سکوت

مرغ سحر ناله کن

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

همه دیده‌ایم در زمانه ما وقتی یکی از رزمندگان بزرگوار شهید می‌شوند، دوربین‌ها سراغ خانواده‌شان می‌روند. زن و بچه را برجسته می‌کنند و نشان می‌دهند، در حالی که شهید شخص دیگری است و ممکن است خانواده‌هایشان اصلا بویی از فرهنگ شهادت نبرده باشند.
نمی‌دانم شما هم خبر دارید که مثلا فرزند فلان شهید بی حجاب است یا خارج از کشور است. در این جا اصلا لزومی نیست که به فرض اگر من شهید شدم کسی بیاید با زن و بچه من مصاحبه کند و این‌ها را بزرگ کند، چه بسا اصلا زن و بچه‌هایش آدم‌های مذهبی و وفاداری به نظام نباشند.
کتاب دختر شینا را خوانده‌اید. درباره مرحوم قدم‌خیر محمدی، یکی از همسران شهداست که شیر به شیر بچه می‌آورد و تنهایی بچه‌ها را پشت جبهه بزرگ می‌کند.
اصلا چه ضرورتی هست که شیر به شیر بچه دار شوند آن هم در آن شرایط سخت جنگی. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم که یکی از فامیل‌هایش وقتی روزه ماه رمضان بوده بهش می‌گوید بیا روزه‌ات را بشکن، و بعد ایشان هم با اصرار روزه‌شان را به خاطر گرمازدگی و حاملگی می‌شکنند و بعد جالب به طرف مقابل(خدیجه) می‌گوید تو هم باید بشکنی و او هم با اصرار می‌شکند. شما در این کتاب اگر یک اسطوره مقاومت از زنان پشت جنگ می‌بینید، اما ناراحتی‌ها و (نمی‌خواهم تهمت بزنم) شکایت‌هایی که ممکن است همین فرد نسبت به نظام و مذهب داشته باشد را ندیده‌اید و سانسور شده است.
مثلا مستندی ساخته‌اند درباره شیخ محمد مسلم وافی که ۱۱ تا بچه دارد و به عنوان الگو نشان داده می‌شود. شما اگر چه در مستند بچه‌ها و خانواده و مراسم عقد دخترش را می‌بینید، اما زد و خوردها و دعواهایی که امکان دارد این بچه‌ها با هم داشته باشند و پوستی که از پدر و مادرش کنده می‌شود را متوجه نمی‌شوید.
مطلب دیگر که هست درباره سهمیه کنکور فرزندان شهدا و جانبازان است که من اگر فرزند شهید هم بودم به آن اعتراض داشتم. چه مفهومی دارد افرادی به جهت این که پدرشان یا بستگانشان در راه خدا فداکاری کرده‌اند آن وقت در رشته‌هایی به راحتی قبول شوند که صلاحیت بودن در آن را ندارند؟
فرض کنید سر کلاس فلسفه، دو نفر امتحان دهند، یکی ۱۵ شود و یکی ۱۹، بعد بیایند به آن شخص ۱۵ گرفته صرفا چون پدرش بُوَد فاضل، نمره ۲۰ بدهند و بورسیه شود برای ادامه تحصیل در خارج. این کار عین بی عدالتی و البته حماقت است که کسی که استعداد و علمیت کافی برای آن رشته را ندارد جای دیگران را پر کند.
چرا زن شهید صدر زاده مطرح نمی‌شود ولی زن شهید بزرگوار سیاهکل مرادی می‌شود بخشی از فرهنگ حزب‌اللهی‌ها؟ چون همسر شهید سیاهکل مرادی بر و روی بهتری نسبت به دیگری دارد و بهتر جلوی دوربین گریه می‌کند. زندگی عاشقانه‌تری هم داشته و با خاطرات جذاب‌تر.
عاملی که باعث می‌شود تصویر شهید جهاد مغنیه را بسیاری از مذهبی‌ها پروفایل خود بگذارند ۹۹ درصد موارد چهره زیبای این شهید است و الا شهدای با فضیلت‌تر از ایشان بسیارند که جوان‌ هم باشند.
نکته را بگیرید، بحث این است سمت و سوی این جامعه حزب اللهی با احساسات رقم می‌خورد، تا یک رزمنده‌ای شهید می‌شود همه منتظرند تصاویر مادر و دخترش را ببینند که دارند ضجه می‌زنند یا تصویر پسرش که روی عکس پدرش دست می‌کشد، انگار ما منتظریم که گریه خودمان را بکنیم و برویم پی کارمان. شهیدی شهیدتر است که اشک بیشتری در بیاورد. اگر بنابر این است پیاز را من ترجیح می‌دهم.
نیامده‌ایم عبد شویم و واقعا شهیدانه زندگی کنیم، آمده‌ایم ببینیم با کدام شهید می‌شود بیشتر حس درونیمان را ارضا کنیم و بعدش برگردیم به زندگی تباه خودمان.
درد باد کردن خودمان است، شهدا با هر قیافه و با هر خانواده‌ای باید منتهی شوند به این که ما در صراط قرار بگیریم و اگر نتیجه غیر از این شود معلوم است کارمان می‌لنگد و واقعا هم همه داریم می‌لنگیم.
  • ۶ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۹
  • جواد انبارداران

برای همه‌مان اتفاق افتاده که با تمام علاقه‌ای که به نویسندگی داریم اما وقتی پشت کاغذ و قلم می‌نشینیم ذهن‌مان ته کشیده و چیزی برای نوشتن نداریم.

با خودمان کلنجار می‌رویم که چند خطی بنویسیم ولی فایده‌ای ندارد، آخرش هم یک نوشته تصنعی خشک و بی‌روح از کار در می‌آوریم.

من همیشه از بچگی وقت انشا نوشتن و نقاشی کشیدن مشکل بزرگی داشتم. یک چیزی در سرم مانع خلق کردنم می‌شد و آن ترس از قضاوت شدن بود.

می‌ترسیدم الان چیزی بکشم یا بنویسم که خوب از کار در نیاید. بعد هم توسط هم کلاسی‌هایم مسخره شوم.

همیشه در نقاشی‌هایم یک قالب پیش فرض داشتم، یک کلبه و درخت و دو تا پنجره، چند تا کوه و یک آفتاب، نقاشی‌هایی که همه‌شان شبیه هم ‌بودند.

هیچ کس هم در این سیستم آموزشی نمی‌گفت رها باش، مال خودت باش، ذهنت را آزاد کن و هر چی دوست داری نقاشی کن، یک معلم عصبی همیشه آن جا نشسته بود و وظیفه کور کردن استعدادهایمان را بر عهده داشت.

بگذریم، داغ دلم تازه شد. به هر جهت مهم‌ترین مشکلی که در ابتدای نویسندگی گریبانگیر آدم‌هاست همین ترس از قضاوت شدن است.

مشکل این است که می‌خواهیم با نیمکره چپ مغزمان بنویسیم، در حالی که باید اولش دکمه بخش تعقلش را بزنیم و بعد هر طور عشقمان می‌کشد بنویسیم.

همیشه به بچه‌هایی که تازه کار نویسندگی را شروع می‌کنند می‌گویم که نوشته‌هایتان را فعلا به کسی نشان ندهید. چون یک نفر که شما را دست کم بگیرد حسابی سرخورده می‌شوید.

برای همین، اول نویسندگی برای فهم این که کلمات را چطور باید مخلوط کنیم که طعم بهتری بدهد فقط باید زیاد بنویسیم.

از هر چیزی، از همین اتفاقات پیش پا افتاده و احساسات گذرا شروع کنید. مثلا صبح از خواب بلند می‌شوید، خوابتان می‌آید، به زور خودتان را به مدرسه می‌رسانید، صبح حوصله ندارید با کسی حرف بزنید، معلم امتحان می‌گیرد در حالی که اصلا نمی‌دانستید امتحانی هم هست.

خلاصه همین مطالبی که اسمش را روزانه نویسی می‌گذاریم را بنویسید و به کسی هم نشان ندهید تا قلم‌تان روان شود.

من اگر‌ روز اول قبول می‌کردم که فقط در حد یک بچه سوم ابتدایی باید انشا بنویسم و به خودم سخت نگیرم پیشرفت تصاعدی را تجربه می‌کردم.

اگر هم متن‌تان را به کسی نشان دادید و مسخره‌تان کرد، بهش تذکر بدهید که فعلا حد شما همین است اما به زودی دهان همه‌شان را کاه گل خواهید گرفت :)

فراموش نکنید نمی‌شود کوهنوردی را از قله شروع کرد، بالاخره هر کسی باید از یک جایی حرکت کند.

  • ۶ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۱
  • جواد انبارداران

صادقانه اعتراف می‌کنم، وقتی طلبه شدم خیالی که با خودم داشتم این بود که یک طلبه کارگردان شوم. همیشه با خودم فکر می‌کردم قوی‌ترین و مهم‌ترین رسانه‌های موجود در جهان سینما و فضای مجازی هستند. برای همین با نگاهی تحقیر آمیز به طلبگی نگاه می‌کردم و دائم توی دهانم این جمله بود که: جامعه امروز قال الصادق و قال الباقر نمیخواد.

فکر میکردم باید جوان‌ها را جذب کرد و راهش هم استفاده از حدیث و آیه نیست. با خودم می‌گفتم مشکل ما این است که فتوشاپیست و فیلمساز و داستان نویس نداریم و الا مگر یک طلبه به چه دردی می‌خورد؟

این همه طلبه این همه سال چی کار کردند؟

در کتاب خاطرات احمد احمد که یک بار برایتان تعریف کردم، آقای احمد احمد تعریف می‌کند که در انجمن حجتیه مهدویه فعالیت می‌کردند و کارشان این بود که در جلسات بهائیت به شکل ناشناس شرکت می‌کردند تا افراد مسلمانی که به سمت بهائیت کشیده می‌شدند را نجات دهند و برگردانند.

وقتی خدمت امام خمینی می‌رسند، یک گونی نشریات فرقه‌های مختلف را می‌آورند پیش امام و فعالیت‌هایشان را توضیح می‌دهند. امام هم نشریات را که نگاه می‌کند می‌گوید ۲ تاش کمه!

و بعد به احمد احمد و همراهش میگه:(نقل به مضمون): بیخیال این کارها بشید. که بعد می‌پرسند خب چی کار کنیم؟ که (همه رو گفتم برسم به این یک جمله) امام بهشان می‌گوید: بروید همین کاری که روحانیت می‌کند را انجام دهید.

من آن زمان که این مطلب را خواندم از شما چه پنهان پوزخند زدم و خیلی قضیه را دست کم گرفتم.

الان که چند سال از ورودم به حوزه می‌‌گذرد به این نتیجه رسیدم که ما واقعا طلبه خوب نیاز داریم و این بزرگترین و مهم‌ترین نیاز جامعه‌ی ماست.

چرا؟ من به شخصه زندگی خودم را که مرور می‌کنم تاثیرگذارترین چیزهایی که تجربه کرده‌ام نه داستان بوده، نه رمان، نه فیلم، نه فضای مجازی. تاثیرگذارترین اشخاص زندگی من چند نفر بودند. وقتی هیچ چیز من را تکان نمی‌داد و نمی‌توانست تغییری در خط مشی رفتاری من بدهد چند تا طلبه متوسط و خوب توانستند به کل من را متحول کنند.

من یک زمانی، همان اوایل بلوغ با شلوار لی و عینک آفتابی تیپ می‌زدم، ورودم به پایگاه بسیج و ارتباطم با یک طلبه پایه چهاری باعث شد کلا طرز فکرم، دغدغه‌هام و شناختم تغییر کند. بعد که آمدم حوزه چند استاد خوب بودند که عادت‌های من را تغییر دادند، تازه نمازخوانم کردند، ارزش قال الصادق و قال الباقر را فهمیدم که همین‌ها چه تاثیرات بزرگی می‌گذارند.

جامعه حزب اللهی ما اگر بیمار است و رسالتش را گم کرده به همین خاطر است. جامعه و مردم واقعا نیاز دارند به یک شخص مومن انقلابی، به یک طلبه واقعی تکیه کنند.

شاید چون خیلی‌ها هنوز مثل گذشته من فکر می‌کنند این حفره را ایجاد کرده‌اند. کتاب حجره پریای آقای حدادپور را بخوانید، چند طلبه خانم به خاطر کار قوی‌شان که علیه جریان آتئیست‌ها انجام می‌دهند مشکل امنیتی پیدا می‌کنند.

چند روز پیش به یکی از رفقا می‌گفتم که فضای مجازی نمی‌تواند تغییر زیادی ایجاد کند. شاید فقط بشود مذهبی‌ها را مذهبی‌تر کرد، هیچ وقت یک سنی را نمی‌بینی که بیاید و بگوید: آره تو راست میگی، از این به بعد من شیعه هستم.

یا یک ضد انقلاب توبه کند و همراه شود. فضای مجازی کلا باعث شده همه شیر شوند و چون فکر می‌کنند می‌توانند حرف بزنند، لابد محلی هم از اعراب پیدا کرده‌اند.

ما فکر می‌کنیم بازی سیاسی بخوریم و سوار سوژه‌های سیاسی شویم، چند تا پوستر و عکس نوشته درست کنیم کار تمام است.

ما خیال می‌کنیم تعداد بازدیدهایمان که بالا رفت تاثیرگذار بوده‌ایم امان از این که نفس‌مان چاق‌تر شده و توهم کار فرهنگی برداشته‌ایم.

رضا امیرخانی ابتدای کتاب سرلوحه‌ها از شخصی به نام حاجی عبدالله حرف می‌زند، یک آدم مذهبی که به بشاگرد می‌رود و به کل آن جا را متحول می‌کند. می‌گویند ابتدای رفتن‌شان آن قدر مردم در فقر فکری بودند که جلوی ماشین علوفه ریختند!

همین قم آن قدر محلاتی دارد که فقر فکری داشته باشند یا روستاهایی که هنوز اولیات دین را نمی‌دانند، ازدواج‌شان مشکل دارد و تطهیر نمی‌دانند. خیلی جا برای کار است و به نظر من، تجربیات من نشان می‌دهد که مهم‌ترین وظیفه که روی زمین مانده طلبگی خوب است.

آن وقت اگر یک طلبه خوب داشتیم از کنارش ده تا متخصص رسانه‌ای و سینمایی هم بیرون خواهند زد.

پیوست: پیام‌بر بشاگرد(حاجی عبدالله به قلم رضا امیرخانی)

  • جواد انبارداران

۱. برهان نظم: اگر چه فیزیک کوانتوم و زیست شناسان سعی دارند بگویند وجود حیات در کره زمین کاملا اتفاقی بوده و هیچ دلیل و فلسفه‌ای پشت زندگی انسان نیست اما هرگز نمی‌توانم باور کنم که خلق انسان بر اساس تصادف و صرفا تنازع بقا بدون جهتی اتفاق افتاده باشد. این قضیه آن قدر محال است که ما دست هایمان را به صورت تصادفی روی کیبورد بکوبیم و نوشته شود: بنی آدم اعضای یک دیگرند که در آفرینش ز یک ‌گوهرند.

۲. برهان صدیقین: هر ممکن الوجودی نیاز به واجب الوجود دارد و امکان ندارد خلقی اتفاق بیفتد بدون این که منتهی به جایی شود. خلقت باید به یک خالق اولیه‌ای متصل باشد و تسلسل هم محال است.

ساده‌تر بگویم که ما به عنوان یک موجود ممکن الوجود که امکان وجود داشتیم و علت وجود بهمان داده شد و الان وجود پیدا کردیم قطعا باید برسیم به جایی که علت ما و علت علت ما و علت علت علت ما به آن جا می‌رسد. یک وجود واجب که وجود داشتن برایش ضروری است و بدون او امکان وجود هیچ ممکن الوجودی امکان ندارد، چون بدون علت اولیه هیچ چیز وجود پیدا نمی‌کرد.

خلقت مثل یک زنجیر است که باید حلقه اول داده شود تا  حلقه دومی وجود پیدا کند و همین طور تا حلقه آخر.

۳. حافظ شدن میرزا کاظم ساروقی: در وقت‌هایی که در صحت و سُقم قرآن شک ‌می‌کردم یاد پیرمرد بیسوادی می‌افتادم که به خاطر اخلاصش یک دفعه حافظ کل قرآن شده بود. کسی که پیش علمای متعدد برده شد و در کشورهای مختلف ازش امتحان گرفتند و ثابت شد حافظ کل قرآن شده و این نشان می‌دهد اگر قرآن بر حق نبود امکان نداشت چنین چیزی اتفاق بیفتد. چرا نباید آن پیرمرد حافظ کل انجیل، تورات یا اوستا می‌شد؟

۴. تجربیات NDE و کتاب ۳ دقیقه در قیامت: مطالعه تجربیات مرگ برای من یکی از یقین آورترین چیزها بود که هرگز دست از دینم نکشم. اگر چه ابتدا در خود همین تجربیات هم شک کردم ولی مواردی بود که نمی‌شد بیخیال‌شان شد. کتاب ۳ دقیقه در قیامت چند جا داشت که ثابت می‌کرد که اطلاعات موجود، تخیلات مغزی فرد از دنیا رفته نبوده، مثلا جاهایی که شهادت دوستانش را پیش بینی کرده بود یا ثواب حسینیه وقف شده پیرمرد بدهکاری که هیچ کس از وقفش خبر نداشت را گرفته بود.

تجربیات پس از مرگ یکی از دلایل مهم بر اثبات روح هم بودند.

۵. امدادهای غیبی در زندگی بزرگان و شهدا و چیزهایی که در زندگی خودم ‌دیده‌ام: این که شهید شفیعی ۱۶ سال جنازه‌اش سالم مانده بود با این که بعثی‌ها روی جنازه‌اش پودر تخریب جنازه ریخته بودند و ۳ ماه او را زیر نور خورشید گذاشته بودند و باز هم پیکرش سالم مانده بود.

این که عارفی یک دفعه بدون آن که چیزی بگویم بپرد و جواب سوالم را بدهد یا که دغدغه ذهنی‌ام را درست کند. و مواردی که به شخصه دیدم که بیانشان نمی‌کنم.

این‌ها همه مواردی بودند که باعث شدند در گیر و دار شبهات هرگز از دینم دست نکشم و با یقین ادامه بدهم..

  • جواد انبارداران

استاد می‌گفت انجام فعل کثیر در نماز باعث باطل شدن نماز می‌شود مثل کسی که شیر آبی را در هنگام نماز باز و بسته کند. یکی از بچه‌ها پرسید خاروندن بدن چه طور؟ استاد گفت: اگر کم باشه مشکلی نیست ولی میبینی طرف یک ساعت داره هی خودشو میخارونه.
دیشب بعد مدت‌ها رفته بودم مسجد. پیرمردی آمد کنارم و پلاستیکی را گذاشت جلویش. دست‌هایش را برد بالا و الله اکبری گفت.
وقتی زمان سجده کردن رسید، به حالت زانو زدن نشست و پلاستیک را برداشت، گره‌اش را باز کرد، از داخلش جا نمازی در آورد، جانماز را باز کرد و روی زمین پهنش کرد، جای مهر وسط سجاده را تنظیم کرد و پس از تلاش‌های بسیار پیشانی‌اش را روی مهر قرار داد، آن صحنه جذاب ترین فعل کثیری بود که در عمرم دیده بودم.
این مدت که ویروس کرونا آمده بود پا به مسجد نگذاشته بودم تا این که فهمیدم خطر کرونا که شدیدتر از خطر تنهایی و دوری از خدا نیست، بالاخره رفتم، مسجد خلوت بود و پیرمردهای مسجدی چه آن‌هایی که آن ته قطار سواری می‌کردند و چه جلویی‌ها همه از هم فاصله داشتند، یک چیزی در اندازه همان گوسفندی که می‌گویند حداکثر فاصله نمازگزاران باید باشد.
مسجد اگرچه خلوت بود ولی مسجدی‌ها با همین عده کم طوری در مسجد را باز نگه می‌دارند که قبل‌تر‌ها سابقه نداشت.
یادم می‌آید بچه‌تر که بودم سال‌هایی که تابستان‌ها می آمدیم قم، مسجد حضرت ابالفضل محله مادربزرگ می‌رفتم، آن وقت هم کم رو بودم ولی در یک مورد برونگرا می‌شدم و آن تکبیر گفتنم بود. اگر چه عبارات تکبیر را درست بلد نبودم و گاهی اشتباهی ملت را زودتر با قد قامت الصلاة از جا بلند می‌کردم، اما تکبیر گفتن تنها رگ فطرتم بود که می‌تپید و من را به مسجد می‌کشاند. البته امام جماعت هم با منِ فسقلی خوب بود و هنوز صدایش در گوشم است که ذکر قنوت را یادم می‌داد.
یک روز برای تکبیر گفتن به مسجد رفتم ولی در مسجد بسته بود و با بسته بودنش به من فهماند که وقت نماز جمعه است. اما حالا انگار مسجدی‌ها از آن طرف بوم پرت شده‌اند یا شاید هم این مسجدی‌های محله ما به تاریخ و روز نگاه نمی‌کنند، همین هفته پیش بود که ظهر جمعه همه‌شان ناجوانمردانه ریختند در مسجد و نماز جماعت خواندند و رفتند.
به یاد نماز جمعه‌هایی که هیچ وقت نمی‌رفتیم و فقط به خاطرش چند ساعت نماز ظهر و عصر را به تعویق می‌انداختیم.

هیئت‌های مسجد محله همیشه برای من تصویری نمادین از جامعه ساخته است، وقت زیارت عاشورا خواندن ابتداییِ هیئت، جمعیت خیلی کم است، انگار همه فراری از خواندن هستند.
وقتی سخنرانی می‌شود جمعیت بیشتر می‌شود ولی اکثریت افراد که اصلا به دنبال خواندن و گوش کردن نیستند دیرتر در وقت خاصی می‌آیند.
عده دیگری وقتِ مداحی پیدایشان می‌شود، زمانی که کار از ارتباط با خدا و انذار گذشته و امام به مسلخ شهادت رفته می‌آیند خوب گوش می‌کنند و زار می‌زنند و سینه می‌زنند.
اما اکثریت که برایتان گفتم وقت خواندن و گوش کردن اولیه و ثانویه پیدایشان نمی‌شود، مرد جنگند، سپهسالار شکمند، کارشان خوردن است، بزرگوارانی که فقط وقت شام می آیند.
یکی از پیرمردها که همیشه سر کوچه نگهبانی می‌دهد و هیچ وقت نماز جماعت نمی‌آید، جلوی من در صف غذا گفت به من دوتا بده، مریض دارم. ولی انگار شنیدم که می‌گفت دو تا بده، دو قسمت وجود من هم بخش زمینی و هم بخش آسمانی، هر دو مریضند.
جالب این که دقیقاً برعکس این را در مراسمات مدرسه فیضیه دیدم. اول مجلس که سخنرانی آیت الله میرباقری است مجلس شلوغ است ولی وقتی مداح می‌آید نصف جمعیت پا می‌شوند و می‌روند که حتی یک بار هم مداح اعتراض کرد که چرا می‌روید؟
البته بماند که من هم از دستۀ خواصی هستم که وقت هیئت به رفیقم می‌گفتم: وقتی خواستند شام بدن، یک پیام برای من بفرست.

سال‌ها پیش مساجد سنگر بودند و انقلاب را ساختند اما امروز اجتماعات در کنج خانه و پشت کامپیوتر و گوشی‌های تلفن رقم می‌خورد، اجتماعات قلابی که هر روز ما را تنهاتر می‌کند.
یک نگاه که به مسجد می‌اندازم کسی را از نسل جدید نمی‌یابم. مانده‌اند همان پیرمردهایی که همیشه داد می‌زدند: نکن بچه، برو یه جا بشین.

البته پایگاه هم سهم به سزایی در شلوغ کردن مسجد با کودکان داشت و آن دستاورد بزرگ ساخت گیم نت در پایگاه بود طوری که هزینه گیم نت را اعضای پایگاه با حاضری زدن در نماز جماعت تأمین می‌کردند، کارشان آن قدر مؤثر بود که با بسته شدن گیم نت، خدا هم از زندگی کودکان خارج شد و گفت: نماز جماعت بدون کانتر شرطی، نُچ، اصلا فکرشم نکن!
پایگاه بسیج ما جوان‌های خوبی داشت. همیشه جلوی در پایگاه می‌نشستند و صدای خنده‌هایشان کوچه را پر می‌کرد. البته آن‌ها قدر خوب بودند که دنبال هدایت بعضی بچه‌های سن پایین‌تر هم بودند، ما هم مجبور شدیم هم خودشان و هم فرمانده پایگاهی که می‌خواست از آن‌ها شاهرخ ضرغام بسازد را بیندازیم بیرون.
حالا چند سالی است که ما از پایگاه رفته‌ایم، کلید پایگاه دست مسئولین نیروی انسانی است و چه کسی است که نداند نیروی انسانی برای اهداف حیوانی استفاده می‌شود: می‌روند در پایگاه ول می‌چرخند، یک دفتر بزرگ دارند، اسم‌هایشان را توش می‌نویسند، گاهی پینگ پنگ بازی می‌کنند گاهی هم فوتبال دستی، حلقۀ صالحینی هم که دیگر نیست، ولی آن وقت که بود به زور هم پایش می‌نشستند، حاضری و ساعت کارشان که درست شد، با فعالیت‌های فاخری که در پایگاه داشته‌اند، دقایق را جمع‌ می‌زنند و دنبال کسری خدمت سربازی‌شان می‌افتند.
بچه‌های نوجوان جدید که همان کودکان قدیم بودند، دقیقا همان جایی که قبلی‌ها می‌نشستند می‌‎‌نشینند، خنده‌هایشان کوچه را پر می‌کند و چون ما نیستیم که نسل جدیدی بیاوریم، در نخ هدایت خودشان باقی می‌مانند. چون ولشان کردیم، سیستم عامل فساد موجود جامعه، همین فرهنگی که در آن تنفس می‌کنیم رویشان نصب شده و باور کنید هر وقت نگاهشان می‌کنم جیگرم آتش می‌گیرد.
  • جواد انبارداران

اعتراف می‌کنم که سایت زومجی در اخبار فیلم و بازی و تکنولوژی بی نظیر است اما به عنوان یک مخاطب انتقاداتی از سایت زومجی و نویسندگان محترم نقد فیلمشان دارم.

اولین بار که به سایت زومجی برای مطالعۀ یک نقد فیلم مراجعه کردم، نقد فیلم annilhilation (نابودی) بود که اولین سایتی که در نتیجۀ سرچ گوگل آمد همین سایت زومجی بود.

آقای رضا حاج محمدی نقدی نوشته بودند و در ابتدای نقد دربارۀ پدر مرحوم‌شان گفته بودند که حدود 40 روز قبل به خاطر سرطان از دستشان داده‌اند و این فیلم برایشان خاطره را زنده کرده است در حالی که فیلم دربارۀ سرطان نیست و تنها شباهتش جهش سلول‌های در منطقۀ ایکس است(حالا فیلم را ببینید می‌فهمید) و این مقدمۀ اضافی‌شان حدود 900 کلمه طول کشیده بود.

همون طور که مشاهده می‌فرمایید...
همون طور که مشاهده می‌فرمایید...

راستش را بگویم همان اول خسته شدم، عجیب بود که ما آمده بودیم نقد فیلم بخوانیم و نویسندۀ محترم چیز دیگری می‌گفتند، به هر حال به خودم گفتم خیر است إن شاء الله و خواندن را ادامه دادم، اما هر چه جلوتر رفتم متن چیزی نبود جز تکرار محتویات فیلم آن هم با کش دادن و پیچاندن و مطالب بی محتوا(این که می‌گویم بی محتوا توهین نیست، حقیقتا بی محتوا بود).

آخرش هم نتوانستم تمامش کنم و سراغ کامنت‌ها رفتم تا شاید مردم تحلیل‌هایی کرده باشند، این کاری بود که با سایت نقد فارسی هم قبل‌ترها می‌کردم و فقط کامنت‌ها را می‌خواندم و الحق جواب می‌داد و می‌شد از تحلیل‌های مخاطبان غیر مدعی که تریبون نداشتند، گاهی نکات خوبی را پیدا کرد.

آقای رضا حاج محمدی حدود 9500 کلمه برای یک نقد فیلم نوشته بود و این یک کار فجیع و ضد اصول ژورنالیسم به حساب می‌آمد. من به یاد دارم که چند باری که برای یکی از خبرگزاری‌ها نقد فیلم به عنوان یادداشت تحلیلی نوشتم بهم گفتند نهایتا 700-800 کلمه شود و اما حالا می‌بینیم که این آقا فقط مقدمۀ خاطرات پدر مرحوم‌شان 900 کلمه است، به هر حال به نظر می‌رسد که سایت زومجی بر اساس تعداد کلمه دستمزد می‌دهد و اصلا هم هیچ حد و حدودی برای تعداد کلمه یا درازای مطلب قائل نیست.

من در کامنت‌ها فهمیدم که اگر بخواهم مثل حاج محمدی هر روز یک نقد فیلم بنویسم و یک سره پشت سر هم فیلم نگاه کنم این طور می‌شود که در همان نقد فیلم مذکور تفاوت اگزیستانسیالیم و اگزیستانسیالیست را متوجه نشوم و در کامنت‌ها بهم تذکر دهند.

مشکل اصلی این است که سایت زومجی با آن که منتقدین فیلمش به هیچ وجه علم کافی برای نقد فیلم را ندارند و محتویات به شدت بی کیفیتی تولید می‌کنند که ارزش خواندن ندارد، با بودجه و منابع مالی بالایی که دارند روزی 70، 80 تا مطلب تولید می‌کنند(طبق آماری که قبلا گرفتم، حالا شاید بیشتر یا کمتر شده باشد) چرا باید این سایت در صدر نتایج گوگل قرار بگیرد و این طور وقت مخاطبین را آن هم در سطح ملی تلف کند؟

دست روی هر نقدی که در این سایت بگذارید عملا هیچ چیز دستگیرتان نمی‌شود و دور از انصاف نباشد من تنها مطالب خوبی که خواندم دو مطلب دربارۀ انتهای فیلم تلقین و جزیرۀ شاتر بود که به درد می‌خورد.

  • ۳ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۰
  • جواد انبارداران
  • جواد انبارداران

آن‌ها که زیادند کم نشان می‌دهند و آن‌ها که کم‌اند زیاد جلوه می‌کنند، هیچ بودن جرأت می‌خواهد، آن‌ها که همه چیز دارند هیچند و آن‌هایی که هیچ‌اند می‌پندارند همه چیز دارند و این قاعدۀ گمنامی است. برگرد و جملات را دوباره بخوان، نه جایی نرو، دوباره می‌نویسم‌شان: آن‌هایی که زیادند کم نشان می‌دهند و آن‌هایی که کمند زیاد جلوه می‌کنند هیچ بودن جرأت می‌خواهد، آن‌ها که همه چیز دارند هیچند و آن‌هایی که هیچ‌اند می‌پندارند همه چیز دارند و این قاعدۀ گمنامی است.

درختان پر بار را بنگر، میوه‌های بیشتر سر را خمیده‌تر می‌کند، یادم است در اسرار الصلاة، مرحوم میرزا جوادی که در همین شیخان قم خاک است و قبرش این قدر قطور و مرمرین مثل بقیه نیست، می‌گفت بندگی آدم را به آن جا می‌رساند که آدم هر که را ببیند خود از او خارتر و ریزتر می‌یابد.

و من این آدم‌ها را دیده‌ام، آدم‌هایی که آن قدر بزرگ شده‌اند که به قول عین صاد از دنیا هم بزرگ‌تر شده‌اند، با این که دریای علم است اما هر بار که همین نفهم وسط حرف‌هایش می‌پرید حرفش را قطع می‌کرد و گوش می‌داد و جواب می‌داد و البته خیلی طول کشید تا بفهمم که هنوز هم نفهمیده‌ام، شاید اندکی فکر می‌کنم که فهمیده‌ام که ادب چیست و درک شأنیت آن‌ها را چگونه باید درک کنم.

اما حالا بیا دستت را بگیرم، ببرم در همین مجازستان که در آن نفس می‌کشیم و زندگی می‌کنیم و آخر هم احتمالا پشت اینترنت صدایی می‌شنویم که بیا و وقت رفتن است و بعدِ مدت‌ها که سر بر می‌داریم می‌بینیم خودش است، ملک الموت است که آمده جانمان را بستاند، در همین مجازستان تابلوی غرور آدم‌ها که اسمش را bio می‌گذارند نگاه کن که چه قدر خودشان را بزرگ می‌بینند و این حاصل هیچ بودن است.

کتابخوان/ فوق لیسانس زبان انگلیسی/ متأهل/ دانا و توانا و لغات دیگری که زور می‌زنند به خودنمایی‌اش کمک کنند ردیف شده، می‌گوید بیا، ببین، به من توجه کن، حرف‌های من را بخوان، من، من، من....

پژواک صدایش در میان قهقههۀ گمنامان تاریخ گم می‌شود، وقتی ملک الموت روحش را قبضه کرد و گمنامان را دید که در کنار رسول الله نشسته‌اند، در برابر عظمت‌شان خم می‌شود و خرد، همین طور سرش از شرم پایین پایین می‌آید و وقتی با صورت به روی خاک افتاده تازه حسرتی ابدی به سراغش می‌آید که ای کاش من هیچ می‌بودم و دیر است دانستن این که هیچ بودن همه چیز است.

بعدنوشت: گاهی آدم مجبور است فقط صرفا برای این که اطلاعات کلی درباره صفحه‌اش بدهد چیزهایی درباره خودش بنویسد و در این مسأله نیت افراد از کارها مهم است.

  • ۶ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۰
  • جواد انبارداران