سکوت

مرغ سحر ناله کن

۴۳ مطلب با موضوع «دفتر خاطرات» ثبت شده است

سال ۹۷ برای اولین بار یک دفترچه تبلیغاتی که به شکل نوار کاست طراحی شده بود پیدا کردم، آن وقت این قدر پول توی دست و بالم نبود که بتوانم هیچ کدام از دوره‌های مدرسه اسلامی هنر شرکت کنم. فقط یکی از دوره‌های مدرسه اسلامی هنر به نام فلسفه هنر رایگان بود. گوشی‌‌ام را برداشتم و زنگ زدم و شخصی که پشت تلفن بود می‌گفت باید حداقل پایه ۴ به بالا باشی تا بتوانی در دوره شرکت کنی، من هم گفتم که پایه ۲ هستم ولی طرح ولایت رفتم و آموزش فلسفه مصباح و منطق کاربردی را خوانده‌ام و به این مسائل علاقه‌مندم که با این اوصاف به اندکی زور قبول کرد.

آن سال مدرسه‌مان مثل تمام سال‌ها لطف کرده بود و دروس را در ساعت‌های بعد از ظهر گذاشته بود و طبق معمول بعد از ظهر ما را ازمان گرفته بود اما فقط ساعت این فلسفه هنر جور در می‌آمد. به هر مشقتی بود خودم را سرکلاس فلسفه هنر رساندم و تقریبا نصف چیزهایی که استاد می‌گفت را نمی‌فهمیدم! جمع علما و فضلای حوزه بود و چندتایی شلوار لی پوش روشنفکرنما هم بودند که آن‌ها هم از حوزه علمیه کانالیزه شده بودند. آن مدرک بالایی سمت چپ همین مدرک است که گرفتمش. از آن سال عقده دوره‌ها به دلم ماند.

پارسال در همین روزهای گرم تابستانی قمی دوباره برگشتم و این بار هم وقت داشتم و‌ هم اندکی پول، پس رفتم و هر چه عشقم کشید ثبت‌نام کردم: نویسندگی خلاق، داستان‌نویسی، مستندسازی، کارگردانی، ویراستاری، فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی.

رویای من این بود که مابقی مدارک را در کنار این لوح تقدیرها ردیف کنم و این خط مدرکی را ادامه بدهم. رویایم چند روز پیش با دو فصل تاخیر به وقوع پیوست و این تاخیر به دلیل نظم شدید مدرسه اسلامی هنر بود! که توانستم با تهدید و تطمیع و گاها تزویر! مدارک را بگیرم و چاپ‌شان کنم و بزنم روی دیوار.

واقعیت این است که من می‌خواستم به تمام این رشته‌ها نوک بزنم و ببینم کدام‌ یک واقعا به دلم می‌نشیند که همان بشقاب را کامل بخورم. در این مسیر فهمیدم که نمایشنامه‌نویسی محشر است ولی اوضاع تئاتر شدیدا فشل است و جای کار ندارد، فیلمنامه از همه‌شان پول بیشتری دارد و بهترین راه ورود به سینمای فیلم داستانی، ساخت مستند‌ است ولی مافیای فیلمنامه‌نویسی و اصرارم بر این که خود فیلمنامه‌نویس باید فیلمش را کارگردانی کند باعث شد به دلم نچسبد، خلاصه در‌ آخر آن چه پسندم شد داستان‌نویسی بود، با روحیاتم بیشتر سازگار بود و میل به بقایم را بیشتر امتلا می‌کرد؛ چرا که عقلانی‌ترین و ماندگارترین رسانه، کتاب و پر مخاطب‌ترین نوع نوشته‌جات، داستان است هر چند نسبت به فیلمنامه و مستند مخاطبین کمتری دارد. این اتفاق نشان داد اگر می‌توانم رویای چیزی را ببینم پس قطعا می‌توانم انجامش هم بدهم!

  • ترومازادۀ فرهنگی

اول

آیت الله مصباح واقعا مظلوم بود، مظلومیتش را خودم از نزدیک دیدم، روزی که کاندید خبرگان رهبری مشهد شده بود و آدم‌های بی‌سر و پایی مثل من برای تبلیغ در ستاد جمع شدیم. بودجه‌ای نبود، پولی نبود، حتی شامی هم نبود، مثل آن شیخ هشتادوهشتی کسی نبود که با ساک‌ پر از پول بیاید رای‌ها را با پول بخرد، دروغ نگویم فقط یک پرتقال آن جا بود که با رفقا قسمت کردیم و خوردیم.

از این اتاق به آن اتاق موسسه امام خمینی می‌رفتیم تا با شاگردان مصباح مصاحبه‌هایی بگیریم، آن هم با دو تا گوشی بچه‌ها و یک سه‌پایه گوشی قرضی! آخرین مصاحبه وقتی بود که آقا مجتبی مصباح با چندتایی از بچه‌ها ساعتی منتظر مانده بود که جناب من! قیمه‌ها و قورمه‌ها را روی موتور به دست مردم برسانم و بتوانم رکوردر را ببرم و بگذارم روی فرشی که آیت‌الله مصباح قدم زده بود. از این خلوتی و تنهایی مصباح که حتی در موسسه خودش هم تنها بود می‌رسیم به روزی که خبر رسید دیروز خورشید غروب کرد!

آن روز باد می‌آمد، پوسترهای مشکی مصباح را برداشتیم و با یک از رفقایی که حتی چسب زدن را هم بلد نبود در سطح شهر پخش شدیم که روی دیوارهای بی‌غیرت شهر، کاغذ معرفت بچسبانیم. پوسترها یکی یکی تمام شدند، به جد می‌گویم واقعا هیچ‌کسی نبود که حتی پوستری برای مصباح بچسباند آن هم در قم پر ادعای پر‌ آخوند!

به آخرین پوستر که رسیدیم و آمدیم چسب بزنیم بالای پوستر پاره شد، گفتم این یادگاری من تا بماند روی در اتاقم که همیشه یادم بیندازد مظلومیت مصباح را و به این راه بیندیشم که چه قدر قرار است آدم را تنها بگذارند و از هر طرف طعنه بخورد و تهمت بشنود و به جایی برسد که شیخ فضل‌الله‌وار طناب دور گردنش بیندازند در حالی که دو خیابان پایین‌تر دسته مسلمین مشغول عزاداری باشند!

دوم

دومی همین دو هفته پیش بود، این سید هم مظلوم بود، تخریب اعصاب از همان ساعات اولی که پشت چراغ چهارراه ایستادیم شروع شد، فحش‌هایی که بهمان دادند، پسر نوجوانی که ایستاد به هوس پول پوستر پخش کند که وقتی فهمید جز قرب الهی چیزی نصیبش نمی‌شود راهش را کشید و رفت! آدم‌هایی که بهمان بد نگاه کردند، تاکسی‌هایی که به قصد گرفتن کرایه ایستادند و با غرولند رفتند و آن‌هایی که آن طرف خیابان برای اداره امینتی‌شان ازمان عکس گرفتند به ترتیب نشان دادند که ما برایشان موی دماغ، پول تو جیب و سوژه امنیتی هستیم. این پوستر را خودم دادم به یکی از همین‌ها که مچاله‌اش کرد و از پنجره پرتش کرد بیرون، من آن را از روی زمین برداشتم و صاف چسباندمش روی در و حالا خاطره شیرینی است برایم که یادم می‌آورد من باید خودم را در خیابان‌ها مچاله کنم تا این تصویر که نماد انقلاب و انقلابی‌گری است مچاله نشود.

  • ترومازادۀ فرهنگی

ماشین شورلت که چندتایی باند رو سقفش است، چندتایی پرچم دور و اطرافش و چندتایی پوستر رئیسی رویش چسبیده و چندتایی آدم‌ هم قاعدتا داخلش، وارد پمپ‌‌بنزینی می‌شود که چندتایی آدم در حال زدن چندتایی ضربه در سر و صورت هم هستند.

رئیس ستاد از روی سقف پایین می‌پرد و سوپرمن‌وار می‌خواهد دعوا را خاتمه دهد، همان طور که مرد جوان تیشرت پوش از کنار پراید اندام‌هایش را به خانواده هدف مربوط می‌داند و ارادتش را به خواهر طرف می‌رساند، رئیس ستاد دعوتش می‌کند که در ماشینش بتمرگد و دست روی دهانش می‌گذارد، یکهو جوان قاطی می‌کند و بیرون می‌آید، دختری همراهش هست که مثل گوشی ۱۱۰۰ در خالت ویبره از ترس می‌لرزد و روسری از سرش افتاده و می‌گوید:«تو رو خدا سامی ولش کن» و‌ بعد هم سامی را بغل می‌کند و با صدای لرزان می‌گوید این الان اعصابش از من خرده و سامی هم مردم را می‌خواهد حفاری کند تا به ته معدن توحش برسد و چندتایی مشت حواله طرف کند.

هر چه طرف مقابل را نگاه می‌کنم نمی‌فهمم واقعا با چه کسی می‌خواهد درگیر شود، با گرفتن سامی اجازه هم که نمی‌دهند ببینیم بالاخره چه کسی را می‌خواهد بزند و پلیس باید چه چیزی را صورت جلسه کند. سامی که این اسم لوسش به اعصاب خط‌خطی‌اش نمی‌خورد بالاخره در ماشین می‌نشیند و رئیس ستاد می‌گوید آب بخور، دختر پارکینسون‌وار شیشه آب معدنی احتمالا دماوند را در دهان سامی می‌گیرد و خیلی می‌لرزد، دلم برایش واقعا می‌سوزد، چرا زن‌ها این قدر آسیب می‌بینند در این مواقع و ما تخمه می‌شکنیم در این شرایط و محتوای وبلاگ‌مان را جمع می‌کنیم؟

دعوای اول که تمام می‌شود، برگزیده آن که رئیس ستاد باشد، انتخاب می‌شود تا برود با متصدی پمپ بنزین دعوا کند، متصدی داد می‌زند طرف فامیلت بود و پلاکش را مخدوش کردی، واقعا هیچ‌چیز از دعوا نمی‌فهمم، چطور طرف فهمیده فامیلش است؟ روحیات پارانوئیدی‌ام گل می‌کند و تصور می‌کنم موساد با همکاری ۱۰ سازمان امنیتی دیگر این دعوا را این جا تدارک دیده که نگذارد شورلت رئیسی تا پاسی از شب در خیابان‌های قم بچرخد.

چند ماهی عقب می‌روم، می‌افتم در پارسال، همین پمپ بنزین بود که وقتی پیک موتوری بودم به خاطر آن که یکی از پیچ‌‌های باکس گم شده بود، سه بار باکس بر زمین افتاد و‌ ایستادم و‌آخر در طرحی ابداعی سرجایش گذاشتمش!

این سه بار من را یاد هفت باری می‌اندازد که مسیح صلیبش را زمین گذاشت، مسیح جرقه‌ای می‌شود به قصه حضرت آدم و خوردن میوه از درخت ممنوعه، راستی چه قدر سخت بود که از یک میوه نخورد تا ما هنوز در باغ باشیم و لنگ روی لنگ بیندازیم و این زجر سامی را نکشیم!(ریز‌بینان متوجه اشاره به سام پسر نوح هم با چنین تلمیحی می‌شوند، تلمیحی که حتی نویسنده هم ربطش را نمی‌تواند بفهمد!)

دو هفته پیش بود که بعد از کسب تجربیات کشاورزی در ماینکرافت و استاردو والی بر سر زمینی واقعی رفتم و کشاورزی را چشیدم که الحق آن جا فهمیدم حضرت آدم حق داشت که از میوه ممنوعه بخورد، چون واقعا لذتی وصف شدنی در خوردن میوه‌های درختان وجود داشت و در این میان از همه شیرین‌تر، خوردن از میوه درخت دیگران بود، که البته اگر صاحبش اجازه نمی‌داد قطعا آن قدر لذتش زیاد می‌شد که حاضر می‌شدم به خاطرش از بهشت پرت شوم بیرون و صاحب هم اگر خدا باشد منطقا چالش بزرگی خواهد بود که راضی شوم یک بشریت را از راحتی بیندازم به خاطر چند تا میوهٔ دزدی!

ماشین راه افتاد، متاسفانه رئیس ستاد که نخود این آش شده بود به قدر کافی کتک نخورده بود، با موتور دنبالش همراه دیوانگان رئیسی سه ساعتی به قدر از دست دادن مهره‌های تحتانی کمر و ذخیره بنزین در خیابان‌ها چرخیدیم و مردم یا با لبخندی امیدوارانه یا با صورت‌هایی بی‌تفاوت به ما نگریستند و قشنگ‌ترین جای آن شب وقتی بود که ایستادیم و از کلمن‌های بزرگ شربت آبلیمو نوشیدیم و صد حیف که آن بهشت عدن آبلیمویی را فراموش کردم آدرسش کجاست و این بار بر سر فراموشی از بهشت خارج شدم.

باز یاد آدم می‌افتم، راستی این بشر پیامبر هم اگر بود کلا برای خانواده‌ش پیام‌بر بود، انگار قبلا‌‌ها مسئولیت‌های پیامبری و مقام عصمت را راحت‌تر توزیع می‌کردند، می‌گویم شاید لابد آدم یادش رفته بود نباید بخورد و چند صد سال بعدش که گریه کرده بود و هر چه گفته بود یادم رفت، خدا توجهی نکرده بود و بعدش گفته بود دنده‌ت نرم، یک جا می‌نوشتی یادت نرود! این طوری حضرت آدم هم انسان می‌شود و این که می‌گویند انسان از ریشه نسیان(فراموشی) است درست در می‌آید! این گونه ظهور آدمیت و انسانیت مصادف می‌شود!

بس! گویی زمینه آماده است برای نوشتن کتابی دیگر به سبک کازانتزاکیس، این‌ بار وسوسه آدم جای وسوسه مسیح و این‌ بار تکفیر از حوزه علمیه جای کلیسای کاتولیک و لابد این بار ایرج ملکی جای مارتین اسکورسیزی! چه ارتدادی! (آشنا نیستید، اسامی رو سرچ کنید :/، به من چه)

  • ۵ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۳
  • ترومازادۀ فرهنگی

کلسترول‌‌ها کیپ تا کیپ روی صندلی‌های خونی‌ام نشسته‌اند و گیلاس‌های فسادشان را با LDLها به هم می‌کوبند و پیش از فرا رسیدن سکته، آن را جشن می‌گیرند. HDLها را یک به یک سر می‌برند و رگ‌های خونی را یتیم می‌کنند.

از آن طرف، قلب طاقتش طاق شده و به سختی می‌تپد. اندکی که تمامیت بدن، پله‌ها را بالا و پایین می‌کند به تپش می‌افتد و ریه کمتر می‌تواند گزارش نفس کشیدن را به مغز فکس کند.

هر شب مغز، دردمند می‌شود و با کمک ژلوفن خود را به مستی غفلت می‌زند و ساعاتی خیال می‌کند همان مغز سالم روزهای جوانی است.

کبد از بس چرب شده که محل اسکی تری گلیسرید‌ها گشته، آن‌ها در آخرین سال‌های عمر بدن برای گذراندن دوران بازنشستگی‌شان آمده‌اند.

شده‌ام انسانی نیمه مرده، نیمه انسانی که نصفه و نیمه زندگی می‌کند، هر روز نزدیک به ۱۴ ساعت در بستر ضعف به تشک چسبیده‌ام، گویی پنج مرد چاق کَر روی سینه‌ام نشسته‌اند و کله پاچه می‌خورند و هر چه داد می‌زنم که بگذارید بلند شوم، نان‌های بیشتری در ظرف خستگی‌ام تلیت می‌کنند.

هر روز که پس از مدت‌ها خوابیدن از جایم بلند می‌شوم، آچمزم که چرا هنوز نمرده، زندگی‌‌ام کوتاه شده و مدت زمان بیداری‌ام کوتاه شده.

تا دیروز افسرده می‌شدم و می‌گفتم به درک، من که بیشترش را مرده بودم، مابقی هم رویش، اما امشب باز هم گفتم به درک با این تفاوتِ نگرش که هر چه رفت، رفته، بگذار جایی برسم که اصلا روزی یک ساعت رخصت زنده ماندن پیدا کنم، من همان یک ساعت را هم زندگی خواهم کرد و تف خواهم کرد به صورت مرض کامل‌طلبی. در زمانه‌ای که برخی انسان‌ها در تمام عمرشان یک ساعت هم زندگی نکرده‌اند، این برای من کافی است و با آن خوشحالم.

فردا زالوها منتظرم هستند، برای مکیدن این وضعیت نا‌به‌هنجار خونی، دلم برایشان می‌سوزد، زالوهای فداکار اسم‌شان بد در رفته است، زالو خون کثیف را می‌مکد برای سلامتی، ولی هر وقت که بخواهیم آدم دزدی را توصیف کنیم، می‌گوییم طرف مثل زالو خون مردم را می‌مکد!

می‌خواهم بعد از آن که دو تا پشت گوش و دو تا به شقیقه چسبیدند و چندتایی با هم خون‌خواری را از روی قلبم شروع و تمام کردند نگذارم نمک زندگی را بچشند، آخر نمک زندگی برای زالوها معنای دیگری دارد، زالوها بعد از آن که وظیفه‌شان را انجام دادند رویشان نمک می‌ریزند و کشته می‌شوند و بی‌حرکت، به شوری یخ می‌زنند.

تنها شهدا هستند که این گونه مردن برایشان نمک زندگی است. هر چند تشبیه زشتی است، ولی به ادبیات و ادیبان و کلیشه‌های معمول جامعه باید فهماند که آدم دزد زالو نیست، آدم دزد انگل است ولی هر چه هست به بزرگواری جناب زالو نمی‌رسد.

التماس دعای شفا

  • ترومازادۀ فرهنگی

یک ربعی ایستاده بودم منتظر ذره‌ای گوشت، قبلش گفتم مقداری چرخ کرده می‌خواهم، قصاب گفته بود باید عصر بیایی و دستم خالی است.

یک ربعی منتظر یک ذره گوشت بودم. من آرام بودم، ولی پیرمرد کناری هی به من نگاه می‌کرد و ناراحت بود که چرا کار من را راه نمی‌اندازد که بروم! حتی دو بار گفت: کار این آقا را راه بینداز.

اوضاع به همین نحو بود که زنی از همان مدل‌ها که بهشان می‌گوییم بدحجاب، وارد مغازه شد. دو تا قصاب یکی داشت می‌رفت که بخورد به این دیوار و دیگری سر از یخچال در بیاورد! گفت: یک رون گوسفند می‌خوام. حرفش تمام نشده بود که قصاب چشم آبجی‌ای! گفت و صدای زدن ساتور به دنده‌های یکی از لاشه‌ها در مغازه پیچید. خانم بد حجاب گفت: ببخشید، دست نگه دارید، گوشت چرخ کرده می‌خوام! قصاب گفت: هیچ مشکلی نداره، اصلا مشکلی نداره، پنج دقیقه صبر کنی آبجی، برات آماده‌ش می‌کنم.

پیرمرد کناری من یک نگاه به زن کرد و یک نگاه به من.منتظر ایستاده بودم، فقط منتظر این بودم که گوشت آبجی جانش را زودتر از من بدهد تا بهترین جمله امسالم را نثارش کنم و تا آخر عمر پایم را در آن جا نگذارم. گوشت را جلویم گذاشت، کارت کشیدم و گوشت را برداشتم و بیرون آمدم و باز هم تصمیم گرفتم تا آخر عمرم، پایم را در قصابی‌ داداشی‌های آبجی‌دوست نگذارم.

  • ترومازادۀ فرهنگی

دفعه اول که دیدمش، برگه‌ای در آورد و گفت بیماری روانی دارم، پول ندارم هزینه‌اش را بدهم. برای رضای خدا کمک کن! گفتم نسخه‌ات را ببینم، نسخه را نشان داد که نوشته بود رویش دارای علایم حاد روانی است. چند تا قرص هم در جیبش داشت. قرص‌ها را آورد و گفت می‌دونی اینا چیه؟ توی گوگل بزن! صداش را هم مثل زوزه شغال نازک می‌کرد! با زن و بچه وسط خیابان بودیم، یکهو گفت تو مسلمونی یا مسیحی؟! ایستادم، برگشتم و گفتم بیا اگر واقعا مریضی ببرمت پیش طبیب طب سنتی درمانت می‌کنم، شماره‌ات را هم بده، شماره‌‌ای گفت که مطمئنا ساختگی بود، یک دفعه جدی شد، انگار وقتش را تلف می‌کردم که گفت: داداش اگر کمک نمی‌کنی معطلم نکن!

امشب بار دیگر دیدمش، مرد تپل با ماسک مشکی، این دفعه جوراب می‌فروخت و پدرش مشکل پروستات پیدا کرده بود! و برای بهانه جدید پول جمع می‌کرد، چسبیده بود به یک پسری دم فلافلی، پسر جوان می‌گفت: بزار این ده تومنی رو دو تا پنج تومنی بکنم، الان بهت پول میدم. بهش گفتم: طرف گداست! همیشه همین جا گدایی می‌کند. گفت: می‌خواهم جوراب بخرم ازش!

مثل انگلی از این آدم به آن آدم می‌چسبید. داغ کرده بودم، رفتیم جلوتر، زنی با چادر یک میلیونی نو ایستاده بود، از مردی کمک خواست، مرد پرسید واقعا فقیری؟ گفت آره، مرد تراولی پنجاه تومانی از کیفش در آورد و کف دست زن چادری گذاشت. عجب سوال احمقانه‌ای و عجب راه احمقانه‌ای برای اثبات فقر!

مرد رفت و نفر بعدی آمد، به نفر بعدی گفت: بچه‌م گرسنه ‌است، پول خریدن غذا ندارم! ولی دروغ‌گو همین یک دقیقه پیش پنجاه تومان پول تیغ زده بود!

گوشی را از جیبم در آوردم، شماره ۱۱۰ را گرفتم، گزارش دوتا گدای همیشگی را سر زنبیل آباد دادم، اپراتور گفت خودت آن جا می‌ایستی تا ماشین گشت بیاید؟ گفتم: خودم می‌روم، ولی شما ماشین را بفرستید.

سوار موتور شدم، گدای روانی دم ماشینی ایستاده بود و از زنی طلب پول می‌کرد، من هم سرعت را کم کردم، با صدای بلند داد زدم: طرف گداست، بهش پول نده!

گدای پر رو هم گفت: گدا چیه؟ جوراب می‌فروشم!

گازش را گرفتم، به پلیس امیدی نیست، از قانون هم توقعی نیست، امشب رفتم خانه، ولی دفعه بعد که ببینمش، سعی می‌کنم از راه‌های غیرقانونی کمک بگیرم.

بعدنوشت: دوباره دیدمش، توی ستاد رئیسی آمده بود آب بخورد و چند نفری تیغ بزند، فقط نگاهش کردم و منتظر ماندم تا خارج شود، فکر کنم مرا شناخت، چون تا چشم‌تو‌چشم شدیم جفت کرد!

  • ۵ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۱۸
  • ترومازادۀ فرهنگی

پارک تنها بود. تعداد فواره‌هایش از تعداد آدم‌هایی که در آن می‌آمدند بیشتر بود. عجیب بود که چرا پارک به این مهربانی را مردم ول کرده‌اند. فلافلی‌ها و کبابی‌ها شلوغ بود، بازار همیشه غلغله بود، ماشین‌ها دود می‌کردند و بوق می‌زدند و در ترافیک گیر می‌کردند اما این پارک تنها کنج شهر نشسته بود. همسر همیشه می‌ترسید که وارد این پارک شود، می‌گفت خطرناک است، معلوم نیست چه آدم‌هایی در آن هستند!

یک ماهی که در پارک بودم معلوم شد چه آدم‌هایی در آن هستند، صبح رفتم، ظهر رفتم، عصر رفتم و چند بار ساعت یک و دو نصفه‌شب هم رفتم ولی کسی نبود، پارک تنها کنج شهر نشسته بود.

امروز که روز آخر دیدار‌مان بود، پارک چند کُنار به من هدیه داد، بخشی از هستی‌اش که رفت توی دهان و از آن جا بخشی از وجودم شد. پارک حالا پخش شده در رگ‌هایم، هوایی که در آن نفس کشیدم، ول شده بین سلول‌ها و حالا من قطعه‌ای از پارک هستم که به قم بر می‌گردم.

فکر می‌کنیم آسمان که بارانی ‌می‌شود، غم‌انگیزترین و دلگیرترین حالتش را تجربه می‌کند. اما انگار تا به حال از خود بیخود شدن درختان و حیرانی‌شان را در باد ندیده‌ایم، وقتی که باد می‌‌وزد و انسانی روی نیمکت آبی، کنار فواره‌های خاموش نشسته، به آلاچیق خالی ته پارک نگاه می‌کند و باد موهایش را بالا می‌برد، به مرحله‌ای بعد از غم می‌رسد که اسمش حیرانی است. درختان مثل انسان‌هایی که به سماع صوفیانه مشغول‌اند برگ‌هایشان را تکان می‌دهند و رها در هوا تکان می‌خورند.

آدمی در زندگی عشق‌های عجیبی را تجربه می‌کند، عشق به همدم، عشق به استاد و حالا عشق به پارک! ای پارک حالا که امروز کُنارهایت را به من هدیه دادی، هنگامه شادی و غم سنگفرش‌ قدم‌هایم شدی و تنها برای من با فواره‌های رنگی در شب رقصیدی، این چند خط نامه‌ای است از من که برای تو یادگار می‌ماند. فراموشم نکن و به سنجاقک و بچه قورباغه و زنبورها بگو که دعا کنند این آخرین دیدار ما نباشد.

ببینید: پارک تنها

  • ۴ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۲
  • ترومازادۀ فرهنگی

دین مایه عذاب است. هر لحظه انسان را زهرمار می‌کند. دائم به این فکر می‌کنم که چه اشتباهاتی در گذشته مرتکب شدم. اصلا می‌دانی ما مارکسیسم التقاطی اسلامی داشتیم، بعضی‌ها مدعی فمینیسم اسلامی هم هستند، ولی من می‌خواهم معتقد به اومانیسم اسلامی شوم. من مرکز می‌شوم، اصلا هر کاری که کردم درست است. من مرکز عالمم، هر کاری کنم و هر فکری کنم درست درست درست است. گذشته هرکاری کردم درست بوده. آرامش من در این است. اصلا به کسی چه؟!

در این افکار بودم که سگی که نصف قد من ارتفاع داشت و دو برابر پهنایم، عرض، از وسط بلوار پرید پایین و پارس کرد. در نگاه اول گرگ بود.

بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا ... خوردم! غلط کردم. ممنونم اجازه دادی زنده بمانم! انسان موجودی فانی است که عین ربط به خداوند است. حضرت حق هر لحظه به انسان وجود را افاضه می‌کند. قطعا زیر سایه امام زمانیم که آن سگ ما را تکه پاره نمی‌کند.

جلوتر یکهو صدای جیغ دو تا گربه وحشی از توی جوب آمد که همان لحظه گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله، حرف آخرم فقط می‌خواهم تو باشی.

بعد هم سریع سرچ کردم: مداحی خفن! چه کلید واژه احمقانه‌ای در آن لحظه بود، یک سری سایت آمدند که تیترشان این بود: مداحی بیس‌دار مخصوص ماشین!

دوباره سرچ کردم گلچین مداحی، سایت اول را باز کردم، مداحی سوم محمود کریمی را پخش کردم که می‌گفت کی می‌دونه شاید امسال بمیرم و وسط سینه زنی چمیدونم خلاصه همش سخن ار یکهو مردن بود!

خلاصه چنان ما را هدایت کردند که گفتند یا هدایت می‌شوی یا که بی تعارف می‌دهیم حیوانات خیابانی جرت بدهند! حیوانات خیابانی هم‌ نعمتی هستند! از سر و روی کشور ما نعمت می‌بارد، همین پراید و موتور و‌ وضعیت جاده‌ها چنان آدم را به خدا نزدیک می‌کند که هم‌تراز سفر حج هستند و گویی در پراید نشستن مساوی در کعبه سجده کردن است!

آخر سر ما هم یا هادی و یا وکیل و یا ناصر گویان قدم‌هایمان را تند کردیم به سمت خانه.

  • ترومازادۀ فرهنگی