ماجرا از پریشب حوالی ساعت ۳ و نیم شب شروع شد، مادرم در را باز کرد و گفتند زدند، اسرائیل زد. من هم خسته و کوفته و البته خوشحال از اینکه دیگر سردرد و دندان‌دردی ندارم که از شب قبل با خودم آورده باشم از جایم بلند شدم، بیرون آمدم و دیدم فقط می‌خواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم، نه کمتر و نه بیشتر، اخبار را کمی بالا پایین کردم، گفتم با خودم نکند که سردار باقری را شهید کرده باشند، چون گمانه‌زنی‌هایی برای شهادت او وجود داشت، عکس چند جا در تهران را دیدم، ساختمان‌های مسکونی را زده بودند، چند طبقه خاص، توییتر را بالا پایین می‌کردم، فیلمی که منتشر شده بود را در چند توییت به ده‌جا نسبت داده بودند، یکی می‌گفت کامرانیه، یکی می‌گفت لویزان، دیگری نوشته بود قیطریه، خب لامصب مگر یک عکس حداکثر چندجا می‌توان باشد؟ گفتم کاش آقای فلان را کشته باشند، اخبار عروسی لاکچری پسرش و سومین زنش و نفتکش‌هایش مدت‌ها هزینه تراشیده بود و فرسنگ‌ها با مبانی انقلاب فاصله داشت، ولی خب متاسفانه فردایش فهمیدم نمرده، شاید هم فردا مرد و حماسه‌‌ها از او سراییده شد!

امروز برای ساعت ۴:۳۰ ساعت گذاشته بودم که بیدار شوم، نگران هم بودم نکند امروز برای نماز صبح خواب بمانم، ولی آلارم منفجر شدن یک بمب یا موشک سر همین پیروزی ساعت ۴ من را از جا بلند کرد، ولی همسر را از جا پرانده بود، هی می‌گفت زدند، زدند.

گفتم باشد، پریدم بالا پشت‌بام، دود سیاهی به آسمان می‌رفت و کنارش هم دود سفیدی می‌سوخت، گفتم شاید این دود فسفر سفید باشد، نمی‌دانم، دود باید سیاه باشد، اگر سفید است یعنی یا چیزی که دارد می‌سوزد تر است یا خیلی دمای آتش بالاست.

سریع می‌خواهم موتور را بردارم و بروم سراغ دود ببینم چه‌خبر است که برادر مانع می‌شود، می‌گوید اینجا را قرنطینه کرده‌اند، بروی بهت گیر می‌دهند.

فقط روی پشت‌بام می‌روم.

به لطف اسرائیل بین الطلوعین بیدارم و روی پشت‌بام قدم می‌زنم، یادم می‌افتد چند هفته پیش می‌خواستم در کانال، اطلاع نماز یکشنبه ذی‌القعده را کار کنم که مدیر کانال پرید و گفت: این ربطی به کانال ندارد، موضوع کانال دشمن‌شناسی است و من مانده بودم چطور بهش توضیح بدهم کسی که در دینداری لنگ بزند، چطور می‌خواهد دشمن را بشناسد و بفهمد و چقدر خودسازی مهم است.

اصلا دهانم اینقدر باز مانده بود که نتوانستم توجیه کنم و بگویم برادر شما چقدر دوری از اصل ماجرا.

حال شب گذشته، وقتی از بالکن پایین را نگاه می‌کردم و می‌دیدم چطور آدم‌هایی دارند حتی بدون درست پوشیدن لباس و با پیچیدن یک پتو دور خودشان می‌دوند تا سوار ماشین شوند و فرار کنند، می‌فهمم چقدر فرق آن آدم‌های با ایمانی بود که در زندگی دیده‌ام با یک آدم بزدل است، حتی این آدم بزدل اگر به ظاهر لباس طلبه و پاسدار و بسیجی بر تن داشته باشد.

و بعد خنده‌دار بود، صف‌های بلند پمپ بنزین، فردایش در کف شهر، مغازه‌های بسته شده خیابان‌ها و اینکه منتظر بودم آن‌ها که می‌گفتند نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران، بیایند شعاری برای ایران بدهند و تجمعی کنند و طالب دفاع از ایران شوند، کل روز شهید چمران را تحسین می‌کردم و جمله‌ای که گفته بود: هنگامی که شیپور جنگ نواخته می‌شود مرد از نامرد شناخته می‌شود.

به دوستداران زن زندگی آزادی اندیشیدم، بیچاره‌های ترسان، مدعیان و گنده‌گویان بی‌پایه، با عقاید منحط خسته‌شان، حالا چه حالی دارند، حالا که سال‌ها عمرشان در تزئین ظاهر گذشته و گونه‌هایشان چاق و چانه‌هایشان تیز و شاید حتی شکمشان هم تکه‌تکه شده اما حالا مثل سگی در قطب دلهره به‌ خود می‌لرزند، چون این ظاهر، باطن محکم ریشه‌داری که برود و برسد به امیرالمومنین ندارد که مانع از ترس و دلهره‌شان شود، چون بیچاره‌ها اگر بمبی به‌سرشان بخورد می‌میرند و تمام می‌شوند و قبلش چندصدهزار بار هم از ترس مرده‌اند، اما شیعه راستین فقط یکبار شهید می‌شود و شاید ناراحت شود از اینکه چرا آن بمب نیامد در آغوشش بکشد.

مکتب اسلام با اشخاص و رفتنشان تمام نمی‌شود، عقیده با بمب هزار تنی هم دفن نمی‌شود، حتی اگر فردا بگویند حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هم شهید شد واهمه‌ای نیست، هزار نفر دیگر جایگزین ایشان می‌شوند و این حرف من نیست که خمینی آن را گفت اما این به شرط ایمان است و به شرط اعتقاد به تاثیر همان نماز یکشنبه ذی‌القعده و اعتقاد به اطعام غدیر و استحباب دعای ندبه امروز، این به شرط این است که بفهمیم در کل عالم فقط ما هستیم و خدا و یک وظیفه، اعتقاد کامل کامل به اینکه ما جز برای عبادت و عبدالله بودن خلق نشده‌ایم و ذات ما سرشته با خداست و اگر می‌ترسیم یا هر روز مضطربیم یا شب‌ها افسرده‌ایم برای این است که خدا و فرامینش و تسلیم شدن در برابر اوامرش هنوز جایگاه خودش را در زندگی‌مان نیافته.

دیشب از ساعت صفر نیمه‌شب تا ساعت یک به تماشای هنرمندی پدافند تهران نشستم، صدای پهپاد و ریزپرنده دائم می‌آمد و پدافندی که اکثرا همه را رهگیری می‌کرد، البته انفجار هم دیشب زیاد بود و هر بار که صدای انفجار می‌آمد می‌دانستم شاید چند نفر شهید شده‌اند باز و شاید هم چند نفر فقط نفله شدند و مردند و این تازه شروع ماجراست و به‌نظرم اگر ما این همه مدت تماشاچی صرف نسل‌کشی فلسطینی‌ها و لبنانی‌ها نبودیم و با تمام قدرتمان به وظیفه دینی‌مان یعنی دفاع از مظلومان عمل می‌کردیم حتی به قیمت شهادت نصفمان به حال امروز نمی‌افتادیم، اگر ما بیخود در طی این سال‌ها قدرت دشمن را کوچک‌نمایی نمی‌کردیم و مداحمان رجزی می‌خواند که مطابق واقع باشد فکر نمی‌کردیم جنگ ما به این راحتی باشد، وقتی موضوع انتقام و بازگرداندن سنگ به همان‌جایی که آمده بود را سرسری گرفتیم و به مشتی آدم خوش‌خیال سفیه با دوز بلاهت یا خیانت قابل توجه، برای مذاکره با دشمن قاتل شهید سلیمانی و سیدرضی دوباره میدان دادیم چیزی جز این نمی‌شد، در انتها اگر قانون اجازه می‌داد و مصلحت بود فحشی نثار شورای نگهبان می‌کردم اما حیف که نمی‌شود در دهان شورایی زد که نامزد غیرمتخصص بی‌ادب بی‌برنامه را تأیید می‌کند تا در میدان اقتصاد بیشتر از قبل ببازیم و له شویم تا بگویند این جمهوری و انقلاب ذاتا مشکل دارد و میلیون‌ها فداکاری بچه‌های انقلاب دیده نشود و زیر قیمت طلا و دلار مدفون شود چون یک شورا تصور کرده مصلحت اندیشیده حال آنکه نتیجه کارش مفسده است، مثل گوشت‌های فاسدی که در یک فریز خاموش بدون برق گندیده‌اند و کرم زده‌اند. تو نهج‌البلاغه بلدی که حاضری رسما با مذاکره باسن رئیس‌جمهورشان را ببوسی؟ پیرمرد ترک ساده‌لوح.

ماجرا از آن ساعت شروع شد و تازه ابتدای آن هستیم، شاید دو تا دختری که با نیم‌تنه و مینی‌ژوب و این مزخرفات وسط تهران جولان می‌دادند این وسط بمب آگاهی خورد توی سرشان و گیسوان خونی هموطنشان را دیدند و فهمیدند دشمن کیست و دوست دلسوز کیست، البته بعید می‌دانم، حماقت گاهی ریشه‌هایش خیلی کلفت و عمیق است.

ملاحظه‌گری و مصلحت‌اندیشی همیشه مدفن حقیقت است، بیاییم آن را کنار بگذاریم و واقعا تسلیم شویم، خیلی این مطلب آش شله‌قلم‌کار شد، حالا که همه‌چیز قاطی است جهت حسن ختام یک لعن بکنیم، اللهم العن حجاب استایل جماعت، والسلام علیکم،  دعامون کنید، عیدتون مبارک، شهادت فرمانده‌هان اسلام مبارک.

موافقین ۰ مخالفین ۰

آری، خبر کوتاه بود و مسرت‌بخش، مرغ سحر بالاخره بعد از پیگیری‌های اهل محل شرش کم شد اما آثار سانحۀ آن همچنان در جسم و روانم وجود دارد و هنگام سحر ناخودآگاه درگیر PTSD می‌شوم و ایضا یک پانیک پشتش.

در واقع حوالی صبح و بین‌الطلوعین یعنی زمانی که این مطلب را می‌نگارم، روح یک شمالی رامسری که بدنش پر از امواج رادیواکتیو است در من حلول کرده و آمادۀ درگیری هستم، کافی است یکی از دوستان از راه برسد و بخواهد مثلا دری را محکم ببندد تا به‌صورت کاملا هیجانی فاقد هر گونه عملیات شناختی او را ما بین همان در گذاشته و آن را محکم ببندم.

مرا یاد اولین قسمت رمان دارن شان می‌اندازد، انگاری این خروس در من چیزی باقی گذاشته با رفتنش و حالا که محله ساکت شده و این خروس بی‌محل از اینجا رفته، همچنان وجوه جنگاوری او در من قرار دارد.

امیدوارم که بعد از ذبح او را چرخ کنند و بدهند همان را چند تا مرغ دیگر بخورند و یکی از آن مرغ‌ها تخمی بگذارد و آن تخم اتفاقی دست من برسد و من هم یک املت سوسیش کنم و بعد به معنای واقعی کلمه بخشی از آن خروس در من جریان یابد تا ترکیب تز و آنتی‌تز، سنتزی را رقم بزند و بعد هر روز بروم در بلندای پشت‌بام و بلند فریاد بزنم لعنت بر، لعنت بر، لعنت بر، یعنی سه عامل مهمی که باعث شدند وضعیت قطعی برق و اینترنت روزانۀ ما به این وضع بیفتد که یکی از آن‌ها فرد نابلدی است که رئیس جمهور شده و دومی گروهی هستند که به او رأی دادند و سومی گروهی هستند که اولی را تأیید کردند تا وارد کارزار انتخابات شود.

پیش از انتخابات فقط یک توییت زدم و آن هشدار به مردم بود که اگر این جناب رأی بیاورد منتظر قطعی برق مانند زمان روحانی باشید و حال هر روز اخباری می‌شنوم از سوختن وسایل خانگی، جدیدا یک فریزر و یک چرخ خیاطی از فامیل سوخته و باز شنیدم فریزر یکی دیگر سوخته و البته بنده هم منتظرم وسایل برقی خانه‌مان بسوزد.

قطعی برق علاوه بر سوزاندن وسایل خانه‌ها، دارد بازدهی ادارات را که همینطوری بازدهی ضعیفی داشت را هم ضعیف‌تر می‌کند گاهی دو ساعت برق از 7 الی 8 ساعت کار کارمندی را حذف می‌کند و گاهی اوقات دو ساعت هم اینترنت می‌رود چون لابد یکجای دیگر شهر برقی رفته که اینترنت را با خود برده و در ساختمانی که ما هستیم همزمان با قطعی برق دو ساعتی آب هم می‌رود چون پمپی نیست که آب را به بالا بفرستد.

و تازه این‌ها که چیزی نیست، خراب شدن مواد غذایی کارگاه‌های مختلف از خمیر نانوایی‌ها بگیر تا حتی کارگاهی که دیدم با پسته و تنقلات چیزهایی درست می‌کردند و مردن مرغ مرغداری‌ها، حاصل این انتخاب احمقانه است و به‌نظر انتخاب احمقانه فقط به‌خاطر مردم نیست که آن‌ها غالبا با این سطح فکر و اندیشه و دانایی مقصر اصلی نیستند، احمقانه از جایی آغاز شد که این ساختار هر 4 سال عوض شدن رئیس‌جمهور بنا نهاده شد و سرنوشت یک کشور دست تاس انداختن‌ها و تبلیغات‌ها شد نه پای استعدادها و ارزشمندی‌ها و سپس تناقض آمد، مسؤولی که با چپیه سفید داد می‌زد مرگ بر آمریکا اما دخترش در همان آمریکا داشت بین چند تا پسر در دیسکو دنس می‌رفت.

آیا انتظار داریم مردم بایستند پشت دورویی‌ها و تناقض‌ها و با دیدن عوضی‌ها چیزی نگویند؟ آیا پدر خانواده‌ای که از نداشتن هزینه رهن و اجاره آواره شهر شده است برود بایستد پشت مسؤولان فاسد ریاکاری که خانه‌های چندهزارمتری دارند؟

البته که همه مسؤولان به این روایت کثافت نیستند و مسؤولانی که از دل و جان مایه می‌گذارند را به چشم دیده‌ام و حاضرم جانم را برایشان فدا کنم، اما با حماقت آن‌ها که تصور می‌کنند واقعا آلترناتیوی می‌شود با سر کار آمدن حرامی‌ها برای حکومت پیدا کرد چه کنم و با سردرگمی و گیجی و گنگی و گهگاهی استحاله و گذر برخی انقلابی‌ها در این اوضاع چه کنم؟

همیشه ته این حرف‌ها این می‌ماند که باید فقط به وظیفه عمل کرد و پذیرفت که اگر هر حکومتی جز حکومت مهدوی اگر همه چیز تمام می‌شد وجود امام زمان اصلا عبث و بیهوده بود و ظهور و انتظار برای ظهور هم پرت و پلا می‌شد، پس حتی آخوندها هم باید بدانند اگرچه وظیفه‌ای دارند و نباید مثل انجمن حجتیه دست روی دست بگذارند، اما باید هم بدانند تکوینا و خلقا، هیچ حکومتی همه‌چیز تمام نخواهد شد جز حکومت مهدوی.

در دعای عهد هست که از خداوند می‌خواهیم به وسیله ظهور، بندگانِ مُرده و چه‌بسا شاید همین انقلابی‌های گیج و محافظه‌کار و ندانم‌گرا را زنده کند که در جنگ شناختی طوری تیر خوردند که بوی تردیدشان حالمان را به هم می‌زند، احی به عبادک شاید همین باشد که با آمدنش بندگان زنده می‌شوند.

این قلم هم چیز عجیبی است، از خوشحالی برای رفتن یک خروس با سیاست حرکت می‌کنیم و با ظهور تمام می‌کنیم، گرچه همه چیزش رزق و قسمت من و شماست.

موافقین ۶ مخالفین ۱

هویج، پیشنهاد ذهنم برای نوشتن بود، وقتی از ذهنم تقاضای ایده‌ای برای نوشتن می‌کنم بهم یک هویج تحویل می‌دهد و من هم می‌پذیرم، اشکالی ندارد.

هویج از خوب‌های طب سنتی است، یعنی بود، تا زمانی که دست علم نوین و طب نوین به آن نرسیده بود، تا زمانی که دست علم پراگماتیست به بذر و کودش نرسیده بود چیزی بود که می‌توانست حرارت کبد را اطفاء کند، جگر را حال بیاورد، چشم را تقویت کند و قوای جنسی را افزایش دهد.

اما حال تبدیل به بمب نیترات و مواد شیمیایی شده است، به‌خصوص آن بزرگ‌هایش را وقتی آب می‌گیریم انگار رفته‌ایم به آزمایشگاه شیمی و یک لیوان داریم مواد شیمیایی سر می‌کشیم و عجیب آنکه مضر دندان هم انگاری هست.

در مواردی دیده‌ام افرادی که عفونت لثه و ریشه دندان داشته‌اند، بعد از نوشیدن آب هویج دردشان برگشته یا لثه‌شان متورم شده.

به‌هرحال اگر عطش خوردن هویج داریم بهتر است از هویج‌های کوچک‌تر استفاده کنیم و بهتر که از هویج زرد که مشهور به زردک است استفاده کنیم.

این هویج زرد را خشک می‌کنند و در طب سنتی تحت عنوان شقاقل استفاده می‌کنند و البته مقوی چشم هم هست اما پزشکان گویند مهم‌ترین عامل ضعف یا قوت چشم نه هویج است و نه نزدیکی به تلویزیون بلکه ژنتیک است.

چندی پیش که مشغول بازی دره والی یعنی بازی محشر آرامشبخش بازی Stardew valley البته با مضامین به‌رسمیت شناختن ال‌جی‌بی‌تی و با بخش‌هایی درباره جن و جادو بودیم، در ابتدای بازی دیدیم که ۱۵ بذر بهمان داده شد برای کاشتن در باغچه و این‌ها زرد بودند و نامشان Parsnip بود و تصور می‌کردیم که هویجند اما کمی جلوتر رفتیم و با بذر Carrot آشنا شدیم فهمیدیم که چه جالب در این بازی که در آخرین چک از بازی‌های پرفروش استیم بود، اولی همان هویج قمی یا زردک یا شقاقل خودمان است و دومی هویج فرنگی نارنجی است.

دیگر آن‌که یکی از اساتید طب سنتی اعتقاد دارد ترکیب آب سیب هویج از بهترین ترکیبات برای مصرف روزانه است و در کرونا نیز با مصرف هر هشت ساعت یک لیوان نتیجه خوبی از آن گرفته است.

دکتر احمدیه نیز در کتاب راز درمان خود که واقعا با خواندن آن آدم احساس می‌کند هیچی از طب سنتی حالی‌اش نمی‌شود خیلی اوقات از آب هویج برای سر حال آوردن و تصفیه کبد بیماران استفاده می‌کرده است.

نکته دیگر آن‌که کسی معده ضعیفی داشته باشد با مصرف زیاد آب هویج یا آب زردک ممکن است اسهال شده و دم‌دل کند و در هضم غذا به مشکل بخورد.

در انتها با تشکر از ذهن بابت ایده هویج یک لعنت نثار تمام سازمان‌ها افراد یهودیان و ایرانیانی که باعث شدند حتی سبزیجات و صیفی‌جات ما هم زباله باشند و حاوی سموم گردند تا سالم نباشند می‌کنیم و شما را به خداوند هویج‌آفرین می‌سپاریم.

این تمام چیزی بود که فی‌المجلس می‌توانستم درباره هویج بنویسم شما اگر می‌توانید چیزی اضافه کنید.

موافقین ۲ مخالفین ۰

ابوتراب را گویند بسیار دوست می‌داشته، لقبی که پیامبر به او داده بود و معاویه مادرقحبه آن را برای تحقیر حضرت استفاده می‌کرده است.

شاید بگویید به‌کار بردن واژه مادرقحبه غلط است و در شان بنده نیست، اما در عصری که سریال می‌سازند درباره مادر قحبه‌ معاویه در عربستان و او پاکدامن است و با فرم اثر طوری جلوه می‌کند که حتی به شهادت رساندن حضرت حمزه را به او حق می‌دهیم و انگار نه‌انگار که هند بنت عتبه از قحبه‌های مشهور مکه بوده و انگار نه انگار که اعراب جاهلی و امثال ابوسفیان چنان روابط عجیب و غریب داشته‌اند جا دارد بلند قحبگی مادر معاویه را فریاد بزنیم تا شاید به یک‌کسی بربخورد.

قرار بود متنی در مدح امیرالمومنین بنویسم اما یکهو معاویه مادرقحبه و سریالی که برایش ساخته‌اند در کنار ظلم‌هایی که به حضرت و یارانش معاویه روا کردند و شورش‌هایی که ترتیب داد که فقط در یک موردش با فرستادن سپاه بسر بن ارطاه علیه العنة ۳۰ هزار شیعه را در جاهای مختلف قتل‌عام کردند مانع از این شد که بتوانم در مدح علی چیزی بگویم.

نوشتن درباره ابوتراب را باید به زمانی دیگر موکول کرد، پس فعلا شما را به خداوند بزرگ می‌سپاریم. راستی قحبه فحش نیست که توصیف است و توصیف برخی افراد این توهم را ایجاد می‌کند که داریم بهشان توهین می‌کنیم.


موافقین ۷ مخالفین ۰

مرغ سحر خفه‌خون بگیر، هم در عالم خیال و هم در عالم واقع، چرا که رسم و رسوم عاشقی کردن نمی‌دانی، ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز که کان سوخته را جان شد و آوازی نیامد.

دم‌دم‌های تپش بلندگوی مسجد در نزدیکی صبح، خروس شروع می‌کند به عربده زدن، خروس ریاکار تصور می‌کند با این فریادها می‌تواند ادعای عاشقی کند، حال آن‌که پروانه در مسجد گوشه‌ای ایستاده و با آن‌که یقین داریم هیچ گناهی نکرده، سه دور تسبیح چرخانده و الهی العفو گفته.

در بحری که ادای برکه در می‌آورد مستغرق بودیم که ناگهان نون آمد، نون همان است که یونس صاحبش بود و خداوند سر تقصیراتش وی را صاحب ماهی به‌نام ذالنون نامیده بود و البته در عرب نسبت دادن آدمی به حیوان نوعی بار منفی دارد، بله نون که من هنوز نمی‌دانم چه مدل نهنگی است، آمد و با لهجه غلیظ کف کالیفرنیا گفت: هاوز گویننگ آن؟

گفتم: لطفا مزاحم نشوید، بنده در حال چیل کردن با موسیقی لوفای هستم. گفت اخوی، تو تا چیل کنی، زندگی‌ات تمام شده، گفتم چطور؟

در این هنگام بود که در میانۀ تصویر سابتایتال‌ها هویدا شدند و گفت: تو روزانه 24 ساعت وقت داری، 8 ساعت میخوابی و حدود 8 ساعت هم سر کار می‌روی، یکی دو ساعت هم غذا میخوری و آماده رفتن و برگشتن می‌شوی، یک ساعتی هم در کنار خانواده و مقداری هم برای امور شخصی استحمام و توالت، تهش چهار ساعت می‌ماند برای این‌که با دیگر انواع بشر تفاوتی یابی.

گفتم منطقی عرض می‌کنی، لطفا مرا ببلع تا اندکی در درونت همچون یونس غمگین شوم و عربده‌هایی زنم، بلعیده شده بودم که شمعی یافتم و روشن کردم، پدر ژپتو در همان حوالی بود و مشغول سجده بود و سجاده‌اش را اشک خیس کرده بود. 

گفتم پدر جان ذکر یونسیه را بگو برای خلاصی از این هم و غم، سپس فریاد زدم: لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین، ژپتو که حال پس از سال‌ها عبادت در میانۀ شکم نهنگ، پیر خرابات شده بود گفت: برادر شما یونس نیستی که با یکبار گفتن کارت راه بیفتد، اقل این ذکر 400 مرتبه است و البته برخی معتقدند عوارضی دارد.

سپس سخن به سمت علم الحروف رفت و خواص حرف ظاء، در همین حوالی از خواب پریدم، همیشه هم نمی‌شود که خلاقانه نوشت، کلیشه هم یکی از مخلوقات خداوند است و حقش آن است گاهی کلیشه شوم، من دوست دارم کلیشه شوم تا اندازۀ انشای چهارم ابتدایی، آن وقت که همه در انتهای انشاء از خواب می‌پریدیم، از خواب پریدم دیدم که خورشید خانم بیرون آمده و من بدون کرم ضد آفتاب دکتر ژیلا، سوختۀ این قضای نماز صبح شده‌ام و خروس همچنان عربده می‌زند.

در را باز کردم، به سمت دستشویی رفتم که دیدم دم صبح کسی دکمه آیفون خانه را فشرد، دیدم همان شخص پدر ژپتو در لباس مأمور برق وارد شد، گفت می‌بینم چند وقتی است که خانه‌تان شعاع نورش افت کرده و از خانه‌های تقریبا تاریک این شهر است، گفتم پدر دست روی دلم نگذار، مستقیم بگذار روی چشمم فشار بده تا کور شوم، سپس ادامه دادم بله مدتی است که تسبیح شاه مقصودم نیز از هم گسسته و رشتۀ دل بیمارم به هر طرف کشیده شده، گفتم چه کنم در این وضع بی‌امامی؟

گفت امام درونی‌ات همیشه با توست، عقل تو، در همین حوالی، همیشه راه راست را می‌داند و تو می‌دانی که هیچ راهی جز این رفتن به این صراط نداری، گفتم راستی حال که فصل گرما شده کولر گازی را روشن کنم؟ گفت برادر، جسم تو مادامی که در مسیر او نباشد خنک کردن یا گرم کردنش ابدا فایده‌ای ندارد، گیریم که حالا خنک شدی، مگر فعلت با اوست و گیریم که فعلت با او باشد مگر نیتت با اوست و گیریم که نیتت با او باشد، مگر قطره‌ای اخلاص هم در تو هست؟

به پای پدر افتادم گفتم می‌خواهم اعتراف کنم به گناهانم، گفت من شاید پدر باشم ولی پدر الاغی چون تو نمی‌شوم! گفتم حرف دهنت را بفهم مرتیکه عارف‌مسلک خر،گفت همین زبانت باعث شده الاغ شوی، ایِ شوی‌اش تمام نشده بود که زیر لنگ‌های پیرمرد بیچاره زدم و صدای شکستن استخوان لگنش به جهت پوکی استخوان محله را پُر کرد، گفتم: محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد! تو که در تربیت یک آدم آن هم نه واقعی‌اش بلکه چوبی‌اش مانده‌ بودی، توصیه میکنم زر مفت نزنی، حال آن‌که تو شخصیتی خیالی هستی کشتنت مجاز است چرا که در عالَم مَجاز هر امری مجاز است.

گفت تو رو به پیغمبر از کشتن من دست بکش، گفتم قسم معتبر فقهی فقط به الله است، گفت تو رو به الله، گفتم در عالم مَجاز هر امری مجاز است، گفت حتی عاشق شدن؟ این سخنش مرا به فکر فرو برد و مستقیم برگشتم در محیط خیس و تاریک شکم نهنگ، تاریکی مطلق بود و صدای حرکت آب در اطرافم می‌آمد، خوابیدم کف شکم نهنگ، پاهایم را جمع کردم توی بغلم و برکۀ کم عمق شکم نهنگ رفته‌رفته عمیق‌تر می‌شد و این کارِ چشمانم بود که محیط اطراف را دائم از آبی سرد غمگین‌تر می‌کرد، زیر لب زمزمه می‌کردم سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب.

به ساحل رسیدیم، از شکم نهنگ بیرون آمدم، سر نهنگ را به آغوش کشیدم، پوستم کنده شده بود و آفتاب می‌تابید روی تن رنجورم، کنار بوته کدویی نشستم و به انتهای افق اقیانوس می‌نگریستم، چمباتمه زدم و با چوبی روی ماسه خیس اعداد 7 و 8 و 6 را نوشتم و به نظریات فیزیک کوانتوم فکر کردم، جهانی که در آن خروس ساکت شده بود و آرام کنار مرغداری شب‌ها هق‌هق می‌کرد و رسم عاشقی فهمیده بود، جهانی که امکان داشت خروس دیگر صبح‌ها عربده نزند و پروانه‌ها شاگردانش شده بودند.

موافقین ۷ مخالفین ۰

مهمونی تموم شد، مهمونی که توش گشنگی سرو می‌کردند، امروزه گفتن این پیام که ماه رمضان مهمانی است ناخودآگاه موجب هجو ظاهری آن است، این‌که بگوییم مهمونی است ولی در آن گرسنگی تشنگی همراه سردرد میگرنی، عود کردن زخم معده، داغان شدن اعصاب‌ و ریختن کلی مزاج به‌هم و ضعف معده و دل‌درد، سنگینی بعد افطار، به‌هم ریختن ساعت خواب و بیداری در آن برای پذیرایی آماده شده است.

پس این چه مهمانی است، مسأله این است که ماه رمضانی که قرار بود معبری برای عروج بخش ملکوتی ما به آسمان باشد، تبدیل شد به آخوری برای حیوانی‌تر شدنمان، جای آن‌که نانوایی و هلیم‌فروشی و کبابی و آش‌فروشی خلوت‌تر شود و مسجدها شلوغ‌تر شود و نماز شب‌ها بخوانیم و ملکوتی‌تر شویم، ناسوتی‌تر شدیم.

در نزدیکی اذان مغرب تبدیل به مار آناکوندا شدیم، به سفره افطار نگریستیم و سپس به ساعت روی دیوار و گفتن الله اکبر و در یک آن پریدیم و معده را با هر چه در آن حوالی بود پر کردیم، از آب سرد گرفته تا شله‌زرد و مقداری زولبیا و بامیه جهت چاشنی آن و بلافاصله خورشت قیمه ملحق می‌شد با لپه‌هایش و دیس‌هایی که دو تا سه تا اقلا باید استفاده می‌شد و خب با اینطور سبک زندگی روایت صومو تصحوا تبدیل می‌شد به صومو تمرضوا، یعنی روزه بگیرید تا مریض شویم.

و بعد آن‌هایی که نباید روزه می‌گرفتند یعنی روزه برایشان ضرر داشت، با اصرار روزه می‌گرفتند، روزه‌ای که بنابر حکم ثانویه از واجب تبدیل به حرام شده بود اما می‌گرفتند و خب مریض می‌شدند و بعد هم در وهم‌شان اسلحه را می‌گرفتند سمت خدا که این چه ماهی است.

ما نه‌تنها در ماه رمضان که در اربعین هم همینطوریم، از بزرگان شنیده‌ام که وقتی به کربلا می‌روید کمی سعی کنید غذاهای حیوانی کمتر بخورید، مثلا گوشت نخورید، ولی یادم است برادران ایمانی تپل گوشتی‌مان در اتوبوس وقتی از کربلا برمی‌گشتیم چیزی که باعث کف کردنشان شده بود کیفیت زیارت یا حظ معنوی‌شان نبود، بلکه پیدا کردن موکب عرب‌های پولداری بود که در هر پرس‌شان نیم‌کیلو گوشت ماهیچه انداخته بودند و این‌ها هم عشق کرده بودند.

البته خود من هم دست ‌کمی ندارم، بار اول که کربلا رفته بودم از امام حسین در ذهنم کباب ترکی می‌خواستم و کباب‌ترکی‌ام را هم گرفتم ولی این احمقانه‌ترین چیزی بود که می‌توانستم بخواهم، آدم این همه راه برود و برسد آنجا برای یک کباب ترکی؟

و این است که من یکبار وقتی می‌دیدم شخصی داشت موز پخش می‌کرد و ملت از سر و کله هم بالا می‌رفتند تا موز بگیرند، چیزی جز یک نمایش حیوانی برایم تداعی نمی‌شد.

راستی قدیمی‌ها بعضی‌هایشان چقدر صفا و طهارت نفس داشتند که رجب و شعبان و رمضان هر کدامش برایشان طعم و حظی معنوی داشت و فرق می‌کرد و چقدر این ماه‌ها را دوست داشتند که اسم بچه‌هایشان را رجب و شعبان و رمضان می‌گذاشتند.

به‌هر حال همین حرف‌ها هم برویم به یک شخص رندوم در خیابان بگوییم، می‎‌گوید بابا چرت نگو، معنویت چی کشک چی، دلار شده صد تومن، نه نون داریم نه روغن لالای لالای! به‌هر حال خوش به حال کسی که این حرف‌ها را می‌فهمد و بد به حال کسی مثل من که فقط چیزهایی شنیده و عملی ندارد.

موافقین ۴ مخالفین ۰

خیلی وقت است که چیزی ننوشته‌ام، روزی یکی دو کیلو نوشته‌ام اما هیچ ننوشته‌ام، وقتش است که افتاب را در یک پارچ بریزم و بعد هم یک قیف ماه دست بگیرم و در خیابان لی لی بروم و لیس بزنم بر این قمر بی‌صدای آسمان شب.

من روزهاست میخواهم قایقی بسازم و آن را بیندازم به یک آب اما عجب که شهر رودخانه‌اش سال‌هاست خشکیده، این قایق فقط مناسبتی با عذاب الهی دارد، شاید که سیلی بیاید و سوارش شوم و بروم سمت کوه طور و عصا را بکوبم وسط فرق سر صدام حسین کافر.

یک جهان موازی هست که در آن من تصمیم گرفته‌ام کمونیست باشم، یک فعال مدنی غیرمعدنی که متخصص شیمی آلی نیز هست و از آن جا می‌آید و کیک یزدی پخش می‌کند با عطر اتر جهت بیهوش کردن مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات.

هی عمو، روزهاست که در من گلی نروییده و آنچه روییده غنچه مانده و آنچه شکفته مُرده و حتی قاصدکی نیست که بدود دوان دوان سوار قایقم شود و پارو بزنیم و برویم تا انتهای آسمان شب و آنجا که پشت ماه نوری نیست و کورسوی شنیدن و شنفتن صدا و صوتی نیست بنشینیم در آنجا نسکافه بزنیم با طعم آبغوره.

علاقه است دیگر، به توجه، با این حاملگی سنگین این روزها فقط ترشیجات میتواند ویارم را کمی تسکین دهد، چیزهای ترش خوب حالت تهوع را ارام میکند، دیشب رفتم که بخوابم و امروز صبح شده و بیدارم، یعنی نخوابیدم و البته بد هم نگذشت خیلی سخت نگذشت شب یلدایی بود وسط فروردین، اصلا صبح نمیشد، دیدم که برای اولین بار در تاریخ بشر بیدار ماندن برای نماز صبح خیلی سخت‌تر شده از انتظار کشیدن برای افطاری خوردن و تسکین قار و قورهای کلاغ شکمم.

و بعد الحمد و المنه و صدق الله و العزة مدام اینور آن ور که بالاخره رسید زمانی که مسجد گفت اذان و پیرمردها دویدند با واکرهایشان برای اقامۀ نماز صبح و من هم بودم اما در خانه و می‌پرسیدم از خودم در این حوالی چند پیرمرد دارند به سمت مسجدها می‌دوند و خواندم چه نمازی و چه صلاتی، و حیف که اذان و اقامه را فراموش کرده بودیم خود بگوییم ولی به هر حال خواندیم و چشم‌ها بسته بود تقریبا با وجود اکراهش ولی لا اقل از شدت خواب وضویمان باطل نشد و سپس برگشتیم پشت میز و گفتیم عجب، روزهاست چیزی ننوشته‌ام و راستی چشد که اینقدر آدمی که زمانی عاشق معشوقی بود از روزی دیگر معشوق میشود آشغال‌ترین چیزی که در ذهنش هست و این خاصیت ناامیدی و یأس است، یأس عمیق از همه چیز و لعنت به یأس و لعنت به یاس و یاسر بختیاری و ساسی و گور همه‌شان، فکر کن در این حوالی ساعت 5 صبح خوابیده باشی و ببینی یکی دارد در اتاقت را میزند، کیست؟ منم رفتم بالا سر عمو یاسر میگویم لعنت بهت میگوید چته بابا داد بزنم من ادامه میدم، میگوید چه میخواهی، میگم فریااس همین که داد میزنم، بعد جیغ بکشد و با زیرپوش بدود وسط خیابان و من هم پشت بندش بدوم و داد بزنم من ادامه میدم.

و این میشود تداعی آزاد آدمی که زور میزند پاتولوژیست فرهنگی شود ولی ذهنش پر است از محتواهای عجق وجق جورواجور ساعت از حدی که بگذرد گویند آدمی خل می‌شود و الان چند سال است که از حدی گذشته و من در انتهای شب همچنان پارو میزنم و دارم میرسم به دم‌دمهای صبح و خروس هم دارد جیغ میکشد، گویند دارد ذکر میگوید اما کاش خفه شود و طوری مستحبات و اذکار را نگوید که مؤمنین و مؤمنات خوابشان بهم نریزد، هیچی دیگه، صبح بخیر، صبح شد.

موافقین ۱ مخالفین ۰