سکوت

مرغ سحر ناله کن

یک داستان کوتاه چرب

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۳۳ ق.ظ

نشسته‌ام، به در نگاه می‌کنم، در باز است، روی میز دو تا روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی داخل جعبه ایستاده‌اند و جلویشان یک روغن سیاهدانه 20سی‌سی افقی روی زمین است، یک روغن 30 سی‌سی بادام شیرین بیرون جعبه ایستاده و به صداهای داخل جعبه گوش می‌دهد. هر لحظه امکان دارد داخل جعبه بپرد و حسابی روغن و روغن‌ریزی شود و یک صحنه بسیار چربی شکل بگیرد. تهش مشخص نیست پروتاگونیست بتواند سیاهدانه کوچک را نجات بدهد یا آن که روغن اعلای شیرینش به خورد کاغذ کارتن برود و درش را از تنش جدا کنند.

بادام شیرین به این می‌اندیشد که چه قدر این سال‌ها آموزش دیده و تلاش کرده، چه روده‌های خشکی را که تر کرده، چه آدم‌های خشک مغزی را آرام کرده و انعطاف داده، چه مغزهای ضعیف نشخوارکننده افکار سیاهی را روشنی بخشیده و این حاصل بادام‌های استادی است که روزی جانشان را در دستگاه روغن دادند تا شیره‌شان آرام آرام در قوطی کوچک روغن جمع بشود.

روغن بادام حالا در نهایی‌ترین سکانس زندگی‌اش قرار دارد، رفتن یا نرفتن، ماندن یا نماندن، او به سال‌هایی می‌اندیشد که در کنار ساحل با روغن سیاهدانه 20‌سی‌سی به غروب آفتاب می‌نگریستند. بعد با هم روی شن‌های ساحل حرکت می‌کردند تا به خوابگاه برسند، همان خوابگاه خیابان چرب و چیلی‌ها، جنب دانشکده هنرهای لزج، جایی که با مالیدن دانه‌های اسفند روی کاغذ سفید، خطوط چربی را رسم می‌کردند.

تمامی زندگی از جلوی چشمان بادام شیرین رد شد، شعر فردوسی را زیر لب زمزمه کرد: 

کنون نامۀ من سراسر بخوان

گر انگشت‌ها چرب داری بخوان
بادام شیرین شعر سعدی را فریاد زد و به داخل جعبه پرید: 
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
با سر زردش ضربه‌ای به سر سیاه روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی می‌زند طوری که حتی سیاهدانه‌های خرد و کوچک ته ظرف هم بالا می‌آیند و روغن شفاف را تیره می‌کنند، اما روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی دیگر داد می‌زند تو که هستی؟
-منم بادام شیرین سخن، آمدم بهر نبرد اهرمن
- ازت خواهش می‌کنیم بس کن، ما عزاداریم.
این را که گفتند تازه دوزاری کج بادام سر جای درستش افتاد، خود را روی پیکر بی‌جان سیاهدانه کوچک انداخت
رعد و برق زد و باران گرفت، پدر و مادر 20‌سی‌سی و بادام شیرین در از سر برداشتند، به زمین بیل زدند و باران باعث شد همه‌شان آب و روغن قاطی کنند، اشک‌هایشان چرب بود و باعث شده بود یک من روغن روی سفره‌های آب زیرزمینی شکل بگیرد...
  • جواد انبارداران

نظرات (۴)

حس میکنم دکمه های لپ تاپم لزج شده :))
پاسخ:
من شرمنده‌م روغن از دستم افتاد ریخت رو چشاتون
اونوخ میگن فقط دختر چهارده ساله ی من شبیه آنه شرلیه
پاسخ:
از بس تلویزیون این سریال رو پخش کرده
یاد موسیقیش که میفتم موهای تنم سیخ میشه
:)
پاسخ:
می‌تبسم؟
  • میم صاد الف
  • خنده مَکنی

    باید اینو میگفتید
    پاسخ:
    حرف‌های تحریک‌آمیز برای جنگ با افغانستان می‌زنی :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.