بهانه همصحبتی
روبروی تخته وایت برد نشستیم. من بودم و جوادِ دیگری و دوتا طلبه که یادم نمیآید. دکتر میم نمودار شبکههای اجتماعی را درباره کار برای آیتالله مصباح را روی تخته میکشید.
گفتم چرا از خود صفحه مصباح دات آی آر استفاده نمیکنید؟ گفت آن را که کلا بیخیال. مشخص بود فضای مزخرفی در موسسه حاکم است. قرار شد اینستاگرام و آپارات با من باشد، جواد دوم یک پیج اینستایش را خالی کرد و داد دست من و از سر بیتجربگی کاری کردم یک روزه کلا بلاک شود!
نشسته بودیم توی زیرزمین آرام، صدای در آمد، گفتم من باز میکنم، پلهها را بالا رفتم، روبروی در رسیدم، در را باز کردم، استاد فرجنژاد در چارچوب ایستاده بود، از شوقی که برای دیدنش داشتم به لرزه افتاده بودم، آمد داخل و آمدیم نشستیم پایین.
صحبت کردیم، سریعا من را با یک تدوینگر و داستاننویس یزدی لینک کرد، برای این که محتوا برای کانال مرکزی آیتآلله مصباح آماده کنیم.
همیشۀ خدا عاشقش بودم، ولی همیشه وقتی میدیدمش الکن و لال میشدم، کیفم را گشتم، یک شماره از نشریهای که توی مدرسه مینوشتیم را جلویش گذاشتم، ایده خوبی برای همصحبتی بود، گفت رنگ و قالبش خوب نیست، راستی مدرسه کجا میروی؟
شهید صدوقی فاز ۱، پرت میشوم چهارراه غفاری، داریم به سمت حرم میرویم، کیفش دستش است و صندل همیشگی را پوشیده، لباسش خاکی است، چند دقیقه پیش نحوه نشستن پیامبر را نشانم داده و روی زمین نشسته. جواب میدهد من هم مدتی فاز ۱ بودم. چهارراه غفاری برای یکی دو سال عقبتر است، باز هم حرفی به ذهنم نمیرسد، جیبهایم را میگردم، یک نصفه گردو توی جییم دارم که با رزین پر شده و دو تا ماهی قرمز پلاستیکی داخلش هستند، نشانش میدهم، میگویم استاد این را ببینید.
برمیگردم داخل زیرزمین موسسه، سخنی نیست باز هم، این دفعه چه بگویم برای همکلامی؟ چشمم به نقاشی میافتد که فقط با خودکار آبی کشیده شده، میگویم استاد نقاشی پسرت سوررئال است، میگوید محمدرضا سوررئال میکشد و علیرضا رئال. بعد نقاشی را تحلیل میکند.
خانه آیت الله مصباح قرار میشود اسنپی بگیرم برایش تا به پردیسان برود، آخر شب است، هر دو نقاش کوچک آن جا هستند، نقاش کوچکتر گوشه پله خواب رفته است. گوشیام دارد خاموش میشود، به استاد میگویم بگو که صورت من در فیلم مشخص نشود، نگاهم میکند، تیکه میاندازد تو مامور سیایی؟ نیروی امنیتی هستی؟ کی هستی؟
هم اسنپ میگیرم هم ماکسیم، هیچ کدام پیدا نمیشوند تا این که گوشیام خاموش میشود. تا سر کوچه خانه آیت الله مصباح میرویم، استاد به زحمت نقاش کوچکتر که به خواب رفته را بغل میکند و بیرون میرود، جالب هر دو ماشین سر میرسند، سوار یکی میشود و به دیگری میگویم اشتباه شد و برو. ماشین گازش را میگیرد و به پردیسان میرود.
ماشین لایو گذاشته، چند بار شاگرد استاد لایو را عقب و جلو میکند، میگوید با این لایو سعی کردهاند که بگویند استاد مقصر تصادف بوده! فیلم را هی عقب و جلو میزنم، سایه سیاهی از حاشیه چپ به راست جاده میرود، چیز خاصی مشخص نیست، یک دفعه صدای مهیبی میآید و فیلم قطع میشود، چیز مشخص نبود، ولی متاثر میشوم، چیزی که میفهمم این است که ماشین حتی یک ثانیه هم ترمز نکرده!
متاثر میشوم، میزنم کنار جاده بهشت معصومه، اشک اجازه رانندگی نمیدهد، شاگرد استاد میگوید اینجا نیا با این حال، خطرناک است. میرسم بالا سر استاد، بند کفن را باز میکنند، ابروهای پر مشکی قشنگش و جای مهر باقی است، همه گریه میکنند، دوربین را میگیریم روی صورت، استادِ رسانه بود، زشت است چیزی ثبت نشود، به سختی میشود لرزش گوشی را گرفت.
دور استاد که خلوت میشود، میخواهم سرم را روی سینه استاد بگذارم، شرم میکنم، سرم را روی دستش میگذارم، سعی میکنم بهانهای برای هم صحبتی پیدا کنم، هیچ چیز پیدا نمیشود، آرام آرام کنار تخت فلزی غسالخانه مینشینم.