وصیتم را مینویسم، شامل چندتایی کتاب امانی در اتاقم و چندتایی نماز و روزه استیجاری است که بدهکارم. نمیفرستم برای همسر،چون نمیخواهم بیشتر از این بترسد و در خانه دلش شور بزند، میفرستم برای رفیق آملی، هر چند اینترنت قطع است و به دستش نمیرسد. یاد دیالوگ فیلم «موقعیت مهدی» میافتم، میگفت:«بدها شهید نمیشوند»، دلم آرام میشود که قرار نیست اتفاقی برایم بیفتد. جلوتر آتش روشن است و صدای آشوب به گوش میرسد.
موتورها را در حیاط مسجد پارک کردهایم و جمعیت آشوبگر از میدان امینیبیات نزدیک میشود. نیمساعت قبل که با موتور داشتم مستقیم به میدان امینیبیات میرفتم، راه را بسته بودند و مجبور شدم از کوچه پس کوچههای منتهی به خیابان توحید بیایم، به سر یکی از کوچههای خیابان توحید رسیدم، آشوبگرانی را دیدم که سر جنگ با اموال عمومی داشتند، شیشه میشکستند، گلدانهای سنگی بزرگ وسط بلوار را زمین میانداختند و با موزاییکها و سنگهای برش خورده که مشخص است برایشان کف خیابان تخلیه کرده بودند به جان اموال عمومی و انسانها افتاده بودند.
حالا جلوی در مسجد ایستادهایم و به موتورها و ماشینها میگوییم تغییر مسیر بدهند، میگوییم جلوتر خطرناک است و هر طور شده باید برگردند، پسر جوانی سوار موتور میگوید خانه من همان حوالی است، میگوییم خب صبر کن، بروی آسیب میبینی، میگوید رفتم و با سنگ به پا و موتورم زدهاند.
مردی با تیشرت سیاه و با چشمهای سرخ سوار بر موتور جلوی مسجد میرسد، چشمهایش را نمیتواند باز کند و سوزش چشمانش را حس میکنم، داد میزنم کسی سیگار دارد؟ یکنفر جلو میآید، سیگار دارد ولی آتش ندارد، از یکنفر دیگر آتش میگیریم و سیگار را دستش میدهیم، میگویم خودت بکش و دودش را در چشمت بکن، سیگار را آتش میزند، چند تا پک محکم میزند و سیگار را دم چشمهایش میگیرد، صورتش پر از دود میشود.
عینکم را نیاوردهام، نمیخواهم در تعقیب و گریزها زمین بیفتد و بشکند، دور را خوب نمیبینم، اما صدای داد و فریاد را خوب میشنوم و آدمهایی که به سرعت دارند به سمت ما میدوند، چندین اسکیتسوار را میبینم که دارند به سرعت به سمت ما میآیند. یعنی از چند ماه قبل اینها داشتند آموزش میدیدند که با اسکیت به سرعت در آشوب خیابانی جابهجا شوند، سریعا وارد مسجد میشویم، استاد الف هم دویده داخل و مضطرب است، آستینش را بالا میزند، با سنگ به دستش زدهاند، مینشیند روی زمین، نفسش بالا نمیآید، میگوید یک روحانی را جلوی مسجد کشتند! میگویم روحانی اینجا چه کار میکرد؟ چطور کشتند؟ با نفس نفس زدن میگوید با چاقو زدند و جنازهاش را روی زمین انداختند و بچههای اطلاعات جنازه را کشیدند و بردند توی کلانتری، میگوید: پلیس هیچ غلطی نکرد!
تصمیم میگیریم از مسجد بزنیم بیرون، موتورم را روبروی مسجد پارک کردهام، میدانیم اگر برسند در مسجد حبس میشویم و مسجد را آتش خواهند زد، از در مسجد بیرون میزنیم، با تیشرت و ماسک و ظاهر ساختگیام، کسی نمیفهمد که حزباللهی هستم، منتظریم جمعیت از امینیبیات برسد، ولی یکدفعه یک هسته 10 نفره جلوی مسجد سبز میشود و داد میزنند: آزادی، آزادی!
به سرعت از مسجد دور میشوم و از دور نظارهگر ماجرا هستم، نگران استاد الف هستم، هر چه شمارهاش را میگیرم تا بگویم یکنفر هم در مسجد نماند جواب نمیدهد، به هر کس از بچهها زنگ میزنم کسی گوشی برنمیدارد، سمت میدان امینیبیات می روم، جوانی با ماسک و کاملا در آرامش شیشههای عمودی ایستگاه اتوبوس را تک به تک با سنگهایی که در دست دارد میشکند، انگار کارگری است که کارفرمایش دستور داده بسیار منظم امشب باید این شیشهها شکسته شود.
برمیگردم سمت میدان توحید، پلیس ضد شورش ایستاده و انگار دارد از زیبایی آسمان قم و صورتهای فلکی دب اصغر و اکبر لذت میبرد.
نیم ساعتی از ماجرا دور میشویم و زیر پل توحید مشغول خوردن نان و پنیر و آبهای معدنی و مشغول برنامهریزی میشویم، وقتی برمیگردیم چه میدان توحید و چه میدان امینیبیات آرام شده، هر چند دقیقهای پلیس تیر هوایی میزند و در حیاط سازمان برق، اغتشاشگران را جمع کردهاند و هر چند لحظهای یکنفر را کت بسته و بدون پیراهن به داخل میبرند.
مادری را میبینم که گریان سمت در میآید و میگوید: تو رو خدا پسرم را نبرید! پسر من اینجاست؟ و ده دقیقه قبل دیدم اتوبوس و ماشین را پر کردهاند و بردهاند. حالا فقط نیروهای ضد شورش سوار بر موتور دسته دسته از سازمان برق خارج میشوند، اما یک میدان پایینتر یعنی میدان نبوت همچنان آشوب است و پلیس راه را بسته، از روی پل میشود رفت، از روی پل میآیم سمت پایین، دسته دسته آشوبگران را میبینم، موتور را همانجا بر میگردانم و در مسیر خلاف بر میگردم.
موتور را در خیابان امینیبیات پارک میکنم و با بچهها به راه میافتیم، استاد الف نمیگذارد تونفا بگیرم، میگوید سلاح سرد است و ممکن است برایم مشکل ایجاد کند، دقیق نمیفهمم چه میگوید.
در مسیر شیشههای بانک را میبینم که شکستهاند و عابر بانک را خرد کردهاند، مردی جلوی عابربانک ایستاده و کار بانکی دارد، میگوییم برو سمت میدان توحید اینجا همه عابربانکها خراب است. به سمت مابقی آشوبگران میرویم، گاز اشک آور زدهاند، کل صورت و چشمها و پیشانیام شروع به سوختن میکند، به سرفه میافتم و در همین لحظه همسر زنگ میزند؛ سلام کی برمیگردی خونه؟ چرا سرفه میکنی؟ با صدای گرفته میگویم: گاز اشکآور زدهاند و الان وقت مناسبی برای صحبت نیست.
استاد الف سیگار دود میکند، ماسک را پایین میدهم و دودش را در صورت و چشمهایم فوت میکند، میگوید بهمن سیگار آشغالی است، مارلبرو واقعا عالی بود. با جیبهای پر از سنگ به راه میافتیم، کوچه به کوچه پاکسازی میکنیم، تا ما را میبینند گلهای فرار میکنند، یکیشان را میگیریم و سوار موتور میکنیم، بدون استثنا تا دستگیر میشوند میگویند: ما نبودیم، ما کاری نکردیم، اصلا داشتم رد میشدم، من منتظر عمویم هستم، اشتباه گرفتی...
سنگها به سمتمان میبارد، میخواهم سنگی پرت کنم، نمیدانم سر و کله دو تا بچه کوچک سر کوچه چرا پیدا شده، میترسم به بچهها بخورد و سنگی نمیزنم، به سمتشان میدویم و از هر سوراخی که بتوانند راه پیدا میکنند و فرار میکنند، کوچهها که پاکسازی شد برمیگردیم سمت میدان امینیبیات.
امیرآبادی نماینده قم را میبینم که دورش را گرفتهاند و دارد صحبت میکند، حالا که کار تمام شده، همه چیز تخریب شده، افراد آسیب کافی دیدهاند، مسئول همیشه حاضر در صحنه کف خیابان است، پلیس میگذارد تمام خسارتها که زده شد، سر و کلهاش پیدا شود و خیابان را شلوغ کند. استاد الف میگوید با خودشان گفتهاند بگذار شاممان را بخوریم بعد بیاییم، انگار وقتی بسیجی در خیابان بود، اینها مشغول خوردن شامشان بودند.
- ۱۱ نظر
- ۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۱:۲۶