سکوت

مرغ سحر ناله کن

۲۷ مطلب با موضوع «تداعی آزاد و روزانه نویسی» ثبت شده است

به قول میرزا وبلاگ انگار جای لنگ انداختن و با بیژامه نشستن و تخمه هندوانه خوردن است. آدم‌های مؤدب که ته مخالفت‌شان یک منفی دادن به پست است برخلاف اینستاگرام و توییتر که فحش خار مادر نمک مجلس است و باعث می‌شود با لبخند بلاکشان کنیم. لیست بلاک‌های توییترم فکر کنم از 120 نفر گذشته باشد و اینستاگرامم را بعد از هزار بار کلنجار رفتن، رسانه ساختن و پاک کردن، به این نتیجه رسیده‌ام اشکالی ندارد که صفحه فقط برای وبلاگ‌نویسی باقی بگذارم.

وبلاگ‌نویسی طبیعت‌گردی انسان محبوس در تکنولوزی سایبر است، من می‌توانم با لنگ بیایم، دیگری با شلوارک خشتک پاره! یکی با دشداشه، بنشینیم دور کرسی و پایمان را بکنیم زیر کرسی و کیوی بخوریم و حتی پوستش را هم بخوریم، کی به کی است؟

آدم دیگر خودش است، به این فکر نمی‌کند نکند حالا من حرفی بزنم که فلان و بلان شود، البته رفقایی داریم که حتی روزانه‌نویسی‌هایشان را هم می‌برند در رسانه تخصصی امنیتی‌شان و من فازی این چنین ندارم، انگار باید هر چیزی جای خودش نوشته شود. من همان کسی هستم که در تست سلامت روان به سوال این که آیا فکر می‌کنید مجبور هستید بعضی کارها را انجام بدهید، پاسخ کاملا درست می‌دهم! نمی‌توانم تمام قیمه‌ها را بریزم توی ماست‌ها و روزانه‌نویسی‌ها را بریزم توی طب سنتی‌ها و سینماها رو قاطی سیاست کنم! در خل بودن ما همین بس که یک رسانه سیاسی طبی داریم و می‌خواستیم نشریه‌اش را هم در حوزه مرحوم بزنیم که با حرکت خفن بچه‌های کلاس نویسندگی‌مان، پشیمان شدیم.

یک فراخوان دادیم برای کلاس رایگان نویسندگی در حوزه، 5 نفر پیدایشان شد، یکی هفته اول یک دفعه خداحافظی کرد، آن چهار تا هم گویی که تیم نویسندگی دو نفره است، یکبار این می‌آمد یک بار آن نمی‌آمد، زنگ می‌زدم آقا فرصت دارید کلاس بیایید، می‌گفت دارم ناهار بخورم، شاید بیایم و ته شایدش این می‌شد که نمی‌آمد، آن یکی می‌گفت مگر کلاس است؟ دیگری ده دقیقه انتهایی می‌آمد می‌گفت عه فراموش کردم! حال قرار بود با این رفقا نشریه هم بزنیم، طرف حاضر بود روزانه 10 ساعت با دیوارهای حجره صخره‌نوردی کند به ما که می‌رسید نیم ساعت هم فرصت نداشت سرش درد بگیرد از صحبت‌ها و تهش یک کپسول صداع بهش بدهیم راحت شود!

دیشب پستی با حرص تمام نوشتم که چرا باید در زندگی خودم را به عنوان کار خیر رایگان در اختیار این و آن قرار می‌دادم و تهش منتشرش نکردم، چون نهج البلاغه را که باز کردم در حکمت 204 مولا سخنی گفت که پشیمانم کرد و شرمنده؛ 

وَ قَالَ (علیه السلام): لَا یُزَهِّدَنَّکَ فِی الْمَعْرُوفِ مَنْ لَا یَشْکُرُهُ لَکَ، فَقَدْ یَشْکُرُکَ عَلَیْهِ مَنْ لَا یَسْتَمْتِعُ بِشَیْءٍ مِنْهُ، وَ قَدْ تُدْرِکُ [یُدْرَکُ] مِنْ شُکْرِ الشَّاکِرِ أَکْثَرَ مِمَّا أَضَاعَ الْکَافِرُ، "وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ".

و آن حضرت فرمود: کسى که سپاس نیکى‌ات را به جا نیاورد تو را در نیکى کردن بى‌رغبت نکند، چرا که سپاست را کسى به جا مى‌آورد که از آن نیکى بهره نبرده (خدا)، و تو از سپاس سپاسگزار بیش از آنچه کفران‌کننده نعمت از بین برده به دست مى‌آورى، «و خداوند نیکوکاران را دوست دارد».

  • جواد انبارداران

من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم، دختر لر مرا از شاخه چیدم، کنار برادران و خواهرانم در سبد گذاشته شدم، سوار پیکان سفید شدیم، مرا به شهر بردند، توی تره‌بار فروختند، بار زدند، آمدم در بشقاب استادی، استاد لپ‌ام را گاز زد، رفتم توی قلب بزرگ استاد، استاد به مزار شهید رفت، گریست، اشک شدم، از چشم‎‌هایش روی خاک افتادم، رفتم و رسیدم به دانه‌ تنهایی، او را در دل خاک بغل کردم، از خاک بیرون زدم، لاله سرخی شدم، چیده شدم، رفتم در گلفروشی، تزئین شدم، اکلیل روی صورتم پاشیدند، روی جعبه شیرینی گذاشته شدم، رفتم میان دست‌های مضطرب دختری، توی گلدان اتاقش رفتم، خشک شدم، قاب شدم روی دیوار اتاق، دخترک بزرگ شد، مادر شد، پیر شد، مُرد، بچه‌ها آمدند داد زدند، نعره کشیدند، قاب را شکستند، در پلاستیک سیاهی افتادم کنار تیر چراغ برقی، معتادی آمد، در کیسه را باز کرد، پودر شدم، افتادم در غذای مانده کنارش، مرا خورد، رفتم در ریه‌های چروکیده مرد، خلطی شدم، روی زمین افتادم، لگد شدم، طرد شدم، چسبیدم به لاستیک پورشه‌ای، به خانه‌ای در شهرک غرب رفتم، لاستیک فرسوده شد، بردند مرا در میان خیابان، وسط گاز اشک آور سوزاندند، دود شدم، رفتم توی نفس پیرمردی دردمند با چشم‌های بسته شده روی تخت بیمارستان، صبح شد و پیرمرد را شستند و دفن کردند، چشم‌ها پوسید و کرم زد و کرم شدم، از خاک بیرون زدم، پرنده نوک تیزی مرا خورد، تکه تکه شدم، پرنده به لانه‌اش رفت، چند تخم گذاشت، روی من نشست، جوجه شدم، خواستم پرواز بیاموزم، مار خاکی رنگی آمد و مرا درسته بلعید، رفتم در دم مار، زنگ زدم و زنگ زدم، رفتم نزدیک پسر بچه‌ای مو طلایی در میان صحرا ایستاده بود، گفتم آماده‌ای؟ گزیدمش، زهر شدم، در رگ‌هایش رفتم، خونش لخته شد، در رگ ماندم، جسم پسرک گندید و خاک شد، از وسط دنده‌های کودک سال‌ها بعد نهال سیب سرخی بیرون زد، طوری که هر کس فکر می‌کرد همیشه اینجا بی‌جهت درخت سیبی روییده است، من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم...

  • جواد انبارداران

نمی‌دانم اول گریه کنم و بعد بنویسم یا همراه نوشتن گریه کنم یا بنویسم و بعد گریه کنم. گریستن برای چه؟ برای دلتنگی، اما دلتنگی نه برای یک انسان، برای یک رسانه، برای چیزی که باعث می‌شد با آن نفس بکشم، چیزی به اسم وبلاگ.

اینجا همان جا بود که دلم را وسط گذاشته بودم، اینجا مثل توییتر نبود که نگران ایمپرشنش باشم، مثل ویرگول نبود که برای گوگل بنویسم، اینجا اینستاگرام نبود که نگران خوانده نشدنش با مخاطبان سطحی و بعضی فامیل‌ها باشم، اینجا احمق‌ترین نسخه‌ام زندگی می‌کرد، با یک عالمه رفیق که عمیق می‌شدند، مرا همیشه به یاد داشتند و من هم آن‌ها را.

شاید دیر به دنیا آمدم، باید همان سال‌های اوج وبلاگ‌نویسی به دنیا می‌آمدم، می‌نوشتم و می‌مُردم و تمام می‌شدم، اگر دستم به ماشین زمان می‌رسید می‌رفتم در همان سال‌ها، می‎‌نوشتم و می‌نوشتم تا تمام شوم.

شاید هم می‌رفتم کمی عقب‌تر پیش آوینی، می‌گفتم تو رو خدا بگذار یک ستون هم من در سوره بنویسم، فکر کن من باشم و آوینی و طالب‌زاده و زرشناس و یک مشت روشنفکر آن طرف، با یک قلم با صلابت و کلماتی گلوله‌مانند که زاده می‌شوند تا بر پیکر لیبرالیسم فرود بیایند و شرحه‌شرحه‌اش کنند.

افسردگی هم نعمتی بود، یک روی افسردگی نوشتن بود، بعدها در طب سنتی خواندم که سودای سر عامل خلاقیت است و با صادق هدایت و همینگوی و استفن کینگ و ویریجینیا ولف  آشنا شدم که خلاقیت و سودای بالای سر داشتند، نمونه انسان‌های افسرده که نویسندگان خوبی بودند ولی ته کارشان خودکشی شد.

آرشیو وبلاگم را نگاه می‌کنم، راستی وبلاگ را رها کردم برای 2 تا مخاطب توییتری؟ توییتری که کثافت‎‌خانه بود، شد محل نفس کشیدنم و کل‌کل کردن با آدم‌ها و ریختن نقشه‌های متنوع برای خرد کردن و له کردن دشمن، بخشی از عادتم شد و دربه‌در دنبال اجرای یک عملیات روانی جدیدتر!

آری شاید یک توییت 10 هزار بار، اندازه 10 تا پست پربازدید وبلاگ دیده شد، ولی خودم اندازه 10 پست لذت نبردم، زندگی نکردم و نفس نکشیدم.

وبلاگ جایی بود که زاده شدم، پیشرفت کردم، گریستم، خندیدم، حرکت کردم، زمین خوردم، بلند شدم، دویدم، نشستم و در نهایت آرام گرفتم و مُردم، یک مرگ اجباری به دست شبکه‌های اجتماعی...

  • جواد انبارداران

ای کاش من چند تا بودم، هر کدام را در جایی می‌گذاشتم، یکی را مسئول رسانه می‌کردم، دیگری را مسئول پژوهش، یکی را می‌فرستادم در مسجد کار تربیتی کند، آن دیگری را بیل دستش می‌دادم و راهی اردوی جهادی‌اش می‌کردم، آن دیگری که غمگین بود را چپیه سبزم را می‌گفتم بردارد و برود و بنشیند روی خاک شلمچه، فقط هق‌هق کند و شب‌ها هم تا به صبح نماز بخواند و نجوا کند، یکی را مسئول آموزش می‌کردم تا فقط آموزش دهد، یکی را می‌فرستادم حجره که طلبگی کند و جز فقاهت و اجتهاد به چیزی فکر نکند، یکی را هم می‌فرستادم ور دل خانواده، خوش باشد و بخندد و امور خانه را رفع و فتق کند، آن یکی که تنومند است را می‌فرستادم سرکار فقط پول دربیاورد، آن دیگری که عاشق سینماست را می‌فرستادم پیش مسئول رسانه فقط فیلم کارگردانی کند و کتاب و نقد فیلم بنویسد، این طبیب خسته را هم می‌فرستادم مطب، کنار دیگری که عطاری دارد با هم کار می‌کردند، آن منطقی هم مناسب تفکر و منطق است، کارش را تفلسف قرار می‌دادم و اما خودم لنگ روی لنگ می‌انداختم و ساعت‌ها تفریح می‌کردم با نگریستن به در اتاق و دریچه‌ای که آه می‌کشد، آخ که آرام می‌شدم از این همه منِ بی‌قرار و این خانواده‌ای از من‌های لاکردار که هر کدام دردی دارند و سخت ناآرامند.

  • جواد انبارداران

آن روز که رفتم تا فیلم موتور دزدیده شده را ببینم، پاک دیوانه شده بودم. رفیق قدیمی، از فلکه زنبیل‌آباد چندتایی کروسان گرفته بود، مدعی طب سنتی هم که من باشم در یک دستش دونات شکلاتی بود و در دست دیگرش نوشابۀ مشکی کوکا کولا. می‌دانستم هنگامی که ذهن آزرده باشد، معده اسیدش را زیادی ترشح می‌کند و آدم به پرخوری عصبی رو می‌آورد.

معده‌اش که پر شد، آرام می‌شود. برای همین است که معمولا افرادی که دچار مشکلات روانی هستند، معده‌های درب و داغانی دارند و در نتیجه کبدشان هم خسته است. بگذریم، گویا نمی‌شود خاطره‌ای بنویسم که در آن خبری از آموزه‌های طبی و فقهی و فلسفی نباشد!

سه طبقه مغازه را رفتیم پایین و پیش انسان مؤدبی که در اتاقک بود ایستادم، گفت این جا زیاد دزدی می‌شود، هفته پیش، سر همین فلکه ماشینی را برده‌اند و بعد روی تلویزیونی که بهش 48 اینچ می‌خورد، به موتور سنگین قرمزی اشاره کرد که روبروی دوربین پارک شده بود. گفت صاحب این موتور، موتورش را که بردند و این موتور جدید را گرفت، حالا روبروی دوربین پارکش می‌کند. خدا بدهد برکت، به این سرعت ما در خانه نان سنگک هم نمی‌گیریم.

و گفت شش ماه پیش لپ‌تاپ برند خفنم را که 19 میلیون تومان بود و در ماشین گذاشته بودم بردند، شیشه ماشین را شکستند و سارقان روبروی دوربین ایستادند و چهره تک‌تک‌شان هم مشخص بود، الآن شش ماه است به کلانتری زنگ می‌زنم و خبری نیست.

تمام این‌ها را از قبل می‌دانستم و از کارآمدی پلیس انتظامی هم شدیدا خبر داشتم و دوچرخه و موتورهایی که از دوستانم برده بودند و پیدا نشده بود را به خاطر آوردم. لحظه دزدی یعنی 22:20 شب را پیدا کردیم، پسری با سوییشرت سبز کمرنگ و جوان و لاغر که می‌توانست هم‌بحثی من و برگزیده جشنواره علامه حلی در پژوهش باشد، اندکی کنار موتور می‌ایستد، با ضربه کوچکی قفل فرمان را می‌شکند و بعد هم موتور را می‌برد.

حالا موتور به جهنم، خدا را شکر ماسک زده که کرونا نگیرد و شهرمان را قرمز نکند! من را یاد آن ضارب جانی تهرانی می‌انداخت که فیلمش چند وقت پیش منتشر شد و پشت هم برای یک جای پارک چاقو می‌زد و وقتی گرفته بودند و عکسش را در خبرگزاری گذاشته بودند، سه تا ماسک با هم زده بود!

بالاخره در نظر نگرفتن آخرت و جهان باقی، نیازمند جان دوستی و سلامتی در سرای فانی است و در این میان سلامتی و پیشگیری خیلی مهم است. شاید با این حساب این انسان‌های خونسرد جانی و دزد، انسان‌های مستعدی برای یادگیری علم طب هم باشند! شاید روزی یک دوره آموزش سته ضرویه و حفظ الصحة فقط برای افرادی که دارای سوء پیشینه هستند گذاشتم.

به هر حال، همان رسانه‌ای که به این‌ها ماسک زدن را آموخته(هر چند برای دیده نشدن صورت) همان رسانه هم اگر رسانه خوبی بود، می‌توانست خداترسی و حق‌الناس و انسانیت را هم بهشان بیاموزد.

  • ۴ نظر
  • ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۰۰
  • جواد انبارداران

بعد از این که این تکه‌های فلزی را روی سنگفرش پیاده‌روی خیابان عطاران رها کردم، حسابی چست و چابک شده‌ام. به غیر از هفته اول که حالم خراب بود و برای فکر نکردن به دزدیده شدن موتور، یک بازی پیچیده و خیلی سخت کامپیوتری به اسم «تراریا» بازی می‌کردم الآن چند هفته است هوندای اصل ژاپنی شب‌ها در حیاطمان نیست و تنها قطره‌های روغنی‌اش روی سنگ گرانیت مانده‌اند. من به دزدیده شدن موتور فکر نمی‌کردم اما عالم و آدم که می‌رسیدند اولین کلامشان این بود که بهش فکر نکن، غصه‌اش را نخور. ای کاش یک بار سر یکی‌شان داد می‌زدم و می‌گفتم: من به موتور فکر نمی‌کنم، لطف می‌کنید آن را یادم نیاورید، الآن با پیاده‌روی و گوش‌ کردن کتاب‌های صوتی زندگی با کیفیت‌تری دارم.

شب اولی که موتور نبود، ساعت 11 شب از سرکار بیرون زدم. دو روایت آخر کتاب قصه‌های کوتاه برای بچه‌های ریش‌دار جمال‌زاده را گذاشتم و گوش کردم. خنکی هوا و تماشای کله‌پزی‌ها و آبمیوه‌فروشی‌هایی که آخر شب در خیابان آذر باز بودند، همراه گویندگی محشر کتاب، معنای زندگی را به تنم بازگردانده بودند.

شهید مطهری تنها نقد فیلمی که نوشت درباره موضوعی فقهی است که در کتاب امدادهای غیبی در زندگی بشر است. در آخرین مقاله کتاب، دربارۀ فیلمی صحبت می‌کند که موضوع محلل در فقه را دستمایه تمسخر و شبهه‌اندازی برای اسلام قرار داده. این بار محمد علی جمال‌زاده از نسل اول داستان‌نویس‌ها و هم‌کیش بزرگ علوی و صادق هدایت، در روایتی به نام پینه‌دوز دربارۀ پیرمردی هفتاد ساله صحبت می‌کند که قرار است به عنوان محلل قرار بگیرد.

محلل یعنی حلال کننده و به کسی اطلاق می‌شود که ازدواج را بر مرد حلال می‌کند. به این معنا که اگر کسی سه مرتبه همسر خود را طلاق بدهد و اصطلاحا سه طلاقه کند، نمی‌تواند برای بار چهارم با زن ازدواج کند و در این میان حتما باید مرد دیگری با زن ازدواج کند و با او رابطه جنسی داشته باشد و بعد او را طلاق بدهد تا مرد اولی بتواند برای بار چهارم با زن ازدواج کند.

اصلا طرح این موضوع به صورت سالم و صحیح و بدون تحریف، به تنهایی برای افرادی که مطالعه درست و درمان کلامی و فقهی ندارند دردسرساز است. شبیه همان قضیه کودک همسری که با آن حسابی به اسلام حمله کردند. نکته مهم در کودک‌همسری این است چیزی که اسلام آن را جایز دانسته، ضرورتا به این معنا نیست که در اسلام سنت و مستحب و سیره و تأیید و اصرار شده است. یعنی اگر اسلام اجازه ازدواج با کودک شیرخواره را هم داده به این معنا نیست که مرد با طفل شیرخواره رابطه جنسی داشته باشد!

در کتاب‌های فقهی آمده که اگر مردی با کودک نابالغی ازدواج کند حق رابطه جنسی با او را قبل از بلوغ ندارد و اگر چنین غلطی بکند گناه بزرگی مرتکب شده و اگر باعث آسیب جسمی به دختر بشود، این دختر برای او حرام ابدی شده و باید جریمه مالی بدهد.

اسلام کوئست می‌نویسد:«جز در موارد نادر، ازدواج‌هایی از این دست نیز اتفاق نیفتاده است. بنابراین می‌توان گفت این نوع ازدواج امروزه، چندان مصداق خارجی نداشته و در زمان‌های سابق نیز بسیار کم اتفاق می‌افتاد؛ دلیل تن دادن افراد به چنین ازدواج هایی گاهی انگیزه‌هایی خداپسندانه؛ مانند ازدواج با دختر شیرخواری که در حادثه‌ای ناگوار همه نزدیکان خود را از دست داده بود و کسی نبود تا عهده‌دار سرپرستی او شود، و یا برای ایجاد محرمیت بین زن و مرد نامحرمی که در یک محل کار می‌کردند و با هم برخورد داشتند؛ برای این که در محیط‌های فامیلی و خانوادگی با خویشان و اقوام (با توجه شرایط خاص زندگی و مسکن‌ها در زمان‌های قبل) مرتکب گناه وحرام نشوند، زن دختر خردسال خود را به عقد مرد در می‌آورد، تا شرعاً مادر زن او شده و در برخورد با یکدیگر آزاد باشند. و یا پدری علاقه‌مند بود دختر خردسال خود را به عقد شخصیت بزرگواری در آورد تا افتخار خویشاوندی با او را نصیب خود سازد؛ نظیر ابوبکر که دختر خردسال خود را به عقد پیامبر گرامی اسلام (ص) در آورد. با وجود این انگیزه‌ها، اما باز ازدواج با دختر خردسالی که به سن بلوغ نرسیده، بسیار کم اتفاق افتاده است و از آن کمتر و نادرتر، ازدواج با نوزاد شیرخوار است.»

حالا برگردیم به محلل، محمدعلی جمال‌زاده، با آن که روایت «پاشنه‌کش» بچه ریش‌دارش، بسیار جالب و محشر است و البته مُبَلِّغ روانشناسی فرویدی و یونگی، در «پینه‌دوز» پیرمرد خرفت مسلمانی می‌سازد که دینی خودساخته و عجیب دارد که قرار است به عنوان محلل با دختر جوانی ازدواج کند. جمال‌زاده داستان را به خوبی بلد است و می‌داند با مستقیم‌گویی نتیجه‌ای نمی‌گیرد، پس با ساختن فضایی حال به هم زن از جشن عروسی پیرمرد و دختر چنان حال آدم را بد می‌کند که نتیجه این داستان چیزی جز نفرت از اسلام و احکامش نیست!

گیریم که برای بشری در جهان مسأله محلل پیش آمد، دیگر با عروسی و پایکوبی و شادی آمیخته با بی‌غیرتی و خبر کردن کل شهر و بعد به عقد درآوردن پیرمردی چندش با زن جوان که کسی محلل پیدا نمی‌کند، البته شاید این داستان برای جماعت بی‌غیرتِ گوزن نماد، داستانی شیرین باشد!

بگذریم، پس از رفتن موتور آن هم در شب ولادت امیرالمؤنین، الآن بهتر می‌توانم صوت‌هایی که گوش می‌کنم را متوجه شوم و حتی برخی را با تصویر ببینم. اگر این روزها مردی را در خیابان‌های قم دیدید، که منتظر تاکسی کنار خیابان ایستاده و با هندزفری آبی آسمانی‌اش در هر حالی مشغول تماشای ویدئو است، آن شخص من هستم.

پارسال که پیک موتوری بودم، دوره مقدماتی فیلمنامه‌نویسی را روی موتور و در حال بردن غذاها و گاهی پختن جوجه و کوبیده گوش کردم. بعد که تمام شد، یک طرح فیلمنامه نوشتم و برای استاد فرستادم. بعد به استاد زنگ زدم و گفتم استاد چطور بود؟ استاد هم گفت مطمئنی اصلا صوت‌ها را گوش کرده‌ای؟ این که فرستادی اصلا طرح نیست، این فیلمنامه است! و این شد که بار دیگر نشستم و با یادداشت‌برداری صوت‌ها را گوش کردم و طرحی نوشتم دربارۀ مردی کلیدسازی که پسرش صرع دارد و با موتور یاماها100 تردد می‌کند(اقتباسی از موتور شوهرخاله) و پسرش را پیش هر پزشکی که می‌برد نتیجه نمی‌گیرد. آخرش هم پسر را برمی‌دارد و می‌برد حرم امام رضا و به پنجره فولاد می‌بندد و یک دفعه می‌آید و می‌بیند که پسرش این بار در حرم تشنج کرده! و بعد با طبیب طب سنتی آشنا می‌شود و پسر را پیش او می‌برد و باز هم طبیب طب سنتی نمی‌تواند هیچ غلطی بکند و القصه، آن چنان طرحی روشنفکری شد که ساموئل بکت هم نمی‌توانست چنین داستان ابزوردی را دربیاورد! آخرش هم پسر داستان از بس با تشنج بندری رفت که طرح فیلمنامه تمام شد.

داستان زندگی من با موتور تمام شد، خوشحالم از این که این اواخر نرفتم و باکش را به دلیل نشتی بنزین عوض کنم، خوشحالم که برایش باتری نخریدم که بتواند در شب‌ها چراغی داشته باشد، خوشحالم که نرفتم امتحان آیین‌نامه بدهم و گواهینامه‌ را بگیرم! چون با این‌ها غصه‌های من برای موتور بیشتر می‌شد.

ولی عجب دزد نامردی بودی تو، آن شب رفته بودم برای جبران روز مادری که نتوانسته بودم هدیه بگیرم، برای همسرم در شب میلاد امام علی هدیه‌ای بگیرم و غافل‌گیرش کنم که آمدم بیرون و غافل‌گیر شدم! 

دیگر راهِ رفتن با موتور، آن گونه که استاد و خانواده‌اش رفتند برایم بسته شد، حالا دیگر من در خیابان‌ها کتاب گوش می‌کنم و به استاد فکر می‌کنم و راه می‌روم و راه می‌روم و راه می‌روم...

  • ۳ نظر
  • ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۳۹
  • جواد انبارداران

چشمانم باز می‌شود، جایی را نمی‌بینم، مشکل از چشمم نیست، نور خانه رفته است، صدایی می‌آید، صدای خرد شدن تنه نحیف قطرات بر اثر برخورد با سقف شیروانی است.

یادم می‌آید، این جا همان خانه‌ای است که سقفش را شیروانی ساختم، مخصوص پناه دادن تنهاییِ غمگینم تا وقتی باران ببارد با موسیقی‌اش بیشتر گریه کنم.

کلید لامپ را می‌زنم، اجزای خانه دیدنی می‌شوند اما همه‌شان بازیگران مکمل فیلمی سیاه و سفیدی هستند تا پروتاگونیست تنها مانده را در رسیدن به پیکار با غم نهایی یاری دهند.

انگشتانی استخوانی و ظریف، دستگیره در را به پایین می‌کشند، پایت را روش فرش که می‌گذاری، گل‌های قرمز و نارنجی، سبز می‌شوند.

شالت را که باز می‌کنی، دسته موهای خیست بیرون می‌ریزند و آبشار مشکی‌ موهایت تا نیمه کمر می‌آید و بخش نامرئی‌اش تا سر در قلبم می‌رود. تَپ تَپ تَپ، قلبم راه می‌افتد و کم کم سبز می‌شوم.

 با خنده اخم می‌کنی و می‌گویی: باز من نبودم خانه را تاریک کردی.

شمعی روشن می‌کنی و در جا شمعی می‌گذاری، شخصیت‌های فرعی سیاه و سفید خانه، به شخصیت‌های مکملی بدل می‌شوند که قرار است شخصیت اصلی را در رسیدن به خوشبختی کمک کنند. می‌گویم بنشین کنار شومینه تا خشک شوی.

می‌گویی صبر کن، از توی کوله‌ات پاکتی پر از انار سرخ بیرون می‌آوری.

می‌گویم اگر شیرین نباشد نمی‌خورم.

می‌گویی صبر کن. پوسته انار را می‌شکافی، دانه دانه جمع می‌کنی و به اشاره می‌گویی دستت را جلو بیاور.

با تردید می‌چِشَم، می‌توانم قرمزی‌شان را کنج رگ‌های خلوت و سوت و کور بدنم حس کنم. انارها ترشی و شیرینی و ملسی ندارند، قرمزند، طعمی جدید دارند.

شومینه گرم است، ولی دستت را که می‌گیرم، متوجه می‌شوم گرمی شومینه بیشتر به تو محتاج است برای خشک شدن!

خسته‌ام، روی کاناپه لم می‌دهم و نگاهت می‌کنم، نگاهت می‌کنم و نگاه و نگاه و تو، منتظر صحبت، آرامش نگاهت آرامم می‌کند.

صدای اذان بلند می‌شود و در کوچه می‌پیچد، چشمم را باز می‌کنم، رفته‌ای ولی انار شکسته روی میز است و باران قطع شده است.

  • جواد انبارداران

گربه ایرانی رو بریز توی چرخ‌گوشت، اسمش رو بذار سوسیس آلمانی و بلغاری تا بفروشه.

جنس ترکی و تایوانی رو روش بنویس ساخت ایران، بالای مغازه هم بزن حمایت از جنس ایرانی تا بفروشه.

اسم رستوران رو بذار رستوران سنتی ایرانی، گوشت برزیلی رو به سیخ بزن، اسمش رو بذار کوبیده ایرانی تا بفروشه.

کاکوتی رو جا آویشن جا بزن، گلرنگ رو جای زعفرون رنگ کن و روغن صنعتی جای روغن نباتی بریز توی بطری!

  • جواد انبارداران