سکوت

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

۴۶ مطلب با موضوع «دفتر خاطرات» ثبت شده است

سه انگشت روی مچ دست چپم گذاشت. گفت نبضت رطوبیه، دریچه میترال قلبت به دلیل رطوبت اضافی شل شده، بعد کمی کف دست‌هایم را نگاه کرد، گفت این خط‌ها نشان می‌دهد که مشکل قلبی داری، به پدر و مادرت بگو اکو بدهند، چون احتمالا آن‌ها هم مشکل قلبی دارند. بعد گفت یک پسر داشتی؟ گفتم بله، گفت خدا دو تا دختر دیگر بهت می‌دهد.

  • ترومازادۀ فرهنگی

روبروی تخته وایت برد نشستیم. من بودم و جوادِ دیگری و دوتا طلبه که یادم نمی‌آید. دکتر میم نمودار شبکه‌های اجتماعی را درباره کار برای آیت‌الله مصباح را روی تخته می‌کشید.

گفتم چرا از خود صفحه مصباح دات آی آر استفاده نمی‌کنید؟ گفت آن را که کلا بیخیال. مشخص بود فضای مزخرفی در موسسه حاکم است. قرار شد اینستاگرام و آپارات با من باشد، جواد دوم یک پیج اینستایش را خالی کرد و داد دست من و از سر بی‌تجربگی کاری کردم یک روزه کلا بلاک شود!

نشسته بودیم توی زیرزمین آرام، صدای در آمد، گفتم من باز می‌کنم، پله‌ها را بالا رفتم، روبروی در رسیدم، در را باز کردم، استاد فرج‌نژاد در چارچوب ایستاده بود، از شوقی که برای دیدنش داشتم به لرزه افتاده بودم، آمد داخل و آمدیم نشستیم پایین.

صحبت کردیم، سریعا من را با یک تدوینگر و داستان‌نویس یزدی لینک کرد، برای این که محتوا برای کانال مرکزی آیت‌آلله مصباح آماده کنیم.

همیشۀ خدا عاشقش بودم، ولی همیشه وقتی می‌دیدمش الکن و لال می‌شدم، کیفم را گشتم، یک شماره از نشریه‌ای که توی مدرسه می‌نوشتیم را جلویش گذاشتم، ایده خوبی برای هم‌صحبتی بود، گفت رنگ و قالبش خوب نیست، راستی مدرسه کجا می‌روی؟

شهید صدوقی فاز ۱، پرت می‌شوم چهارراه غفاری، داریم به سمت حرم می‌رویم، کیفش دستش است و صندل همیشگی را پوشیده، لباسش خاکی است، چند دقیقه پیش نحوه نشستن پیامبر را نشانم داده و روی زمین نشسته. جواب می‌دهد من هم مدتی فاز ۱ بودم. چهارراه غفاری برای یکی دو سال عقب‌تر است، باز هم حرفی به ذهنم نمی‌رسد، جیب‌هایم را می‌گردم، یک نصفه گردو توی جییم دارم که با رزین پر شده و دو تا ماهی قرمز پلاستیکی داخلش هستند، نشانش می‌دهم، می‌گویم استاد این را ببینید.

برمی‌گردم داخل زیرزمین موسسه، سخنی نیست باز هم، این دفعه چه بگویم برای هم‌کلامی؟ چشمم به نقاشی می‌افتد که فقط با خودکار آبی کشیده شده، می‌گویم استاد نقاشی پسرت سوررئال است، می‌گوید محمدرضا سوررئال می‌کشد و علیرضا رئال. بعد نقاشی را تحلیل می‌کند.

خانه آیت الله مصباح قرار می‌شود اسنپی بگیرم برایش تا به پردیسان برود، آخر شب است، هر دو نقاش کوچک آن جا هستند، نقاش کوچک‌تر گوشه پله خواب رفته است. گوشی‌ام دارد خاموش می‌شود، به استاد می‌گویم بگو که صورت من در فیلم مشخص نشود، نگاهم می‌کند، تیکه می‌اندازد تو مامور سیایی؟ نیروی امنیتی هستی؟ کی هستی؟

هم اسنپ می‌گیرم هم ماکسیم، هیچ کدام پیدا نمی‌شوند تا این که گوشی‌‌ام خاموش می‌شود. تا سر کوچه خانه آیت الله مصباح می‌رویم، استاد به زحمت نقاش کوچک‌تر که به خواب رفته را بغل می‌کند و بیرون می‌رود، جالب هر دو ماشین سر می‌رسند، سوار یکی می‌شود و به دیگری می‌گویم اشتباه شد و برو. ماشین گازش را می‌گیرد و به پردیسان می‌رود.

ماشین لایو گذاشته، چند بار شاگرد استاد لایو را عقب و جلو می‌کند، می‌گوید با این لایو سعی کرده‌اند که بگویند استاد مقصر تصادف بوده! فیلم را هی عقب و جلو می‌زنم، سایه سیاهی از حاشیه چپ به راست جاده می‌رود، چیز خاصی مشخص نیست، یک دفعه صدای مهیبی می‌آید و فیلم قطع می‌شود، چیز مشخص نبود، ولی متاثر می‌شوم، چیزی که می‌فهمم این است که ماشین حتی یک ثانیه هم ترمز نکرده!

متاثر می‌شوم، می‌زنم کنار جاده بهشت معصومه، اشک اجازه رانندگی نمی‌دهد، شاگرد استاد می‌گوید اینجا نیا با این حال، خطرناک است. می‌رسم بالا سر استاد، بند کفن را باز می‌کنند، ابروهای پر مشکی‌ قشنگش و جای مهر باقی است، همه گریه می‌کنند، دوربین را می‌گیریم روی صورت، استادِ رسانه بود، زشت است چیزی ثبت نشود، به سختی می‌شود لرزش گوشی را گرفت.

دور استاد که خلوت می‌شود، می‌خواهم سرم را روی سینه استاد بگذارم، شرم می‌کنم، سرم را روی دستش می‌گذارم، سعی می‌کنم بهانه‌ای برای هم صحبتی پیدا کنم، هیچ چیز پیدا نمی‌شود، آرام آرام کنار تخت فلزی غسال‌خانه می‌نشینم.

  • ترومازادۀ فرهنگی

عباس آقا ۱

عباس آقا دوباره زنگ زد، این بار گفت برادر شما کلاس فوتبال ثبت‌نام کرده؟ گفتم شما؟ گفت عباس آقا هستم. این بار نشناختمش، گفتم لابد یک نفر پست وبلاگ را خوانده و حالا می‌خواهد دستم بیندازد. کمی هم ترسیدم، چون واقعا برادر کلاس فوتبال می‌رود ولی تهران است و عباس آقا قم!

گوشی را قطع کردم، لختی اندیشیدم و باز تماس گرفتم، گفتم برای چه تماس گرفته بودی؟ گفت: عباس آقا هستم. گفتم برای چی به خودت می‌گویی عباس آقا؟ اسم من اگر مرتضی باشد به خودم آقا مرتضی که نمی‌گویم. خندید و گفت: نه چون بچه‌ها بهم عباس آقا می‌گویند. هر چه ازش پرسیدم کجای قم می‌نشیند چیزی نگفت، بچه‌ها می‌گفتند آدمی است که می‌آید بچه‌ها را برای هیأت خودش می‌برد، به نظر می‌رسد «عباس آقا» داستانی طولانی پشت سر خودش دارد و روزی دوباره با او روبرو خواهیم شد.

  • ترومازادۀ فرهنگی

باز سوال پیش آمد برایم که نکند هر چه در دین بهمان گفته‌اند چرت و پرت باشد که یاد خاطره چند روز پیش افتادم.

به نظر می‌رسد آن قدر معجزات زیاد شده‌اند که به راحتی از کنارشان می‌گذرم. چند روز پیش داماد یکی از علما پیش‌مان بود و درباره آیت‌الله «اصطهباناتی» که در واقع پدر خانمش بود صحبت می‌کرد.

می‌گفت این عالم در طب سنتی غور کرده و حتی داروهایی برای خودش دارد اما از جو موجود حوزه می‌ترسد و آن‌ها را رو نمی‌کند. می‌گفت از بد ماجرا غده‌ای پایین صورتِ آیت‌الله شروع به رشد می‌کند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا جایی که تصمیم می‌گیرند آن را با جراحی خارج کنند.

روزی که قرار بوده عمل جراحی انجام شود، آیت‌الله، حضرت زهرا را به خواب می‌بیند و حضرت دستی روی صورتش می‌کشد، از خواب بلند می‌شود و می‌بیند خبری از غده نیست و صورت هیچ عیبی ندارد، نوبت جراحی لغو می‌شود و این خاطره که شاید بتواند چند تا آدم شکاک مثل من را هدایت کند دفن می‌شود.

شاید بنی اسرائیل هم به وضعیت امثال ما دچار شده بودند، موسی که عصایش را می‌انداخت زمین دیگر آن چنان فرقی برایشان نمی‌کرد، سر همین هم بوده وقتی خدا برایشان مرغ سوخاری و عسل(من و سلوا) فرستاده می‌شد الکی بهانه می‌گرفتند و به پیامبر می‌گفتند ما پیاز و سبزی و عدس می‌خواهیم.

وَإِذْ قُلْتُمْ یَا مُوسَىٰ لَنْ نَصْبِرَ عَلَىٰ طَعَامٍ وَاحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّکَ یُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهَا وَقِثَّائِهَا وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا «[یاد کنید] هنگامی که گفتید: ای موسی! ما هرگز بر یک نوع غذا صبر نمی‌کنیم، پس از پروردگارت بخواه تا از آن چه زمین می‌رویاند از سبزی و خیار و سیر و عدس و پیازش را برای ما آماده کند.» (۶۱/بقره)

بعد موسی هم لابد خیلی حرص می‌خورده و می‌گفته آخر آدم‌های ابله! استریپس و مرغ سوخاری و عسل گَوَن(اصطلاحات ملموس امروزی‌ش) را ول کرده‌اید و همچین چیزهایی می‌خواهید؟ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِی هُوَ أَدْنَىٰ بِالَّذِی هُوَ خَیْرٌ [موسی] گفت: آیا شما به جای غذای بهتر، غذای پست تر را می‌خواهید؟!

آخر ماجرای آن‌ها جالب است، کسانی که به نشانه‌های هدایت بی‌توجه شوند و بهانه‌های خیاری و عدسی بگیرند تا جایی که معجزات برایشان تبدیل به کلیشه شود، گمراه می‌شوند و مثل بنی‌اسرائیل چندین سال وسط صحرا حیران می‌شوند، نمی‌دانند چه غلطی کنند و کدام سمت بروند.

  • ترومازادۀ فرهنگی

هر دفعه دو طبقه را لنگان لنگان بالا می‌آید. به پایش باندی بسته و گاهی آن را باز می‌کند. امشب که فرصتی پیش آمد، گفتم می‌شود ببینم؟ باند را باز کرد و پایش را نشانم داد.

گفتم: مین گوجه‌ای بود؟ گفت: نه، بهش می‌گفتیم کمپرسی. خدا را شکر وقتی خوردم زمین چاشنیِ داخل جیبم نترکید و الا پایم از زانو قطع می‌شد.

گفتم برای چه چاشنی داخل جییت بود؟ گفت: چاشنی مین بود. گفتم یعنی تخریبچی بودی؟ گفت آره، اکثر بچه‌های تخریبچی درب و داغان شدند. بعد درباره یکی از همرزم‌ها گفت که جای این که پایش قطع شود، می‌آید و صاف می‌نشیند روی مین و خودش می‌ترکد و شهید می‌شود. گفت این یک تکه روی پاشنه‌ام را از زانویم برداشته‌اند.

گفتم خب وقتی پایت رفت روی مین بیهوش شدی؟ گفت نه، یک دفعه دیدم یک سوتی پشت سرم کشید و افتاده‌ام زمین، آن اول احساس دردی هم نداشتم، بعد دیدم پاچه شلوار خاکی از شدت انفجار چاک خورده و پاشنه پایم رفته.

گفت اگر پوتین پایم بود کمتر آسیب می‌دیدم، گفتم مگر چی پایت بود؟ گفت: کتونی، چون توی پاسگاه زید از شدت گرما نمی‌شد پوتین پوشید، پایمان تاول می‌زد.

بعد هم درباره شوخی‌های جنگی مسئول آموزش گردان تخریب می‌گفت که همین مین‌ کمپرسی‌ها را سمت بقیه پرت می‌کرده و می‌ترکیده! درباره شخصی به نام جاسم عراقی هم گفت که خیلی توی تیراندازی حرفه‌ای بوده و می‌گفتند محافظ صدام بوده و در جبهه ایرانی‌ها قرار می‌گیرد، این شخص از بس در تیراندازی دقیق بوده که اگر می‌دیده کسی سیگار می‌کشد نوک سیگارش را با تیر می‌زده! یک بار هم جاسم می‌گوید هر کس یک هفته مرخصی بخواهد باید بیاید سیب بگذارد روی سرش تا با تیر بزنم. بعد یک کله خری حاضر می‌شود و سیب را می‌گذارد روی کله‌اش. جاسم عراقی هم با تیر می‌زند و سیب را می‌پراند و بعد هم طرف راننده شخصی‌اش می‌شود.

  • ترومازادۀ فرهنگی
خوش به حالت اگر هنوز این قدر خسته نشدی و می‌توانی چند خط دیگر بنویسی، سه بار است یک تک خط در سه موضوع جداگانه می‌نویسم و بعد خسته می‌شوم و پاکش می‌کنم، باز نه می‌توانم بخوابم و نه می‌توانم بنویسم عجب وضع مسخره‌ای است.
  • ترومازادۀ فرهنگی

هفتۀ شلوغی بود، از دندان 7 همسر تا زانوی چپ مادربزرگ و پشت گوش خودم درگیر خون و خونریزی و درد بودند که انسانی حرکت بکند و ادامه بیابد. در خانه آماده می‌شدم به پایگاه بروم که گوشی زنگ خورد، آدمی پشت گوشی با وضعیت شیرین از نوع عقلانی‌اش می‌گفت مسئولیتی در پایگاه بهم بده، می‌گفتم کی هستی؟ می‌گفت: عباس آقا هست. گفتم عباس آقا؟

دیگر خودت بفهم وقتی آقا می‌گذاری پشت اسمت یعنی قطعا قضیه شیرین است. اولش تصور می‌کردم یکی از هیأت امنا باشد، ولی یادم نمی‌آمد عباسی دیده باشم، طبق معمول زندگی‌مان دیر رسیدیم به نماز و سید لطف کرد و چایی برایمان آورد. وسط نماز باز هم طبق معمول که رکعت‌ها را قاطی می‌کنم، عباس آقا را دیدم جلوتر دنبال مسئول پایگاه می‌گردد.

نماز را تمام کردم و در سجده گفتم خدایا من که نفهمیدم چه خواندم، ولی خودت که قطعا می‌دانی چه خبر بود. خواستیم وتیرۀ با دقت بخوانیم که جبران فریضۀ ناقص باشد که عباس آقا التماس را شروع کرد به من مسئولیت بده تا مسئولیت تمام نشده.

صورت پهن قرمزی داشت و آرام و قرار نداشت و فاصله چشم‌هایش زیاد بود، قبلش هم میکروفون را گرفته بود و مداحی کرده بود، آهان الآن یادم آمد عباس آقا را کجا دیده‌ام، همان کسی که در خیابان‌های قم با آی آی و عَی عَی تصنعی روضه می‌خواند و تندتند راه می‌رفت و باندی به پشت داشت و متعجب نگاهش کرده بودم.

خلاصه حسش نیست که زیادتر بنویسم، حس کردم که اندکی تمایل پدوفیلی دارد، فقط حس بود، تهمت نبود، گفتم فیلم سرود نشانم بدهد، از آن طرف یکی از رفقا پیامک داده بود این کسی است که بچه‌ها را می‌برد برای هیأت خودش و حواست باشد. گفت: مسئولیت می‌خواهم، گفتم مدارک باید بیاوری، پرونده بسیج تشکیل بدهی، بعد هم چند سال بسیجی عادی باشی، بعدش دوره عادی به فعال بروی، فعال که شدی آن وقت ببینیم مسئول می‌خواهیم یا نه.

رفت که رفت تا مدارک بیاورد، شاید اصلا شناسنامه نداشت، تازه می‌خواست مسئول تربیت بدنی هم بشود، گفتم می‌توانی سالن فوتسال بگیری؟ اگر بگیری ولی خودت نباید بروی، عجب دیوانه‌هایی در شهر می‌پلکند. آخر که نفهمیدم عباس آقا چکاره بود، وقتی آن شب می‌خواستم برگردم خانه، سر تقاطع پدر یکی از بچه‌ها معترض بود به حضور شاید هم وجود این آدم و خطری که می‌تواند برای بچه‌ها داشته باشد.

پیرمرد سرخ چهرۀ خنده‌رو که هنوز اسمش را هم نمی‌دانم و همیشه سر کوچه می‌نشیند می‌گفت چند روز پیش سر همین تقاطع داشتند عباس آقا را می‌زدند! خلاصه اوضاع معلوم شد بیخ پیدا کرده، از آن جا که زندگی‌ام شبیه داستان است و در داستان طبق جمله مشهور آنتوان چخوف اگر اسلحه را اول نشان دادی باید بعدا شلیک کند، بعدا یحتمل با عباس آقا برخورد دیگری خواهم کرد و چه‌بسا سر این که مسئولیت بهش ندادیم زد و ما را کشت و نام پایگاه را به نام شهید انبارداران تغییر دادند، فعلا دنبال این هستم که ساقی محله را ملاقات کنم و دوچرخه‌اش را ببینم و نقصی که در پا دارد را پیدا کنم و دربارۀ قیمت اجناس بپرسم!

  • ترومازادۀ فرهنگی

همیشه پشت امام جماعت در صف دوم نماز می‌خواندم، تا آن که روزی شوهر خاله کنارم زد و خودش جایم ایستاد و گفت فعلا این جا نماز نخوان. بعدها فهمیدم این کارش به دلیل دشمنی‌اش با من نبود، بلکه من آن زمان ارزش این جایگاه و حلقه اتصال صف دوم را نداشتم و نمازهای دو رکعتی را چهارتایی و چهارتایی‌ها را هشت‌تایی و سه‌تایی‌ها را شش‌تایی می‌خواندم و اصلا تسبیحات اربعه نمی‌دانستم.

من بیشتر از کاری که باید می‌کردم هم انجام می‌دادم، ولی غلط و کج و این بود که باید این جایگاه را تحویل اهلش می‌دادم تا پخته‌ شوم.

در تکبیر گفتن نمی‌دانستم باید کی قد قامت الصلاة بگویم، تاس می‌انداختم و سر یک جمله اقامه امام قد قامت الصلاة می‌گفتم، اما امام جماعت جوان می‌خندید و وسط نگاه متعجب مسجدی‌ها می‌گفت: «حالا کمی زودتر از جا بلند شویم که طوری نمی‌شود.»

حتی یک بار به پیرمرد میکروفونی مسجد انتقاد کردم که آیه قرآن را اشتباه خوانده‌‌ای و این را به شوهر خاله گفتم و او هم من را کنار پیرمرد میکروفونی نشاند و گفت اشکالت را بگو شیخ جواد!

سال‌ها از آن مسجد قدیمی قم و امام جماعت با صفایش گذشت، شوهرخاله چند سال پیش پسرش را به خاطر سرطان روده از دست داد و چند ماه پیش مادرش را و حالا موی سیاهی در سرش باقی نمانده.

پسرخاله که روزی دستش را می‌گذاشت روی میز و به من می‌گفت هر چه قدر دوست داری مشت بکوب و من با تمام توان مشت می‌کوبیدم روی دستش و بهم لبخند می‌زد، عجیب دست‌های پهن عضلانی‌ای داشت.

هر چند سال یک‌بار تکه‌ای از روده‌اش را می‌بریدند و دور می‌انداختند، دیگر رسید روزی که از مغازه سوهانی کنار خانه نشست و دردهایش چنان تن نحیفی ازش ساخته بود که با مچاله شدنش در خود، می‌فهماند مورفینی دیگر بزنید تا آرام شوم. آخرش هم آن تن استخوانی بی‌رنگ و رو در بهشت معصومه آرام گرفت، با لبخندی روی قبر که همچنان می‌گفت محکم مشت بکوب روی دستم.

چند روز بعدش آمد دم خانه‌مان و کت و شلوار پوشیده بود و خوب خوشحال و نورانی بود. او و مادربزرگ مشترک‌مان و غیر مشترک‌مان و استاد فرج‌نژاد درس مهم‌شان این بود که روزی نوبت تو می‌شود، شاید همین امروز، شاید همین امشب، تصور نکن که بی‌انتهایی و تمام نشدنی، ممکن است تو همانی باشی که قرار است غافل‌گیر شوی و یک‌دفعه کارت تمام شود.

پیشنهاد می‌شود: داد می‌زد خدا (بازنویسی شده)

  • ۵ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۱۵:۵۹
  • ترومازادۀ فرهنگی