خرمالوی نارس را وقتی که میخوری، از درون پیرت میکند و چروک میشوی و بافتهای دهانت در هم میپیچید، امان از وقتی که اوضاع طوری رقم بخورد که انگار دنیایت چروکیده باشد و آن وقت باران هم بیاید.
به مهدکودک میرسم، زمین خیس است، سعی میکنم به نگاه جذاب رمانتیک به این قطرههای بارانی بنگرم، اما بخشی از پشت سرم، دقیقا زیر سومین کلاهی که سرم گذاشتهام میسوزد و حواسم را پرت میکند.
پراید تاکسی زرد با یک پژو 405 خوردهاند بهم و از سر هر دو ماشین گویی قطعاتشان را به بیرون استفراغ کردهاند، ایستادهاند زیر باران و منتظر پلیس. از وقتی با چند بیمار سرطانی صحبت کردهام، زندگی گاه و بیگاه مکث میزند و مرا میبرد به دنیای نومیدانه آنها، بریده شدن از همه جا و به انتظار متاستاز نشستن و کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفتن که حالا جراحی کنم، شیمیدرمانی کنم یا پرتودرمانی یا با طب سنتی پیش بروم اندازه کافی دیوانهام میکند.
و به یاد آوردن دختری که از آمریکا برای مرگ برادرش به کشورش برمیگردد تا روی قبرش ضجه بزند تنم را مورمور میکند. برادری سرطانی که بسیار برایش دعا و توسل به حضرت رقیه کرده بودند و نتیجههایی هم گرفته بودند، اما برای یک کرونا شاید هم آنفولانزا، رمدیسیویر بهش دادهاند و کارش تمام شده.
پسر و همسر را پشت موتور زیر باران سوار میکنم و بسیار آرام حرکت میکنم، کاملا سیف میرانم، مثل یک داروی سیف که نمیخواهم مثل سیف عربی بیمار را شرحهشرحه کند تا من هم یک دفعه با ترمز خرکی این موتور لیز نخورم و مثل فالوده سیب همراه خانواده روی آسفالت رنده شوم!
همسر و پسر را میگذارم و برمیگردم، میخواهم بروم روغن زیتونی بگیرم، به سر همان سهراه مهدکودک میرسم، همچنان 2 راننده ایستادهاند با ماشینهای پخش شدهشان کف زمین، پلیس هنوز نیامده، شاید رفته در این هوای بارانی در یک کافه در میدان مفتح، زیر یک چتر بزرگ آبی روی صندلی چوبی نشسته و پک به سیگارهای نازک سناتور شرابی میزند، گوشه چشمهایش را نازک میکند و مثل افسردههای فرانسوی آسمان را مینگرد.
در این فکرم که باید با این حوزه چه کرد، حوزۀ علمیه چه باید با تو بکنیم و تو چه میخواهی با ما بکنی. تقریبا یک ماهی است به حوزه نمیروم، یعنی میخواهم بروم اما وقتی صبح از جا برمیخیزم و تباهی عمرم و آتش زدن وقتم را سر کلاسهایش میبینم حتی راضی نمیشوم بروم سر کلاس و به استاد گوش نکنم و رمان دزیره را بخوانم. میدانم، نباید حوزه را بکوبم، همین طور گوشت کوبیده است اما واقعیتی است که حوزه با این درسهای پر از زائدهاش که حتی نقلشان به صورت عمومی میتواند آدمیزاد خاکستری را از اسلام منصرف کند و سیستم آموزشی فعلیاش آتش میزند به آن طلبههای پرانگیزه و پرانرژی پایه اول و با مشی طلبگیاش یک انسان فقیر افسرده مالیخولیایی تحویل میدهد و فقط عده معدودی میتوانند جان سالم این وسط به در ببرند و خودشان را هماهنگ با سیستم کنند تا بعد از سالها تحصیل نتوانند از این علوم استفادهای بکنند. این حوزه دیگر شهید محمدباقر صدری تحویل نمیدهد که 3 کتاب زیر 10 سالگی مینویسد و 12 سالگی مجتهد میشود و آن قدر سیاسی و دلسوز وقایع جامعه است که به دست صدام به شهادت میرسد.
به مغازه روغنفروشی میرسم، از حلق دستگاه روغنگیری یک مار دراز نارگیلی بیرون میزند که پسماندش است و از دهان دومش روغن نارگیل سفید خارج میشود و در حلبی میریزد. من که میدانم روغنهای پایهای آشغالی دارد و این را برای نمایش گذاشته، بهترین روغن زیتون را میگیرم برای انسانی که فرسنگها دورتر دارد فلج میشود و مفاصلش درد گرفته و منتظر است با طب سنتی معجزهای در پلاکهای مغزش ببیند.
بیرون میآیم، خورجین مندرس سفید پدرم روی موتور آبی خودم، نمناک باران این غروب شده، حرکت میکنم سمت خانه، استراحت میکنم و بلند میشوم و پشت لپتاب میخزم و به وبلاگ میآیم و عنوان میزنم باران گس، با نوشتنم آرام آرام باران قطع میشود و جهانم لطافت پیدا میکند و گسیاش را از دست میدهد، حالا کمتر چروکم و میتوانم بروم دمنوش سنبل الطیب تلخی بریزم و قلبم شور پیدا کند و خرمالوی نارس زندگیام، شیرین شود...
- ۱۱ نظر
- ۰۴ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۸