سکوت

مرغ سحر ناله کن

۷ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

کتاب آن سوی مرگ، نوشته جمال صادقی درباره افرادی است که برای لحظاتی مرده‌اند و برزخ را دیده‌اند و با بهشت و جهنم برزخی روبرو شده‌اند.

این اولین کتابی بود که در آن می‌دیدم به صراحت دربارۀ جن و ارتباط با آن‌ها نوشته شده‌ است.

پیش‌تر اساتیدم بهم گفته بودند که در صورت مواجهه با اجنه، به هیچ وجه با آن‌ها ارتباط نگیرم و توجهی نکنم، از جمله مرحوم فرج‌نژاد که توصیه می‌کردند در صورتی که مشکلی از طرف جنیان دارید، ذکر نادعلی را با کربن(مداد) روی کاغذ سفید بنویسید و به دیوار بزنید و همچنین ذکر ابی دجانه را روی کاغذ زرد رنگ بزنید و بالای در بچسبانید.

کتاب آن سوی مرگ و سه دقیقه در قیامت در واقع توصیف آن چیزهایی است که در فلسفه و کلام اسلامی می‌خوانیم.

مصاحبه اول با خانمی است که یخچال فریزری از طبقه بالای ساختمان رویش می‌افتد و برای لحظاتی جهان برزخی را تجربه می‌کند.

مصاحبه دوم و سوم نیز با دو فردی است که به دلایلی برای لحظاتی از این جهان جدا می‌شوند.

مهم‌ترین بخش کتاب که انسان را تکان می‌دهد، صد و سی و پنج هزار سالی است که مصاحبه‌گر سوم به دلیل حق‌الناس‌هایی که به گردن داشته عذاب می‌بیند و اعمال بد خود را به صورت موجودات کریح المنظری توصیف می‌کند.

ما تصور می‌کنیم می‌شود با آسان‌ گرفتن و در نظر نگرفتن دیگران و زیر سبیلی رد کردن اعمال به راحتی خلاص شد، در حالی که حتی دادن وعده‌هایی که به آن عمل نمی‌کنیم، مثل همین وعده که هر شب ساعت ۱۰ منتظر پست جدید باشید در صورت عمل نکردن، باعث می‌شود حق دیگران بر گردن ما بیاید و بعدا بازخواست شویم.

نکته مهم درباره کتاب این است که این مکاشفات در واقع از جنس جهان مادی نیستند؛ به همین دلیل توصیف آن‌ها به زبان این جهانی کاری دشوار است. مثل این است که برای کورها، درباره رنگ و پرسپکتیو صحبت کنیم.

مطالعه این کتاب را پیشنهاد می‌کنم و توصیه می‌کنم هر روز صفحاتی از آن را کم کم مطالعه کنید.

  • ترومازادۀ فرهنگی

عرضم به خدمت انور اعزه برسد که بخت با ما یار بود و طی این دَوَرانی که در دوره‌های شرکت کرده در زندگی‌مان داشتیم، دوره کوتاهی هم درباره سینما و روانشناسی شرکت کردیم.

از قبل مطالب جسته گریخته‌ای درباره نوروساینس از این ور آن ور گرفته بودیم، اما این چند ساعتی که با صدای دکتر پورحسین روی موتور گذراندیم چشم ما را به علم روانشناسی گشود.

قبل از این، روانشناسی را تجمعی از روانی‌ها در محفلی می‌دانستیم که دنبال این بودند که تمام کرده‌ها و نکرده‌های خودشان را با مسائل جنسی و عقده ادیپ و الکترا توجیه کنند. اما فی‌ الحال معتقدیم که روانشناسی هم به جای خود کارآمدی دارد.

یکی از مسائلی که دکتر پورحسین درباره بهبود روانی افراد مطرح می‌کند که به عنوان قاعده در روانشناسی پذیرفته شده، این است که مطالبی که در بخش ناهوشیار یا همان ناخودآگاه ما وجود دارد، به بخش هوشیار آورده شود و در این مسیر از گفتار، نوشتار یا حتی خلق اثر هنری کمک گرفته شود.

پورحسین در ادامه مثالی می‌زند از سه کودکی که پدر و مادرشان را در زلزله از دست داده‌اند، دچار افسردگی شده‌اند و داروهای درمان افسردگی مصرف می‌کنند. می‌گوید ما این سه نفر را آوردیم و ازشان درخواست کردیم واقعه برخورد با جنازه پدر و مادرشان را تعریف کنند و این کار را بارها و بارها تکرار کردیم تا هر دفعه با جزئیات بیشتری واقعه را تعریف کنند.

می‌گفت مسئولین مدرسه این کودکان به ما می‌گفتند قصد دارید که این‌ها را بکشید با این کار؟ اما در انتها نتیجه این شد که کودکان با مطرح کردن مسائلی که دائم در سطح ناهوشیار باعث آزارشان می‌شد، انرژی روانی‌شان را می‌مکید و باعث افسردگی‌شان شده بود، آرامش پیدا کنند، افسردگی‌شان از بین برود و مصرف داروها را قطع کنند.

با توجه به قاعده مطرح شده، ما هم زمانی که خسته و کوفته و ناراحتیم به نوشتن رو می‌آوریم و دمبل‌های سنگینی که روی روان‌مان سنگینی می‌کند یک به یک را زمین می‌گذاریم و با بیان مسائلی که در سطح ناهوشیار باعث آزارمان می‌شود، سبک می‌شویم، در نتیجه وبلاگ‌نویسی در قالب روزانه نویسی یا گاهی همان غر زدن‌ها مفید بوده و باعث سلامتی و آرامش روان‌‌مان می‌شود.

اما فراموش نکنیم که با اشاعه غر زدن و حالِ بد، باعث به گند کشیدن حال روانی جامعه می‌شویم و بهتر است مخاطب را در نظر بگیریم و چنین تخلیه‌های روانی را خصوصی پیش خودمان نگه داریم و کثافات ذهنی را گوشه‌ای دفن کنیم.

  • ترومازادۀ فرهنگی

علوم سنتی زیادی هستند که مابین خطوط کتاب‌ها و سینه‌های برخی بزرگان دفن شده‌اند. در این میان افرادی بدون اطلاعات کافی و با اعتماد به نفسی خرکی! در شبکه‌های اجتماعی و گوشه و کنار، دست به کیسه ایستاده‌اند و با نگاه به جیب مردم ناآگاه، آب و از لک و لوشه‌شان می‌ریزد.

طب بومی دنیای بزرگی دارد اما به گونه‌ای است که از ننه شصت ساله من تا آن طلبه تازه ریش در آمده که کلا دو ماه پیش یک آخوند اخباری مسلک، طب آموخته همه خود را حکیم تمام طب بومی می‌دانند و یک عالمه نسخه در جیب دارند.

علامت‌شناسی طب قدیم اگر احیا شود و آدم‌های درستی تربیت شوند، دیگر نیازی به بسیاری از ابزارهای تشخیص گران‌قیمت و مضر جدید مثل سی‌تی اسکن نیست.

تنها با گرفتن نبض یا نهایتا دیدن ادرار یا بررسی کردن زبان به طور تخصصی می‌شود تمام بیماری‌های کوچک و بزرگ فرد را یا حتی احتمال بیمار شدنش در آینده را فهمید.

اما حالا کار به جایی کشیده که در دایرکت برایمان پیام می‌آید با سلام، خانم زهرمار هستم، متخصص زبان‌شناسی، عکس زبانت را بفرست تا رایگان اسکنش کنم و بگویم چه بیماری‌هایی داری، بعد هم صفحه‌اش پر شده از نسخه پیچی‌های کلی!

از درمان یبوست و فشار خون گرفته تا پسوریازیس و تنگ کردن فلان جای آدم و روشن کردن پوست فلان جا! امان از این که یکی‌شان نیامده‌اند کتاب‌ قانون را ورق بزنند یا مبنا و روش‌ طب سنتی یا حتی همان طب اسلامی را بیاموزند یا اصلا فرقی بین این‌ها قائل شوند.

اکثرا هم دنبال علایم درمانی هستند، یعنی مثلا جای آن که بیایند سبب سردرد را درمان کنند، دارویی تجویز می‌کنند که فقط سردرد را بیندازد. بعد مفاهیم طب سنتی و طب مدرن را مخلوط می‌کنند و چنان گندی می‌زنند که بیا و ببین.

از آن طرف اطبایی که غیرحضوری ویزیت می‌کنند نوبرند، هزینه را واریز می‌کنید تا بتوانید غیر حضوری ویزیت شوید، طب سنتی اصلا ساز و کارش این نیست که تا کسی گفت فلان بیماری را دارم، داروی مشخصی برایش سریع تجویز کنیم. باید کامل شرح حالی از فرد گرفته شود، عادت خاص او در تغذیه، خواب و بیداری، حرکت و سکون و حالات روانی بررسی شوند تا دارو تجویز شود.

مثلا اگر کسی گفت یبوست دارم، نمی‌شود سریعا برایش، آن هم روزانه برگ سنا و گل محمدی تجویز کنیم - همان کاری که اعزه طب اسلامی می‌کنند- این صرفا یک علائم درمانی اضطراری است، باید با دیدن علایم آن هم به شکل حضوری ریشه یبوست را پیدا کنیم و درمانش کنیم. تازه تجربه بسیاری می‌خواهد و چند سال کار کردن، طب سنتی کلا مدلی است که اوایل زمانی که افراد با آن آشنا می‌شوند، سریع دنبال درمان می‌روند.

اما وقتی کمی عمیق‌تر می‌شوند و می‌فهمند تازه چه دنیای گسترده‌ای است، شک می‌کنند، عقب می‌نشینند و به این نتیجه می‌رسند که هنوز برای درمان خیلی زود است. امروزه طب، چه سنتی و چه صنعتی‌اش، تبدیل به تجارت شده است.

آدم‌های بسیاری هستند که با اهداف مالی و با ضعف علمی قابل توجه، همه مردم را لخت می‌کنند و پشت کمرشان را به عنوان حجامت عام، تیغ می‌زنند.

در حالی که خود جناب بوعلی می‌گوید که حجامت فقط باید سالی یک‌ مرتبه، در فصل بهار آن هم برای افرادی که رطوبت بدن‌شان بالاست انجام شود، اما این‌ها ماهانه حجامت را تجویز می‌کنند.

نتیجه می‌شود جوان بلغمی که کف زمین غش کرده یا آن خانم مسن خشک مزاجی که چند روز بعد از حجامت سکته قلبی می‌کند!

همین شلی دریچه میترال قلب را که ذکر خیرش شد، اگر شخص اهل فن نباشد سریعا تا قلب کسی دردی می‌گیرد، می‌گوید بیا دو تا زالو بینداز روی قلب، در حالی که همین کار به ضرر افرادی است که شلی دریچه میترال دارند اما همین زالو برای افرادی که گرفتگی عروق دارند مناسب است.

حال اگر فرصت شد، گاهی بزرگواران متخصص شبکه‌های اجتماعی، از استاد پروفسورِ پدر طب تا خانم‌های بازاریاب زبان‌شناس را نقد می‌کنیم.

  • ترومازادۀ فرهنگی

می‌گفت لخت شدم، به پشت خوابیدم، یکی از شکنجه شده‌های ستاد مشترک بود، خانم خ، متخصص طب فشاری، جفت پا پرید روی مثانه‌م!

می‌گفت بعد از پرش چنان دردم گرفت که یکی از فامیل که روی کمرم نشسته بود تا تکان نخورم، از شدت تکان من پرت شد کف اتاق. حاج آقا خنده‌اش گرفته بود، می‌گفت مگر کشتی‌کج است؟

گفتیم خب حالا تغییری هم کرد؟ گفت نه! سوند ادرار یک‌بار مصرفش را آورد و گفت باید هر چهار ساعت یک‌بار عوضش کنم. گفتیم ان شاء الله با این داروها حالت خوب می‌شود و نیازی به این‌ها نخواهی داشت‌.

قبلا درباره جنابان فشاری مطلبی نوشتیم که با همین فشارها یک نفرشان زده بود و دیسک یک بابایی را پاره کرده بود.(دیسک کمری که با بی‌تعهدی پاره شد)

  • ترومازادۀ فرهنگی

مرحوم دکتر طریقت منفرد تعریف می‌کرد یک بار یک حکیم طب سنتی نبضم را گرفت، گفتم: چند وقتی است که زمان پیاده روی پایین قلبم تیر می‌کشد. حکیم گفت: این مشکل به دلیل قلبت نیست، بلکه به دلیل رفلاکس معده است و دچار سردی معده هستی‌. بعد هم بارهنگ و عسل و عرق‌نعناع داد که این مشکلم حل شد.

مرحوم طریقت می‌گفت نباض گفت التهابی هم روی ستون فقراتت داری که نمی‌دانم علتش چیست، من هم گفتم چند ساعت پیش که سوار اسب بودم، از روی اسب با کمر زمین افتادم که این التهاب از آن جاست.

  • ترومازادۀ فرهنگی

سه انگشت روی مچ دست چپم گذاشت. گفت نبضت رطوبیه، دریچه میترال قلبت به دلیل رطوبت اضافی شل شده، بعد کمی کف دست‌هایم را نگاه کرد، گفت این خط‌ها نشان می‌دهد که مشکل قلبی داری، به پدر و مادرت بگو اکو بدهند، چون احتمالا آن‌ها هم مشکل قلبی دارند. بعد گفت یک پسر داشتی؟ گفتم بله، گفت خدا دو تا دختر دیگر بهت می‌دهد.

  • ترومازادۀ فرهنگی

روبروی تخته وایت برد نشستیم. من بودم و جوادِ دیگری و دوتا طلبه که یادم نمی‌آید. دکتر میم نمودار شبکه‌های اجتماعی را درباره کار برای آیت‌الله مصباح را روی تخته می‌کشید.

گفتم چرا از خود صفحه مصباح دات آی آر استفاده نمی‌کنید؟ گفت آن را که کلا بیخیال. مشخص بود فضای مزخرفی در موسسه حاکم است. قرار شد اینستاگرام و آپارات با من باشد، جواد دوم یک پیج اینستایش را خالی کرد و داد دست من و از سر بی‌تجربگی کاری کردم یک روزه کلا بلاک شود!

نشسته بودیم توی زیرزمین آرام، صدای در آمد، گفتم من باز می‌کنم، پله‌ها را بالا رفتم، روبروی در رسیدم، در را باز کردم، استاد فرج‌نژاد در چارچوب ایستاده بود، از شوقی که برای دیدنش داشتم به لرزه افتاده بودم، آمد داخل و آمدیم نشستیم پایین.

صحبت کردیم، سریعا من را با یک تدوینگر و داستان‌نویس یزدی لینک کرد، برای این که محتوا برای کانال مرکزی آیت‌آلله مصباح آماده کنیم.

همیشۀ خدا عاشقش بودم، ولی همیشه وقتی می‌دیدمش الکن و لال می‌شدم، کیفم را گشتم، یک شماره از نشریه‌ای که توی مدرسه می‌نوشتیم را جلویش گذاشتم، ایده خوبی برای هم‌صحبتی بود، گفت رنگ و قالبش خوب نیست، راستی مدرسه کجا می‌روی؟

شهید صدوقی فاز ۱، پرت می‌شوم چهارراه غفاری، داریم به سمت حرم می‌رویم، کیفش دستش است و صندل همیشگی را پوشیده، لباسش خاکی است، چند دقیقه پیش نحوه نشستن پیامبر را نشانم داده و روی زمین نشسته. جواب می‌دهد من هم مدتی فاز ۱ بودم. چهارراه غفاری برای یکی دو سال عقب‌تر است، باز هم حرفی به ذهنم نمی‌رسد، جیب‌هایم را می‌گردم، یک نصفه گردو توی جییم دارم که با رزین پر شده و دو تا ماهی قرمز پلاستیکی داخلش هستند، نشانش می‌دهم، می‌گویم استاد این را ببینید.

برمی‌گردم داخل زیرزمین موسسه، سخنی نیست باز هم، این دفعه چه بگویم برای هم‌کلامی؟ چشمم به نقاشی می‌افتد که فقط با خودکار آبی کشیده شده، می‌گویم استاد نقاشی پسرت سوررئال است، می‌گوید محمدرضا سوررئال می‌کشد و علیرضا رئال. بعد نقاشی را تحلیل می‌کند.

خانه آیت الله مصباح قرار می‌شود اسنپی بگیرم برایش تا به پردیسان برود، آخر شب است، هر دو نقاش کوچک آن جا هستند، نقاش کوچک‌تر گوشه پله خواب رفته است. گوشی‌ام دارد خاموش می‌شود، به استاد می‌گویم بگو که صورت من در فیلم مشخص نشود، نگاهم می‌کند، تیکه می‌اندازد تو مامور سیایی؟ نیروی امنیتی هستی؟ کی هستی؟

هم اسنپ می‌گیرم هم ماکسیم، هیچ کدام پیدا نمی‌شوند تا این که گوشی‌‌ام خاموش می‌شود. تا سر کوچه خانه آیت الله مصباح می‌رویم، استاد به زحمت نقاش کوچک‌تر که به خواب رفته را بغل می‌کند و بیرون می‌رود، جالب هر دو ماشین سر می‌رسند، سوار یکی می‌شود و به دیگری می‌گویم اشتباه شد و برو. ماشین گازش را می‌گیرد و به پردیسان می‌رود.

ماشین لایو گذاشته، چند بار شاگرد استاد لایو را عقب و جلو می‌کند، می‌گوید با این لایو سعی کرده‌اند که بگویند استاد مقصر تصادف بوده! فیلم را هی عقب و جلو می‌زنم، سایه سیاهی از حاشیه چپ به راست جاده می‌رود، چیز خاصی مشخص نیست، یک دفعه صدای مهیبی می‌آید و فیلم قطع می‌شود، چیز مشخص نبود، ولی متاثر می‌شوم، چیزی که می‌فهمم این است که ماشین حتی یک ثانیه هم ترمز نکرده!

متاثر می‌شوم، می‌زنم کنار جاده بهشت معصومه، اشک اجازه رانندگی نمی‌دهد، شاگرد استاد می‌گوید اینجا نیا با این حال، خطرناک است. می‌رسم بالا سر استاد، بند کفن را باز می‌کنند، ابروهای پر مشکی‌ قشنگش و جای مهر باقی است، همه گریه می‌کنند، دوربین را می‌گیریم روی صورت، استادِ رسانه بود، زشت است چیزی ثبت نشود، به سختی می‌شود لرزش گوشی را گرفت.

دور استاد که خلوت می‌شود، می‌خواهم سرم را روی سینه استاد بگذارم، شرم می‌کنم، سرم را روی دستش می‌گذارم، سعی می‌کنم بهانه‌ای برای هم صحبتی پیدا کنم، هیچ چیز پیدا نمی‌شود، آرام آرام کنار تخت فلزی غسال‌خانه می‌نشینم.

  • ترومازادۀ فرهنگی