سکوت

مرغ سحر ناله کن

۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

نشسته‌ام، به در نگاه می‌کنم، در باز است، روی میز دو تا روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی داخل جعبه ایستاده‌اند و جلویشان یک روغن سیاهدانه 20سی‌سی افقی روی زمین است، یک روغن 30 سی‌سی بادام شیرین بیرون جعبه ایستاده و به صداهای داخل جعبه گوش می‌دهد. هر لحظه امکان دارد داخل جعبه بپرد و حسابی روغن و روغن‌ریزی شود و یک صحنه بسیار چربی شکل بگیرد. تهش مشخص نیست پروتاگونیست بتواند سیاهدانه کوچک را نجات بدهد یا آن که روغن اعلای شیرینش به خورد کاغذ کارتن برود و درش را از تنش جدا کنند.

بادام شیرین به این می‌اندیشد که چه قدر این سال‌ها آموزش دیده و تلاش کرده، چه روده‌های خشکی را که تر کرده، چه آدم‌های خشک مغزی را آرام کرده و انعطاف داده، چه مغزهای ضعیف نشخوارکننده افکار سیاهی را روشنی بخشیده و این حاصل بادام‌های استادی است که روزی جانشان را در دستگاه روغن دادند تا شیره‌شان آرام آرام در قوطی کوچک روغن جمع بشود.

روغن بادام حالا در نهایی‌ترین سکانس زندگی‌اش قرار دارد، رفتن یا نرفتن، ماندن یا نماندن، او به سال‌هایی می‌اندیشد که در کنار ساحل با روغن سیاهدانه 20‌سی‌سی به غروب آفتاب می‌نگریستند. بعد با هم روی شن‌های ساحل حرکت می‌کردند تا به خوابگاه برسند، همان خوابگاه خیابان چرب و چیلی‌ها، جنب دانشکده هنرهای لزج، جایی که با مالیدن دانه‌های اسفند روی کاغذ سفید، خطوط چربی را رسم می‌کردند.

تمامی زندگی از جلوی چشمان بادام شیرین رد شد، شعر فردوسی را زیر لب زمزمه کرد: 

کنون نامۀ من سراسر بخوان

گر انگشت‌ها چرب داری بخوان
بادام شیرین شعر سعدی را فریاد زد و به داخل جعبه پرید: 
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
با سر زردش ضربه‌ای به سر سیاه روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی می‌زند طوری که حتی سیاهدانه‌های خرد و کوچک ته ظرف هم بالا می‌آیند و روغن شفاف را تیره می‌کنند، اما روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی دیگر داد می‌زند تو که هستی؟
-منم بادام شیرین سخن، آمدم بهر نبرد اهرمن
- ازت خواهش می‌کنیم بس کن، ما عزاداریم.
این را که گفتند تازه دوزاری کج بادام سر جای درستش افتاد، خود را روی پیکر بی‌جان سیاهدانه کوچک انداخت
رعد و برق زد و باران گرفت، پدر و مادر 20‌سی‌سی و بادام شیرین در از سر برداشتند، به زمین بیل زدند و باران باعث شد همه‌شان آب و روغن قاطی کنند، اشک‌هایشان چرب بود و باعث شده بود یک من روغن روی سفره‌های آب زیرزمینی شکل بگیرد...
  • ۴ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۳۳
  • جواد انبارداران

۱.در آخرین روز زندگی‌اش:

سرش را چرخاند سمت دیوارهای شرقی زندان و سلام داد.


۲.دیگر نفس نداشت

تا این که پرچم سبز حرم را بوسید


۳.پای پنجره فولاد مسلمان شد

همان جایی که عیسی نشانش داد


۴.صندلی چرخ‌دارش را وقف حرم کرد و پیاده برگشت خانه.


۵.گلایه داشت: جا مانده، صدای انفجار آمد به رفقای شهیدش پیوست.


۶.چشم به ضریحش سنگین قدم می‌زد، ویلچرش اما زیر باران.


۷.با شادی در حرم مشغول بازی بود؛ اصلا نمی‌دانست که در حرم گمشده.


۸.گفت گوشی را می‌گیرم سمت حرم...

صدای گریه بلند شد...


۹.تلویزیون روشن بود، دخترک گفت: «مامان! مشهد!» مادر گریست.


۱۰.سربندش را محکم کرد، گفت: یا امام رضا، این گره آخر را باز نکن...

  • جواد انبارداران

دیشب در خواب دیدم که دوره فلسفه شرکت کرده‌ام. اساتید یک به یک آمدند، ۴ استاد شدند ولی از شاگردان کسی نبود الا من.

سروش بود و ملکیان و ابوالقاسم فنایی و یکی دیگر که اسمش سعید بود که احتمالا فیلسوف معروفی نبوده و نتوانسته اسم و رسمی سر هم کند و در فقر و گمنامی مُرده!

از ملکیان هم که ریش‌ و سیبیلش حسابی مشکی بودند پرسیدم: چرا شما این قدر یک دفعه جوان شدید استاد؟

گفت: عزیزم در عالم رویا که تعارف نداریم، عشق‌مان کشید جوان ظاهر شویم.

سروش پرسید: پس بقیه شاگردها کجان؟ گفتم استاد نمی‌دانم چرا نیستند ولی حقیقتش این منم که برایتان می‌مانم.

این را که گفتم عمامه به سری وارد شد و گفت: خاک بر سرت اگر تو بخواهی ارثیه سروش باشی.

بعد رو کرد به سروش و گفت: مرتیکه پوپر پرست پوپری پوره سیب زمینی.

سروش هم لبخندی زد و گفت: ملا! از کهک چه خبر؟ می‌گویند دیگر کولر آبی جواب نیست.

مرد معمم که آرام شده بود گفت: هِی ، بد جور گرم است ولی هر چه گرما بیشتر فالوده هم دلچسب‌تر.

بعد رو کرد و به من گفت: جوجه طلبه قمی، خبر بهم رسیده دیشب دو تا فالوده پشت هم زده‌ای که الان به این روز افتاده‌ای، خوب شد سیگار و قهوه پشت هم نزدی که الان روزگارت با روشنفکران فرانسوی بود.

بعد رو به جمع کرد و گفت: جمع کنید برویم اتاق سمت چپی که حسابی همه چیز به هم ریخته.

ملکیان و سروش بلند شدند بیایند، سعید و فنایی گفتند حسش نیست و همان جا می‌مانند، فنایی سمعک روی گوشش را تنظیم کرد و به سعید گفت: فلاسک چای را بیاور، روی طاقچه است.

سعید گفت از کجا معلوم اصلا فلاسکی باشد یا نباشد؟ 

فنایی گفت: وقتی آب جوش ریختم روی کله‌ت می‌فهمی عاقبت شکاکیت سوختن است.

منم همراه شدم باهاشان. از داخل اتاق حسابی سر وصدا بیرون می‌آمد. بعد از آقایان وارد شدم.

یک نفر دائم از این طرف اتاق می‌رفت به آن طرف و بر می‌گشت. هی راه می‌رفت، از ملکیان پرسیدم قضیه چیست چرا این آقا هی راه می‌رود؟

گفت: کار نداشته باش، این مدلش همین است، مشائی است.

از آن طرف یک آدم نسبتا چاقی هی حرف ‌می‌زد و می‌گفت: هان چی‌ شد؟ حرفی برای گفتن نداری؟ حالا هی راه برو. وقتی حرف می‌زد صدایش می‌لرزید و رگ گردنش بر افروخته بود.

معمم دیگری که لاغر هم بود و حسابی چالاک آمد جلو و گفت: آخر تو که هی آمپر می‌چسبانی تو را چه به جمع فیلسوفان؟ هنوز این قدر صبر نداری که استاد ما جوابت را بدهد؟ تو اگر این قدر حس و احساسات را دوست داشتی می‌رفتی همین اتاق بغل کنار داوینچی می‌نشستی و نقاشی می‌کشیدی ولی به گمانم نمی‌توانستی بعدش راحت راه بروی.

مرد چاق انگلیسی عصبی‌تر شد و گفت: این آمپر که می‌گویند آن آمپر نیست دلبندم. ما که با سوالات‌مان معلم اول و ثانی‌تان را در هم پیچیده‌ایم.

شیخ جواب داد: ببخشید که در آن سالی که ما زنده بودیم  کتاب‌های تاپ ناچ و اینتر چنج در کتابخانه‌های سلجوقی پیدا نمی‌شد تا معنای لغت آمپر را بدانیم. آن زمان که ما دانشمند بودیم شما داشتید در جنگ‌هایتان شکم هم دیگه رو پاره پوره می‌کردید.

مرد همچنان راه می‌رفت و فکر می‌کرد، آخر سر ایستاد و گفت: این پاسخ در حد توان من نیست، آن وقت که ما بودیم دعوا داشتیم با سوفسطائیان، حس و پوزیتویسم و این چیزها مطرح نبود. ولی شما را ارجاع می‌دهم به همین ملای شیرازی که این جا ایستاده.

ملا رفت جلو و گفت: آقایان فعلا شرمنده همه‌تان هستم. این محیطی که ما در آن بازسازی شده‌ایم در مغز همین بچه‌ای است که این جا ایستاده و ایشان هنوز نه کتاب جمهور افلاطون را خوانده و نه شفا و نه اسفار، لذا اطلاعات کافی برای رد شبهه تجربه گرایی دیوید هیوم در مغزش پیدا نمی‌شود.

این را که گفت همه یک جا هیین کشیدند و به سمتم حمله کردند.

فقط یک نفر پرید جلو و کمکم کرد و از بین جمعیت بیرونم کشید. از اتاق بیرون آمدم و در راهرو ایستادم. خسته و شکسته همان آقایی که کت و شلوار داشت و کچل بود بیرون و آمد و روبرویم ایستاد و گفت: این از ویتگنشتاین همجنسباز و آن از نیچه دیوانه و سفلیسی، آن از مارکس و رفیقش انگلس که با حرف‌هایشان نصف دنیا را بدبخت کردند و این هم غرب که با حرف‌های همین هیوم و جان لاک در گل گیر کرده، اگر قبلش پیش خودم می‌آمدی بهت می‌گفتم که "فیلسوفان پفیوزان تاریخ‌اند".

بعد یک کتابی از کیفش در آورد و جلویم گرفت: بیا این بهترین کتاب من است، اگر چه از فلسفه هیچی سرت نمی‌شود ولی استعداد قلمت بدک نیست،  دین را اول خوب یاد بگیر و بعد پا در وادی فلسفه بزار.

زد پشت کمرم و گفت یاعلی!

دستی پشت کمرم میخورد.

علی، علی، علی!

پاشو بابا، پاشو بریم سر صحنه دیر شد. مرد قد بلند بود با پوست سفید و موهای بلوند. 

گفت: علی، پاشو بریم سر صحنه این طوری کنی نمیشه‌ها. بلند شدم نشستم. نگاهم می‌کرد، باور نمی‌کردم بالاخره دارم از نزدیک می‌بینمش.

گفتم: علی کیه زبون بسته؟ من جوادم.

یکهو یکی با چوب زد پشت سرش و افتاد زمین.

مرد کچل ریش پشمکی گفت: این ابله پست مدرن جوری گند زده به ایده آلیسم ما که هر جا می‌روم بهم می‌گویند راست است فیلم اینسپشن همان ایده آلیسم است؟ من هم دو ساعت باید برایشان عالم مثل و غار را توضیح بدم و بگویم والله نه.

گفتم: بابا، من می‌دونستم با هنرمندها میانه خوبی نداری، ولی نه این که بزنی ناکارشون کنی.

اخم‌هایش رفت تو هم و گفت: نکنه خودتم از همین سینه فیل‌های تینجیر هستی؟ من امثال تو رو از در شهرم هم راه نمی‌دم.

گفتم: حالا شهرتو کی داده کی گرفته؟

آمد جلو و یکی هم با چوبش زد تو گیج گاه من. افتادم روی زمین.

از خواب پریدم. دو تا زدم توی صورتم که مطمئن باشم خواب نیستم. هوا تاریک بود و بچه‌های حجره همگی خواب. گوشی‌ام را نگاه کردم. هنوز ۵ ساعت تا امتحان فقه لُمعه مانده بود.

توی جایم نشستم و فکر کردم: قرار است ته این حوزه چه بشود؟ تهش می‌شوم یک مجتهد یا مرجع تقلید که محصول نهایی من یک کتاب به اسم رساله عملیه خواهد بود، خانواده و بچه‌هایم حسابی از کنار من می‌خورند و می‌چاپند و آخرش هم پشت انقلاب نمی‌ایستم و با ولی فقیه زاویه پیدا می‌کنم و اگر هم نظر سیاسی بدهم حسابی بهم خواهند خندید و حاشیه ساز می‌شوم.

سرم را روی متکا گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دوباره همان اتاق اولی فلسفه را دیدم. فنایی و سعید نشسته بودند و حسابی گرم صحبت. رفتم نزدیک، فنایی گفت: بیا جواد، برات چایی ریختیم، تا یخ نکرده بخور. قند را از توی قندان برداشتم و گذاشتم کنار لبم، دست را به استکان گذاشتم، داغ بود. نزدیک دهانم بردم و هورت کشیدم و گفتم: پناه می‌برم به خو‌اب از شر واقعیات!

  • ۷ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۴
  • جواد انبارداران

علی اصغر، علی اصغر پاشو ۱۰ دقیقه تا قضا شدن نماز مونده.

حس می‌کنم بدنم یخ زده. سید امیر بالا سرم نشسته و دستش را روی سینه‌ام گذاشته و تکانم میدهد.

علی اصغر پاشو بابا، دوباره نگیری بخوابی.

پتو را کنار می‌اندازم بلند می‌شوم و می‌نشینم. در حجره را که حسین باز می‌کند هوای سرد به صورتمان چک می‌زند.

آسمان روشن است و فقط خورشید را کم دارد. از جایم بلند می‌شوم و به سید می‌گویم: ممنون که بیدارم کردی.

سید عبای مشکی‌اش را می‌اندازد روی دوشش و می‌رود برای مباحثه در مَدرَس.

به زور خودم را می‌کشم سمت روشویی و شیر آب گرم را باز می‌کنم و منتظر می‌ایستم تا آب گرم شود. اذکار وضو روی دیوار زده‌اند.

آب می‌ریزم روی صورتم و تند تند دست می‌کشم. جنگی وضو می‌گیرم و در حجره در حالی که دندان‌هایم از سرما به هم ‌می‌خورد نمازم را می‌خوانم.

نفهمیدم چه شد، چه خواندم، چی بود. حجره خالی است و بچه‌ها همه رفته‌اند سر مباحثه. کاپشنم را از روی چوب لباسی بر می‌دارم، می‌اندازم روی دوشم و کتاب بدایه را از توی قفسه بر می‌دارم و از حجره بیرون می‌زنم.

در حیاط بخش‌هایی که زیر سقف نیست از برف سفید شده. در مَدرس را باز می‌کنم، مهدی و علیرضا کنار بخاری نشسته‌اند و بحث می‌کنند.

مهدی تا صدای در را می‌شنود نگاهم می‌کند و می‌گوید: به به، شما کجا؟ این جا کجا؟ می‌گفتی ما خدمت می‌رسیدیم!

با شرمندگی می‌روم و روی صندلی کناری‌شان می‌نشینم. با بچه‌ها همراه می‌شوم. 

علیرضا زیرچشمی نگاهم می‌کند و درس دیروز را توضیح می‌دهد. دستم را می‌گذارم زیر چانه و گوش می‌کنم.

از خواب می‌پرم، روی صندلی خوابم برده. بچه‌ها رفته‌اند و من کناری بخاری روی صندلی نشسته‌ام.

ده دقیقه به کلاس مانده. امروز بدجور خسته‌ام. احتمالا به خاطر شام دیشب باشد.

ساعت هفت کلاس صرف داریم. بچه‌ها کم کم می‌آیند کلاس. علیرضا از در که تو می‌آید می‌گوید:

علی اصغر جان، بی شوخی بهت میگم اگر بخوای این طور ادامه بدی شرمنده‌ات می‌شیم و باید دنبال گروه مباحثه باشی.

سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و با لبخند خشکی می‌گویم: درستش می‌کنم ان شاء الله. گوشه کلاس کِز می‌کنم و چرت می‌زنم. صبح علی الطلوع کسی حوصله حرف زدن ندارد الا این طلبه‌های پر حرف!

سر کلاس همه روی صندلی‌ها جا می‌گیرند تا استاد بیاید. ۲۰ دقیقه می‌گذرد و از استاد خبری نیست. طبق قاعده نانوشته حوزه همه بلند می‌شوند و می‌روند.

خدا را شکر می‌کنم!  یک ساعت و نیم راحت میتوانم بخوابم. می‌روم در حجره. بقیه هم حجره‌ای ها سر کلاسند. بالش را بر می‌دارم، می‌روم جلوی بخاری و طاق باز میفتم روی زمین، وقت یک خواب راحت زمستانی است. :))

  • ۶ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۳
  • جواد انبارداران