دخترش در شهرستان سلسله

می‌گفت

پدرم از سلسلۀ شهیدان زنده بود

آن‌ها که همه دیگر فهمیده‌اند

چطور بیقرار شهادتند

می‌دانی

آخر شهید زنده 

اهل کتمان است

اهل این نیست که جار بزند چقدر شهادت را دوست دارد

اما وقتی کار بالا می‌گیرد و به انتهای خود می‌رسد

شهید بی‌قرار رفتن می‌شود

آن‌گاه همه را خبر می‌کند

هر جا می‌نشنید التماس دعا می‌کند برای شهادتش

توی روضه امام را التماس می‌کند 

سر مزار رفقای شهیدش به آن‌ها التماس می‌کند

شهید یوسف‌وند هم چنین بود

درخشش التماس او را

اشک‌هایی که از روی ریش‌هایش روی سجاده می‌ریختند لو داده بودند

و البته پیکر بی‌سرش

حوالی ساعت 12

وقتی موشک به ساختمان بسیج خورد

کل ساختمان ناگاه کامل فرو ریخت

نزدیک به سه روز داشتند آوار بر می‌داشتند

بسیجی‌ها و پاسدارها و آتشنشان‌ها

دست‌ها زخمی و دردمند شده بود

این را رفیقم برایم گفت

وقتی که آهن‌ها داغ را کنار می‌زد

تا جایی که دستانش سوخته بود

و صورتش را وقتی پرسیدم چرا سرخ است

می‌گفت از داغی نفرت‌انگیز تهوع‌آور اسرائیلی است

اولین کسی که زیر آوار ساختمان بسیج بیرون آمد

و پیکرش پیدا شد

شهید یوسف‌وند بود

علامت محبتش به امام حسین را نه از وصیتش

بلکه از سری بود که به عشق حسین قطع شده بود

هیچکس از خانواده‌اش در شهر نبود وقتی حاج محمدتقی رفت

جز پسر کوچکش

همان برادری که دیشب پستی را بهش تقدیم کردم

اما او در همان اول شهید شده بود

و رفته بود

اما کسی روایتی از شهید چهری نشنیده

کسی که اتاقش روبروی اتاق سردار یوسف‌وند بود

و ساختمانش روبروی ساختمانی که همسرش در آن کار می‌کرد

ساختمان که پایین ریخت

همان جا قلب همسرش هم افتاد زمین

تمام شیشه‌های ساختمان روبرو شکسته بود

در ورودی ساختمان هم آنقدر داغ شده بود که نمی‌شد بهش دست زد

سرباز با لگد در را برایشان باز کرد

حال شوهر زیر آوار پرواز کرده

و همسر جلوی آوار زیر تشویش و حیرانی دفن شده

او را از محل دور کرده‌ بودند

نمی‌دانست چه بر سرش آمده

رفیق به معراج شهدا رفته بود

اما هیچ کجا 

بعد از چندین ساعت آواربرداری

نامی از شهید چهری باقی نبود

جز 20 پیکر

که هویتشان قابل شناسایی نبود

آنقدر که همه تکه تکه شده بودند

می‌دانی

مظلومیتشان این است

که این‌ها حتی اسمی ازشان در این رسانه‌ها نیامده

حتی عکسی هم ازشان نیست

مردم نمی‌دانند حقیقتا چه‌خبر بوده

به مردم نگفته‌اند که دست رفیق کفن داده بودند

تا برود هر چه می‌تواند دست و پای تکه تکه شده و سوخته پیدا می‌کند

در کفن بگذارد و بیاورد

به مردم نگفتند در مترها آن‌طرف‌تر از محل شهادت سردار

هیچی از پیکر پسر طلبه سردار باقی نمانده است

به مردم نگفتند که بعد از هفت بار گشتن در کوه‌ها

فقط رفیق یک ستون مهرۀ سوخته پیدا کرده است

کجایند نویسندگان دفاع مقدس

کجاست آوینی کجاست سپهر

که بیاید و روایت کند

و در این روایت آنقدر اشک بریزد که کاغذ خیس شود

اینقدر برود وضو بگیرد و باز گریه کند و باز وضو بگیرد

تا بتواند فتح را روایت کند

سلامی کیست، باقری کجاست، آن‌ها چند تا عکس هستند

حتی سلیمانی کجاست

سلیمانی در رسانه روایت نمی‌شود

سلیمانی هنوز هم یک عکس است

حاجی‌زاده هم یک عکس بوده و یک عکس باقی خواهد ماند

تهرانی‌مقدم هم یک عکس است

این‌ها سلبریتی نیستند

ما با ظاهرشان قرار نیست خوش باشیم

منش اخلاقی و تپش قلب حسینی و شعور الهی‌شان را باید بازشناسیم

اقلا بدانیم او کیست

چه‌کسی می‌داند شهید طهرانچی چند تا مقالۀ ISI نوشته بود

چند صدتا مقاله مختلف داشت

نقشش چی بود

همین فخری‌زاده چطور

ما چرا روایت نمی‌کنیم، چرا نمی‌نویسم، چرا نیستیم

چرا بحران قلب همسر شهید چهری را روایت نمی‌کنیم

چرا نمی‌گوییم او تا شب چه کشید

او چه حالی داشت

2 بچه مدرسۀ ابتدایی او در رسانه کجا هستند

آیا شهدا محملی برای گریه شده‌اند

آیا فیلم گرفتن از زن و همسر شهید

فقط ملعبه گریاندن مخاطب شده است؟

نماز شب شهید یوسف‌وند کجاست

آیا فقط این باب است که یک شهید خالکوبی کردۀ بی‌ریش پیدا کنیم و بگوییم او خوب است؟

او که متحول شد و شهید شد خوب است؟ بله خوب است اما گل‌های سرسبد چه

چرا شهید یوسف‌وند می‌تواند قلوب را به سمت خود بکشاند

چرا عطر معنویت او حس می‌شود

نزدیک به 30 40 نفر شهید نیروی انتظامی در حمله‌ اخیر اسرائیل چه کسانی هستند

فقط جانشین فرمانده اطلاعات نیروی انتظامی را گفتیم ولی بقیه‌شان چرا حتی اسمی ازشان نیست؟

من دیگر دارم شاخ در می‌آورم

هر چه جستجو می‌کنم از اینکه نویسندگان ما، دغدغه‌مندان ما، نشسته باشند و شهدا را روایت کرده باشند پیدا نمی‌کنم

حتی کانال‌های روایت شهدا و خادم الشهداء

همینطور عکس کنار هم اضافه می‌کنند

فقط یک عکس و یک اسم

شهدا ما را ببخشید

شما فقط برای من

یک عکس و یک اسم بودید

مثل همین اسامی کوچه‌ها

نه در ذهن ما بودید نه اشکی برایتان ریختیم

و نه حتی اخلاقمان شبیهتان شد

مظلومیت شما را ما ساخته‌ایم با بلد نبودنمان

بیخیال

بگذارید بنزین بزنم سریع

بروم شمال

شهید کیلو چند 

موافقین ۶ مخالفین ۰

همین دیروز پدرم سایه‌ای آرام روی این شهر بود

در هیاهوی خیابان‌ها و تنفس ساختمان‌هایی که

هر قاب پنجره‌اش داستانی دارد

او به آسمان ایمان داشت اما پایش

بر آسفالت این شهر حک شده بود

در آن ساختمان که

پناه بسیجیان خسته شد

پدرم فرماندهی می‌کرد

با همان نگاه نافذ

با همان اقتدار مؤمنانه

کوچه‌ها پر بود از رمز و رمزگشایی

هر روز مشغول کشف تاریکی‌هایی بودند

که مثل بختک

بر جان آدمیان چنگ انداخته بود

می‌گفت: دشمن این بار،

در هیئت هموطن،

در لباس آشنا

و ما را قسم می‌داد

راه را از چاه باز بشناسیم

همین دیروز، هنوز صدای نفس‌هایش

میان راهروی ساختمان می‌پیچید

همه با اطمینان خاطر،

پشت این دیوارها

احساس امنیت می‌کردند

تا آنکه ساعت 12 شد

اندکی مانده به اذان ظهر

که کینه و خشم کور،

چون آتشی خاموش‌ناشدنی

ساختمان را در آغوش گرفت

و پدرم،

در میان شعله‌های انتقام،

با سکوتی توانمند

بی هیچ فریادی رفت

تا امنیت

تا ایمان

تا امید

در همین شهر زنده بماند

دشمن این بار از سلاح و میدان

نه،

که از راه نفوذ

از پنجره‌های ذهن و دل ما آمده بود

و پدرم

پرچم بیداری بود

که خواب‌شکسته‌شان کرد

دیروز خبر آمد:

سردار، فرمانده بسیجیان

پسرش را یتیم کرد

شهر در سکوتی سنگین

داغدار نامی شد

که تا دیروز

دلگرمی شب‌های بی‌قراری بود

حالا من

ایستاده میان دیوارهای ماتم‌زده

در ازدحام تسلیت‌ها

دنبال رد پدر می‌گردم

انگار هنوز

سایه‌اش از پشت پنجره‌ها

نگاهم می‌کند

دشمن شاید جسم او را گرفت

اما نامش

در رگ‌های همین شهر خواهد ماند

و من مانده‌ام

با غروری که تلخ است،

و دلتنگی‌ای که تمامی ندارد

بخوانید امشب نماز لیلة الدفن برای شهیدمحمدتقی ابن نظرعلی

سردار و فرمانده کل حفاظت اطلاعات بسیج 

موافقین ۷ مخالفین ۰

در هنگامه‌ای که باران آتش بر بام خانه‌ها می‌بارد و باد ناآرام، خاکستر اضطراب را در کوچه‌ها می‌پراکند، دل‌ها چون شاخه‌های لرزان سپیدار، چشم به امید دوخته‌اند.  

در ژرفای شب‌های جنگ، جایی که نور فانوس‌ها در مه تردید می‌لرزد، صدایی از عمق هستی برمی‌خیزد و مردم را به سمت آرامش می‌خواند:«أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»  

و این آیه، همچون نسیم بهاری که بر نواحی پژمرده باغ می‌وزد، قوت قلب را در رگ شهر جاری می‌سازد، البته اگر کسی در این حوالی خدا را بر قلب خود جاری کند.

زندگی زیر سایۀ تهدید هر صبح با طلوعی کم‌نور آغاز می‌شود؛ اما حتی در تنگنای ناامیدی، ندای الهی از پس ابرهای تیره می‌تابد:«فَإِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا إِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا»  

همان‌گونه که از دل سخت‌ترین سنگ‌ها، چشمه‌ای می‌جوشد و موجی نو را متولد می‌کند، آسانی نیز از پس هر سختی، به آرامی زاده می‌شود.

در گَردباد مصائب، مردمی که اشک‌شان با غبارِ خانه‌های ویران آمیخته، با سوزِ دعا به سنگر صبر پناه می‌برند؛ آن‌گاه که زمزمه ایمان، همچون قطره‌های شفا بر زخم‌های جان می‌چکد: «وَنُنَزِّلُ مِنَ القُرآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحمَةٌ لِلمُؤمِنینَ»

و رفته‌رفته، زمختی زخم‌های عمیق، زیر باران معانی الهی نرم و التیام‌یافته می‌شود.در غوغای بی‌پناهی، مخاطب اگر برخوردی نزدیک با قرآن بیابد، ماجرای فرعون و موسی را به یاد می‌آورد و طنین این یقین را در گوش زمان می‌پراکند که موسی می‌گفت«إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهْدِینِ»

همان‌گونه که نسیم در دل تفتیدۀ کویر، خبر از باغ پنهان می‌دهد، حضور خدا، راه روشن نجات را در هر بیراهه‌ای نجوا می‌کند.

آن‌گاه که مع الاسف مردمی که قرآن را شاید از یاد برده‌اند، خسته و بی‌قرار، به قطرات اشک‌شان پناه می‌برند اگر این کتاب خاک‌خوردۀ لب طاقچه را بگشایند، این حقیقت زنده، از ژرفای آسمان زمزمه می‌شود که«إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ المُتَوَکِّلینَ»

بردباری را از کوه‌ها باید آموخت. آنان که ریشه در سنگ دارند و قامت‌شان در برابر بوران خم نمی‌شود، این ندا را پیوسته در جان دارند:«وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ»  

توکل که خداوند چونان درختی سترگ، سایۀ خویش را بر زمینِ خشکیده دل‌ها گسترانیده است، فقط نیاز به ندای توکلت علی الله دارد تا قلب‌های خاکستری، سرخ شوند.

روزها و شب‌های جنگ، اما همگی بی‌پایان نیستند. در افق خسته و رنگ‌باخته، وعده رستاخیز آرامش از پس سحر، همچون شعله‌ای پاک خود را نشان می‌دهد:  «إِذَا جَاءَ نَصرُ اللَّهِ وَالفَتحُ» 

پیروزی همان باران سبز بهاری است که پس از زمستان طولانی، زادۀ وعدۀ الهی می‌شود. به نفس‌هایی که از سنگر خستگی بازمی‌یابند، آیه‌ای نجوا می‌شود:«یَا أَیهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّةُ ارجعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیةً مَرضِیَّةً»* 

چو شفقی که پس از شبانگاه طولانی، افق‌ها را روشن می‌کند، آرامش نصیب جان‌های سربلند می‌شود.

ایستادگی واژه‌ای است که فرشتگان برای مردمان مقاوم می‌آورند. بر شانه‌های کسانی که زیر بار حوادث، قامت‌شان نمی‌شکند، می‌زنند و آرام در گوششان می‌گویند نترس و غمگین مشو:«إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلَائِکَةُ أَلاَّ تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا»  

آری این گونه مثل طنین باران بر بام‌های شکسته، فرشتگان، پیام‌آوران امید می‌شوند.

در ارتفاع صبر، آنجا که سکوت کوه‌ها سرشار از ایمان است، فرمان آرامش صادر می‌شود:«وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ» بشارتی که شبیهِ بوی گل‌های بهاری پس از بارش ناگهانی، کل شهر را پر می‌کند.

دل‌هایی که به یاد خداوند می‌تپد، خانه‌هایی‌اند بر دامان اطمینان. در اوج تاریکی، جایی که حتی چراغ آخرین سرپناه خاموش می‌شود، این آیه، همان نسیم نوازشگر بر زخم‌های بی‌علاج است:«فَأنزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلَى المؤمِنینَ»

و بعد آن‌گاه که زندگی پیچیده‌تر از موج‌های خروشان و ترسناک‌تر از گردبادهای بی‌امان می‌شود و هیچ پناهی جز دعا نمی‌ماند، این فریاد در جان روزگار طنین می‌افکند:«أَمَّن یُجِیبُ المُضطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکشِفُ السُّوءَ»

همان‌گونه که دعای یک برگ درخت زیر باران اجابت می‌شود، استجابت الهی نیز بی‌وقفه از آسمان عشق می‌بارد.

و در پایان، ذکر حق، رمز ماندن و بالیدن است:«فَاذکُرُونِی أَذکُرکُم وَاشکُرُوا لِی وَلَا تَکفُرُونِ»

همچون لبخندی بر لبان خورشید، هر که سپاس و یاد خدا را همراه خویش کند، امید را همواره در قلب خود خواهد یافت.

موافقین ۲ مخالفین ۰

چند ساعتی است که طوفان شن درون قلبم به حرکت افتاده، اما اعصاب وسواسی، نگران خاکی شدن گوشۀ رگ‌هایم هستند جای آرام کردن قلبم، به قلب التماس کردم به این طوفان پایان، دهد اول التماس کردم، بعد دعا کردم، بعد هم فحاشی و تهدید، حتی تهدیدش کردم یک تیزیِ مستقیم فرو کنم تویش تا خفه شود، آره، می‌دانم دنده‌ها مانع می‌شوند، اما مطمئن باش اینقدر تیزش میکنم و اینقدر محکم و دقعی می‌زنم که مستقیم برود وسطش، آره، جنابِ حرکت‌های غیر ارادی، من به‌طور ارادی ساکتت می‌کنم، یکروز انتقام این همه نامردی را ازت می‌گیرم و خونت را بیرون می‌ریزم، جراحت کاری بهت می‌زنم تا یکبار برای همیشه ساکت شوی.

می‌دانی، وقتی بمیرم دیگر نگران مشکلات اقتصادی نیستم، به قرض‌ها و قسط‌ها و حقوق فکر نمی‌کنم، به تحمل کردن‌ها نمی‌اندیشم، یک اسکلت که روی دشت سرسبز افتاده دیگر نگران عقب جلو شدن یارانه نیست، نگران موشک خوردن هم نیست، دراز کشیده و داستان می‌خواند، روزنامه می‌خواند، کنار آبشار می‌نشیند، کنار آب سرد یک قنات شاید، حتی نیاز ندارد برای برنامۀ بیرون شهر رفتنش برنامۀ جوجه کباب و گوجه بریزد، یا نگران جور کردن وسیله باشد.

می‌دانی دیگر نفرتم از این محل زندگی هم تمام می‌شود، از این گرد و غبار و از این مغازه‌های نکبت تعمیر خودرو، از ماشین و دود گازوئیل خلاص می‌شوم، می‌توانم بروم آرام و آرام تا برسم وسط یک جنگل بکر سرسبز، یک اسکلت مگر چیزی از اضطراب می‌فهمد، می‌داند افسردگی چیست، دیگر گوشتی نیست و چربی نمانده و هورمون حرام‌زاده‌ای نیست که بخواهد بالا برود یا پایین بیاید، اسکلت‌ها دربارۀ اعتیاد دوپامینی شبکه‌های اجتماعی دیگر صحبت نمی‌کنند، اسکلت‌ها نیاز به کلیپ انگیزشی ندارند، یک اسکلت مُرده به هدف زندگی نمی‌اندیشد، یک اسکلت فقط می‌نشیند و به موسیقی گوش می‌کند، او چند میلیون سال شاید وقت داشته باشد، گرچه کم کم استخوان‌ها بپوسند، یک اسکلت راستی دندان‌درد هم نمی‌گیرد، بله، می‌دانم معایب خودش را هم دارد، شاید دیگر لذت غذا خوردن را ندانم، چون زبانی نمانده، اما همان بهتر که اسکلت باشم، جای اینکه صبح تا شب برای یک لقمه نان و پنیر بدوم و نرسم، کاش یک اسکلت بودم، اگر احمق نبودم آدم بودن را نمی‌پذیرفتم، یک تکه سنگ می‌شدم در تقسیم وجود خلقت، تازه نه یک سنگ قیمتی، بلکه یک قلوه‌سنگ بی‌اهمیت، چیزی که بود و نبودش در طی میلیون‌ها سال تفاوتی نداشت.

موافقین ۳ مخالفین ۱

آری، خبر کوتاه بود و مسرت‌بخش، مرغ سحر بالاخره بعد از پیگیری‌های اهل محل شرش کم شد اما آثار سانحۀ آن همچنان در جسم و روانم وجود دارد و هنگام سحر ناخودآگاه درگیر PTSD می‌شوم و ایضا یک پانیک پشتش.

در واقع حوالی صبح و بین‌الطلوعین یعنی زمانی که این مطلب را می‌نگارم، روح یک شمالی رامسری که بدنش پر از امواج رادیواکتیو است در من حلول کرده و آمادۀ درگیری هستم، کافی است یکی از دوستان از راه برسد و بخواهد مثلا دری را محکم ببندد تا به‌صورت کاملا هیجانی فاقد هر گونه عملیات شناختی او را ما بین همان در گذاشته و آن را محکم ببندم.

مرا یاد اولین قسمت رمان دارن شان می‌اندازد، انگاری این خروس در من چیزی باقی گذاشته با رفتنش و حالا که محله ساکت شده و این خروس بی‌محل از اینجا رفته، همچنان وجوه جنگاوری او در من قرار دارد.

امیدوارم که بعد از ذبح او را چرخ کنند و بدهند همان را چند تا مرغ دیگر بخورند و یکی از آن مرغ‌ها تخمی بگذارد و آن تخم اتفاقی دست من برسد و من هم یک املت سوسیش کنم و بعد به معنای واقعی کلمه بخشی از آن خروس در من جریان یابد تا ترکیب تز و آنتی‌تز، سنتزی را رقم بزند و بعد هر روز بروم در بلندای پشت‌بام و بلند فریاد بزنم لعنت بر، لعنت بر، لعنت بر، یعنی سه عامل مهمی که باعث شدند وضعیت قطعی برق و اینترنت روزانۀ ما به این وضع بیفتد که یکی از آن‌ها فرد نابلدی است که رئیس جمهور شده و دومی گروهی هستند که به او رأی دادند و سومی گروهی هستند که اولی را تأیید کردند تا وارد کارزار انتخابات شود.

پیش از انتخابات فقط یک توییت زدم و آن هشدار به مردم بود که اگر این جناب رأی بیاورد منتظر قطعی برق مانند زمان روحانی باشید و حال هر روز اخباری می‌شنوم از سوختن وسایل خانگی، جدیدا یک فریزر و یک چرخ خیاطی از فامیل سوخته و باز شنیدم فریزر یکی دیگر سوخته و البته بنده هم منتظرم وسایل برقی خانه‌مان بسوزد.

قطعی برق علاوه بر سوزاندن وسایل خانه‌ها، دارد بازدهی ادارات را که همینطوری بازدهی ضعیفی داشت را هم ضعیف‌تر می‌کند گاهی دو ساعت برق از 7 الی 8 ساعت کار کارمندی را حذف می‌کند و گاهی اوقات دو ساعت هم اینترنت می‌رود چون لابد یکجای دیگر شهر برقی رفته که اینترنت را با خود برده و در ساختمانی که ما هستیم همزمان با قطعی برق دو ساعتی آب هم می‌رود چون پمپی نیست که آب را به بالا بفرستد.

و تازه این‌ها که چیزی نیست، خراب شدن مواد غذایی کارگاه‌های مختلف از خمیر نانوایی‌ها بگیر تا حتی کارگاهی که دیدم با پسته و تنقلات چیزهایی درست می‌کردند و مردن مرغ مرغداری‌ها، حاصل این انتخاب احمقانه است و به‌نظر انتخاب احمقانه فقط به‌خاطر مردم نیست که آن‌ها غالبا با این سطح فکر و اندیشه و دانایی مقصر اصلی نیستند، احمقانه از جایی آغاز شد که این ساختار هر 4 سال عوض شدن رئیس‌جمهور بنا نهاده شد و سرنوشت یک کشور دست تاس انداختن‌ها و تبلیغات‌ها شد نه پای استعدادها و ارزشمندی‌ها و سپس تناقض آمد، مسؤولی که با چپیه سفید داد می‌زد مرگ بر آمریکا اما دخترش در همان آمریکا داشت بین چند تا پسر در دیسکو دنس می‌رفت.

آیا انتظار داریم مردم بایستند پشت دورویی‌ها و تناقض‌ها و با دیدن عوضی‌ها چیزی نگویند؟ آیا پدر خانواده‌ای که از نداشتن هزینه رهن و اجاره آواره شهر شده است برود بایستد پشت مسؤولان فاسد ریاکاری که خانه‌های چندهزارمتری دارند؟

البته که همه مسؤولان به این روایت کثافت نیستند و مسؤولانی که از دل و جان مایه می‌گذارند را به چشم دیده‌ام و حاضرم جانم را برایشان فدا کنم، اما با حماقت آن‌ها که تصور می‌کنند واقعا آلترناتیوی می‌شود با سر کار آمدن حرامی‌ها برای حکومت پیدا کرد چه کنم و با سردرگمی و گیجی و گنگی و گهگاهی استحاله و گذر برخی انقلابی‌ها در این اوضاع چه کنم؟

همیشه ته این حرف‌ها این می‌ماند که باید فقط به وظیفه عمل کرد و پذیرفت که اگر هر حکومتی جز حکومت مهدوی اگر همه چیز تمام می‌شد وجود امام زمان اصلا عبث و بیهوده بود و ظهور و انتظار برای ظهور هم پرت و پلا می‌شد، پس حتی آخوندها هم باید بدانند اگرچه وظیفه‌ای دارند و نباید مثل انجمن حجتیه دست روی دست بگذارند، اما باید هم بدانند تکوینا و خلقا، هیچ حکومتی همه‌چیز تمام نخواهد شد جز حکومت مهدوی.

در دعای عهد هست که از خداوند می‌خواهیم به وسیله ظهور، بندگانِ مُرده و چه‌بسا شاید همین انقلابی‌های گیج و محافظه‌کار و ندانم‌گرا را زنده کند که در جنگ شناختی طوری تیر خوردند که بوی تردیدشان حالمان را به هم می‌زند، احی به عبادک شاید همین باشد که با آمدنش بندگان زنده می‌شوند.

این قلم هم چیز عجیبی است، از خوشحالی برای رفتن یک خروس با سیاست حرکت می‌کنیم و با ظهور تمام می‌کنیم، گرچه همه چیزش رزق و قسمت من و شماست.

موافقین ۶ مخالفین ۱

ابوتراب را گویند بسیار دوست می‌داشته، لقبی که پیامبر به او داده بود و معاویه مادرقحبه آن را برای تحقیر حضرت استفاده می‌کرده است.

شاید بگویید به‌کار بردن واژه مادرقحبه غلط است و در شان بنده نیست، اما در عصری که سریال می‌سازند درباره مادر قحبه‌ معاویه در عربستان و او پاکدامن است و با فرم اثر طوری جلوه می‌کند که حتی به شهادت رساندن حضرت حمزه را به او حق می‌دهیم و انگار نه‌انگار که هند بنت عتبه از قحبه‌های مشهور مکه بوده و انگار نه انگار که اعراب جاهلی و امثال ابوسفیان چنان روابط عجیب و غریب داشته‌اند جا دارد بلند قحبگی مادر معاویه را فریاد بزنیم تا شاید به یک‌کسی بربخورد.

قرار بود متنی در مدح امیرالمومنین بنویسم اما یکهو معاویه مادرقحبه و سریالی که برایش ساخته‌اند در کنار ظلم‌هایی که به حضرت و یارانش معاویه روا کردند و شورش‌هایی که ترتیب داد که فقط در یک موردش با فرستادن سپاه بسر بن ارطاه علیه العنة ۳۰ هزار شیعه را در جاهای مختلف قتل‌عام کردند مانع از این شد که بتوانم در مدح علی چیزی بگویم.

نوشتن درباره ابوتراب را باید به زمانی دیگر موکول کرد، پس فعلا شما را به خداوند بزرگ می‌سپاریم. راستی قحبه فحش نیست که توصیف است و توصیف برخی افراد این توهم را ایجاد می‌کند که داریم بهشان توهین می‌کنیم.


موافقین ۷ مخالفین ۰

مرغ سحر خفه‌خون بگیر، هم در عالم خیال و هم در عالم واقع، چرا که رسم و رسوم عاشقی کردن نمی‌دانی، ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز که کان سوخته را جان شد و آوازی نیامد.

دم‌دم‌های تپش بلندگوی مسجد در نزدیکی صبح، خروس شروع می‌کند به عربده زدن، خروس ریاکار تصور می‌کند با این فریادها می‌تواند ادعای عاشقی کند، حال آن‌که پروانه در مسجد گوشه‌ای ایستاده و با آن‌که یقین داریم هیچ گناهی نکرده، سه دور تسبیح چرخانده و الهی العفو گفته.

در بحری که ادای برکه در می‌آورد مستغرق بودیم که ناگهان نون آمد، نون همان است که یونس صاحبش بود و خداوند سر تقصیراتش وی را صاحب ماهی به‌نام ذالنون نامیده بود و البته در عرب نسبت دادن آدمی به حیوان نوعی بار منفی دارد، بله نون که من هنوز نمی‌دانم چه مدل نهنگی است، آمد و با لهجه غلیظ کف کالیفرنیا گفت: هاوز گویننگ آن؟

گفتم: لطفا مزاحم نشوید، بنده در حال چیل کردن با موسیقی لوفای هستم. گفت اخوی، تو تا چیل کنی، زندگی‌ات تمام شده، گفتم چطور؟

در این هنگام بود که در میانۀ تصویر سابتایتال‌ها هویدا شدند و گفت: تو روزانه 24 ساعت وقت داری، 8 ساعت میخوابی و حدود 8 ساعت هم سر کار می‌روی، یکی دو ساعت هم غذا میخوری و آماده رفتن و برگشتن می‌شوی، یک ساعتی هم در کنار خانواده و مقداری هم برای امور شخصی استحمام و توالت، تهش چهار ساعت می‌ماند برای این‌که با دیگر انواع بشر تفاوتی یابی.

گفتم منطقی عرض می‌کنی، لطفا مرا ببلع تا اندکی در درونت همچون یونس غمگین شوم و عربده‌هایی زنم، بلعیده شده بودم که شمعی یافتم و روشن کردم، پدر ژپتو در همان حوالی بود و مشغول سجده بود و سجاده‌اش را اشک خیس کرده بود. 

گفتم پدر جان ذکر یونسیه را بگو برای خلاصی از این هم و غم، سپس فریاد زدم: لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین، ژپتو که حال پس از سال‌ها عبادت در میانۀ شکم نهنگ، پیر خرابات شده بود گفت: برادر شما یونس نیستی که با یکبار گفتن کارت راه بیفتد، اقل این ذکر 400 مرتبه است و البته برخی معتقدند عوارضی دارد.

سپس سخن به سمت علم الحروف رفت و خواص حرف ظاء، در همین حوالی از خواب پریدم، همیشه هم نمی‌شود که خلاقانه نوشت، کلیشه هم یکی از مخلوقات خداوند است و حقش آن است گاهی کلیشه شوم، من دوست دارم کلیشه شوم تا اندازۀ انشای چهارم ابتدایی، آن وقت که همه در انتهای انشاء از خواب می‌پریدیم، از خواب پریدم دیدم که خورشید خانم بیرون آمده و من بدون کرم ضد آفتاب دکتر ژیلا، سوختۀ این قضای نماز صبح شده‌ام و خروس همچنان عربده می‌زند.

در را باز کردم، به سمت دستشویی رفتم که دیدم دم صبح کسی دکمه آیفون خانه را فشرد، دیدم همان شخص پدر ژپتو در لباس مأمور برق وارد شد، گفت می‌بینم چند وقتی است که خانه‌تان شعاع نورش افت کرده و از خانه‌های تقریبا تاریک این شهر است، گفتم پدر دست روی دلم نگذار، مستقیم بگذار روی چشمم فشار بده تا کور شوم، سپس ادامه دادم بله مدتی است که تسبیح شاه مقصودم نیز از هم گسسته و رشتۀ دل بیمارم به هر طرف کشیده شده، گفتم چه کنم در این وضع بی‌امامی؟

گفت امام درونی‌ات همیشه با توست، عقل تو، در همین حوالی، همیشه راه راست را می‌داند و تو می‌دانی که هیچ راهی جز این رفتن به این صراط نداری، گفتم راستی حال که فصل گرما شده کولر گازی را روشن کنم؟ گفت برادر، جسم تو مادامی که در مسیر او نباشد خنک کردن یا گرم کردنش ابدا فایده‌ای ندارد، گیریم که حالا خنک شدی، مگر فعلت با اوست و گیریم که فعلت با او باشد مگر نیتت با اوست و گیریم که نیتت با او باشد، مگر قطره‌ای اخلاص هم در تو هست؟

به پای پدر افتادم گفتم می‌خواهم اعتراف کنم به گناهانم، گفت من شاید پدر باشم ولی پدر الاغی چون تو نمی‌شوم! گفتم حرف دهنت را بفهم مرتیکه عارف‌مسلک خر،گفت همین زبانت باعث شده الاغ شوی، ایِ شوی‌اش تمام نشده بود که زیر لنگ‌های پیرمرد بیچاره زدم و صدای شکستن استخوان لگنش به جهت پوکی استخوان محله را پُر کرد، گفتم: محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد! تو که در تربیت یک آدم آن هم نه واقعی‌اش بلکه چوبی‌اش مانده‌ بودی، توصیه میکنم زر مفت نزنی، حال آن‌که تو شخصیتی خیالی هستی کشتنت مجاز است چرا که در عالَم مَجاز هر امری مجاز است.

گفت تو رو به پیغمبر از کشتن من دست بکش، گفتم قسم معتبر فقهی فقط به الله است، گفت تو رو به الله، گفتم در عالم مَجاز هر امری مجاز است، گفت حتی عاشق شدن؟ این سخنش مرا به فکر فرو برد و مستقیم برگشتم در محیط خیس و تاریک شکم نهنگ، تاریکی مطلق بود و صدای حرکت آب در اطرافم می‌آمد، خوابیدم کف شکم نهنگ، پاهایم را جمع کردم توی بغلم و برکۀ کم عمق شکم نهنگ رفته‌رفته عمیق‌تر می‌شد و این کارِ چشمانم بود که محیط اطراف را دائم از آبی سرد غمگین‌تر می‌کرد، زیر لب زمزمه می‌کردم سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب.

به ساحل رسیدیم، از شکم نهنگ بیرون آمدم، سر نهنگ را به آغوش کشیدم، پوستم کنده شده بود و آفتاب می‌تابید روی تن رنجورم، کنار بوته کدویی نشستم و به انتهای افق اقیانوس می‌نگریستم، چمباتمه زدم و با چوبی روی ماسه خیس اعداد 7 و 8 و 6 را نوشتم و به نظریات فیزیک کوانتوم فکر کردم، جهانی که در آن خروس ساکت شده بود و آرام کنار مرغداری شب‌ها هق‌هق می‌کرد و رسم عاشقی فهمیده بود، جهانی که امکان داشت خروس دیگر صبح‌ها عربده نزند و پروانه‌ها شاگردانش شده بودند.

موافقین ۷ مخالفین ۰