ماشین شورلت که چندتایی باند رو سقفش است، چندتایی پرچم دور و اطرافش و چندتایی پوستر رئیسی رویش چسبیده و چندتایی آدم هم قاعدتا داخلش، وارد پمپبنزینی میشود که چندتایی آدم در حال زدن چندتایی ضربه در سر و صورت هم هستند.
رئیس ستاد از روی سقف پایین میپرد و سوپرمنوار میخواهد دعوا را خاتمه دهد، همان طور که مرد جوان تیشرت پوش از کنار پراید اندامهایش را به خانواده هدف مربوط میداند و ارادتش را به خواهر طرف میرساند، رئیس ستاد دعوتش میکند که در ماشینش بتمرگد و دست روی دهانش میگذارد، یکهو جوان قاطی میکند و بیرون میآید، دختری همراهش هست که مثل گوشی ۱۱۰۰ در خالت ویبره از ترس میلرزد و روسری از سرش افتاده و میگوید:«تو رو خدا سامی ولش کن» و بعد هم سامی را بغل میکند و با صدای لرزان میگوید این الان اعصابش از من خرده و سامی هم مردم را میخواهد حفاری کند تا به ته معدن توحش برسد و چندتایی مشت حواله طرف کند.
هر چه طرف مقابل را نگاه میکنم نمیفهمم واقعا با چه کسی میخواهد درگیر شود، با گرفتن سامی اجازه هم که نمیدهند ببینیم بالاخره چه کسی را میخواهد بزند و پلیس باید چه چیزی را صورت جلسه کند. سامی که این اسم لوسش به اعصاب خطخطیاش نمیخورد بالاخره در ماشین مینشیند و رئیس ستاد میگوید آب بخور، دختر پارکینسونوار شیشه آب معدنی احتمالا دماوند را در دهان سامی میگیرد و خیلی میلرزد، دلم برایش واقعا میسوزد، چرا زنها این قدر آسیب میبینند در این مواقع و ما تخمه میشکنیم در این شرایط و محتوای وبلاگمان را جمع میکنیم؟
دعوای اول که تمام میشود، برگزیده آن که رئیس ستاد باشد، انتخاب میشود تا برود با متصدی پمپ بنزین دعوا کند، متصدی داد میزند طرف فامیلت بود و پلاکش را مخدوش کردی، واقعا هیچچیز از دعوا نمیفهمم، چطور طرف فهمیده فامیلش است؟ روحیات پارانوئیدیام گل میکند و تصور میکنم موساد با همکاری ۱۰ سازمان امنیتی دیگر این دعوا را این جا تدارک دیده که نگذارد شورلت رئیسی تا پاسی از شب در خیابانهای قم بچرخد.
چند ماهی عقب میروم، میافتم در پارسال، همین پمپ بنزین بود که وقتی پیک موتوری بودم به خاطر آن که یکی از پیچهای باکس گم شده بود، سه بار باکس بر زمین افتاد و ایستادم وآخر در طرحی ابداعی سرجایش گذاشتمش!
این سه بار من را یاد هفت باری میاندازد که مسیح صلیبش را زمین گذاشت، مسیح جرقهای میشود به قصه حضرت آدم و خوردن میوه از درخت ممنوعه، راستی چه قدر سخت بود که از یک میوه نخورد تا ما هنوز در باغ باشیم و لنگ روی لنگ بیندازیم و این زجر سامی را نکشیم!(ریزبینان متوجه اشاره به سام پسر نوح هم با چنین تلمیحی میشوند، تلمیحی که حتی نویسنده هم ربطش را نمیتواند بفهمد!)
دو هفته پیش بود که بعد از کسب تجربیات کشاورزی در ماینکرافت و استاردو والی بر سر زمینی واقعی رفتم و کشاورزی را چشیدم که الحق آن جا فهمیدم حضرت آدم حق داشت که از میوه ممنوعه بخورد، چون واقعا لذتی وصف شدنی در خوردن میوههای درختان وجود داشت و در این میان از همه شیرینتر، خوردن از میوه درخت دیگران بود، که البته اگر صاحبش اجازه نمیداد قطعا آن قدر لذتش زیاد میشد که حاضر میشدم به خاطرش از بهشت پرت شوم بیرون و صاحب هم اگر خدا باشد منطقا چالش بزرگی خواهد بود که راضی شوم یک بشریت را از راحتی بیندازم به خاطر چند تا میوهٔ دزدی!
ماشین راه افتاد، متاسفانه رئیس ستاد که نخود این آش شده بود به قدر کافی کتک نخورده بود، با موتور دنبالش همراه دیوانگان رئیسی سه ساعتی به قدر از دست دادن مهرههای تحتانی کمر و ذخیره بنزین در خیابانها چرخیدیم و مردم یا با لبخندی امیدوارانه یا با صورتهایی بیتفاوت به ما نگریستند و قشنگترین جای آن شب وقتی بود که ایستادیم و از کلمنهای بزرگ شربت آبلیمو نوشیدیم و صد حیف که آن بهشت عدن آبلیمویی را فراموش کردم آدرسش کجاست و این بار بر سر فراموشی از بهشت خارج شدم.
باز یاد آدم میافتم، راستی این بشر پیامبر هم اگر بود کلا برای خانوادهش پیامبر بود، انگار قبلاها مسئولیتهای پیامبری و مقام عصمت را راحتتر توزیع میکردند، میگویم شاید لابد آدم یادش رفته بود نباید بخورد و چند صد سال بعدش که گریه کرده بود و هر چه گفته بود یادم رفت، خدا توجهی نکرده بود و بعدش گفته بود دندهت نرم، یک جا مینوشتی یادت نرود! این طوری حضرت آدم هم انسان میشود و این که میگویند انسان از ریشه نسیان(فراموشی) است درست در میآید! این گونه ظهور آدمیت و انسانیت مصادف میشود!
بس! گویی زمینه آماده است برای نوشتن کتابی دیگر به سبک کازانتزاکیس، این بار وسوسه آدم جای وسوسه مسیح و این بار تکفیر از حوزه علمیه جای کلیسای کاتولیک و لابد این بار ایرج ملکی جای مارتین اسکورسیزی! چه ارتدادی! (آشنا نیستید، اسامی رو سرچ کنید :/، به من چه)
- ۵ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۳