این اسمی است که روی اتاقم گذاشتهام آن هم در سالی که گرم است. اتاقی که پنجره ندارد باید بنشینم پشت کامپیوتر و کار کنم و از ترس این که پسر فسقلی که روی دیوار راست میرود و اولین کارش پس از ورود به اتاق ریختن خودکارهایم و زدن دکمۀ پاور کامپیوترم است، در را ببندم و این جا در آشویتس واقعی و نه خیالینی که در هولوکاست ساختگیشان گفتهاند خود را بسوزانم و بسازم با وضعیت موجود و به این فکر کنم که هدف نیاکان ما از ساختن شهری آن هم در این جهنم دره چه بوده که ملاصدرای شیرازی داشته در مسیر رسیدن به این جا با اهل و عیالش هلاک میشده و حضرت معصومه(س) در همین نزدیکیها در ساوه بیمار شُده و به نحوی همین قُم بوده که ایشان را به شهادت رسانده!
به طلاب قدیم فکر میکنم که چه طور زیر آفتاب پای درس علما در قم و نجف مینشستند و درس میخواندند و زنده میماندند و مثل من غر نمیزدند، با این که نه مرکز خدمات داشتند و نه نظام شاهنشاهی اجازۀ فعالیت بهشان میداد و هر از چند گاهی در فیضیه چندتایشان را هم از ایوانها پایین میانداختند و شهریهشان از وضع ما هم بدتر بود.
اسلام در تمام این سالها در نقاط گرمسیر و سردسیر از آملِ خنک تا قمِ جهنم دره، با تمام توان و با فداکاری سربازانش پیش رفته و شاید تقدیر همین است که در این کورۀ آدم سوزی صابون ابتلا را به تن ما بزنند تا وجودمان از خبائثی که این سالها جمع کردیم تصفیه شود و آمادۀ خوردن چکشها برای شکل گیری نهایی باشیم.
- ۳ نظر
- ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۳