موج ساحل، عاشق صدایش هستم، میآید تا زیر پاهایم که دراز کردهام و
موجودات ریزی که نمیدانم برای چه اینقدر دست و پا میزنند، بین انگشتان چروکم وول
میخورند، به تنۀ درخت پشتی تکیه دادهام و به پشتی کمرم را، همینطور اینجا مینشینم
و پشت هم مینویسم و فیلم میبینم و مینویسم و چند میک به نی فرو رفته در نارگیل
میزنم.
Sound of freedom، ابتدایش حیرتانگیز است
اما ریتم فیلم بوهای دیگری میدهد، اول تصور میکنم قرار است دربارۀ صنعت مدلینگ
کودکان باشد اما یکدفعه ماجرا به سمت باند قاچاق انسان پدوفیلها میرود، الحق فیلم
خوبی است، مخصوصا آنجا که پلیس مبارزه با بچهبازی، خود را پدوفیل جا میزند و با
مجرمی رفیق میشود و بعد که اطلاعات ازش میگیرد، سر بزنگاه مجرم را دستگیر میکند
و وقتی مجرم بهش میگوید من بهت اعتماد کرده بودم پاسخ میدهد: هیچوقت به یک بچهباز
اعتماد نکن!
Butcher's Crossing، به علت علاقهای به
نیکلاس کیج دارم مشغولش میشوم، با پدرم پای تلویزیون مینشینیم و تا اواخر فیلم
نمیتوانم درونمایه فیلم را متوجه شوم، مشتی شکارچی آمریکایی حریص عوضی فقط برای
پول و تجارت در آمریکای وحشی به طبیعت میزنند برای شکار بوفالو، به یک دستۀ بزرگ
بوفالو با 10هزار بوفالو حمله میکنند و تا بوفالوی آخرش را سعی میکنند بکشند تا
پوستهایشان را بکنند و بفروشند. با پدر پای فیلم نشستهایم و میبینیم هی بوفالو
میکشند و تا شب پوستهایش را میکنند و بعد دوباره روز بعد شروع میشود، آدمهایی
که دور آتش نشستهاند و فقط گوشت بوفالو میخورند و حال آنها و حال مای مخاطب از
فیلم و بوفالو و شکار به هم میخورد، بعد هم تا میآیند از آنجا به خانه برگردند
درگیر کولاک میشوند و حالا باید حدود 6 الی 8 ماه در این زمستان و یخبندان بمانند
و گوشت و جگر بوفالو بخورند که دیگر ساعت از نیمهشب گذشته و پدر بلند میشود برود
بخوابد اما من باید حتما فیلم را تمام کنم، درونمایه چیزی جز حماقت و رفتارهای
جنونآمیز آدمیزاد برای تجارت نیست که بدون وجدان مشغول کشتن یک عالمه بوفالو میشوند،
بوفالوهایی که 60 میلیون بودند اما آمریکاییها یعنی همان اروپاییهای متمدن
انگلیسی و اسپانیایی مثل سرخپوستها و مثل خودشان آنقدر از آنها کشتند که تهش 20
هزار تا هم باقی نماند، فیلم با تصویری از آدمی که روی تپهای جمجمه بوفالو
ایستاده به پایان میرسد.
سریال ویچر، اینقدر گیرایی ندارد و اینقدر هم دیر به دیر میآید که
اصلا داستان فیلم را گم کردهام، همین که اسم دو نفر ینیفر و سیری یادم مانده
برایم کافی است، اصلا نمیدانم کی دارد با کی میجنگد، یک عده اِلف خل وسط جنگلند،
یک نیلفگاردی هست و یک شمالی و عدهای جادوگر قرمساق که نمیفهمم دربارۀ چی صحبت
میکنند، بیچارگی آمدن بچه برای دیدن فیلم ترسناک خشن خونینمالی است که باید هی
به زور از جزیره بیرونش کنم و پرتش کنم وسط دریا! آن هم بعد از این که در سکانسی
در صندوقچه باز میشود و در آن سر بریدهای است.
اوپنهایمر، بعد از دو تا گندکاری نولان در تنت و آن فیلم قبلی جنگ
جهانیاش فیلم خوبی از کار درآمده است، یه این میاندیشم که ساختار فیلمنامهها
همیشه یکسان است اما آن چیزی که باعث جذابیتشان میشود خلاقیت و شگفتی است که پشت
هم مخاطب را درگیر میکند، مثلا وقتی یک ژنرال میآید جلوی اوپنهایمر مینشیند و
میگوید من کسی هستم که پنتاگون را ساختهام، 200 تن اورانیوم خریدم و شخصیت با
مزهای دارد باعث جذابیت بالایش میشود.
بر خلاف The Creator 2023 که داستان خطی سادهای
بدون شگفتی خاصی دارد، خیلی همه چیز قابل پیشبینی است و اگر جذابیتهای محدود
بصریاش نبود با سرعت 2 برابر هم نمیشد فیلم را تمام کرد. حالا که دارند دیالوگ
مینویسند اشکالش چیست چند تا دیالوگ خوب و جذاب بنویسند؟ دیالوگهای پر از شگفتی
میتواند حتی فیلم سیاه و سفیدی مثل 12 مرد خشمگین را به بهترین فیلم تاریخ تبدیل
کند و داستانهای ساده و دم دستی حوصله آدم را سر ببرد.