ای کاش من چند تا بودم، هر کدام را در جایی میگذاشتم، یکی را مسئول رسانه میکردم، دیگری را مسئول پژوهش، یکی را میفرستادم در مسجد کار تربیتی کند، آن دیگری را بیل دستش میدادم و راهی اردوی جهادیاش میکردم، آن دیگری که غمگین بود را چپیه سبزم را میگفتم بردارد و برود و بنشیند روی خاک شلمچه، فقط هقهق کند و شبها هم تا به صبح نماز بخواند و نجوا کند، یکی را مسئول آموزش میکردم تا فقط آموزش دهد، یکی را میفرستادم حجره که طلبگی کند و جز فقاهت و اجتهاد به چیزی فکر نکند، یکی را هم میفرستادم ور دل خانواده، خوش باشد و بخندد و امور خانه را رفع و فتق کند، آن یکی که تنومند است را میفرستادم سرکار فقط پول دربیاورد، آن دیگری که عاشق سینماست را میفرستادم پیش مسئول رسانه فقط فیلم کارگردانی کند و کتاب و نقد فیلم بنویسد، این طبیب خسته را هم میفرستادم مطب، کنار دیگری که عطاری دارد با هم کار میکردند، آن منطقی هم مناسب تفکر و منطق است، کارش را تفلسف قرار میدادم و اما خودم لنگ روی لنگ میانداختم و ساعتها تفریح میکردم با نگریستن به در اتاق و دریچهای که آه میکشد، آخ که آرام میشدم از این همه منِ بیقرار و این خانوادهای از منهای لاکردار که هر کدام دردی دارند و سخت ناآرامند.
آن روز که رفتم تا فیلم موتور دزدیده شده را ببینم، پاک دیوانه شده بودم. رفیق قدیمی، از فلکه زنبیلآباد چندتایی کروسان گرفته بود، مدعی طب سنتی هم که من باشم در یک دستش دونات شکلاتی بود و در دست دیگرش نوشابۀ مشکی کوکا کولا. میدانستم هنگامی که ذهن آزرده باشد، معده اسیدش را زیادی ترشح میکند و آدم به پرخوری عصبی رو میآورد.
معدهاش که پر شد، آرام میشود. برای همین است که معمولا افرادی که دچار مشکلات روانی هستند، معدههای درب و داغانی دارند و در نتیجه کبدشان هم خسته است. بگذریم، گویا نمیشود خاطرهای بنویسم که در آن خبری از آموزههای طبی و فقهی و فلسفی نباشد!
سه طبقه مغازه را رفتیم پایین و پیش انسان مؤدبی که در اتاقک بود ایستادم، گفت این جا زیاد دزدی میشود، هفته پیش، سر همین فلکه ماشینی را بردهاند و بعد روی تلویزیونی که بهش 48 اینچ میخورد، به موتور سنگین قرمزی اشاره کرد که روبروی دوربین پارک شده بود. گفت صاحب این موتور، موتورش را که بردند و این موتور جدید را گرفت، حالا روبروی دوربین پارکش میکند. خدا بدهد برکت، به این سرعت ما در خانه نان سنگک هم نمیگیریم.
و گفت شش ماه پیش لپتاپ برند خفنم را که 19 میلیون تومان بود و در ماشین گذاشته بودم بردند، شیشه ماشین را شکستند و سارقان روبروی دوربین ایستادند و چهره تکتکشان هم مشخص بود، الآن شش ماه است به کلانتری زنگ میزنم و خبری نیست.
تمام اینها را از قبل میدانستم و از کارآمدی پلیس انتظامی هم شدیدا خبر داشتم و دوچرخه و موتورهایی که از دوستانم برده بودند و پیدا نشده بود را به خاطر آوردم. لحظه دزدی یعنی 22:20 شب را پیدا کردیم، پسری با سوییشرت سبز کمرنگ و جوان و لاغر که میتوانست همبحثی من و برگزیده جشنواره علامه حلی در پژوهش باشد، اندکی کنار موتور میایستد، با ضربه کوچکی قفل فرمان را میشکند و بعد هم موتور را میبرد.
حالا موتور به جهنم، خدا را شکر ماسک زده که کرونا نگیرد و شهرمان را قرمز نکند! من را یاد آن ضارب جانی تهرانی میانداخت که فیلمش چند وقت پیش منتشر شد و پشت هم برای یک جای پارک چاقو میزد و وقتی گرفته بودند و عکسش را در خبرگزاری گذاشته بودند، سه تا ماسک با هم زده بود!
بالاخره در نظر نگرفتن آخرت و جهان باقی، نیازمند جان دوستی و سلامتی در سرای فانی است و در این میان سلامتی و پیشگیری خیلی مهم است. شاید با این حساب این انسانهای خونسرد جانی و دزد، انسانهای مستعدی برای یادگیری علم طب هم باشند! شاید روزی یک دوره آموزش سته ضرویه و حفظ الصحة فقط برای افرادی که دارای سوء پیشینه هستند گذاشتم.
به هر حال، همان رسانهای که به اینها ماسک زدن را آموخته(هر چند برای دیده نشدن صورت) همان رسانه هم اگر رسانه خوبی بود، میتوانست خداترسی و حقالناس و انسانیت را هم بهشان بیاموزد.
بعد از این که این تکههای فلزی را روی سنگفرش پیادهروی خیابان عطاران رها کردم، حسابی چست و چابک شدهام. به غیر از هفته اول که حالم خراب بود و برای فکر نکردن به دزدیده شدن موتور، یک بازی پیچیده و خیلی سخت کامپیوتری به اسم «تراریا» بازی میکردم الآن چند هفته است هوندای اصل ژاپنی شبها در حیاطمان نیست و تنها قطرههای روغنیاش روی سنگ گرانیت ماندهاند. من به دزدیده شدن موتور فکر نمیکردم اما عالم و آدم که میرسیدند اولین کلامشان این بود که بهش فکر نکن، غصهاش را نخور. ای کاش یک بار سر یکیشان داد میزدم و میگفتم: من به موتور فکر نمیکنم، لطف میکنید آن را یادم نیاورید، الآن با پیادهروی و گوش کردن کتابهای صوتی زندگی با کیفیتتری دارم.
شب اولی که موتور نبود، ساعت 11 شب از سرکار بیرون زدم. دو روایت آخر کتاب قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار جمالزاده را گذاشتم و گوش کردم. خنکی هوا و تماشای کلهپزیها و آبمیوهفروشیهایی که آخر شب در خیابان آذر باز بودند، همراه گویندگی محشر کتاب، معنای زندگی را به تنم بازگردانده بودند.
شهید مطهری تنها نقد فیلمی که نوشت درباره موضوعی فقهی است که در کتاب امدادهای غیبی در زندگی بشر است. در آخرین مقاله کتاب، دربارۀ فیلمی صحبت میکند که موضوع محلل در فقه را دستمایه تمسخر و شبههاندازی برای اسلام قرار داده. این بار محمد علی جمالزاده از نسل اول داستاننویسها و همکیش بزرگ علوی و صادق هدایت، در روایتی به نام پینهدوز دربارۀ پیرمردی هفتاد ساله صحبت میکند که قرار است به عنوان محلل قرار بگیرد.
محلل یعنی حلال کننده و به کسی اطلاق میشود که ازدواج را بر مرد حلال میکند. به این معنا که اگر کسی سه مرتبه همسر خود را طلاق بدهد و اصطلاحا سه طلاقه کند، نمیتواند برای بار چهارم با زن ازدواج کند و در این میان حتما باید مرد دیگری با زن ازدواج کند و با او رابطه جنسی داشته باشد و بعد او را طلاق بدهد تا مرد اولی بتواند برای بار چهارم با زن ازدواج کند.
اصلا طرح این موضوع به صورت سالم و صحیح و بدون تحریف، به تنهایی برای افرادی که مطالعه درست و درمان کلامی و فقهی ندارند دردسرساز است. شبیه همان قضیه کودک همسری که با آن حسابی به اسلام حمله کردند. نکته مهم در کودکهمسری این است چیزی که اسلام آن را جایز دانسته، ضرورتا به این معنا نیست که در اسلام سنت و مستحب و سیره و تأیید و اصرار شده است. یعنی اگر اسلام اجازه ازدواج با کودک شیرخواره را هم داده به این معنا نیست که مرد با طفل شیرخواره رابطه جنسی داشته باشد!
در کتابهای فقهی آمده که اگر مردی با کودک نابالغی ازدواج کند حق رابطه جنسی با او را قبل از بلوغ ندارد و اگر چنین غلطی بکند گناه بزرگی مرتکب شده و اگر باعث آسیب جسمی به دختر بشود، این دختر برای او حرام ابدی شده و باید جریمه مالی بدهد.
اسلام کوئست مینویسد:«جز در موارد نادر، ازدواجهایی از این دست نیز اتفاق نیفتاده است. بنابراین میتوان گفت این نوع ازدواج امروزه، چندان مصداق خارجی نداشته و در زمانهای سابق نیز بسیار کم اتفاق میافتاد؛ دلیل تن دادن افراد به چنین ازدواج هایی گاهی انگیزههایی خداپسندانه؛ مانند ازدواج با دختر شیرخواری که در حادثهای ناگوار همه نزدیکان خود را از دست داده بود و کسی نبود تا عهدهدار سرپرستی او شود، و یا برای ایجاد محرمیت بین زن و مرد نامحرمی که در یک محل کار میکردند و با هم برخورد داشتند؛ برای این که در محیطهای فامیلی و خانوادگی با خویشان و اقوام (با توجه شرایط خاص زندگی و مسکنها در زمانهای قبل) مرتکب گناه وحرام نشوند، زن دختر خردسال خود را به عقد مرد در میآورد، تا شرعاً مادر زن او شده و در برخورد با یکدیگر آزاد باشند. و یا پدری علاقهمند بود دختر خردسال خود را به عقد شخصیت بزرگواری در آورد تا افتخار خویشاوندی با او را نصیب خود سازد؛ نظیر ابوبکر که دختر خردسال خود را به عقد پیامبر گرامی اسلام (ص) در آورد. با وجود این انگیزهها، اما باز ازدواج با دختر خردسالی که به سن بلوغ نرسیده، بسیار کم اتفاق افتاده است و از آن کمتر و نادرتر، ازدواج با نوزاد شیرخوار است.»
حالا برگردیم به محلل، محمدعلی جمالزاده، با آن که روایت «پاشنهکش» بچه ریشدارش، بسیار جالب و محشر است و البته مُبَلِّغ روانشناسی فرویدی و یونگی، در «پینهدوز» پیرمرد خرفت مسلمانی میسازد که دینی خودساخته و عجیب دارد که قرار است به عنوان محلل با دختر جوانی ازدواج کند. جمالزاده داستان را به خوبی بلد است و میداند با مستقیمگویی نتیجهای نمیگیرد، پس با ساختن فضایی حال به هم زن از جشن عروسی پیرمرد و دختر چنان حال آدم را بد میکند که نتیجه این داستان چیزی جز نفرت از اسلام و احکامش نیست!
گیریم که برای بشری در جهان مسأله محلل پیش آمد، دیگر با عروسی و پایکوبی و شادی آمیخته با بیغیرتی و خبر کردن کل شهر و بعد به عقد درآوردن پیرمردی چندش با زن جوان که کسی محلل پیدا نمیکند، البته شاید این داستان برای جماعت بیغیرتِ گوزن نماد، داستانی شیرین باشد!
بگذریم، پس از رفتن موتور آن هم در شب ولادت امیرالمؤنین، الآن بهتر میتوانم صوتهایی که گوش میکنم را متوجه شوم و حتی برخی را با تصویر ببینم. اگر این روزها مردی را در خیابانهای قم دیدید، که منتظر تاکسی کنار خیابان ایستاده و با هندزفری آبی آسمانیاش در هر حالی مشغول تماشای ویدئو است، آن شخص من هستم.
پارسال که پیک موتوری بودم، دوره مقدماتی فیلمنامهنویسی را روی موتور و در حال بردن غذاها و گاهی پختن جوجه و کوبیده گوش کردم. بعد که تمام شد، یک طرح فیلمنامه نوشتم و برای استاد فرستادم. بعد به استاد زنگ زدم و گفتم استاد چطور بود؟ استاد هم گفت مطمئنی اصلا صوتها را گوش کردهای؟ این که فرستادی اصلا طرح نیست، این فیلمنامه است! و این شد که بار دیگر نشستم و با یادداشتبرداری صوتها را گوش کردم و طرحی نوشتم دربارۀ مردی کلیدسازی که پسرش صرع دارد و با موتور یاماها100 تردد میکند(اقتباسی از موتور شوهرخاله) و پسرش را پیش هر پزشکی که میبرد نتیجه نمیگیرد. آخرش هم پسر را برمیدارد و میبرد حرم امام رضا و به پنجره فولاد میبندد و یک دفعه میآید و میبیند که پسرش این بار در حرم تشنج کرده! و بعد با طبیب طب سنتی آشنا میشود و پسر را پیش او میبرد و باز هم طبیب طب سنتی نمیتواند هیچ غلطی بکند و القصه، آن چنان طرحی روشنفکری شد که ساموئل بکت هم نمیتوانست چنین داستان ابزوردی را دربیاورد! آخرش هم پسر داستان از بس با تشنج بندری رفت که طرح فیلمنامه تمام شد.
داستان زندگی من با موتور تمام شد، خوشحالم از این که این اواخر نرفتم و باکش را به دلیل نشتی بنزین عوض کنم، خوشحالم که برایش باتری نخریدم که بتواند در شبها چراغی داشته باشد، خوشحالم که نرفتم امتحان آییننامه بدهم و گواهینامه را بگیرم! چون با اینها غصههای من برای موتور بیشتر میشد.
ولی عجب دزد نامردی بودی تو، آن شب رفته بودم برای جبران روز مادری که نتوانسته بودم هدیه بگیرم، برای همسرم در شب میلاد امام علی هدیهای بگیرم و غافلگیرش کنم که آمدم بیرون و غافلگیر شدم!
دیگر راهِ رفتن با موتور، آن گونه که استاد و خانوادهاش رفتند برایم بسته شد، حالا دیگر من در خیابانها کتاب گوش میکنم و به استاد فکر میکنم و راه میروم و راه میروم و راه میروم...
چشمانم باز میشود، جایی را نمیبینم، مشکل از چشمم نیست، نور خانه رفته است، صدایی میآید، صدای خرد شدن تنه نحیف قطرات بر اثر برخورد با سقف شیروانی است.
یادم میآید، این جا همان خانهای است که سقفش را شیروانی ساختم، مخصوص پناه دادن تنهاییِ غمگینم تا وقتی باران ببارد با موسیقیاش بیشتر گریه کنم.
کلید لامپ را میزنم، اجزای خانه دیدنی میشوند اما همهشان بازیگران مکمل فیلمی سیاه و سفیدی هستند تا پروتاگونیست تنها مانده را در رسیدن به پیکار با غم نهایی یاری دهند.
انگشتانی استخوانی و ظریف، دستگیره در را به پایین میکشند، پایت را روش فرش که میگذاری، گلهای قرمز و نارنجی، سبز میشوند.
شالت را که باز میکنی، دسته موهای خیست بیرون میریزند و آبشار مشکی موهایت تا نیمه کمر میآید و بخش نامرئیاش تا سر در قلبم میرود. تَپ تَپ تَپ، قلبم راه میافتد و کم کم سبز میشوم.
با خنده اخم میکنی و میگویی: باز من نبودم خانه را تاریک کردی.
شمعی روشن میکنی و در جا شمعی میگذاری، شخصیتهای فرعی سیاه و سفید خانه، به شخصیتهای مکملی بدل میشوند که قرار است شخصیت اصلی را در رسیدن به خوشبختی کمک کنند. میگویم بنشین کنار شومینه تا خشک شوی.
میگویی صبر کن، از توی کولهات پاکتی پر از انار سرخ بیرون میآوری.
میگویم اگر شیرین نباشد نمیخورم.
میگویی صبر کن. پوسته انار را میشکافی، دانه دانه جمع میکنی و به اشاره میگویی دستت را جلو بیاور.
با تردید میچِشَم، میتوانم قرمزیشان را کنج رگهای خلوت و سوت و کور بدنم حس کنم. انارها ترشی و شیرینی و ملسی ندارند، قرمزند، طعمی جدید دارند.
شومینه گرم است، ولی دستت را که میگیرم، متوجه میشوم گرمی شومینه بیشتر به تو محتاج است برای خشک شدن!
خستهام، روی کاناپه لم میدهم و نگاهت میکنم، نگاهت میکنم و نگاه و نگاه و تو، منتظر صحبت، آرامش نگاهت آرامم میکند.
صدای اذان بلند میشود و در کوچه میپیچد، چشمم را باز میکنم، رفتهای ولی انار شکسته روی میز است و باران قطع شده است.
گربه ایرانی رو بریز توی چرخگوشت، اسمش رو بذار سوسیس آلمانی و بلغاری تا بفروشه.
جنس ترکی و تایوانی رو روش بنویس ساخت ایران، بالای مغازه هم بزن حمایت از جنس ایرانی تا بفروشه.
اسم رستوران رو بذار رستوران سنتی ایرانی، گوشت برزیلی رو به سیخ بزن، اسمش رو بذار کوبیده ایرانی تا بفروشه.
کاکوتی رو جا آویشن جا بزن، گلرنگ رو جای زعفرون رنگ کن و روغن صنعتی جای روغن نباتی بریز توی بطری!
۱. مستند لشکر زینبی
اشک، مخزن حرکت انسان مسلمان است و این مستند که روایت دیدار مقام معظم رهبری با خانواده شهدای مدافع حرم است این مخزن را پر خواهد کرد و شاید تعهد و محکم ایستادن بر سر اعتقادات از ثمرات تماشای آن باشد.
۲. فیلم مورتال کمبات ۲۰۲۱
فیلم مورتال کمبات نسبت به انیمیشن آن که در سال ۲۰۲۰ ساخته شد داستانی به مراتب ضعیف دارد که با جلوههای ویژه جذاب پر شده. بزرگترین درس این فیلم این است که مهمترین عنصر یک فیلم فیلمنامه آن است نه جلوههای ویژه.
نمایش قدرت میلیتارسیم آمریکایی و درونمایههای عرفانهای شرقی از محتوای فیلم به شمار میرود.
۳.مستند آقامرتضی
بزرگترین درس این مستند به نظر من این است که برای کار فرهنگی هرگز نباید زیرمجموعه ارگان حکومتی قرار گرفت چون به سرنوشت مرتضی آوینی دچار خواهیم شد.
شهید مرتضی آوینی و همراهان او در مجله سوره، اگر وابستگی به حوزه هنری با ریاست محمدعلی زم نداشتند میتوانستند با فراغت و آزادی به راحتی قلم بزنند، این قابلیتی است که در زمانه ما با فضای سایبر در دسترس است که یک کانال منسجم خوب میتواند به راحتی کار یک نشریه سوره را انجام بدهد بدون نیاز به هیچ مجوزی الا مسائل حقوقی که باید همیشه مراقب آن باشیم.
۴.مستند گابریل گارسیا مارکز
در این مستند فرانسوی، ریشههای شکلگیری کتاب صد سال تنهایی را فهمیدم، بچهای که در کنار پدربزرگش در دهکدهای به همراه زنهای زیاد خانوادهاش بزرگ میشود، دهکدهای شبیه دهکده ماکوندوی صد سال تنهایی.
۵.مناظره آقای علوی بروجردی و خسروپناه
باید اعتراف کنم چون تمام آن را روی موتور گوش کردم چیز زیادی ازش نفهمیدم، چند سال دیگر که در فلسفه عمیق شدم و فرو رفتم یا حداقل چندتایی از کتابهای خسروپناه را خواندم و اگر من بود و اینترنت هم بود، بر میگردم و دوباره این مناظره را ببینم تا آن را بیشتر بفهمم. دلیل شوقم برای تماشای آن مفهوم درگیری است که در بطن مفهوم مناظره وجود دارد.
۶.مستند متولد اورشلیم
حسین شمقدری را در اینستاگرام دنبال میکردم، گفته بود میخواهد دوره مستندسازی بگذارد.
مستند متولد اورشلیم در یک کلام مزخرف است، حتی مزخرفتر از مستند انقلاب جنسی او. مستند سردرگم است، شاید قصد شمقدری این است که همه چیز را بیطرفانه نشان بدهد تا مخاطب خودش قضاوت کند اما در نهایت مخاطب قضاوت خواهد کرد که این بیطرفی صرفا حماقتی رسانهای است که منجر به رسمیت شناختن یهودیت، عادیسازی روابط با آنها، تمثیل روحانی یهودی به روحانی شیعه و خیلی شیک نشستن و صحبت کردن با یکی از سربازان فدایی رژیم صهیونیستی.
۷.مستند محرم ملکوت
درباره آیت اللع خوشوقت است. یک نکته از آن که باید همیشه در سرم به یاد بیاورم این است که تا واجبات و محرمات را درست نکردهام، پا در حیطه مستحبات و مکروهات نگذارم.
این مطلب را بارها آیت الله بهجت نقل کرده است که تا این دو را درست نکردهایم نمیخواهپ دنبال دستورالعمل خاصی یا ریاضت شرعی عجیبی باشیم. همین که اول بیاموزیم مراقب چشمانمان باشیم و بعد نماز صبحمان قضا نشود و کسی را تمسخر نکنیم اصل عرفان و دین است. این مرحله را خیلیها نمیتوانند بگذرانند.
۸.مستند خون مُردگی
فیلم شنای پروانه حاصل برخورد نزدیک محمد کارت با لات و لوتهای شیرازی است، الحق که محمد کارت تهور دارد که میرود و از نزدیک با آدمهای لاتی حرف میزند که صرفا جهت تفریح دیگران را زخمی میکنند. حتی در جایی از مستند یکی از لاتها دارد آرام آرام به دلیل حرف زدن عصبی میشود!
مهمترین نکته این مستند آموختن از وجه مثبت لاتهاست که در دهه اول محرم به کل یک دفعه مسلمان میشوند و عرق را کنار میگذارند و نمازخوان میشوند و به هیأت میروند و همین خصوصیت آنها باعث هدایت برخی از آنها به سمت خدا میشود، شهید طیب حاج رضایی و شاهرخ ضرغام و رسول ترک حاصل چنین نگرشی هستند.
۹.مستند قاسم
قبلش که برسیم خانه با پدرم اتفاقی صحبت را باز کرده بودم که آیا حاج قاسم سلیمانی اصلا جانب احتیاط را رعایت میکرد و به حرفهای حفاظت اطلاعات به خوبی گوش میکرد؟ چون شنیده بودم آدمی نبوده که به خوبی حرفهای حفاظت گوش کند و بی محابا به میدان میزده.
تا رسیدیم خانه انگاری که مستند را برای ما پخش میکردند تا به پاسخ برسیم.
نتیجه آن شد که حاج قاسم سلیمانی آدمی شدیدا شجاع بوده و دلیل تمام موفقیتهایش هم گوش نکردن به همین حرفهای محتاطانه و به ظاهر عقلانی بوده است!
مثلا عقل حکم میکرد که وقتی با اشرار مرز سیستان و بلوچستان درگیر میشود بلند نشود برود در خود پاکستان و باهاشان درگیر شود، این کار خطر محض است! ولی او رفت و همهشان را قلع و قمع کرد و قائله را ختم به خیر کرد.
مثلا عقل حکم میکرد که وقتی مسعود بارزانی با او تماس میگیرد یک دفعه بلند نشود و فقط با هفتاد نفر شبانه برود و محاصره موصل را بشکند!
چه حاج احمد متوسلیان و چه شهید حاج قاسم سلیمانی و چه شهید حسن باقری همگی این خصوصیت شجاعت و نترسی را داشتند.
شهید حسن باقری که به حدی نترس بود که وقتی برای اطلاعات عملیات رفته بود و همراهش گفته بود تشنه است، رفته بود در اردوگاه عراقی و قمقمه را پر کرده بود!
این چنین شجاعتی را باید ترکیب کرد با درسی که از مستند آقامرتضی گرفتیم، نیروی انقلابی اکر لازم شد باید گاهی چنین نترس باشد و زیر حرف هیچ کس هم نرود، اگر یقین کرد که نیاز است منتظر چیزی نایستد.
کتابها کجایند؟ چرا این قدر کم؟
اردیبهشت ۱۴۰۰ ماه هجوم دروس حوزوی به خلوت عاشقانه من با کتابهایم بود، بیش از ۲۰۰ فایل صوتی درسی را باید تند تند گوش میکردم و خلاصهشان را مینوشتم و ارسال میکردم و این دلیل غیبت کتابهای این ماه است. خلاصههایی که کمتر از دهتایشان ان شاء الله سحر تمام شوند و بروم سراغ مصیبت ویرایش کتابی که صاحبش به دلیل تاخیرش میخواهد گردنم را بدرد!
البته این ماه ساعاتی با صد سال تنهایی لذت ناشناختهای را چشیدم، به وجه فلسفی کتاب تاریخچه زمان استیون هاوکینگ پی بردم و کمی پای حرفهای زرشناس نشستم.
مجموع فعالیت: ۲۳۰ ساعت
متوسط روزانه: ۷.۵ ساعت
رکورد: ۱۶ اردیبهشت، ۱۳ ساعت و ۴۵ دقیقه