برای یک ربع مشاوره تلفنی مبلغ 150 هزار تومان واریز کنید(به دلیل تورم موجود و برای آیندگانی که متن را میخوانند، دلار الآن 42 هزار تومان و طلای 18 عیار گرمی حدود 2 میلیون تومان است)، سپس 150 هزار تومان را واریز کرده و تماس میگیرد. طبیب پشت خط، آقای نون میگوید برای علاج سرطان بدخیم سینه، همه چیز را کنار گذاشته و به جای غذا فقط سیب بخورید. با تحکم صحبت میکند حتی اگر 30 کیلو هم وزن کم کردی، فقط سیب بخور و خوب میشوی، سپس برای ادامه علاج یک حرز امام جواد و 3 عدد عطر برایش میفرستد و میگوید اگر میخواهی درمان شوی نباید پیش هیچ طبیب دیگری بروی و اگر رفتی طب سوزنی دیگر پیش ما نیا و اگر بروی طب سوزنی جن زده میشوی.
ماجرا را که شنیدم، گفتیم این همان آقای نون است که خودش غلبه سودای شدید در سر دارد و آمده بود برایش زالو بیندازیم که نکند شبکیۀ چشمش خونریزی کند و اصلا کارش طب نیست، چیزهایی در طب سنتی شنیده و حالا چون با حکیم نشست و برخاست کرده شاید تصورات اشتباهی برایش ایجاد شده. این بابا اصلا کارگردان است و کار هنری میکند.
آن طب سنتی که ما میشناسیم، داروهای بسیار سنگین برای خروج سودا میدهد، روزانه باید 8 لیوان انواع مایعات و غذادرمانیها را بخورد، آن وقت امیدوار باشیم که توده بزرگتر نشود و سرجایش بماند و کنترل شود. جالب است که خود حکیم میفرمود بعضیها میگویند سرطان را به چه آسانی، مثل خوردن شکلات! درمان میکنند. حتما اگر به گوشش برسد ناراحت خواهد شد که چه میخواسته و چه شده.
ای کاش در این کشور یک سیستم فهمیده مدرکگریز برای تأیید افرادی که واقعا در طب سنتی تبحر دارند وجود داشت تا هر کسی مدعی درمان با طبهای بومی نشود.
سیستم حوزه در فقه سیستم خوبی بود؛ هر فقیه و عالمی میتوانست به شاگردانش حکم اجتهاد بدهد زمانی که تشخیص بدهد به اجتهاد رسیده، در طب هم همین روش میشد اجرا شود.
الآن وضع این طور است ما یکسری پزشک فارغ التحصیل طب سنتی داریم که بیسوادند، یکسری طبیب بدون مدرک داریم که باسوادند و یک سری طبیب بدون مدرک که خود خرند! از دسته سوم قبلا مثالهایی زدیم و پست بعدی طلبتان باشد برای یکی دیگرشان.
دلم میخواهد بروم یک جای خیلی خیلی نزدیک، نزدیک تمام آدمها، یک جای خیلی شلوغ مثل کرمان در روز تشییع پیکر حاج قاسم، بروم یک جای خیلی نزدیک به آدمها و داد بزنم کمک و بعد در میان هلدادنها له شوم و استخوانهای دندهام خرد شود و زیر پاها و انسانهای سنگینوزن صاف شوم.
گاهی برای آرامش نیاز نیست برویم یک جای دور از آدمها، کافی است برویم یک جای خیلی نزدیک و یکبار برای همیشه لهمان کنند تا از غرزدنها خلاصمان کنند و زندگی را بگذارند برای اهلش که ارزشش را میدانند نه برای آدمهای تاریک و اندوهگین حال به هم زن.
صدای گریه آدم در دل شب پیچیده بود، سرش را روی زمین گذاشته بود و اشکهایش خاک را گل کرده بود طوری که سرش را که بلند کرد گل به گونههایش چسبیده بود. جد ما خیلی گریسته بود و بعد از کلی ناله، گرسنهاش هم شده بود.
رفت سر یخچال بطری عرق بیدمشک ناب را برداشت و برای تقویت قلب و اعصابش یک قلپ نوشید. او در میان قلبش خلأ نداشتن پدر و مادر را میچشید، شاید بعضی بچهها از طلاق و جدایی پدر و مادرهایشان درد بکشند، اما آدم با این که در زمان جوانی خلق شده بود، از نبودن والدین رنج میکشید، او برخلاف تمام انسانها، اولین کسی که باهاش مأنوس شد، زنش بود و نه مادرش، همسری که البته انسانهای چند هزار سال بعد باید سالها در مراودات اجتماعی تجربه کسب میکردند تا بتوانند هنر همسرداری بیاموزند، اما آدم همان ابتدا چند ساعت اول بعد از تولد ازدواج کرده بود.
شاید اگر معصوم نبود خیلی با حوا درگیری داشت، به هر حال حضرت حوا از ملکۀ عصمت برخوردار نبود و چه بسا اولین بار او بود که این جمله را گفت: صبح تا شب توی این خونه مثل کلفتها کار میکنم و با بچهها سر و کله میزنم، ولی تو چه کار میکنی؟
امشب سر وقت خوابیده بودم، همه چیز بر وفق مراد بود، شب را برای استراحت و روز را برای کار قرار داده بودم، تا این که به حال قفا در وضعیت خواب قرار گرفتم، بعد هم بهترین ویدیوهای کابوس را در ذهنمان گذاشتند، یک تصویر از آهوی گردن زخمی افتاده روی زمین، یک دستگاه آبسردکن(این آن وسط چه کار میکرد)، یک درگیری و فریاد در خواب و بعد لرزش و شوک پس از بیداری همزمان با بوییدن بوی طویله که بر اثر وجود کلاه پشم گوسفند روی سرم رخ داده بود. گویی در زمان بیداری قوای شامه صد برابر قدرتمندتر شده بود و جای بخشی از پشم گوسفند بوی 100 رأس را یکجا حس میکرد، حتی بوی زیربغل چوپان را هم حس میکردم. الآن هم گیج و منگ نشستهام، به ساعت خیرهام اذان صبح بگویند، شاید نشستم ادامه منظومه نان و پنیر شیخ بهایی را خواندن، شاید یک کتاب بیولوژی دانلود کردم برای نخواندن، شاید هم ادامه فیلم پروژه آدام را دیدم.
نگاه رئالیستیک به تاریخ جالب است، بالاخره آدم آدم بود و خیلی کارهای آدمیزادی هم داشت، مثلا هیچ وقت نگفتند بعد از شنیدن خبر فوت پسرش هابیل چه حسی پیدا کرد و چه گفت، تاریخ و کتب مقدس همیشه بخشی را روایت کردهاند، یک نفر هم بخواهد داستاننویسی حرفهای کند باید کلی چاخان از خودش در بیاورد و چون مقدسات است نمیشود چاخان کرد، نهایتا میشود مثل کازانتزاکیس کفریات و مزخرف گفت یا مثل میرباقری دوربین را از امام حسین برد روی مختار و کلی توی کوفه و مدائن چاخان کرد! چاخان کردن ماهیت داستاننویسی است، به قول استادمان که نویسندگان دروغگویان بزرگند.
یکی از بیمارها، از ایرانیهای ساکن لس آنجلس است. بهش میگویم جایی هست که بشود داروهای گیاهی پیدا کرد؟
ولی چه بکند که بنی اسرائیل، بنی اسرائیل است! نژادپرست از ابتدای تاریخ...
به قول میرزا وبلاگ انگار جای لنگ انداختن و با بیژامه نشستن و تخمه هندوانه خوردن است. آدمهای مؤدب که ته مخالفتشان یک منفی دادن به پست است برخلاف اینستاگرام و توییتر که فحش خار مادر نمک مجلس است و باعث میشود با لبخند بلاکشان کنیم. لیست بلاکهای توییترم فکر کنم از 120 نفر گذشته باشد و اینستاگرامم را بعد از هزار بار کلنجار رفتن، رسانه ساختن و پاک کردن، به این نتیجه رسیدهام اشکالی ندارد که صفحه فقط برای وبلاگنویسی باقی بگذارم.
وبلاگنویسی طبیعتگردی انسان محبوس در تکنولوزی سایبر است، من میتوانم با لنگ بیایم، دیگری با شلوارک خشتک پاره! یکی با دشداشه، بنشینیم دور کرسی و پایمان را بکنیم زیر کرسی و کیوی بخوریم و حتی پوستش را هم بخوریم، کی به کی است؟
آدم دیگر خودش است، به این فکر نمیکند نکند حالا من حرفی بزنم که فلان و بلان شود، البته رفقایی داریم که حتی روزانهنویسیهایشان را هم میبرند در رسانه تخصصی امنیتیشان و من فازی این چنین ندارم، انگار باید هر چیزی جای خودش نوشته شود. من همان کسی هستم که در تست سلامت روان به سوال این که آیا فکر میکنید مجبور هستید بعضی کارها را انجام بدهید، پاسخ کاملا درست میدهم! نمیتوانم تمام قیمهها را بریزم توی ماستها و روزانهنویسیها را بریزم توی طب سنتیها و سینماها رو قاطی سیاست کنم! در خل بودن ما همین بس که یک رسانه سیاسی طبی داریم و میخواستیم نشریهاش را هم در حوزه مرحوم بزنیم که با حرکت خفن بچههای کلاس نویسندگیمان، پشیمان شدیم.
یک فراخوان دادیم برای کلاس رایگان نویسندگی در حوزه، 5 نفر پیدایشان شد، یکی هفته اول یک دفعه خداحافظی کرد، آن چهار تا هم گویی که تیم نویسندگی دو نفره است، یکبار این میآمد یک بار آن نمیآمد، زنگ میزدم آقا فرصت دارید کلاس بیایید، میگفت دارم ناهار بخورم، شاید بیایم و ته شایدش این میشد که نمیآمد، آن یکی میگفت مگر کلاس است؟ دیگری ده دقیقه انتهایی میآمد میگفت عه فراموش کردم! حال قرار بود با این رفقا نشریه هم بزنیم، طرف حاضر بود روزانه 10 ساعت با دیوارهای حجره صخرهنوردی کند به ما که میرسید نیم ساعت هم فرصت نداشت سرش درد بگیرد از صحبتها و تهش یک کپسول صداع بهش بدهیم راحت شود!
دیشب پستی با حرص تمام نوشتم که چرا باید در زندگی خودم را به عنوان کار خیر رایگان در اختیار این و آن قرار میدادم و تهش منتشرش نکردم، چون نهج البلاغه را که باز کردم در حکمت 204 مولا سخنی گفت که پشیمانم کرد و شرمنده؛
وَ قَالَ (علیه السلام): لَا یُزَهِّدَنَّکَ فِی الْمَعْرُوفِ مَنْ لَا یَشْکُرُهُ لَکَ، فَقَدْ یَشْکُرُکَ عَلَیْهِ مَنْ لَا یَسْتَمْتِعُ بِشَیْءٍ مِنْهُ، وَ قَدْ تُدْرِکُ [یُدْرَکُ] مِنْ شُکْرِ الشَّاکِرِ أَکْثَرَ مِمَّا أَضَاعَ الْکَافِرُ، "وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ".
و آن حضرت فرمود: کسى که سپاس نیکىات را به جا نیاورد تو را در نیکى کردن بىرغبت نکند، چرا که سپاست را کسى به جا مىآورد که از آن نیکى بهره نبرده (خدا)، و تو از سپاس سپاسگزار بیش از آنچه کفرانکننده نعمت از بین برده به دست مىآورى، «و خداوند نیکوکاران را دوست دارد».
من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم، دختر لر مرا از شاخه چیدم، کنار برادران و خواهرانم در سبد گذاشته شدم، سوار پیکان سفید شدیم، مرا به شهر بردند، توی ترهبار فروختند، بار زدند، آمدم در بشقاب استادی، استاد لپام را گاز زد، رفتم توی قلب بزرگ استاد، استاد به مزار شهید رفت، گریست، اشک شدم، از چشمهایش روی خاک افتادم، رفتم و رسیدم به دانه تنهایی، او را در دل خاک بغل کردم، از خاک بیرون زدم، لاله سرخی شدم، چیده شدم، رفتم در گلفروشی، تزئین شدم، اکلیل روی صورتم پاشیدند، روی جعبه شیرینی گذاشته شدم، رفتم میان دستهای مضطرب دختری، توی گلدان اتاقش رفتم، خشک شدم، قاب شدم روی دیوار اتاق، دخترک بزرگ شد، مادر شد، پیر شد، مُرد، بچهها آمدند داد زدند، نعره کشیدند، قاب را شکستند، در پلاستیک سیاهی افتادم کنار تیر چراغ برقی، معتادی آمد، در کیسه را باز کرد، پودر شدم، افتادم در غذای مانده کنارش، مرا خورد، رفتم در ریههای چروکیده مرد، خلطی شدم، روی زمین افتادم، لگد شدم، طرد شدم، چسبیدم به لاستیک پورشهای، به خانهای در شهرک غرب رفتم، لاستیک فرسوده شد، بردند مرا در میان خیابان، وسط گاز اشک آور سوزاندند، دود شدم، رفتم توی نفس پیرمردی دردمند با چشمهای بسته شده روی تخت بیمارستان، صبح شد و پیرمرد را شستند و دفن کردند، چشمها پوسید و کرم زد و کرم شدم، از خاک بیرون زدم، پرنده نوک تیزی مرا خورد، تکه تکه شدم، پرنده به لانهاش رفت، چند تخم گذاشت، روی من نشست، جوجه شدم، خواستم پرواز بیاموزم، مار خاکی رنگی آمد و مرا درسته بلعید، رفتم در دم مار، زنگ زدم و زنگ زدم، رفتم نزدیک پسر بچهای مو طلایی در میان صحرا ایستاده بود، گفتم آمادهای؟ گزیدمش، زهر شدم، در رگهایش رفتم، خونش لخته شد، در رگ ماندم، جسم پسرک گندید و خاک شد، از وسط دندههای کودک سالها بعد نهال سیب سرخی بیرون زد، طوری که هر کس فکر میکرد همیشه اینجا بیجهت درخت سیبی روییده است، من یک سیب سرخ بودم، روی شاخه نشسته بودم...