داد میزد خدا
دایی بلند شد که برود. گفت میروم ماشین را روشن کنم، شما هم خودتان را برسانید. داشتیم بدرقهاش میکردیم تا سرِ کوچۀ بُن بستمان. زمستان بود و آسفالت هم سرد. دایی دور گردنش شالگردن کاموایی پیچیده بود و دستش دانههای سرد تسبیح را گرم میکرد.
یک آن، فریاد و جیغ خیابان را پر کرد که از خانهای منشأ میگرفت. تصور کردم دعوای خانوادگی است و قرار است زنی بیحجاب با چوب کتک بخورد. ولی نه، دیدم مردی پابرهنه با زیرپوش سفید و شلوار کردی، از خانه بیرون زده و میدود و مضطر داد میزند: خدا خدا خدا!
بچهای کبود شده، با گردن آویزان در دست دارد و میدود و آن طرف زنها جیغ میزنند و در صورتشان میزنند. دایی به مرد اشاره کرد، بچه را سریع از دستش گرفت و پشتورو طفل سیاهشده را از پا آویزان کرد و محکم چندتایی به پشتش زد و او را به دست مرد بیچاره داد و گفت: «همین طوری پشتورو بگیر و ببرش».
مرد ۵ قدمی نومیدانه ندویده بود که بچه استفراغ کرد روی آسفالت و در بطری نوشابهای که در حلقش گیر کرده بود، میان زردیهای استفراغ دیده میشد.
مرد از همان راهِ آمده برگشت و هقهق میکرد، خدا پاسخش گفته بود و یادش رفت از وسیله تشکر کند.
دایی از دوران جوانی توی بیمارستان بود، هنوزم هست، تحصیلات آکادمیک ندارد اما اسم داروها را خوب میداند و سالها در داروخانه کار کرده، او شبیهترین کس به پدربزرگم رمضان است که فقط عکسی ازش داریم و موهای فر و سبیلهای مشکی دارد. پدربزرگ جوانم رمضان، با تولد مادرم با همان مرض خانوادگی سرطان روده از دنیا رفت. همان مرضی که دایی را هم میخواست بکشد ولی با شیمیدرمانی و توسل زنده ماند و ای کاش زودتر از من نرود.