سکوت

مرغ سحر ناله کن

من یک سیب سرخ بودم

جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱، ۰۵:۰۵ ق.ظ

من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم، دختر لر مرا از شاخه چیدم، کنار برادران و خواهرانم در سبد گذاشته شدم، سوار پیکان سفید شدیم، مرا به شهر بردند، توی تره‌بار فروختند، بار زدند، آمدم در بشقاب استادی، استاد لپ‌ام را گاز زد، رفتم توی قلب بزرگ استاد، استاد به مزار شهید رفت، گریست، اشک شدم، از چشم‎‌هایش روی خاک افتادم، رفتم و رسیدم به دانه‌ تنهایی، او را در دل خاک بغل کردم، از خاک بیرون زدم، لاله سرخی شدم، چیده شدم، رفتم در گلفروشی، تزئین شدم، اکلیل روی صورتم پاشیدند، روی جعبه شیرینی گذاشته شدم، رفتم میان دست‌های مضطرب دختری، توی گلدان اتاقش رفتم، خشک شدم، قاب شدم روی دیوار اتاق، دخترک بزرگ شد، مادر شد، پیر شد، مُرد، بچه‌ها آمدند داد زدند، نعره کشیدند، قاب را شکستند، در پلاستیک سیاهی افتادم کنار تیر چراغ برقی، معتادی آمد، در کیسه را باز کرد، پودر شدم، افتادم در غذای مانده کنارش، مرا خورد، رفتم در ریه‌های چروکیده مرد، خلطی شدم، روی زمین افتادم، لگد شدم، طرد شدم، چسبیدم به لاستیک پورشه‌ای، به خانه‌ای در شهرک غرب رفتم، لاستیک فرسوده شد، بردند مرا در میان خیابان، وسط گاز اشک آور سوزاندند، دود شدم، رفتم توی نفس پیرمردی دردمند با چشم‌های بسته شده روی تخت بیمارستان، صبح شد و پیرمرد را شستند و دفن کردند، چشم‌ها پوسید و کرم زد و کرم شدم، از خاک بیرون زدم، پرنده نوک تیزی مرا خورد، تکه تکه شدم، پرنده به لانه‌اش رفت، چند تخم گذاشت، روی من نشست، جوجه شدم، خواستم پرواز بیاموزم، مار خاکی رنگی آمد و مرا درسته بلعید، رفتم در دم مار، زنگ زدم و زنگ زدم، رفتم نزدیک پسر بچه‌ای مو طلایی در میان صحرا ایستاده بود، گفتم آماده‌ای؟ گزیدمش، زهر شدم، در رگ‌هایش رفتم، خونش لخته شد، در رگ ماندم، جسم پسرک گندید و خاک شد، از وسط دنده‌های کودک سال‌ها بعد نهال سیب سرخی بیرون زد، طوری که هر کس فکر می‌کرد همیشه اینجا بی‌جهت درخت سیبی روییده است، من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم...

  • ترومازادۀ فرهنگی

نظرات (۱۷)

  • حمیدرضا ‌‌‌
  • جالب بود. بعضی جاها ناراحت کننده، بعضی جاها حال بهم زن، بعضی جاها خوشحال کننده. خیلی از احساسات توی متن بود. البته نظر منه...
    پاسخ:
    :))
    وقتی مستقیم‌گویی جواب نمیده باید این طوری از دردها و خاطرات بنویسیم
  • یک مسلمان ...
  • خزانِ چشم چران خیره خیره می‌آید
    به روی شاخه دو تا سیب سرخ مانده هنوز...

    + تناسخی بود برا خودش :)
    عالی
    پاسخ:
    سلام
    می‌بینم که یک مسلمان زنده شده و به دیدار اموات آمده :)
  • آسـِ مون
  • وای عالی بود!!!!
    یکم باگ داشت ولی عالی بود
    پاسخ:
    تازه باگ‌هاش رو گرفتیم این شده :)
    زنبور و عسل‌هایش را حذف کردیم
  • یک مسلمان ...
  • یک مسلمان زنده است، تا تاریخ زنده است :)

    + زنبور و عسلش رو هم می نوشتی دیگه!! :))
    پاسخ:
    چرت و پرت بود
    یکبار کلی اجسام بی ربط شدم
    بعدش برگشتم و بازنویسی کردم و معنا بهش دادم :)
    هنوز هم دوز بی‌معناییش باید کمتر شود

    زندگی کردن یعنی در وبلاگ زیستن
  • یک مسلمان ...
  • گفتن نداره. خودت این نوشته رو مقایسه کن با نوشته های این تیپی مربوط به دو سال پیشت، تا بفهمی چقدر پیشرفت داشتی.

    + شما که افتخار نمیدی ما رو بخونی. کلاستم رفته بالا. ولی ما you Love. :)
    پاسخ:
    حیف :)
    واقعا نویسنده شدن، با هنر زیستن خیلی بیشتر باعث میشد احساس زنده بودن بکنم از طبیب شدن

    ما always 
    love u
    میخونیمت، نمیدونستم شروع کردی دوباره
    تازه دنبالت کردیم دوباره

    پروفایلت پایین لیست ستارگان، غصه شده بود و قطع کرده بودیمت
  • آسـِ مون
  • ولی خیلی کشش داره
    اول دیدم نوشتید روزانه نویسی نمی خواستم بخونم
    ولی دو جمله اول رو که خوندم تا اخرش رفتم
    پاسخ:
    انسان سالم با ذوق
    از خلاقیت لذت میبرد

    همین رو بدیم دست یک آدم بدون ذوق مثل عباس آقا :)
    چنان حال نمیکند
  • یک مسلمان ...
  • دیگه چی؟ چشممان روشن...آنفالو هم شده بودیم...!

    + می‌فهمم... منم نویسنده شدن رو ترجیح میدادم به حقوق بین الملل و هنوز دارم از دور و با حسرت بهش نگاه می کنم.

    پر از شعر بودیم و خشم و سرود
    من و تو، غم نان اگر می‌گذاشت...
    پاسخ:
    وبلاگ با انقراض عجین است، هر کسی را که دنبال می‌کنیم یکروز منقرض می‌شود و حذف می‌کند و می‌رود.
    بعد دو روز بعد یک وبلاگ تازه می‌زند و با ذوق می‌نویسد و دوباره افسرده می‌شود و کنار می‌کشد.

    اگر غم نان می‌گذاشت :)
    بیچاره نویسنده‌ها هم الآن اگر خیلی زرنگ باشند با کلاس‌های نویسندگی زندگی‌شان را می‌گردانند و همه‌شان در فقر هستند، شنیدم دربارۀ فولادوند مترجم قرآن که آخر عمر به چه سختی در فقر فوت کرد یا نادر ابراهیمی را هم که دوتایی می‌شناسیم و بهش ارادت داریم
  • آسـِ مون
  • ممنون..ولی برای مثال آدم بی ذوق، از اسم عباس استفاده کردن خودش نوعی بی ذوقی هست ها
    پاسخ:
    شما عباس آقا رو نمی‌شناسید
    خاطره خودش را دارد و قبلا نوشتیم
    حتی یک مخاطب به اسم مستعار عباس آقا داریم
  • آسـِ مون
  • لطفا یکم پای حرف های شاهین کلانتری بنشینید تا باور کنید دنیای وب نه تنها رو به انقراض نیست بلکه تازه اول راه رشد خودش هست
    اونم برای شخصی مثل شما که هم فرم دارید هم محتوا
    پیشنهاد میکنم یه سر به سایتشون بزنید
    و مطالبی که در مورد وبلاگ نویسی گذاشتن رو بخونید
    پاسخ:
    کلانتری رو می‌شناسم
    اگر لینکی از مطلب مورد نظرتون بهم بدید خوبه
  • میرزا مهدی
  • سلام.
    آفرین خوبه. معلومه که علاقه داری به نویسندگی. تلاشت رو بکنی ممکنه نویسنده ی خوبی بشی.
    :)))
    یه بار یکی زیر یکی از داستانام اینطوری نوشت، اگر پیداش میکردم تکه بزرگش، دندونش بود:))
    دوست داشتم واقعا.
    فکر میکنم از اون سیب تا این سیب سیصد سالی گذشت. برای همینه که میگت "تخم" سیب رو نخورید. برای اینه که اون سیب برای اینکه دوباره سیب بشه به حداکثر ده سال زمان نیاز داره. نه سیصد سال.
    پس نتیجه اخلاقی هم داشت.
    پاسخ:
    :))))))))))))))
    تلاشمو می‌کنم میرزا که یک نویسنده خوب بشم
    بزرگان خوششون بیاد کافیه برای ما :)
  • آسـِ مون
  • اهان خب اگر عباس اقا معرفه هست و قضیده داره که هیچی..
    پاسخ:
    عباس آقا یک انسان مرموز بوده که گروه سرود کودکان رو اداره میکرد
  • آسـِ مون
  • حقیقتش اول میخواستم این لینک رو بذارم:
    https://shahinkalantari.com/category/%D9%88%D8%A8%D9%84%D8%A7%DA%AF-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C/

    و بگم هر مطلبی چشمتون رو گرفت مطالعه کنید

    ولی بعد دیدم بهتره دقیق تر باشم
    راستش بتازگی یه دوره کوتاه وبلاگ نویسی برگزار کردن
    خودمم با این تصور که وبلاگ رو به انقراضه رفتم
    ولی بعد انگار که با پدیده ی تازه ای اشنا شده باشم..
    چیزی شبیه یه سبک زندگی پر سود و موثر هم برای خودمون و هم اطرافیان..

    البته میدونم که شما اهل دوره شرکت کردن در این زمینه ها نیستید و خودتون استادید
    اما اگر فایل هاش رو روی سایت گذاشتن..بگیرید و مطالعه کنید احتمالا دوست خواهید داشت

    https://shahinkalantari.com/blognevisi/
    این صفحه برای گفتگو های این دوره ست

    https://shahinkalantari.com/?s=%D9%88%D8%A8%D9%84%D8%A7%DA%AF+%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C
    این هم ببینید

    و این
    https://shahinkalantari.com/%d9%87%d9%85%d9%87-%da%86%db%8c%d8%b2-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%db%80-%d9%88%d8%a8%d9%84%d8%a7%da%af-%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3%db%8c-%d8%ad%d8%b1%d9%81%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c/
    پاسخ:
    ممنونم مطالعه می‌کنم، لطف کردید، اگر دوره خوبی بود شرکت می‌کنم حتما.
  • آسـِ مون
  • موفق باشید انشاالله
    پاسخ:
    سلامت باشید از نظر روح و روان و جسم
  • آسـِ مون
  • خب لینکی چیزی بدید ما هم این عباس آقا رو بشناسیم!
    پاسخ:
    عباس آقا 1
    https://sokooot.blog.ir/post/895

    عباس آقا 2
    https://sokooot.blog.ir/post/908
  • علیرضا .گ
  • عنوان نوشته ات من رو یاد این شعر انداخت:
    من مرغ کور جنگل شب بودم...

    دلم تنگ شده برای نوشتن. حس می کنم راهمون از هم جدا شده. راه من و نوشتن :(
    پاسخ:
    باید نوشت تا فهمید همچنان زنده‌ایم، نفس می‌کشیم، می‌توانیم آرامش پیدا کنیم و از زندگی همچنان لذت ببریم
    من یک مهندس بودم
    بعد طلبه شدم
    بعد تمدن ساز شدم
    بعد شوهر شدم
    بعد بابا شدم
    تارگیا دارم مافیای خودرو میشم!
    بعد
    پاسخ:
    :)))
    ای کاش سیب سرخ هم می‌شدی
    روی شاخه دمی با ما می‌نشستی
  • سلمان فارسی
  • سلام جالب بود
    کمی سرعتش بالا
    پاسخ:
    ضرباهنگش کوتاه بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.