یک داستان کوتاه چرب
نشستهام، به در نگاه میکنم، در باز است، روی میز دو تا روغن سیاهدانه 60سیسی داخل جعبه ایستادهاند و جلویشان یک روغن سیاهدانه 20سیسی افقی روی زمین است، یک روغن 30 سیسی بادام شیرین بیرون جعبه ایستاده و به صداهای داخل جعبه گوش میدهد. هر لحظه امکان دارد داخل جعبه بپرد و حسابی روغن و روغنریزی شود و یک صحنه بسیار چربی شکل بگیرد. تهش مشخص نیست پروتاگونیست بتواند سیاهدانه کوچک را نجات بدهد یا آن که روغن اعلای شیرینش به خورد کاغذ کارتن برود و درش را از تنش جدا کنند.
بادام شیرین به این میاندیشد که چه قدر این سالها آموزش دیده و تلاش کرده، چه رودههای خشکی را که تر کرده، چه آدمهای خشک مغزی را آرام کرده و انعطاف داده، چه مغزهای ضعیف نشخوارکننده افکار سیاهی را روشنی بخشیده و این حاصل بادامهای استادی است که روزی جانشان را در دستگاه روغن دادند تا شیرهشان آرام آرام در قوطی کوچک روغن جمع بشود.
روغن بادام حالا در نهاییترین سکانس زندگیاش قرار دارد، رفتن یا نرفتن، ماندن یا نماندن، او به سالهایی میاندیشد که در کنار ساحل با روغن سیاهدانه 20سیسی به غروب آفتاب مینگریستند. بعد با هم روی شنهای ساحل حرکت میکردند تا به خوابگاه برسند، همان خوابگاه خیابان چرب و چیلیها، جنب دانشکده هنرهای لزج، جایی که با مالیدن دانههای اسفند روی کاغذ سفید، خطوط چربی را رسم میکردند.
تمامی زندگی از جلوی چشمان بادام شیرین رد شد، شعر فردوسی را زیر لب زمزمه کرد:
کنون نامۀ من سراسر بخوان
- ۰۲/۰۲/۲۷