سکوت

مرغ سحر ناله کن

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

نمی‌دانم اول گریه کنم و بعد بنویسم یا همراه نوشتن گریه کنم یا بنویسم و بعد گریه کنم. گریستن برای چه؟ برای دلتنگی، اما دلتنگی نه برای یک انسان، برای یک رسانه، برای چیزی که باعث می‌شد با آن نفس بکشم، چیزی به اسم وبلاگ.

اینجا همان جا بود که دلم را وسط گذاشته بودم، اینجا مثل توییتر نبود که نگران ایمپرشنش باشم، مثل ویرگول نبود که برای گوگل بنویسم، اینجا اینستاگرام نبود که نگران خوانده نشدنش با مخاطبان سطحی و بعضی فامیل‌ها باشم، اینجا احمق‌ترین نسخه‌ام زندگی می‌کرد، با یک عالمه رفیق که عمیق می‌شدند، مرا همیشه به یاد داشتند و من هم آن‌ها را.

شاید دیر به دنیا آمدم، باید همان سال‌های اوج وبلاگ‌نویسی به دنیا می‌آمدم، می‌نوشتم و می‌مُردم و تمام می‌شدم، اگر دستم به ماشین زمان می‌رسید می‌رفتم در همان سال‌ها، می‎‌نوشتم و می‌نوشتم تا تمام شوم.

شاید هم می‌رفتم کمی عقب‌تر پیش آوینی، می‌گفتم تو رو خدا بگذار یک ستون هم من در سوره بنویسم، فکر کن من باشم و آوینی و طالب‌زاده و زرشناس و یک مشت روشنفکر آن طرف، با یک قلم با صلابت و کلماتی گلوله‌مانند که زاده می‌شوند تا بر پیکر لیبرالیسم فرود بیایند و شرحه‌شرحه‌اش کنند.

افسردگی هم نعمتی بود، یک روی افسردگی نوشتن بود، بعدها در طب سنتی خواندم که سودای سر عامل خلاقیت است و با صادق هدایت و همینگوی و استفن کینگ و ویریجینیا ولف  آشنا شدم که خلاقیت و سودای بالای سر داشتند، نمونه انسان‌های افسرده که نویسندگان خوبی بودند ولی ته کارشان خودکشی شد.

آرشیو وبلاگم را نگاه می‌کنم، راستی وبلاگ را رها کردم برای 2 تا مخاطب توییتری؟ توییتری که کثافت‎‌خانه بود، شد محل نفس کشیدنم و کل‌کل کردن با آدم‌ها و ریختن نقشه‌های متنوع برای خرد کردن و له کردن دشمن، بخشی از عادتم شد و دربه‌در دنبال اجرای یک عملیات روانی جدیدتر!

آری شاید یک توییت 10 هزار بار، اندازه 10 تا پست پربازدید وبلاگ دیده شد، ولی خودم اندازه 10 پست لذت نبردم، زندگی نکردم و نفس نکشیدم.

وبلاگ جایی بود که زاده شدم، پیشرفت کردم، گریستم، خندیدم، حرکت کردم، زمین خوردم، بلند شدم، دویدم، نشستم و در نهایت آرام گرفتم و مُردم، یک مرگ اجباری به دست شبکه‌های اجتماعی...

  • جواد انبارداران

روزی پیامبر اکرم را در کوچه‌های مکه آزار می‌دادند، خاکستر و سنگ و آشغال بر سرش می‌ریختند، امروز هم آدم‌هایی به جرم لباس پیامبر پوشیدن، کتک می‌خورند و عمامه از سرشان انداخته می‌شود.

روزی #طالب_طاهری ، طلبه قاری قرآن را با میله آهنی زدند، دندان‌هایش را شکستند، پوست سرش را کندند و پوستش را با آبجوش پختند، امروز هم عده‌ای، #آرمان_علی_وردی را زدند، آن که چاقو داشت با چاقو می‌زد، آن که آجر و سنگ داشت، با سنگ می‌زد، یکی داد می‌زد حقش است یکی با لگد به پهلویش می‌زد.

یکروز به اسب‌ها نعل جدید زدند و بر پیکر آسمانیان کربلایی تاختند، امروز هم روی قفسه سینه #روح_الله_عجمیان پریدند و دنده‌هایش را شکستند.

روزی امیرالمونین را با نامردی در سجده با شمشیر زدند، امروز هم از بالای پل، نامردها نارنجک دستی بر سر #امیر_کندی انداختند و سرش را متلاشی کردند و خونش روی زمین ماند تا ۲ دخترش از آغوش پدر برای همیشه محروم شوند.

روزی طفلی شش ماهه روی دست بالا می‌رود و هق هق‌ عطشش در صحرا می‌پیچد و گلویش دریده می‌شود، امروز هم طفلی هفت ماهه بدنش پر از ترکش کینه می‌شود و یک چشمش را برای همیشه از دست می‌دهد.

روزی مادری پشت در با فریاد یاحیدر می‌سوزد، امروز هم بسیجی را در خیابان آتش می‌زنند و بدن #محسن_رضایی را طوری می‌سوزانند که تصویر جنازه‌اش قابل پخش نباشد.

آری، از ابتدای تاریخ تا به قیامت، اردوگاه یزیدیان و حسینیان پا برجاست و تو دقت کن، گوش کن، صدایی می‌آید، صدایی رسا است، مرتضای مطهری است که فریاد می‌زند: شمر زمانه‌ات را بشناس!

برادر، اینجا کربلاست، اینجا نینواست و امروز هم عاشورا، هلهله‌ها را می‌شنوی، یوم تبرکت را می‌بینی؟ شایعت و بایعت و تابعت‌ها را درک کردی؟

و بیچاره آن که مسلم را در کوفه رها کرد و کنج خانه‌اش خزید و با تحریف سخن علی، #مهسا_امینی را همچون ماجرای زن یهودی و خلخال تصور کرد و افسوس خورد و با ژست روشنفکری، از همان کاسه‌ای لیسید که سربازان معاویه لیسیده بودند.

جوی خون مومنین را ندید، با شایعه‌ای در حجره‌اش نشست و بچه‌شتر ماند و میانه را گرفت و در اختلاط رنگ‌های فتنه، رنگ اصلی‌اش را نمایان کرد و چه بیچاره که تاریخ هنوز نوشته می‌شود و اسمش در تاریخ ماندگار خواهد شد.

همان عالمان بی‌عمل، همان مومنان ترسو، همان خودی‌های احمق، همان‌ها که تیغ زیر گلوی علی گذاشتند که بگو لا حکم الا لله و به مالک بگو از اردوگاه معاویه برگردد، امروز هم به نواده علی، به سید علی می‌گویند: حکومت، فقط حکومت علی مرتضاست‌ و تو که باشی؟!

سنت و تاریخ همان است، حرام لقمه‌ها همچنان کر هستند، حرام‌زاده‌ها به میدان آمده‌اند و ابن زیادها صندوق‌های طلایشان را ردیف کرده‌اند...

و تو خودت را در این نقشه جنگی بیاب، که کجایی و که هستی و چه خواهی کرد؟!

  • جواد انبارداران

برای داشتن یک زندگی مشترک موفق، باید تجربه کرد و تا زمان جمع کردن تجربه‌ها دعوا کرد و دل شکست و خطا کرد و اشتباه رفت و اعصاب خرد کرد و گریاند و گریه کرد و صبر کرد و صبر و اصلاح شد و اصلاح کرد تا آن که بالاخره چیزی که می‌خواست تو و او را دیوانه کند، باعث تکمیل و آرامش شود، برای منی که باید هنوز خیلی چیزها را می‌آموختم و خطاهای بزرگ فاحشی داشتم، مرحله سختی بود اما باعث شد هر چه زودتر نواقص روابط اجتماعی و تعلیمات زندگی‌ام را تکمیل کنم.

ازدواج نوعی از آزمایشات شیمی است که بین دو ماده‌ رخ می‌دهد و باعث تولید حرارت و انرژی زیادی می‌شود. باید منتظر پایان یافتن ترکیب و کنش و واکنش این ماده‌ها باشیم تا آن که به وضعیت پایدار برسند و با هم ترکیب شوند.

و اگر مواد احمق شوند و بخواهند پای خانواده‌ها را به روابط مشترک باز کنند، یکی از دعواهای خفن ابتدای ازدواج که تقریبا همه دارند، منجر به طلاق و جدایی می‌شود.

متشکرم از نویسنده وبلاگ روزهای تبعید که این چالش رو آغاز کرد و ما را هم دعوت.

  • جواد انبارداران