سکوت

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

عنوانش مُرده

يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۱۳ ق.ظ

خیلی وقت است که چیزی ننوشته‌ام، روزی یکی دو کیلو نوشته‌ام اما هیچ ننوشته‌ام، وقتش است که افتاب را در یک پارچ بریزم و بعد هم یک قیف ماه دست بگیرم و در خیابان لی لی بروم و لیس بزنم بر این قمر بی‌صدای آسمان شب.

من روزهاست میخواهم قایقی بسازم و آن را بیندازم به یک آب اما عجب که شهر رودخانه‌اش سال‌هاست خشکیده، این قایق فقط مناسبتی با عذاب الهی دارد، شاید که سیلی بیاید و سوارش شوم و بروم سمت کوه طور و عصا را بکوبم وسط فرق سر صدام حسین کافر.

یک جهان موازی هست که در آن من تصمیم گرفته‌ام کمونیست باشم، یک فعال مدنی غیرمعدنی که متخصص شیمی آلی نیز هست و از آن جا می‌آید و کیک یزدی پخش می‌کند با عطر اتر جهت بیهوش کردن مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات.

هی عمو، روزهاست که در من گلی نروییده و آنچه روییده غنچه مانده و آنچه شکفته مُرده و حتی قاصدکی نیست که بدود دوان دوان سوار قایقم شود و پارو بزنیم و برویم تا انتهای آسمان شب و آنجا که پشت ماه نوری نیست و کورسوی شنیدن و شنفتن صدا و صوتی نیست بنشینیم در آنجا نسکافه بزنیم با طعم آبغوره.

علاقه است دیگر، به توجه، با این حاملگی سنگین این روزها فقط ترشیجات میتواند ویارم را کمی تسکین دهد، چیزهای ترش خوب حالت تهوع را ارام میکند، دیشب رفتم که بخوابم و امروز صبح شده و بیدارم، یعنی نخوابیدم و البته بد هم نگذشت خیلی سخت نگذشت شب یلدایی بود وسط فروردین، اصلا صبح نمیشد، دیدم که برای اولین بار در تاریخ بشر بیدار ماندن برای نماز صبح خیلی سخت‌تر شده از انتظار کشیدن برای افطاری خوردن و تسکین قار و قورهای کلاغ شکمم.

و بعد الحمد و المنه و صدق الله و العزة مدام اینور آن ور که بالاخره رسید زمانی که مسجد گفت اذان و پیرمردها دویدند با واکرهایشان برای اقامۀ نماز صبح و من هم بودم اما در خانه و می‌پرسیدم از خودم در این حوالی چند پیرمرد دارند به سمت مسجدها می‌دوند و خواندم چه نمازی و چه صلاتی، و حیف که اذان و اقامه را فراموش کرده بودیم خود بگوییم ولی به هر حال خواندیم و چشم‌ها بسته بود تقریبا با وجود اکراهش ولی لا اقل از شدت خواب وضویمان باطل نشد و سپس برگشتیم پشت میز و گفتیم عجب، روزهاست چیزی ننوشته‌ام و راستی چشد که اینقدر آدمی که زمانی عاشق معشوقی بود از روزی دیگر معشوق میشود آشغال‌ترین چیزی که در ذهنش هست و این خاصیت ناامیدی و یأس است، یأس عمیق از همه چیز و لعنت به یأس و لعنت به یاس و یاسر بختیاری و ساسی و گور همه‌شان، فکر کن در این حوالی ساعت 5 صبح خوابیده باشی و ببینی یکی دارد در اتاقت را میزند، کیست؟ منم رفتم بالا سر عمو یاسر میگویم لعنت بهت میگوید چته بابا داد بزنم من ادامه میدم، میگوید چه میخواهی، میگم فریااس همین که داد میزنم، بعد جیغ بکشد و با زیرپوش بدود وسط خیابان و من هم پشت بندش بدوم و داد بزنم من ادامه میدم.

و این میشود تداعی آزاد آدمی که زور میزند پاتولوژیست فرهنگی شود ولی ذهنش پر است از محتواهای عجق وجق جورواجور ساعت از حدی که بگذرد گویند آدمی خل می‌شود و الان چند سال است که از حدی گذشته و من در انتهای شب همچنان پارو میزنم و دارم میرسم به دم‌دمهای صبح و خروس هم دارد جیغ میکشد، گویند دارد ذکر میگوید اما کاش خفه شود و طوری مستحبات و اذکار را نگوید که مؤمنین و مؤمنات خوابشان بهم نریزد، هیچی دیگه، صبح بخیر، صبح شد.

  • ترومازادۀ فرهنگی

نظرات (۲)

  • محمد قاسم پور
  • سلام علیکم
    قایق رو باید بندازید تو دریا.
    اونجا خشک نمیشه.
    پاسخ:
    سلام علیکم
    سپاس از پیشنهاد دقیق‌تان :)
    :))
    سلام پسر چطوری؟ خوبی؟ سال نوت مبارک و نماز و روزه ت قبول.
    یه چند جا اذیتم کردی تو نوشتارت. یکی اون قیف ماه بود که اگر مینوشتی ماه قیفی زودتر میفهمیدم منظورت چیه و زودتر میتونستم ربطش بدم به لیست :))
    بقیه ش هم نمیگم که مثل ملا غلط گیرها یهو پدیدار نشده باشم تو وبلاگت.
    فکر میکردم گذر زمان باعث شده که روبه راه بشی. ولی میبینم نه اینکه روبه راه نیستی بلکه اوضاعت بدتر هم شده.
    در کل دوست داشتنی نوشتی. به من که ربطی نداره ولی خلاقانه تر میشد اگر مثل جیغ خروسی که شنیدیم، با صدای تلق و تولوق واکر ها متوجه آدمهای پیرِ عازم مسجد میشدیم.
    حالا. چه فرقی داره. مهم اینه که تو همچنان خوبی و ما نیاز به تراپیست داریم.
    پاسخ:
    سلام سال نوی شمام مبارک باشه، آدم حسابیا هنوز توی بیان هستند، فکر کردم شما هم رفتید.
    ببخشید اصلا این متن در شأن چشمای شما نبود که مطالعه بفرمایید، پرت و پلاهاها و ابرازات ناخودآگاه یک بیمار که خوندن نداره.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.