سکوت

مرغ سحر ناله کن

۲۷ مطلب با موضوع «تداعی آزاد و روزانه نویسی» ثبت شده است

خبر از غیب رسید با دو واسطه از عالمی که نفس حق دارد که قطعا استادم شهید شده و در این میان عوامل ماوراء الطبیعه دخیل بوده‌اند. این جا می‌نویسم، یادتان باشد، اگر مُردَم جنازه را ببرید کنار خانواده و پیش پدر معنوی‌ام در ابرکوه یزد خاک کنید، البته دعا می‌کنم از این جسم هیچ چیز باقی نماند.
  • جواد انبارداران



#تولیدی

مدیونید گریه نکنید.

  • جواد انبارداران

۱. مستند لشکر زینبی

اشک، مخزن حرکت انسان مسلمان است و این مستند که روایت دیدار مقام معظم رهبری با خانواده شهدای مدافع حرم است این مخزن را پر خواهد کرد و شاید تعهد و محکم ایستادن بر سر اعتقادات از ثمرات تماشای آن باشد.


۲. فیلم مورتال کمبات ۲۰۲۱

فیلم مورتال کمبات نسبت به انیمیشن آن که در سال ۲۰۲۰ ساخته شد داستانی به مراتب ضعیف دارد که با جلوه‌های ویژه جذاب پر شده. بزرگ‌ترین درس این فیلم این است که مهم‌ترین عنصر یک فیلم فیلمنامه آن است نه جلوه‌های ویژه.

نمایش قدرت میلیتارسیم آمریکایی و درون‌مایه‌های عرفان‌های شرقی از محتوای فیلم به شمار می‌رود.


۳.مستند آقامرتضی

بزرگ‌ترین درس این مستند به نظر من این است که برای کار فرهنگی هرگز نباید زیرمجموعه ارگان حکومتی قرار گرفت چون به سرنوشت مرتضی آوینی دچار خواهیم شد.

شهید مرتضی آوینی و همراهان او در مجله سوره، اگر وابستگی به حوزه هنری با ریاست محمدعلی زم نداشتند می‌توانستند با فراغت و آزادی به راحتی قلم بزنند، این قابلیتی است که در زمانه ما با فضای سایبر در دسترس است که یک کانال منسجم خوب می‌تواند به راحتی کار یک نشریه سوره را انجام بدهد بدون نیاز به هیچ مجوزی الا مسائل حقوقی که باید همیشه مراقب آن باشیم.


۴.مستند گابریل گارسیا مارکز

در این مستند فرانسوی، ریشه‌های شکل‌گیری کتاب صد سال تنهایی را فهمیدم، بچه‌ای که در کنار پدربزرگش در دهکده‌ای به همراه زن‌های زیاد خانواده‌اش بزرگ می‌شود، دهکده‌ای شبیه دهکده ماکوندوی صد سال تنهایی.


۵.مناظره آقای علوی بروجردی و خسروپناه

باید اعتراف کنم چون تمام آن را روی موتور گوش کردم چیز زیادی ازش نفهمیدم، چند سال دیگر که در فلسفه عمیق‌ شدم و فرو رفتم یا حداقل چندتایی از کتاب‌های خسروپناه را خواندم و اگر من بود و اینترنت هم بود، بر می‌گردم و دوباره این مناظره را ببینم تا آن را بیشتر بفهمم. دلیل شوقم برای تماشای آن مفهوم درگیری است که در بطن مفهوم مناظره وجود دارد.


۶.مستند متولد اورشلیم

حسین شمقدری را در اینستاگرام دنبال می‌کردم، گفته بود می‌خواهد دوره مستندسازی بگذارد.

مستند متولد اورشلیم در یک کلام مزخرف است، حتی مزخرف‌تر از مستند انقلاب جنسی او. مستند سردرگم است، شاید قصد شمقدری این است که همه چیز را بی‌طرفانه نشان بدهد تا مخاطب خودش قضاوت کند اما در نهایت مخاطب قضاوت خواهد کرد که این بی‌طرفی صرفا حماقتی رسانه‌ای است که منجر به رسمیت شناختن یهودیت، عادی‌سازی روابط با آن‌ها، تمثیل روحانی یهودی به روحانی شیعه و خیلی شیک نشستن و صحبت کردن با یکی از سربازان فدایی رژیم صهیونیستی.


۷.مستند محرم ملکوت

درباره آیت اللع خوشوقت است. یک نکته از آن که باید همیشه در سرم به یاد بیاورم این است که تا واجبات و محرمات را درست نکرده‌ام، پا در حیطه مستحبات و مکروهات نگذارم.

این مطلب را بارها آیت الله بهجت نقل کرده است که تا این دو را درست نکرده‌ایم نمی‌خواهپ دنبال دستورالعمل خاصی یا ریاضت شرعی عجیبی باشیم. همین که اول بیاموزیم مراقب چشمانمان باشیم و بعد نماز صبح‌مان قضا نشود و کسی را تمسخر نکنیم اصل عرفان و دین است. این مرحله را خیلی‌ها نمی‌توانند بگذرانند.


۸.مستند خون مُردگی

فیلم شنای پروانه حاصل برخورد نزدیک محمد کارت با لات و لوت‌های شیرازی است، الحق که محمد کارت تهور دارد که می‌رود و از نزدیک با آدم‌های لاتی حرف می‌زند که صرفا جهت تفریح دیگران را زخمی می‌کنند. حتی در جایی از مستند یکی از لات‌ها دارد آرام آرام به دلیل حرف زدن عصبی می‌شود!

مهم‌ترین نکته این مستند آموختن از وجه مثبت لا‌ت‌هاست که در دهه اول محرم به کل یک دفعه مسلمان می‌شوند و عرق را کنار می‌گذارند و نمازخوان می‌شوند و به هیأت می‌روند و همین خصوصیت آن‌ها باعث هدایت برخی از آن‌ها به سمت خدا می‌شود، شهید طیب حاج رضایی و شاهرخ ضرغام و رسول ترک حاصل چنین نگرشی هستند.


۹.مستند قاسم

قبلش که برسیم خانه با پدرم اتفاقی صحبت را باز کرده بودم که آیا حاج قاسم سلیمانی اصلا جانب احتیاط را رعایت می‌کرد و به حرف‌های حفاظت اطلاعات به خوبی گوش می‌کرد؟ چون شنیده بودم آدمی نبوده که به خوبی حرف‌های حفاظت گوش کند و بی محابا به میدان می‌زده.

تا رسیدیم خانه انگاری که مستند را برای ما پخش می‌کردند تا به پاسخ برسیم.

نتیجه آن شد که حاج قاسم سلیمانی آدمی شدیدا شجاع بوده و دلیل تمام موفقیت‌هایش هم گوش نکردن به همین حرف‌های محتاطانه و به ظاهر عقلانی بوده است!

مثلا عقل حکم می‌کرد که وقتی با اشرار مرز سیستان و بلوچستان درگیر می‌شود بلند نشود برود در خود پاکستان و باهاشان درگیر شود، این کار خطر محض است! ولی او رفت و همه‌شان را قلع و قمع کرد و قائله را ختم به خیر کرد.

مثلا عقل حکم می‌کرد که وقتی مسعود بارزانی با او تماس می‌گیرد یک دفعه بلند نشود و فقط با هفتاد نفر شبانه برود و محاصره موصل را بشکند!

چه حاج احمد متوسلیان و چه شهید حاج قاسم سلیمانی و چه شهید حسن باقری همگی این خصوصیت شجاعت و نترسی را داشتند.

شهید حسن باقری که به حدی نترس بود که وقتی برای اطلاعات عملیات رفته بود و همراهش گفته بود تشنه است، رفته بود در اردوگاه عراقی و قمقمه را پر کرده بود!

این چنین شجاعتی را باید ترکیب کرد با درسی که از مستند آقامرتضی گرفتیم، نیروی انقلابی اکر لازم شد باید گاهی چنین نترس باشد و زیر حرف هیچ کس هم نرود، اگر یقین کرد که نیاز است منتظر چیزی نایستد.


کتاب‌ها کجایند؟ چرا این قدر کم؟

اردیبهشت ۱۴۰۰ ماه هجوم دروس حوزوی به خلوت عاشقانه من با کتاب‌هایم بود، بیش از ۲۰۰ فایل صوتی درسی را باید تند تند گوش می‌کردم و خلاصه‌شان را می‌نوشتم و ارسال می‌کردم و این دلیل غیبت کتاب‌های این ماه است. خلاصه‌هایی که کمتر از ده‌تایشان ان شاء الله سحر تمام شوند و بروم سراغ مصیبت ویرایش کتابی که صاحبش به دلیل تاخیرش می‌خواهد گردنم را بدرد!

البته این ماه ساعاتی با صد سال تنهایی لذت ناشناخته‌ای را چشیدم، به وجه فلسفی کتاب تاریخچه زمان استیون هاوکینگ پی بردم و کمی پای حرف‌های زرشناس نشستم.


مجموع فعالیت: ۲۳۰ ساعت

متوسط روزانه: ۷.۵ ساعت

رکورد: ۱۶ اردیبهشت، ۱۳ ساعت و ۴۵ دقیقه

  • ۲ نظر
  • ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۴
  • جواد انبارداران

سحرگاه مردی در زیرزمین نشسته بود و سفال‌گری می‌کرد، صدای خروسی که در حصار گوشه حیاط بود در خانه پیچید، مرد پله‌های زیرزمین را بالا آمد، در کنار حوض ظرفی برداشت و دست‌‌های گلی‌اش را شست، دست در دل لطیف حوض کرد و آب به صورتش پاشید و وضو گرفت، عبا به دوش انداخت و کلاه نمدی به سر گذاشت و قالیچه کوچکش را به سمت قبله انداخت و به نماز ایستاد، صدای اذان صبح که آمد با گیوه‌هایش به سمت مسجد رفت، از میان دیوارهای کاهگلی و باریک گذشت و وارد مسجد شد، مسجدی که با نور شمع‌ها روشن بود.

بعد از نماز به خانه برگشت، کم کم سر و کله خورشید پیدا می‌شد، پله‌های خاکی را بالا آمد، در چوبی و کوتاه اتاقش را باز کرد، به پشتی تکیه داد و پنجره‌های مشرف به حیاط اتاقش را باز کرد، اناری از کاسه سفالی برداشت و شکست و با خوردن هر دانه‌ای ذکری زیر لب گفت، از کوزه گلی دست ساز خودش آب نوشید، قلم تراش را آورد و نوک قلمش را تراشید، قلم در دوات زد و چند خطی نوشت:

مستی سه‌تار در گیتار نیست، سِری که در سفال‌گری است در مجسمه‌سازی نیست، قداستی که در قلم نهفته در قلموها گمشده، آرامشی که زیر گنبد و محراب نشسته روی اُپن‌ها بی‌قرار است.

در عمق خاک رازی است که با سرامیک‌ها و سنگ‌ها نمی‌توان گفت، در ریش‌ها ابهتی است که روی صورت‌‌های بی‌مو لیز می‌خورد، حسی پیچیده در عباست که با کت و شلوار و کراوات امکان فهم نیست، روح قدسی که در سنت بود، در جهان جدید از یادها رفته و انسان‌ها تصمیم گرفته‌اند ذات خودشان را در نظر نگیرند و روح خویش را در هیاهوی اضطراب‌‌ها و تشویش‌ها و حسرت‌ها و تکثرها و تغیرها لت‌و‌‌پار کنند.

 

 

  • جواد انبارداران

بیا من را از زندگی حذف کنیم، تصاویر‌مان در شبکه‌های اجتماعی را پاک کنیم، فعل‌هایی که تهشان َم هستند را محو کنیم و تمام میم‌هایی که ته دارایی‌هایمان اضافه کردیم را توی سطل آشغال خالی کنیم.

بیا روز تولدمان مزخرف‌ترین روز سال‌مان باشد و از رسیدنش بیزار شویم، بیا من‌ترین روز زندگی‌مان را در نظر نگیریم، بیا به لایک‌ها و فالورهایمان دیگر نگاه نکنیم، بیا به بازدید پست‌هایمان نیندیشیم، بیا فقط روی نقص‌هایمان متمرکز شویم، بیا توی بیو و صفحه درباره من ضعف‌هایمان را تحویل بدهیم.

بیا در خاطره نویسی‌هایمان حتی ما آدم بده باشیم و حق به دیگران بدهیم.

اما

همیشه دیگران را در نظر بگیریم، تصاویرشان را روی تصویر پروفایل‌مان بگذاریم، شهدای زنده امروز تصاویر شهدای نسل قبل را انتخاب کنند، بیا درباره تو صحبت کنیم، درباره تمام خوبی‌ها و‌ اخلاقیات محشرت، تو درباره بداخلاقی و بی‌احساسی من چیزی نگو، خودم از بس می‌گویم که خجالت بکشم که این طور ادامه دهم، بیا حق نداشته باشیم هرگز درباره هیچ نقصی از تو صحبت کنیم، تمام اموالم مال تو باشد، بگذار روز تولدت را خودم تبدیل به بهترین روز سالت می‌کنم، ولی تو انکار کن که روز تولدی داری، نکند بوی گند خود و من و نفس و بدن و روان و استعداد و مال و خانواده‌ و جایگاه همه جا را به گند بکشد.

تو نگو چند تا کتاب خوانده‌ای، درباره تعداد مقالاتی که نوشته‌ای رزومه نده، تصویر تعداد عضله‌های بدن و شکمت نشانم نده، تعداد رقم‌های موجودی بانکی‌ات را پنهان کن.

بیا این گونه باشیم ولی تصمیم بگیریم هر کس که خواست سوء استفاده کند، مغرورانه رفتار کند، بیا قول بدهیم محکم در دهانش بزنیم، زیر پا لهش کنیم و گریه‌اش بیندازیم. بیا منزوی‌اش کنیم و در اتاق حبسش کنیم، بیا با آدم‌های مغرور مغرورانه رفتار کنیم، بیا تواضع را برایشان کنار بگذاریم و حیثیت‌شان را به باد دهیم.

من تو را دوست دارم آن قدر زیاد و زیاد و زیاد که لازم نباشد تو حتی اندکی خودت را دوست داشته باشی، بیا این گونه باشیم تا نکند بوی گند خود و من و نفس و بدن و روان و استعداد و مال و خانواده‌ و جایگاه همه جا را به گند بکشد.

  • ۹ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۱۴
  • جواد انبارداران

پاها را باید شست، حیاط را هم باید شست، رفت و آن گوشه، روفرشی انداخت و نشست، بالشتی بر پشت و میزی در جلو، بنویسم داستان خود، در این شب شیرین.


غذاها را باید گذاشت، سس‌ها را باید برد، سالاد‌ها را باید آور، بی مزه خوردشان، گشنگی‌ها را باید کشید، عرق‌ها را باید ریخت، تا شاید کمی وزن‌ها کم شود و چربی‌ها راهی سفر شوند!

 ‏

بچه‌ را باید خواباند، تشک‌ها را باید ولو کرد، آغوش‌ها را باید باید باز کرد، روی معشوقه‌ام، عشق‌ها بسیارند و وقت‌ها کم، من هم که ۲ دست بیشتر ندارم، یکی به موی یار است و یکی فشرده خودکار.


باید دراز کشید، خواب‌ها دید، در آرامش کَپید و فحش‌ها را نثار دولت کرد، این است تنها بخش زیبای زندگیم!


سهراب من از تو چه کم دارم؟ جز فاصله زمانی و ریش‌های بسیار، تو وقتی شعر گفتی که شاعری نبود، منم می‌گویم چرت و پرت‌ها، با این فرق که مال تو فهمیدنی نیست و مال من خندیدنی.


۲۸ مرداد این مطلب را نوشتم

امروز که سر رسیدم امسالم را چک می‌کردم پیدایش کردم

  • ۶ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۲
  • جواد انبارداران

لولاهای در سر و صدا می‌کنند. تا کمی در را باز و بسته می‌کنم مثل سه تا طلبه بی‌فرهنگ که ته کلاس نشسته‌اند در گوش هم پچ پچ می‌کنند و قیژ قیژ می‌خندند! دست به دامن طب اسلامی می‌شوم، یک روغن سیاه دانه کوچک روی میز طلبگی‌ام هست. بر می‌دارمش و به ملاج هر یک از لولاها سه قطره روغن سیاه دانه می‌مالم. غیر از رماتیسم و لاغری و درمان افسردگی، کارکرد دیگر روغن سیاه دانه را کشف می‌کنم. سه لولا به زی‌طلبگی باز می‌گردند.

می‌روم توی اینستاگرام، آسیه از اندونزی بهم پیام داده و عربی حرف‌هایی گفته‌. اصلا چرا من؟ نکند خبری است که حرف از صداق زده؟

می‌گوید خودم اندونزیایی هستم و شوهرم عراقی و توی بریتانیا زندگی می‌کنیم. عجب ترکیبی قومیتی سنگینی زده، سنگین مثل دو سیب نعنا! به نظر می‌آید مادر جد پدریش کسی بوده که شعر اتل متل توتوله را زمان خواب، وقتی دستش را به زمین گذاشته و پاهایش را به دیوار چسبانده بوده می‌خوانده و گاو حسن را از عربستان (حسن عرب است دیگر) می‌برده هندوستان و زن کردی دریافت می‌کرده و اسم ترکی رویش می‌گذاشته! تنها نکته صحیح در این میان این است که شاید شیر گاو برای هندوها ارزشمند بوده ولی الحق که توی پاچه‌شان کرده چون مخاطبان می‌دانند که این گاو فاقد شئ بوده و لذا نمی‌تواند معطی باشد!

حرف دود شد، یاد استوری سید توابین اینستاگرام می‌افتم که از جا سیگاری پر از سیگار عکس گرفته. یحتمل او هم یک اسید بالا انداخته و پشتش یک گل توی حلقومش داده که حالیش نیست دارد شأن روحانیت را پاره پوره می‌کند.

اصلا بیاید فردا اعتراف کند که این سیگار را نکشیده و از جا سیگاری باجناقش عکس گرفته، ولی با سر پریده توی موضع تهمت.

طلبه‌ها خشک مغزترین آدم‌هایی هستند که پیدا می‌شوند، این را قول می‌دهم که اگر اعتراضی بهش کنند عکس گنگ آیت الله طالقانی و پیپ حضرت آقا را با افکت همیشگی‌اش می‌آورد و از آن طرف از آوینی و مجالس روضه دود مودی صحبت می‌کند.


از جمعیت معتادان گمنام که بگذریم، به سریالی آلمانی می‌رسیم به اسم دارک! که امشب مشغولش هستم. کارگردان احمقی که دم به دقیقه موزیک ترسناک می‌گذارد روی سریال بی‌محتوایش و هی کش می‌دهد و هی کش می‌دهد. باید یک نفر پیدا شود و او را مثل کارگردان ایتالیایی پازولینی با چاقو سلاخی کند و با ماشین قفسه سینه‌اش را طرح سنگفرش خیابان کند.


دقت کردید ما آدم‌ها همه دوست داریم قیمه‌ها را بریزیم توی ماست‌ها، گوجه‌ها را بزاریم کنار کتلت‌ها و کنارش آش بپزیم و اسم جایی که می‌پزیم را بگذاریم آش‌پزخانه تا شعار محکمی شود پشت روهم‌ریختگی تمام زندگی‌مان؟

کرم ترکیب کردن از ازل توی مغزمان رفته، حروف الفبا را قاطی می‌کنیم و نژادها را در شعر ملی مثل آش شله قلم‌کار می‌ریزیم روی هم و انار شب یلدا را دون می‌کنیم در حالی که آن کنار، ننه سرما با روبدوشامبر در حال گذاشتن ستاره روی درخت کریسمس است!

از شما چه پنهان که خودم هم در کودکی، وقتی حمام می‌رفتم چند تا نرم‌ کننده و شامپو و شامپو بدن را قاطی می‌کردم تا به اکتشافی شگفت دست بیابم، ولی در نهایت همه‌شان شبیه خمیر طوسی حاصل ترکیب خمیرهای رنگی آریا می‌شدند. طوسی شدن رنگ پایان ماجرا و گند زدن به تمام آن رنگ‌های قشنگ بود!

شعرای ما هم چنین خصیصه‌ای دارند، اگر آن ترک شیرازی، به دست آرد دل ما را، به خال هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را!

گویی از ترک‌های مقیم شیراز است که با تمام هندو بودنش می‌رود حافظیه و عکس یادگاری می‌گیرد. شبیه هیأت افغانیستانی‌های مقیم قم که هر سال محرم‌های بدون کرونا، محکم سینه می‌زنند و به طور متوسط سه دنده در ثانیه را می‌شکستند!

دوستان تمام این‌ها را گفتم تا بگویم با تمام این ترکیب‌ها و با وجود تمام تمایلی که به ترکیب کردن داریم و با همین انتزاع و تجزیه و ترکیب هم که به چنین پیشرفتی در علم رسیدیم، یادتان نرود تمام کثرت‌ها و تلون‌ها همه فقط یک خواب سطحی است، کافی است یک اهل حقی یک پارچ آب سرد معرفت خالی کند روی صورت‌مان و از خواب بپریم تا ببینیم که ما همه جز یک شئ بسیط نیستیم که حاصل فضل خداوندیم. نور آفتاب از پشت شیشه‌های رنگی روی زمین افتاده و این تکثرها و‌ تلون‌ها را ایجاد کرده است. ما نیز بیکار ننشسته‌ایم و به این کثرت‌ها بیشتر افزوده‌ایم و ورساچه و زارا و هالیوود و بالیوود و سامسونگ و اپل را فرت و فرت ساخته‌ایم و روانی‌ترین‌هایمان در صنعت فشن و مد مشغول شده‌اند. در طی تاریخ این همه تلاش کردیم تا بیشتر خودمان را در این چاه خشک ترکیب‌ها و تلون‌ها و‌تکثرها تلف کنیم.

چند روزی در مسیر ماندن این بسیط بودن را به ما نشان می‌دهد و ما را به حقیقتی که برایش زاده شدیم می‌کشاند، آن طور که علامه حسن زاده، در کلمه چهل و نهم از ۱۰۰ کلمه در‌ معرفت نفس نوشت: 


«نکته چهل و نه:

آن که چند روزی خود را از هرزه‌خواری و هرزه‌کاری، و از گزاف و یاوہ سرائی، بلکه زیادہ گوئی و خلاصه از مشتهیات و تعشقات حیوانی باز بدارد، می‌بیند که اقتضای تکوینی نفس این است که از ریاضت، ضیاء و صفاء می‌یابد، و آثار او را نور و بهائی است، پس اگر ریاضت مطابق دستورالعمل انسان‌ساز، اعنی منطق وحی، «ان هذا القرآن یهدی للتی هی أقوم» بوده باشد، اقتضای تکوینی نفس به کمال غائی و نهائی خود نائل آید.»

  • ۴ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۲۳
  • جواد انبارداران

همه دربارۀ چالش من در 20 سال آینده نوشتند ولی یکی‌ نبود بگوید من در 200 سال آینده چه می‌شوم، آن وقت که 100 سال حداقل از مرگش می‌گذرد از خودش بپرسد چه تأثیری روی آینده گذاشته‌ است؟ چه چیزی از او باقی مانده؟

بگذار حدس بزنم، اگر خیلی خوش شانس باشد و ازدواج هم کرده باشد، نتیجه‌اش اسمش را نمی‌داند و شاید یک عکسی در آلبوم تصاویر نوۀ پیر خرفتش شده‌ است که از او هم فقط یک پیرمرد کچل عینکی یادش مانده. یعنی آن آدم فقط اندازۀ عمر خودش زندگی کرده و نتوانسته بیشتر از آن بیرون بزند.

چون هر روز وبلاگ می‌نوشته برای دلخوشی، علاف بوده همین جوری، کار خاصی نکرده و تنها زحمتش، پر کردن یک جای خالی در قبرستان بوده.

  • جواد انبارداران