد و نه مغازه‌ای و نه آدمی.
موافقین ۴ مخالفین ۳

قبر شهید را شسته بودیم و به نظاره در کنار گل‌زار شهدا، هر دمی آدمی می‌آمد و رد می‌شد، بچه‌ای آش می‌خورد و پا رویش گذاشت، و سپس پیرمردی رد می‌شد و پا روی قبر گذاشت، بعد زنی و بعد پیرزنی، قبر کمی کثیف می‌شد و ما از این صحنه ناراحت می‌شدیم، و پشت هم غصه که چرا حواسشان نیست دارند روی قبر چه کسی پا می‌گذارند، قبری که شسته‌ایم و هنوز خشک نشده اینطور لگدمال می‌شود، هر پایی که روی قبر تازه شسته شده می‌گذاشتند در حکم له کردن و خاکی کردن قلب دردمندمان بود.

و البته آن فقط یک قبر بود، یک قبر شهید غیرمعصوم، نه جسم امام بود و نه آن آدم‌ها از عمد لگدمالش می‌کردند، فقط حواسشان نبود، آن‌ها سوار اسب نبودند و قصد له کردن جسمی هم نداشتند، آن فقط یک قبر تازه شسته شده بود و شهید، نه برادر ما بود نه خواهر ما و نه پدر ما و نه پسر ما، حتی قبر امام ما و برادر امام ما و پسر امام ما و پسر نوزاد امام ما هم نبود.

موافقین ۱۲ مخالفین ۰

داشتم فصل اول فیزیولوژی گایتون را مرور می‌کردم که ناگهان یادم افتاد در این روتین برنامه‌ریزی ماه‌ها است فراموش شده وقتی برای نوشتن قرار داده شود، خب گیریم که 25 تریلیون گلبول قرمز داشته باشم و 75 تریلیون تا از نوع دیگرش، این همه سلول بیایند و هی بمیرند و هی ساخته شوند و آن گاه یک روز همه‌شان با هم از دنیا بروند و از آن‌ها کتابی برای خواندن باقی نماند؟

یعنی مشتی من زندگی کرده باشم و رفته باشم و از من واژه‌هایی برای خواندن باقی نمانده باشند؟

و سپس اندیشیدم این فقط نوعی شهوت است از باقی ماندن و میل به بقای خودم، اینکه فقط بخواهم باقی بمانم یک عملیات شهوانی خودخواهانه است، اگر واقعا حرفی برای گفتن ندارم خب چرا باید بنویسم؟ فقط به این خاطر که باقی بمانم؟

گیریم که پر مخاطب هم شد کتاب‌های کذایی و شهرتی برایم دست و پا کرد، یک چنین اسم نحسی اگر برای خدا ننوشته باشد که کتاب‌ها و نوشته‌های دو زار هم نمی‌ارزد و چه بهتر که مثل آوینی بردارم ببرمشان بالای پشت‌بام و همه‌شان را یکجا به آتش بکشم و سیگاری با آتش‌شان روشن کنم و محکم پُک بزنیم به این پوچی فراگیر.

اما خب، من بدهکار خدایم، اگر الله را مالک بدانم و این بدن را هم ملکیت تام و تمامش با اوست، سال‌هایی را چه به کجی و چه به راستی نوشته‌ام و اندک جوهره‌ای در قلمم هست، آیا بعدا نباید پاسخ بدهم که چرا سال‌ها نوشتم و قلم پروراندم و تهش چیز درست و درمانی ننوشتم، این شد که حوالی ساعت 20:15 روز 16 بهمن 1403 به این اندیشه فرو رفتم که من هم باید بنویسم اما نه هر چرتی، دیگر پیر شده‌ام برای چرت نوشتن، باید بنویسم و اول نوشته‌هایم هم یک بسم الله الرحمن الرحیم بنویسم که مُهری باشد از خدا روی آن که اگر این عبارات از گیت ریا رد شده باشند تهش می‌شوند برایم باقیات الصالحات و خودفروشی به بهترین خریدار پای معاملۀ جهان که نامش خداست.

موافقین ۳ مخالفین ۰
هر جا برای من حرکت کردم نتیجه نگرفتم و به یأس رسیدم
هر جا حتی اندکی در نیت برای خدا حرکت کردم، برکت سرازیر شد و من را هم اشراب کرد
موافقین ۲ مخالفین ۰

مدت‌ها بود که صبح‌ها خواب می‌ماندم، خواب‌های سنگینی که مرا در لحظات آخر نزدیک به طلوع آفتاب نهایتا بیدار می‌کرد و ریشخند می‌زد بهم که هه‌هه نماز صبحت قضا شد! یا فقط یک دقیقه فرصت داشتم که باید می‌پریدم با سنگ گرانیت اُپِن تیممی می‌کردم و نمازی سریع می‌خواندم.

انواع روش‌های بیداری را سنجیدم، با تعدد زنگ‌های صبح، با قرار دادن صدای سوت یا صدای بم، صدای باران و رودخانه و گیتار و آکاردئون و کلارینت، موزیک در فاز شش و هشت، اندی، ابی، ساسی مانکن، تمام کفر و غنا را برای اسلام به میدان آورده بودم، بتهوون و باخ و موتزارت، هیچ چیز فایده نداشت.

تا آنکه در لیست موسیقی‌های آلارم صبح به صدای مرغ سحری که ناله می‌کرد رسیدم، به Rooster! صدای خروسی که انگار از فرط ضعف و شوق پس از پیامک واریزی یارانه ناله می‌کند. گویی صدابردار خروس را گرفته و چنان فشارش داده که چشم‌هایش از هم بیرون پاشیده و کاکلش هم از خون باد کرده و آخرین ناله را بیرون داده.

از زمان وضع این صدا بر آلارم صبحگاهی دیگر با اولین ناله از خواب بیدار می‌شوم و نه تنها در زمان ناله، بلکه یک ساعت پیش از آن - شاید به دلیل دلهره و ترس ناخودآگاه از این آسیب روانی- بیدار می‌شوم و جالب آنکه چند خانه آن طرف‌تر همیشه یک خروس دیگری ناله می‌کند و صدایش می‌آید.

و جالب آنکه مدت‌ها می‌خواستم بنویسم و چیزی به ذهنم نمی‌آمد جز واژۀ مرغ سحر! و حال به بخشی از سبک زندگی‌ام بدل شده است که علاوه بر نالۀ مرغ سحر در سر صبح، باعث نالۀ اعضای خانواده می‌شود که این چه آلارمی است قرار داده‌ای.

موافقین ۲ مخالفین ۰

می‌دانی حاجی ما اندازه غذای سگ هم نبودیم برایت، اندازه غذایش که هیچ اندازۀ خود سگ هم نبودیم، ما اندازۀ یک گل آپارتمانی، یک پوتوس و سانسوریا نبودیم، اندازۀ گلدان سفالی‌اش هم نبودیم، ما حتی اندازۀ یک کانفیگ V2ray هم نبودیم، در اندازۀ کتاب قانون جذب یا پک فروش راه‌های درآمد اینترنتی هم نبودیم، ما هیچی نبودیم، ما فقط ادعا بودیم، خیلی گنده‌گو، گنده‌سخن و گنده در زمینه‌های دیگر، حاجی همین است سایتِ تمامِ چیزهایی که گفتم پرسرعت، پرقدرت، پرتوان کار می‌کنند(کفر متحرک) اما سایتی که به اسم تو زدیم(البته من نزدم من کارگرش هستم) یک متن را هم نمی‌تواند بیاورد یا تغییر بدهد، به اول و آخر آن گوساله‌های مسؤول فنی مؤسسه مادرِ مؤسسه‌ات درود فراوان می‌فرستم هر دم، با تسبیح، با صلوات‌شمار و گاهی با ذکرشمار بادصبا و گاهی بی‌حساب، بر پهلو و بر پشت و گاهی هم وقتی به شکم خوابیده‌ام که این لطف را در حق تو و ما کردند، پول بیت‌المال حلالشان، حلال خودشان، بچه‌شان، همسرشان، روی قبر پدر و پدربزرگشان و دیگر اجدادشان گُل‌ها می‌‌گذارم اگر فقط پیدایشان کنم.

پی‌نوشت: این تقدیرنامه را بعد از آنکه نتوانستم برای دومین بار یک ساعت قبل از طلوع فجر 20آذر 1402 حتی متن را اندازۀ افزودن یک لینک تغییر بدهم، تغییر صفحه اول با المنتور هم بماند نوشتم. یک ساعت از عمرم که تلف شد و حاصلی نداشت...

موافقین ۲ مخالفین ۱

شغل جدیدم جزو مشاغل سخت طبقه‌بندی می‌شود، این که نویسنده یا ویراستار آثار دربارۀ استاد شهیدت شوی که هر لحظه میان نوشته‌ها خاطراتت با استاد به یادت بیاید، ده تا انگشت روی کیبورد بزنی و سه تا مشت از حسرت و غصه روی میز و بعد عینکت را برداری، چشم‌ها را خشک کنی و دوباره عینکت را بگذاری، شغل جدا سختی است.

اینجا می‌نویسم که بماند تا یکروز فاش شود، مرحوم محمدحسین فرج‌نژاد را با طلسم مرگ و علوم غریبه زدند و یکی از مسئولان رده بالای امنیتی سابق گفته که فوت ایشان و خانواده‌شان ترور بوده است. حسرت ما هم این است که باید جای آن که بنویسیم شهید فرج‌نژاد، باید بنویسیم مرحوم فرج‌نژاد.

عرفه سالروز شهادت استاد بود، دو سال گذشت و این مرد هنوز شناخته نشده است ولی بنده بچه بابام نیستم اگر رسالت بر زمین مانده را به ثمر نرسانم، راستی رفقا ممنون که هنوز در وبلاگ هستید، اگر قایمکی ما را می‌خوانید و هنوز وبلاگ می‌نویسید، نظری بدهید ما هم سراغتان بیاییم.

موافقین ۰ مخالفین ۰