سکوت

مرغ سحر ناله کن

آخرین غافل‌گیری

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۵۹ ب.ظ

همیشه پشت امام جماعت در صف دوم نماز می‌خواندم، تا آن که روزی شوهر خاله کنارم زد و خودش جایم ایستاد و گفت فعلا این جا نماز نخوان. بعدها فهمیدم این کارش به دلیل دشمنی‌اش با من نبود، بلکه من آن زمان ارزش این جایگاه و حلقه اتصال صف دوم را نداشتم و نمازهای دو رکعتی را چهارتایی و چهارتایی‌ها را هشت‌تایی و سه‌تایی‌ها را شش‌تایی می‌خواندم و اصلا تسبیحات اربعه نمی‌دانستم.

من بیشتر از کاری که باید می‌کردم هم انجام می‌دادم، ولی غلط و کج و این بود که باید این جایگاه را تحویل اهلش می‌دادم تا پخته‌ شوم.

در تکبیر گفتن نمی‌دانستم باید کی قد قامت الصلاة بگویم، تاس می‌انداختم و سر یک جمله اقامه امام قد قامت الصلاة می‌گفتم، اما امام جماعت جوان می‌خندید و وسط نگاه متعجب مسجدی‌ها می‌گفت: «حالا کمی زودتر از جا بلند شویم که طوری نمی‌شود.»

حتی یک بار به پیرمرد میکروفونی مسجد انتقاد کردم که آیه قرآن را اشتباه خوانده‌‌ای و این را به شوهر خاله گفتم و او هم من را کنار پیرمرد میکروفونی نشاند و گفت اشکالت را بگو شیخ جواد!

سال‌ها از آن مسجد قدیمی قم و امام جماعت با صفایش گذشت، شوهرخاله چند سال پیش پسرش را به خاطر سرطان روده از دست داد و چند ماه پیش مادرش را و حالا موی سیاهی در سرش باقی نمانده.

پسرخاله که روزی دستش را می‌گذاشت روی میز و به من می‌گفت هر چه قدر دوست داری مشت بکوب و من با تمام توان مشت می‌کوبیدم روی دستش و بهم لبخند می‌زد، عجیب دست‌های پهن عضلانی‌ای داشت.

هر چند سال یک‌بار تکه‌ای از روده‌اش را می‌بریدند و دور می‌انداختند، دیگر رسید روزی که از مغازه سوهانی کنار خانه نشست و دردهایش چنان تن نحیفی ازش ساخته بود که با مچاله شدنش در خود، می‌فهماند مورفینی دیگر بزنید تا آرام شوم. آخرش هم آن تن استخوانی بی‌رنگ و رو در بهشت معصومه آرام گرفت، با لبخندی روی قبر که همچنان می‌گفت محکم مشت بکوب روی دستم.

چند روز بعدش آمد دم خانه‌مان و کت و شلوار پوشیده بود و خوب خوشحال و نورانی بود. او و مادربزرگ مشترک‌مان و غیر مشترک‌مان و استاد فرج‌نژاد درس مهم‌شان این بود که روزی نوبت تو می‌شود، شاید همین امروز، شاید همین امشب، تصور نکن که بی‌انتهایی و تمام نشدنی، ممکن است تو همانی باشی که قرار است غافل‌گیر شوی و یک‌دفعه کارت تمام شود.

پیشنهاد می‌شود: داد می‌زد خدا (بازنویسی شده)

  • جواد انبارداران

نظرات (۵)

این روز میتونه آخرین روزمون باشه! هر روز صبح که بلند میشیم باید تصور کنیم آخرین روزمونه...
پاسخ:
پس زودتر باید بدهی‌هامون رو با خدا و خلق خدا صاف کنیم.
سلااام
خیلی ممنونم بابت این نوشته خوب
پاسخ:
سلام
قربانت محمدحسین، از پست «داد می‌زد خدا» هم به حتم خوشت میاد، اونم بخون.
خدا رحمتشون (و رحمتمون) کنه....
پاسخ:
الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا
هردو خاطره رو خوندم و متأثر شدم.
داری میشی همون سیدجوادی که می‌شناختیم. :)
قلمت مانا و توانا
پاسخ:
این مشخص میکنخ مخاطب وجهه هنری رو بیشتر از وجهه تخصصی دوست داره.
  • آقای سر به‍ راه
  • خدا بیامرزه
    پاسخ:
    خدا برادرت رو بیامرزه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.