سکوت

مرغ سحر ناله کن

۵ مطلب با موضوع «تاریخ» ثبت شده است

روزی پیامبر اکرم را در کوچه‌های مکه آزار می‌دادند، خاکستر و سنگ و آشغال بر سرش می‌ریختند، امروز هم آدم‌هایی به جرم لباس پیامبر پوشیدن، کتک می‌خورند و عمامه از سرشان انداخته می‌شود.

روزی #طالب_طاهری ، طلبه قاری قرآن را با میله آهنی زدند، دندان‌هایش را شکستند، پوست سرش را کندند و پوستش را با آبجوش پختند، امروز هم عده‌ای، #آرمان_علی_وردی را زدند، آن که چاقو داشت با چاقو می‌زد، آن که آجر و سنگ داشت، با سنگ می‌زد، یکی داد می‌زد حقش است یکی با لگد به پهلویش می‌زد.

یکروز به اسب‌ها نعل جدید زدند و بر پیکر آسمانیان کربلایی تاختند، امروز هم روی قفسه سینه #روح_الله_عجمیان پریدند و دنده‌هایش را شکستند.

روزی امیرالمونین را با نامردی در سجده با شمشیر زدند، امروز هم از بالای پل، نامردها نارنجک دستی بر سر #امیر_کندی انداختند و سرش را متلاشی کردند و خونش روی زمین ماند تا ۲ دخترش از آغوش پدر برای همیشه محروم شوند.

روزی طفلی شش ماهه روی دست بالا می‌رود و هق هق‌ عطشش در صحرا می‌پیچد و گلویش دریده می‌شود، امروز هم طفلی هفت ماهه بدنش پر از ترکش کینه می‌شود و یک چشمش را برای همیشه از دست می‌دهد.

روزی مادری پشت در با فریاد یاحیدر می‌سوزد، امروز هم بسیجی را در خیابان آتش می‌زنند و بدن #محسن_رضایی را طوری می‌سوزانند که تصویر جنازه‌اش قابل پخش نباشد.

آری، از ابتدای تاریخ تا به قیامت، اردوگاه یزیدیان و حسینیان پا برجاست و تو دقت کن، گوش کن، صدایی می‌آید، صدایی رسا است، مرتضای مطهری است که فریاد می‌زند: شمر زمانه‌ات را بشناس!

برادر، اینجا کربلاست، اینجا نینواست و امروز هم عاشورا، هلهله‌ها را می‌شنوی، یوم تبرکت را می‌بینی؟ شایعت و بایعت و تابعت‌ها را درک کردی؟

و بیچاره آن که مسلم را در کوفه رها کرد و کنج خانه‌اش خزید و با تحریف سخن علی، #مهسا_امینی را همچون ماجرای زن یهودی و خلخال تصور کرد و افسوس خورد و با ژست روشنفکری، از همان کاسه‌ای لیسید که سربازان معاویه لیسیده بودند.

جوی خون مومنین را ندید، با شایعه‌ای در حجره‌اش نشست و بچه‌شتر ماند و میانه را گرفت و در اختلاط رنگ‌های فتنه، رنگ اصلی‌اش را نمایان کرد و چه بیچاره که تاریخ هنوز نوشته می‌شود و اسمش در تاریخ ماندگار خواهد شد.

همان عالمان بی‌عمل، همان مومنان ترسو، همان خودی‌های احمق، همان‌ها که تیغ زیر گلوی علی گذاشتند که بگو لا حکم الا لله و به مالک بگو از اردوگاه معاویه برگردد، امروز هم به نواده علی، به سید علی می‌گویند: حکومت، فقط حکومت علی مرتضاست‌ و تو که باشی؟!

سنت و تاریخ همان است، حرام لقمه‌ها همچنان کر هستند، حرام‌زاده‌ها به میدان آمده‌اند و ابن زیادها صندوق‌های طلایشان را ردیف کرده‌اند...

و تو خودت را در این نقشه جنگی بیاب، که کجایی و که هستی و چه خواهی کرد؟!

  • جواد انبارداران

«حکیم جراح باید اندام‌هایی را که باید قطع شوند در دست چپ بگیرد و با چاقویی که در دست راست دارد و با یک ضربه آن‌ها را قطع کرده و از بدن جدا سازد و در این کار سرعت عمل بسیار اهمیت دارد. بلافاصله پس از قطع اندام‌ها، دستیار جراح روی زخم خاکستر داغ بریزد و کهنه‌ای را روی آن بگذارد و فشار دهد تا خون زیادی از غلام نرود.»

اگر غلام ارزشمند بود، کهنه را تا زمانی که خون کاملا بند نمی‌آمد از روی زخم برنمی‌داشتند و این کار گاهی اوقات سبب می‌شد چند نفر به نوبت کهنه را چند شبانه روز پی‌در‌پی روی زخم بگذارند تا خون به کلی بند بیاید.

حکیم محمد خودش بچه‌هایی را که به این صورت جراحی می‌کرد، پس از بند آمدن خون، ۲۶ ساعت در حمام نگاه می‌داشت و پس از آن، زخم را مثل هر زخم دیگری درمان می‌نمود. او اضافه می‌کند که این کار باید در مواقعی انجام بشود که زنده ماندن کودک خواجه شده مورد توجه خاص باشد.

وقتی خواجه‌سازی و اخته‌سازی را به عنوان تنبیه به کار می‌بردند، فقط جای آن را داغ می‌کردند و رویش خاکستر گرم می‌پاشیدند. در این مورد، شخص محکوم اغلب می‌مرد.

جالب این است که بدانیم شاه عباس کبیر عادت داشت برای تفریح و سرگرمی دست به عمل جراحی بزند. او اغلب اقدام به خواجه کردن و اخته کردن بچه‌های نوکران خود می کرد. نوشته‌اند که او در این کار تبحر پیدا کرده بود و تعداد افرادی که زیر دستش می‌مردند نسبتا کم بود.

طب در دوره صفویه، سیریل الگود

  • ۸ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۵۹
  • جواد انبارداران

خاطرات فردوست، ج ۱، ص۲۱۱

  • جواد انبارداران

این چند روز مشغول مطالعه کتاب مهم خاطرات فردوست هستم. حسین فردوست رفیق شفیق محمد رضا شاه بوده که از بچگی با شاه پهلوی بزرگ می‌شود، موسس گارد جاویدان است و مبنای سازمان اطلاعاتی ایران را این شخص می‌ریزد.
ویکی پدیا درباره سوابق فردوست می‌نویسد:
حسین فردوست ارتشبد نیروی زمینی شاهنشاهی ایران، رئیس دفتر ویژهٔ اطلاعات از ابتدای تأسیس در ۱۳۳۸، قائم‌مقام ساواک طی سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۲، رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی از ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷ و یکی از برجسته‌ترین و مؤثرترین چهره‌های سیاسی ـ اطلاعاتی دوران حکومت پهلوی و همدرس و دوست صمیمی دوران کودکی و نوجوانی محمدرضا پهلوی بود.

عرصه‌های زیادی است که روی زمین مانده، یکی از این عرصه‌ها تبیین کامل و درست تاریخ معاصر به مردم است. منصفانه رضا شاه و محمد رضا را به مردم نشان دهیم و بگوییم چرا انقلاب کردیم.
مقایسه‌ای بین این نظام با نظام قبلی بکنیم و نقد بزنیم.
چرا ارتش پر هزینه و مجهز رضا خان به راحتی از متفقین شکست خورد و رضا خان به جزیره موریس تبعید شد و از ترس جانش فرار کرد و چرا ما در هشت سال دفاع مقدس با کمترین امکانات در مقابل کل جهان به پیروزی رسیدیم؟
دلیل این که سر مطالعات تاریخی آمدم کلیپی بود که از دادگاه هویدای نخست وزیر در اینستا دیدم و چه قدر این بهائی خائن را بزرگ کرده بودند و می‌دانستم چیزی که می‌گویند  واقعیت ندارد ولی هیچ اسم و مدرکی و سوادی نداشتم که جواب دهم و احساس درماندگی کردم.

تاریخ را جدی بگیریم و همان طور که استاد بزرگوار زد در ذوق ما من هم بزنم در ذوق‌تان که پا شوید این مسخره بازی‌هایتان را در شبکه‌های اجتماعی تمام کنید، از کپی کردن دست بکشید، جریان‌های ضد اسلامی را بشناسید و عالمانه مقابله کنید.

سلطنت طلب‌ها، حجاب و مسائل جنسی و خانواده، آتئیست‌ها، فمنیست‌ها، اصلاحات و لیبرال‌ها، با این‌ها باید مقابله بشه.
(به استاد گفتم سینما را از کجا شروع کنم؟ گفت برو بچه بشین تفسیر قرآن بخون :/ )

  • جواد انبارداران

متن پیش رو قسمتی از کتاب خاطرات خانم دباغ است. این کتاب تو دهنیِ بزرگی به جریان فمینیسم است. یک خانم که با وجود داشتن 8 بچه مبارزات انقلابی دارد، به لبنان و سوریه می‌رود و تا جایی که من خوانده‌ام فرماندۀ سپاه همدان است. اگر مشکل قلبی دارید یا روحیه‌تان حساس است صفحه را ببندید و این متن را نخوانید. این متن گوشه‌ای از جنایات ضدانقلاب‌های کومله و دمکرات با گرایش‌ها مارکسیستی در منطقۀ کردستان است:

اردوگاه ما در قله مرتفعی از شهر سنندج قرار داشت، که از آن جا تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشتیم و پس از شناسایی کانون‌های تحرک آن‌ها به پاکسازی آن مبادرت می‌کردیم.

روزی یکی از برادران که با دوربین شهر را نگاه می‌کرد، ناگهان مرا صدا زد و دوربین را به دستم داد و با دست جهتی را نشان داد و گفت که نگاه کنم. در حوالی میدانی در شهر که امروز به نام امام خمینی شناخته می‌شود، زن کردی را دیدم که نوزادی در بغل دارد و با مردی که در مقابل خانه‌ای که درش باز بود، در حال نزاع و درگیری است، چند ثانیه‌ای این درگیری ادامه داشت، تا این که مرد کُرد با زور، بچه را از بغل مادرش جدا کرد، چند قدمی از آن زن فاصله گرفت و یک دفعه با کلت به دهان بچه شلیک کرد.

من از آن چه می‌دیدم یکه خوردم، در آن فرصت کم هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم، بلافاصله با برادران به آن منطقه حمله کردیم و منطقه و محله را به تسخیر درآوردیم. من آن منزل را یافته به داخلش رفتم. دیدم که مادر، نوزاد خونینش را در مقابل گذاشته و مات و مبهوت به او نگاه می‌کند. او شوکه شده بود. به کنارش رفتم و با دست تکانش دادم، کمی که هوشیار شد، شیون و گریه و زاری کرد و بر سر و صورت خودش چنگ می‌انداخت و گیس‌هایش را می‌کشید و با مشت بر سر و سینه‌اش می‌کوفت. مدتی طول کشید تا آرامَش کنم. سپس پرسیدم چی شده، او در حالی که اشک خون می‌ریخت به کردی شروع به صحبت کرد و گفت: «سه روز بود که شیر گیرمان نمی‌آمد و این بچه خیلی گرسنه بود، دیگر طاقت نداشت و همین طور بی‌تابی می‌کرد، گریه‌های پیوسته او ناچارم کرد که برای پیدا کردن شیر به بیرون بیایم که آن از خدا بی خبر جلویم را گرفت به او گفتم که می‌خواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم، گفت بچه را بده به من تا بهش شیر بدهم، و بعد به زور جگر گوشه‌ام را گرفت و تیر به دهانش زد.»

دیدن آن صحنه فجیع و شنیدن ضجه‌های آن مادر مرا به شدت متأثر کرد و اثر شدیدی در روحیه‌ام گذاشت، به طوری که هر وقت به یاد آن لحظه و آن صحنه می‌افتم بغض گلویم را می‌فشرد.


  • جواد انبارداران