سکوت

مرغ سحر ناله کن

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

اگر ناراحتی قلبی  و اعصاب دارید نخوانید:


حس کردم زن چاقی که آن طرف ایستاده بود داشت از من و زنم عکس می‌گرفت. چند وقتی بود این آموزشگاه موسیقی را با هدف خاصی در محله ما زده بودند، اسباب مزاحمت شده بود. این زن هم از کافه این آموزشگاه بیرون آمده بود.

رفتم جلو و گفتم داری از چه عکس می‌گیری؟ دست‌پاچه شد. گفت هیچی. گوشی را به زور ازش گرفتم. گفتم حق نداری از ما عکس بگیری. گفتم پاک کن، جلوی خودم باید پاک کنی. گفت پاک کردم. ولی هنوز بهش مطمئن نبودم.

گذاشتم برود، دنبالش مخفیانه راه افتادم. رفت توی آپارتمانی. من هم دنبالش، تا دم واحدی که در طبقه چهار بود آرام دنبالش کردم. تا خواست وارد شود، غافل‌گیرش کردم و پریدم داخل. گوشی را ازش گرفتم و رفتم توی گالری و دیدم نه تنها از من، که از خیلی آدم‌ها هم عکس‌های مخفیانه برای آتو گرفتن جمع کرده. خیلی عکس‌های زیادی بود. حتی رم‌اش هم پر عکس بود.

تمام عکس‌های گوشی را پاک. در همین زمان مردی با اسلحه از در وارد شد. به شدت عصبی بود. یکی از قربانیان بود که عکسش پخش شده بود. جلویش را گرفتم، گفتم که عکس‌ها را پاک کردم و رهایش کند. یک تیر زد توی سینه‌اش. سر اسلحه را گرفتم و باهاش درگیر شدم و رفتیم توی اتاق دیگر. هی می‌گفتم که رهایش کند، عکس‌ها را پاک کرده‌ام، می‌خواست حتما بکشدش. اسلحه را به زور برگرداندم سمت خودش و یک تیر به خودش خورد. یک نفر دیگر از در وارد شد که چاقو داشت. زن را گرفت و رگ دستش را از مچ زد. شدیدا وحشی بود و می‌خواست مثله‌اش کند. گفتم ولش کن، عکس‌ها را پاک کرده، ول‌کن نبود. من هم که شاهد ماجرا و مدرک قتل بودم را می‌خواست بکشد. از در دویدم بیرون. کف راه پله جنس لاستیکی سفید رنگ طرح دایره‌ای داشت. او به دنبال من و من هم بدو بدو سمت پایین می‌رفتم. از طبقه چهارم راه پله را طی کردم تا به زیرزمین رسیدم. مطمئن بودم کارم تمام است. چاقویش دسته چوبی داشت و کوتاه بود، چاقو دست ساز قناصی بود ولی خیلی بد می‌برید. رسیدم زیر زمین، تا وارد شدم پیرمردی از روبرو آمد که اسلحه شکاری داشت، دو تا تیر به مرد چاقوکش زد. مرد چاقوکش زمین افتاد. 

در همان نگاه اول شناختمش، ارنست همینگوی بود، صورت سرخ پهنی داشت و ریش‌های سفید، دستش را باز کرد، بغلش کردم و گرم بود. بهش گفتم: ای کاش می‌دانستم واقعا خود همینگوی هستی یا فقط تصویری هستی که رویایم آن را ساخته. یادم نمی‌آید چه گفت ولی می‌دانم با من مهربان بود، متوجه شدم تمام افرادی که در زیرزمین هستند ارواح مردگان هستند، از جمله همان مرد چاقوکش که دنبالم بود. در جمع مردگان مهربانی نشسته بودم و همینگوی به خوبی با من رفتار می‌کرد. یک لباس کاموایی تیره هم پوشیده بود.


نقل به عین، خواب ۳۰ اسفند ۹۹

  • ۴ نظر
  • ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۵۶
  • جواد انبارداران

پاها را باید شست، حیاط را هم باید شست، رفت و آن گوشه، روفرشی انداخت و نشست، بالشتی بر پشت و میزی در جلو، بنویسم داستان خود، در این شب شیرین.


غذاها را باید گذاشت، سس‌ها را باید برد، سالاد‌ها را باید آور، بی مزه خوردشان، گشنگی‌ها را باید کشید، عرق‌ها را باید ریخت، تا شاید کمی وزن‌ها کم شود و چربی‌ها راهی سفر شوند!

 ‏

بچه‌ را باید خواباند، تشک‌ها را باید ولو کرد، آغوش‌ها را باید باید باز کرد، روی معشوقه‌ام، عشق‌ها بسیارند و وقت‌ها کم، من هم که ۲ دست بیشتر ندارم، یکی به موی یار است و یکی فشرده خودکار.


باید دراز کشید، خواب‌ها دید، در آرامش کَپید و فحش‌ها را نثار دولت کرد، این است تنها بخش زیبای زندگیم!


سهراب من از تو چه کم دارم؟ جز فاصله زمانی و ریش‌های بسیار، تو وقتی شعر گفتی که شاعری نبود، منم می‌گویم چرت و پرت‌ها، با این فرق که مال تو فهمیدنی نیست و مال من خندیدنی.


۲۸ مرداد این مطلب را نوشتم

امروز که سر رسیدم امسالم را چک می‌کردم پیدایش کردم

  • ۶ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۲
  • جواد انبارداران

چه فرقی می‌کند زبان انگلیسی بلد باشم یا نباشم وقتی قرار است یک صندوق‌دار ساده تهیه غذا باشم. کاری که من می‌کردم را آدمی که زبان انگلیسی نمی‌دانست هم می‌تواند انجام دهد. این پاراگراف از جمله افکاری بود که از داخل مغزم باعث جذام درونی‌ شده بود.


یک روز یک سیاه پوست قد بلند از پله‌ها به جهنم زیرزمینی ما آمد. نمی‌توانست فارسی حرف بزند. پس یک جمله گفت: کن یو اسپیک انگلیشش.

من که سرم را روی میز پیشخوان گذاشته بودم و داشتم فیلمنامه غلاف تمام فلزی را می‌خواندم، سرم را بالا آوردم و گفتم: یسسس!

-وات دو یو وانت؟ (یعنی خب چی میخوای کوکا؟)

-چیکن!

خب چیکن چی هن چی بود. ای بابا، انگلیسی‌ام واقعا با دو جمله ته کشیده بود؟ حالا فکر می‌کردم که چطور تفاوت جوجه کباب و مرغ آب پز را برایش مشخص کنم.

نگاهم به تراکتی که روی میز بود افتاد، هم باربیکیو چیکن رویش بود هم بویلد چیکن که آن وقت اسم‌شان را نمی‌دانستم.

به لهجه امریکن لاتی گفتم: دیس اُر دیس کوکا؟

مرغ آب پز را برایش آوردم و وقت حساب کردن گفتم توینی تومان. او هم که نمی‌دانست چطور حساب کند گفتم: شو می یور مانی!

دو تا ده تومانی از کیفش برداشتم و از پله‌ها بیرون رفت.

دوست داشتم موقع بیرون رفتن، داد بزنم تنکیو هانی! ولی سرم را گذاشتم روی میز و ادامه وضعیت اسف‌بار ویتنام غلاف تمام فلزی را ادامه دادم.

  • ۷ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۰۴
  • جواد انبارداران

لولاهای در سر و صدا می‌کنند. تا کمی در را باز و بسته می‌کنم مثل سه تا طلبه بی‌فرهنگ که ته کلاس نشسته‌اند در گوش هم پچ پچ می‌کنند و قیژ قیژ می‌خندند! دست به دامن طب اسلامی می‌شوم، یک روغن سیاه دانه کوچک روی میز طلبگی‌ام هست. بر می‌دارمش و به ملاج هر یک از لولاها سه قطره روغن سیاه دانه می‌مالم. غیر از رماتیسم و لاغری و درمان افسردگی، کارکرد دیگر روغن سیاه دانه را کشف می‌کنم. سه لولا به زی‌طلبگی باز می‌گردند.

می‌روم توی اینستاگرام، آسیه از اندونزی بهم پیام داده و عربی حرف‌هایی گفته‌. اصلا چرا من؟ نکند خبری است که حرف از صداق زده؟

می‌گوید خودم اندونزیایی هستم و شوهرم عراقی و توی بریتانیا زندگی می‌کنیم. عجب ترکیبی قومیتی سنگینی زده، سنگین مثل دو سیب نعنا! به نظر می‌آید مادر جد پدریش کسی بوده که شعر اتل متل توتوله را زمان خواب، وقتی دستش را به زمین گذاشته و پاهایش را به دیوار چسبانده بوده می‌خوانده و گاو حسن را از عربستان (حسن عرب است دیگر) می‌برده هندوستان و زن کردی دریافت می‌کرده و اسم ترکی رویش می‌گذاشته! تنها نکته صحیح در این میان این است که شاید شیر گاو برای هندوها ارزشمند بوده ولی الحق که توی پاچه‌شان کرده چون مخاطبان می‌دانند که این گاو فاقد شئ بوده و لذا نمی‌تواند معطی باشد!

حرف دود شد، یاد استوری سید توابین اینستاگرام می‌افتم که از جا سیگاری پر از سیگار عکس گرفته. یحتمل او هم یک اسید بالا انداخته و پشتش یک گل توی حلقومش داده که حالیش نیست دارد شأن روحانیت را پاره پوره می‌کند.

اصلا بیاید فردا اعتراف کند که این سیگار را نکشیده و از جا سیگاری باجناقش عکس گرفته، ولی با سر پریده توی موضع تهمت.

طلبه‌ها خشک مغزترین آدم‌هایی هستند که پیدا می‌شوند، این را قول می‌دهم که اگر اعتراضی بهش کنند عکس گنگ آیت الله طالقانی و پیپ حضرت آقا را با افکت همیشگی‌اش می‌آورد و از آن طرف از آوینی و مجالس روضه دود مودی صحبت می‌کند.


از جمعیت معتادان گمنام که بگذریم، به سریالی آلمانی می‌رسیم به اسم دارک! که امشب مشغولش هستم. کارگردان احمقی که دم به دقیقه موزیک ترسناک می‌گذارد روی سریال بی‌محتوایش و هی کش می‌دهد و هی کش می‌دهد. باید یک نفر پیدا شود و او را مثل کارگردان ایتالیایی پازولینی با چاقو سلاخی کند و با ماشین قفسه سینه‌اش را طرح سنگفرش خیابان کند.


دقت کردید ما آدم‌ها همه دوست داریم قیمه‌ها را بریزیم توی ماست‌ها، گوجه‌ها را بزاریم کنار کتلت‌ها و کنارش آش بپزیم و اسم جایی که می‌پزیم را بگذاریم آش‌پزخانه تا شعار محکمی شود پشت روهم‌ریختگی تمام زندگی‌مان؟

کرم ترکیب کردن از ازل توی مغزمان رفته، حروف الفبا را قاطی می‌کنیم و نژادها را در شعر ملی مثل آش شله قلم‌کار می‌ریزیم روی هم و انار شب یلدا را دون می‌کنیم در حالی که آن کنار، ننه سرما با روبدوشامبر در حال گذاشتن ستاره روی درخت کریسمس است!

از شما چه پنهان که خودم هم در کودکی، وقتی حمام می‌رفتم چند تا نرم‌ کننده و شامپو و شامپو بدن را قاطی می‌کردم تا به اکتشافی شگفت دست بیابم، ولی در نهایت همه‌شان شبیه خمیر طوسی حاصل ترکیب خمیرهای رنگی آریا می‌شدند. طوسی شدن رنگ پایان ماجرا و گند زدن به تمام آن رنگ‌های قشنگ بود!

شعرای ما هم چنین خصیصه‌ای دارند، اگر آن ترک شیرازی، به دست آرد دل ما را، به خال هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را!

گویی از ترک‌های مقیم شیراز است که با تمام هندو بودنش می‌رود حافظیه و عکس یادگاری می‌گیرد. شبیه هیأت افغانیستانی‌های مقیم قم که هر سال محرم‌های بدون کرونا، محکم سینه می‌زنند و به طور متوسط سه دنده در ثانیه را می‌شکستند!

دوستان تمام این‌ها را گفتم تا بگویم با تمام این ترکیب‌ها و با وجود تمام تمایلی که به ترکیب کردن داریم و با همین انتزاع و تجزیه و ترکیب هم که به چنین پیشرفتی در علم رسیدیم، یادتان نرود تمام کثرت‌ها و تلون‌ها همه فقط یک خواب سطحی است، کافی است یک اهل حقی یک پارچ آب سرد معرفت خالی کند روی صورت‌مان و از خواب بپریم تا ببینیم که ما همه جز یک شئ بسیط نیستیم که حاصل فضل خداوندیم. نور آفتاب از پشت شیشه‌های رنگی روی زمین افتاده و این تکثرها و‌ تلون‌ها را ایجاد کرده است. ما نیز بیکار ننشسته‌ایم و به این کثرت‌ها بیشتر افزوده‌ایم و ورساچه و زارا و هالیوود و بالیوود و سامسونگ و اپل را فرت و فرت ساخته‌ایم و روانی‌ترین‌هایمان در صنعت فشن و مد مشغول شده‌اند. در طی تاریخ این همه تلاش کردیم تا بیشتر خودمان را در این چاه خشک ترکیب‌ها و تلون‌ها و‌تکثرها تلف کنیم.

چند روزی در مسیر ماندن این بسیط بودن را به ما نشان می‌دهد و ما را به حقیقتی که برایش زاده شدیم می‌کشاند، آن طور که علامه حسن زاده، در کلمه چهل و نهم از ۱۰۰ کلمه در‌ معرفت نفس نوشت: 


«نکته چهل و نه:

آن که چند روزی خود را از هرزه‌خواری و هرزه‌کاری، و از گزاف و یاوہ سرائی، بلکه زیادہ گوئی و خلاصه از مشتهیات و تعشقات حیوانی باز بدارد، می‌بیند که اقتضای تکوینی نفس این است که از ریاضت، ضیاء و صفاء می‌یابد، و آثار او را نور و بهائی است، پس اگر ریاضت مطابق دستورالعمل انسان‌ساز، اعنی منطق وحی، «ان هذا القرآن یهدی للتی هی أقوم» بوده باشد، اقتضای تکوینی نفس به کمال غائی و نهائی خود نائل آید.»

  • ۴ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۲۳
  • جواد انبارداران