افتاده در پیادهرو
پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۵۳ ق.ظ
داشتیم با خانواده میآمدیم، دیدم کنار خیابان در پیادهرو شخصی روی زمین افتاده، مرد کاپشن مشکی و سرخی تنش بود و با صورت روی زمین بیهوش افتاده بود و خانمی چادری در کنارش گریه میکرد.
گفتم چه شده؟ گفت با سنگ توی سر خودش زد و زمین افتاد، نبضش را بررسی کردم، ضربان قلب بالایی داشت.
به مردی گفتم بیاید و زیر بغلش را گرفتیم و به پشت خواباندیمش، کلاهم را زیر سرش گذاشتم. علامتی از تورم یا خونریزی نبود، مشخصا مشکل فشار عصبی بود، به اورژانس زنگ زدند.
شروع کردم به ماساژ دادن پشت گوشهایش و ملاج سرش، زن گریه میکرد و مضطرب بود. گفتم جای گریه پاهایش را ماساژ دهد.
نابر تجربهام گفتم چند دقیقه صبر کنید به هوش میآید، بعد از ۵ دقیقه تکان خورد، سرفه کرد و کف بالا آورد. چشمهایش را باز کرد و نشاندیمش، نیمههوشیار بود
گفتم اگر به هوش آمد حتما پشت گوشهایش را زالو بیندازید تا مانع به وجود آمدن لخته شود. بعد از یک ربع سر و کله اورژانس پیدا شد.
آمدند و شروع کردند به فشار دادن شدید پشت گوشش، گفتم طوری فشار ندهید که بعد از بهبودی یک هفته جای کبودیاش درد بگیرد، گفت برو کنار ما کارمون رو بلدیم.
مأمور اورژانس گفت: پاشو تمارض نکن، این داره تمارض میکنه و هیچیش نیست.
میدانستم تمارضی در کار نیست.
باز مأمور اورژانس گفت: پاشو زنت داره نگاه میکنه، طوری با مشت وسط قفسه سینهاش را فشار دادند که دادش درآمد و گفت: آی سینهام!
خیلی دیر آمده بودند، با بیاحترامی و درنظر نگرفتن شخصیتش صحبت میکردند و فکر میکردند آنها باعث به هوش آمدنش شدهاند.
پرسید جانباز است؟ گفتم سنش به جنگ نمیخورد، زن گفت: جنگ رفته است و ریههایش هم آسیب دیده.
فکر میکردم شاید یک روانی بیسروپا باشد که گردنبند انداخته، اما چیزی که گردنش بود، یک پلاک بود، از همانهایی که بعدا با چند تا استخوان میآورند و میگویند این همسرت، شهید مدافع حرم است...
- ۰۱/۱۱/۰۶
خدا خیرت بده