خدایا تو شاهد باش که در یک دستم کتاب بود و در دست دیگرم قلم، اما دنیایت به یک دستم پیاز داد و به دیگری چاقو و بعد گفت: بنشین ۵ کیلو پیاز پوست بکن برای قیمهی امشب.
خدایا تو ناظر باش که ما در تاریکی بی امامی کورمال کورمال شمشیر میزدیم اما یکهو خوردیم به دیوار معیشت و تیغه شمشیر محکم خورد به دیوار و تکهای ازش پرید توی چشممان.
خدایا تو دیدی وقتی زنگ زدم به استاد فیلمنامهنویسی که چرا ده روز است طرحم را ندیدهای برگشت و گفت: مطمئنی اصلا میدونی طرح چیه؟ و من چون وسط جوجه و کوبیده ملت دوره را گوش کرده بودم هنوز در سینما نیامده در دیگ سینمای آبگوشتی افتاده بودم و نه تنها فرق سیناپس و لاگ لاین را نمیدانستم بلکه این ورتر حتی جای مرغ، جوجه دست مشتری داده بودم.
خداوندا بعضی آخوندها خوردند و چاپیدند و چاق شدند و ما جوجههای جیک جیک کن فسقل طلبهات فحش خوردیم، هی آنها خوردند و هی ما خوردیم، هی چاقتر شدند و ما لاغرتر.
خدایا، خدا وکیلی دیدی طرف با این هوا رزومه اجرایی و علمی با چند کتابی که داشت استاد دوره سینما شده بود اما هنوز معنای پیرنگ را نمیدانست، یک کتاب نمیتوانست معرفی کند و شمعدانی یهودیها را میگفت هشت شاخه است، ولی تا آمدم اعتراض کنم پیامها را بستند.
پروردگارا
این آقا که این جا نشسته
و به طرز خنده داری ماسک زده
نگاهش رویم سنگینی میکند
سی تومن قیمه میخواهد
در فرصت دیگری خدمت بزرگوارت خواهم رسید...
- ۷ نظر
- ۰۷ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۳