عباس آقا
هفتۀ شلوغی بود، از دندان 7 همسر تا زانوی چپ مادربزرگ و پشت گوش خودم درگیر خون و خونریزی و درد بودند که انسانی حرکت بکند و ادامه بیابد. در خانه آماده میشدم به پایگاه بروم که گوشی زنگ خورد، آدمی پشت گوشی با وضعیت شیرین از نوع عقلانیاش میگفت مسئولیتی در پایگاه بهم بده، میگفتم کی هستی؟ میگفت: عباس آقا هست. گفتم عباس آقا؟
دیگر خودت بفهم وقتی آقا میگذاری پشت اسمت یعنی قطعا قضیه شیرین است. اولش تصور میکردم یکی از هیأت امنا باشد، ولی یادم نمیآمد عباسی دیده باشم، طبق معمول زندگیمان دیر رسیدیم به نماز و سید لطف کرد و چایی برایمان آورد. وسط نماز باز هم طبق معمول که رکعتها را قاطی میکنم، عباس آقا را دیدم جلوتر دنبال مسئول پایگاه میگردد.
نماز را تمام کردم و در سجده گفتم خدایا من که نفهمیدم چه خواندم، ولی خودت که قطعا میدانی چه خبر بود. خواستیم وتیرۀ با دقت بخوانیم که جبران فریضۀ ناقص باشد که عباس آقا التماس را شروع کرد به من مسئولیت بده تا مسئولیت تمام نشده.
صورت پهن قرمزی داشت و آرام و قرار نداشت و فاصله چشمهایش زیاد بود، قبلش هم میکروفون را گرفته بود و مداحی کرده بود، آهان الآن یادم آمد عباس آقا را کجا دیدهام، همان کسی که در خیابانهای قم با آی آی و عَی عَی تصنعی روضه میخواند و تندتند راه میرفت و باندی به پشت داشت و متعجب نگاهش کرده بودم.
خلاصه حسش نیست که زیادتر بنویسم، حس کردم که اندکی تمایل پدوفیلی دارد، فقط حس بود، تهمت نبود، گفتم فیلم سرود نشانم بدهد، از آن طرف یکی از رفقا پیامک داده بود این کسی است که بچهها را میبرد برای هیأت خودش و حواست باشد. گفت: مسئولیت میخواهم، گفتم مدارک باید بیاوری، پرونده بسیج تشکیل بدهی، بعد هم چند سال بسیجی عادی باشی، بعدش دوره عادی به فعال بروی، فعال که شدی آن وقت ببینیم مسئول میخواهیم یا نه.
رفت که رفت تا مدارک بیاورد، شاید اصلا شناسنامه نداشت، تازه میخواست مسئول تربیت بدنی هم بشود، گفتم میتوانی سالن فوتسال بگیری؟ اگر بگیری ولی خودت نباید بروی، عجب دیوانههایی در شهر میپلکند. آخر که نفهمیدم عباس آقا چکاره بود، وقتی آن شب میخواستم برگردم خانه، سر تقاطع پدر یکی از بچهها معترض بود به حضور شاید هم وجود این آدم و خطری که میتواند برای بچهها داشته باشد.
پیرمرد سرخ چهرۀ خندهرو که هنوز اسمش را هم نمیدانم و همیشه سر کوچه مینشیند میگفت چند روز پیش سر همین تقاطع داشتند عباس آقا را میزدند! خلاصه اوضاع معلوم شد بیخ پیدا کرده، از آن جا که زندگیام شبیه داستان است و در داستان طبق جمله مشهور آنتوان چخوف اگر اسلحه را اول نشان دادی باید بعدا شلیک کند، بعدا یحتمل با عباس آقا برخورد دیگری خواهم کرد و چهبسا سر این که مسئولیت بهش ندادیم زد و ما را کشت و نام پایگاه را به نام شهید انبارداران تغییر دادند، فعلا دنبال این هستم که ساقی محله را ملاقات کنم و دوچرخهاش را ببینم و نقصی که در پا دارد را پیدا کنم و دربارۀ قیمت اجناس بپرسم!
- ۰۰/۰۷/۰۳
اوضاع خیلی خیطه