سکوت

مرغ سحر ناله کن

داد می‌زد خدا

يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۶ ب.ظ

دایی بلند شد که برود. گفت می‌روم ماشین را روشن کنم، شما هم خودتان را برسانید. داشتیم بدرقه‌اش می‌کردیم تا سرِ کوچۀ بُن بست‌مان. زمستان بود و آسفالت هم سرد. دایی دور گردنش شالگردن کاموایی پیچیده بود و دستش دانه‌های سرد تسبیح را گرم می‌کرد.

یک آن، فریاد و جیغ خیابان را پر کرد که از خانه‌ای منشأ می‌گرفت. تصور کردم دعوای خانوادگی است و قرار است زنی بی‌حجاب با چوب کتک بخورد. ولی نه، دیدم مردی پابرهنه با زیرپوش سفید و شلوار کردی، از خانه بیرون زده و می‌دود و مضطر داد می‌زند: خدا خدا خدا!

بچه‌ای کبود شده، با گردن آویزان در دست دارد و می‌دود و آن طرف زن‌ها جیغ می‌زنند و در صورت‌شان می‌زنند. دایی به مرد اشاره کرد، بچه‌ را سریع از دستش گرفت و پشت‌و‌رو طفل سیاه‌شده را از پا آویزان کرد و محکم چندتایی به پشتش زد و او را به دست مرد بیچاره‌ داد و گفت: «همین طوری پشت‌و‌رو بگیر و ببرش».

مرد ۵ قدمی نومیدانه ندویده بود که بچه استفراغ کرد روی آسفالت و در بطری نوشابه‌ای که در حلقش گیر کرده بود، میان زردی‌های استفراغ دیده می‌شد.

مرد از همان راهِ آمده برگشت و هق‌هق می‌کرد، خدا پاسخ‌ش گفته بود و یادش رفت از وسیله تشکر کند.

دایی از دوران جوانی توی بیمارستان بود، هنوزم هست، تحصیلات آکادمیک ندارد اما اسم داروها را خوب می‌داند و سال‌ها در داروخانه کار کرده، او شبیه‌ترین کس به پدربزرگم رمضان است که فقط عکسی ازش داریم و موهای فر و سبیل‌های مشکی دارد. پدربزرگ جوانم رمضان، با تولد مادرم با همان مرض خانوادگی سرطان روده از دنیا رفت. همان مرضی که دایی را هم می‌خواست بکشد ولی با شیمی‌درمانی و توسل زنده ماند و ای کاش زودتر از من نرود.

  • ترومازادۀ فرهنگی

دفتر خاطرات

روزانه نویسی

نظرات (۲۲)

اوه!!
پاسخ:
مای
گاد
وَ مَنْ أَحْیاها فَکأَنَّما اَحیا النَّاسَ جمیعاً.

درود بر جناب دایی با تجربه...


تا حالا قسمت وبلاگ های تراز رو ندیده بودم. >> داخل پرانتزش
پاسخ:
راضی بودید از داخلِ پرانتزتون؟
به من نمی چسبه.
پاسخ:
باز داری نور بالا میزنی و فازِ تواضع
تواضع؟!
چیزی که اصلاً بلد نیستم.
پاسخ:
باز خورشید داره میگه سیاهم
سلام
تیتر رو که دیدم فکر کردم از عرفه نوشتین!
خدا چه قشنگ‌وسیله سازه... خدا حفظ کنه آقا دایی شما رو.
پاسخ:
همچنین خدا حفظ کنه دایی بستگانتون رو :/

عرفه(شناخت) یعنی همین، وقتی آدم به تنگنا میرسه تازه یادِ خدا میفته و داد میزنه
  • פـریـر بانو
  • خدا خیرش بده که کمکشون کرد.
    موقعیت وحشتناکیه. یه‌بار یادمه شربت پرید تو گلوی خواهر چندماهه‌ام. نفسمون برید وقتی گردنش کج شد و سرش افتاد رو شونه‌اش. دیگه ناامید شده بودیم که مامان دست کرد تو دهنش و انگشت چرخوند تو گلوش تا نفسش برگشت. مردیم و زنده شدیم... واقعا مدیریت اون لحظه‌ها کار هرکسی نیست. درستش اینه نترسیم تا عقلمون کار کنه ولی خب...
    پاسخ:
    خوب شد تجرّ مادری نجاتش داد، این مادرها واقعا مدیرَن و بلدن چه کنند
    امروز پسرِ ما هم یکم سرفه میکرد، مادرش داشت سکته میکرد و میلرزید میگفت یه چی گیر کرده

    به روش سقراطی گفتم: به نظرت امکان خفه شدنش هست یا نه؟
    گفت نمیدونم
    گفتم بگو خفه میشه یا نه؟
    گفت نه
    گفتم پس هیچی، اگر خفه میشه زنگ بزنم 115 :/
  • פـریـر بانو
  • تجربه‌اس دیگه. به نقل دیگران من وقتی بچه بودم یه‌بار اسباب بازیم تو گلوم گیر کرد، یه بار سیب. هر دوبارش هم مامان خودش رو باخت و بابا فرشتهٔ نجات‌طور به دادم رسید و دست کرد تو دهنم و با انگشت اشاره درشون آورد. :)) همین تجربه‌ها باعث شد اون‌شب که بابا نبود، مامان بتونه خواهرم رو برگردونه...

    شما دیگه خیلی ریلکس بودین. درود! :))
    پاسخ:
    پس شما هم چندین بار احیا شُدید
    بچه ها انگار این طوری اند که به هر چی میرسند اول میخوان طعمشو بچشن و میخورنش :/

    یک بار هم زیر سفره‌ای روی فر گاز آتیش گرفته بود توی ایوان خونه، پدرم هاج و واج وایساده بود نگاه میکرد و مادرم جیغ زنان با سینی روش میکوبید
    مَن با در آوردنِ صدای آتشنشانی(#جدی) رفتم شلنگِ آب رو باز کردم و برداشتم آوردمش و آتیش رو خاموش کردم
  • פـریـر بانو
  • بله... باید خدا رو شکر کنم. :)

    همینطوره انگار. همین کجنکاوی‌ها همه رو می‌اندازه به دردسر! :/ :))

    :))
    به‌خدا همینجوری بهتره. آدم استرس نگیره سریع می‌ره یه راه چاره پیدا می‌کنه. استرس بگیری انگار مغزت قفل می‌کنه. همه‌چی بدتر می‌شه...
    پاسخ:
    این که آدم استرس میگیره فایده‌ای هم داره؟
    شاید به دلیلِ خاصی وجود داره
    بچه های کوچیک زیاد اینطوری میشن ،
    راه حلش هم اینه که سروته‌شون کنی، چند تا بزنی به پشتشون :)))
    پاسخ:
    بزرگترهایی که یه چی تو ذهنشون گیر میکنه رو چه کنیم؟
  • آقای ‌‌میم
  • بچه ات چند سالشه سید؟
    پاسخ:
    7 ماهش شده
    ولی به همون مقدار یک ماهگی فهم داره
    بزرگترا اگه تو مجرای تنفسی‌شون چیزی گیر کنه از پشت بغلش می‌کنی، دست چپتو مشت می‌کنی میذاری زیر دیافراگمش، دست راستم روش قفل می‌کنی، به داخل و بالا فشار میدی که شیء مذکور بپره بیرون. کلیپ هم برای کودکان، هم نوزادان، هم بزرگسالان تو نت هست، توصیه‌ی اکید می‌کنم ببینید و یاد بگیرید.
    ولی اگه اشتباه تایپی نبوده و تو ذهنشون چیزی گیر کنه، باید با کفگیری ملاقه‌ای چیزی زد تو ملاجشون، شاید اونم پرید بیرون.
    پاسخ:
    اگر هم اشتباهِ تایپی بوده، اشتباهِ خوبی بوده
    اگر با ضرب و شتم میشد درست کرد مشاورهای مدرسه باید یک چوب بیسبال میذاشتن کنار دستشون :/
  • آقای ‌‌میم
  • خدا حفظش کنه
    نزن تو سر بچه ات
    پاسخ:
    دیروز صدام رفت بالا
    باهاش حرف میزدم نگام نمیکرد :/
    بغلشم کردم یه جا دیگه رو نگاه میکرد

    همش وقتی میخواییم غذا بخوریم میاد دست میزنه :/ مام داغ میکنیم
  • آقای ‌‌میم
  • بچه همینه دیگه
    خداییش چه زود ازدواج کردی:)
    پاسخ:
    حالا بَده یا خوب؟
    حسرت میخوری یا تکفیر میکنی؟
  • آقای ‌‌میم
  • خوب و بدش بستگی به خود فرد داره
    تکفیر رو خوب اومدی:))))
    پاسخ:
    رفته بودم بخوابم
    برگشتم جوابت رو بدم:
    ازدواج و بچه کلا خوبه
    اون هم تو فضای پمپاژ شهوت
    و زاد و ولد سگ‌ها
    و رشد کهنسالان!
  • פـریـر بانو
  • استرس اگر کم باشه می‌تونه یه‌جور محرک باشه برای انجام کارها. مثلا یکم استرس واسه کنکور باعث می‌شه درس بخونی، یکم استرس واسه خفه شدن بچه باعث می‌شه زودتر دست به کار شی واسه نجاتش و... . مزیت‌هاش این‌هاست. معمولا اکثر آدم‌ها بهش نیاز دارن...
    پاسخ:
    البته استرس در طولانی مدت چون باعث ترشح هورمون کورتیزول میشه سبب فلج شدنِ بدن میشه
    یکی از دلایلی که میگن وقتی خبر بد میخوایید بدید آروم آروم بگید برای ترشح شدنِ همین هورمونه که مانع سکته هم هست
    اینم دلایل زیست شناسیش
    بهشون احترام بذارید!
    پاسخ:
    چَشم
    ولی به کی؟ :/
  • آقای ‌‌میم
  • راستی یه چیز بی ربط اگه صفحه خوبی تو توئیتر میشناسی معرفی کن دنبال کنیم
    پاسخ:
    فامیل دور
    فرید ابراهیمی
    علی سیستانی
    رزنانس
    دکتر موسوی
    این‌ها شاخ‌های حزب اللهی هستند
  • ILYA محمد راد
  • شه جالب
    پاسخ:
    جالب تر کامنتِ توئه :/
    من تو همچین شرایطی کاملا به انفعال می‌رسم...

    ازدواج و بچه کلا خوبه :)
    پاسخ:
    شمام معلومه حسابی از عُشّاق ازدواج و همسرداری و بچه هستی
    ازینا که جونشون میره برای خانواده
    معلومه؟ من بیشتر تو زن دادن تبحر دارم تا زن گرفتن... سه تا هم‌اتاقی‌مو زن دادم، دوتاشون هم بچه دار شدن :دی
    پاسخ:
    کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره همینه؟ :D
    یکی برای خودت بگیر که بشی آزاد در بندِ همسر
    به بزرگسالانی که میگید چیزهایی توو ذهنشون گیر کرده.
    پاسخ:
    بزرگسال منظور کهنسالان نیست
    یعنی تمامِ افرادی که بزرگ شدند و مشکلاتی که توی ذهنشون دارند :/
    منم منظورم کهنسال نبود. :)
    پاسخ:
    :/
    الآن حرفِ حسابتون چیه؟
    مزاحم نشید

    زنگِ پایینی رو بزنید ;d

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.