مجانین از ابتدا برایم جذاب بودند، اما سعی کرده‌ام همیشه بهشان نزدیک نشوم، چون معلوم نیست در سرشان چه می‌گذرد. شاید من را لاک‌پشتی سه متری ببینند که دارد با سر حسن روحانی بهشان حمله می‌کند و بخواهند بزنند و لهم کنند و از قدیم هم گفته‌اند که دیوانه‌‌ها زور زیادی دارند.


اولین کسی که دیدم یک سندرم داونی بود که شلوار لی پوشیده بود. کل پدر و مادرهایی که بچه‌هایشان توی سرسره مشغول بودند جفت کرده بودند و یواش یواش دست بچه‌هایشان را می‌گرفتند و می‌بردند، خانم ما هم سرش را توی کاسه آرد بدون سبوس کوفته بودند و آلارم حرکت می‌داد.

یک لحظه دیدم محمد، پسر گرامی دست سندروم داونی است و بغلش کرده و برداشته می‌برد تا بدهد دست یکی از پدر و مادرها. سریع جلو دویدم و از بغلش گرفتم. محمد را روی زمین گذاشتم و دستم را بردم جلو و باهاش دست دادم. گفت فکر کردم این‌ها پدر و مادرش هستند.

گفتم اسمت چیه؟ گفت سهیل، گفتم خوشبختم! سهیل فقط چهره مغولی داشت و الا همین دیشب دیدم که در خیابان نی می‌زند!


دومی در نانوایی در صف یک‌تایی‌ها ایستاده بود. مردی لاغراندام که سرتاسر کله‌اش پر از مو بود، موهای مایل به قهوه‌ای پیچ در پیچ که من را یاد نقاشی می‌انداخت که همکلاسی دوم راهنمایی‌ام  کشیده بود و می‌گفت همان جنی است که اول صبح از پشت دیده بود و وسط سرش کچل بود. همانی که کاپشن قهوه‌ای چرمی پوشیده بود و من همان زمان حسابی بهش خندیده بودم. نان را که از تنور به دست مرد سیه‌چرده رساندند، نفر اول صف چندتایی‌ها دستش را برد سمت نان مجنون که سنگ‌هایش را جدا کند، مجنون هم سریع نان را کشید و شروع کرد به ترکی بدبیراه‌هایی داد که البته کلماتش آن چنان مفهوم نبودند. ولی می‌دانستم حسابی اعصابش به هم ریخته، نان را برد بیرون و باز از بیرون نانوایی هی با غیظ نگاهش کرد و بد و بیراه نامفهوم گفت. نفر صف اول چندتایی‌ با نگاهی از ترس برای قورت دادن ضایع شدنش با من چشم در چشم شد و سری تکان داد و به بغل دستی‌اش گفت: دیوانه است، انگار چند سال است حمام نرفته. مجنون آن قدر معطل کرد که من هم با تک نانم پشت سرش راه افتادم، نشانه‌های دیوانه‌ سوداوی را داشت، موهای زیاد، بدن لاغر، خطرناک و احتمالا همراه توهم و بی‌خوابی زیاد.


سومی گریه می‌کرد، کنار میدان سعیدی قم ایستاده بود و محکم به سرش می‌زد و گریه می‌کرد و راه می‌رفت و گدایی می‌کرد. شاید گدای عاشقی بود یا عاشق گدایی شده بود که این چنین گدایی و گریه در چنین جنونی همراهش مانده بود، یا حداقل دیوانه‌ای بود که می‌دانست باید برای روزی‌اش تلاش کند هر چند عقلی برایشان نمانده باشد.

موافقین ۸ مخالفین ۰

اولین بار اینجانب بودم که به آن جناب در محل کار گفتم: ظرف فلزی در مایکروویو نگذار که خطرناک است و او با آن ریش سیاهش و پای چشم‌های سیاهش به سیبیل سیاه من پوزخند سیاهی زد و با پیراهن سیاهی که به تن داشت آمد کنارم و قیمه‌ای را که در مایکروویو در ظرف فلزی گرم کرده بود قاشق قاشق خورد.

حال بخت سیاه من این گونه شد که روزی حالت تهوع دارم و روز دیگر حال مسمومیت و جالب آن که دقیقا از همان غذایی می‌خورم که جماعت 40 نفره محل کار خورده‌اند اما چرا من چنین می‌شوم و آن‌ها نمی‌شوند؟

و یافتم، دقایقی پیش، پس از آن که چند آلو برای حالت تهوع خوردم، یافتم که دلیل این مسمومیت‌های ریز و درشت من حماقت عالمانه‌ام است از این که ظروف یکبار مصرف پلاستیکی را هر دفعه در مایکروویو می‌گذارم و غذاها را گرم می‌کنم و تمام شرایط را برای یک سرطان تمام عیار فراهم می‌کنم. و این قضیه چنان حرصم داد که پشت کلانتری علاف شدن برای پس گرفتن موتور پیدا شده حرصم نداد...

موافقین ۱۰ مخالفین ۰

پروفسور زیگرید هونکه (مورخ، پژوهشگر و نویسنده کتاب «خورشید الله برفراز مغرب زمین») براساس اسناد و مکتوبات موجود، درباره وضعیت درمان و دارو در دوران تمدن اسلامی می‌نویسد:
"... معالجات مجانی بودند و هیچکس، چه غنی و چه فقیر، لازم نبود مبلغی بپردازد. نه تنها اقامت در بیمارستان، خوراک و دارو مجانی بود، بلکه پس از مرخص شدن از بیمارستان، لباس نو و پول نیز برای مخارج یک ماه به او داده می شد.
پول این‌ها از کجا تامین می‌شد؟ مخارج این موسسات مفصل، سر به بی‌نهایت نمی‌زدند؟ تنها بیمارستان منصوری، سالیانه یک میلیون درهم می‌بلعید. این مبلغ از درآمد سالیانه موقوفات مملکت پرداخت می‌شد و این معمول بود که با بنای هر بیمارستان، به حد کافی نیز موقوفه برای مخارج سالیانه‌اش تعیین می‌شد. سرپرستی این زمین‌های وقفی به دست معتمدین و افراد با رتبه بود و دولت بر این افراد نظارت می‌کرد..."
ویل دورانت، مولف یکی از مهم‌ترین کتاب‌های تاریخ تمدن، معتقد است که داروفروشی و عرضه دارو و داروخانه را برای اولین بار مسلمانان در دوران تمدن اسلامی به وجود آوردند. ویل دورانت در جلد چهارم «تاریخ تمدن» خود می‌نویسد: «...اولین داروخانه و نخستین مدرسه داروشناسی و داروسازی را مسلمانان به وجود آوردند...»
سعید مستغاثی
موافقین ۱۰ مخالفین ۰

سوار ماشین شدم، راننده با موهای فر و قیافه لات مسلک با سرعت خیلی زیادی حرکت می‌کرد. رو کردم و بهش گفتم: این قدر تند میری خطرناک نیست؟ گفت: الآن آخر شبه و ماشینی نیست. گفتم: نه که بترسم، برای خودت میگم که یک دفعه تصادف نکنی. گفت: این بیست و ششمین ماشینیه که دارم سوار می‌شم، تا حالا سه بار چپ کردم. از ماشین پیاده شدم، به روش سریع دور زد و به سرعت مسیرش را ادامه داد.

موافقین ۷ مخالفین ۰

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

موافقین ۱۲ مخالفین ۰

باز هم واقعه‌ای که در پست قبرستان وبلاگی رخ داده بود تکرار شد، دیشب آمدم تا بلوک پیوندها را فعال کنم که دیدم از آن پایین یکی یکی وبلاگ‌نویس‌ها بلاگ به بلاگ‌آفرین تسلیم کرده‌اند و رفته‌اند.

از جناب اسرافیل با سواد بگیر و سیر مطالعاتیش، تا کاربر با صفای یا زهرا در وبلاگ عاشق‌تریم و دختر بی‌بی که با متن خشکی روی صفحه خبری ازش نیست و آرمان که گفته رفتم سربازی و خدانگهدار و رئوف وبلاگ الرقیم که پشت‌مان را در جبهه حزب الله گرم می‌کرد و امید شمس‌آذر که معنای ملا را به ما آموخت و خودش ملا بود و رفیق نیمه‌راه که بیکار می‌شود وبلاگ عوض می‌کند و آدرس رفیق نیمه‌راهش را کشته است! و دارالمجانین که پوکیده و تا عین لام که از قدما و الگوها بود و علیرضای کنکوری  :| و قاسم صفائی نژآد خسته که یادداشت نوشته آیا دوران وبلاگ‌ها سر آمده و اقیانوس سیاه برای یکی از طلاب و مجتبی اسماعیلیِ قلم مجازی و این وضع پیوندها بود.

در همین حین بود که می‌خواستم بروم گوشه اتاق و های های گریه کنم، بر سر لیست این وبلاگ‌ها هم وبلاگ استاد فرج نژاد هم اضافه شد که آن بزرگ‌ترین غصه دائمی زندگی‌ام است و حالا یک وبلاگ متروکش اینجاست. گویی فقط من ماندم و چندتایی از رفقا مثل علیرضا و حمیدرضا و محمدرضا و میرزا و محمد نقل‌بلاگ و همگی داریم در جزیره‌ای منقرض می‌شویم. یعنی با این اوضاع انسان فکر می‌کند وقتی وبلاگ می‌نویسد دارد کار اشتباهی می‌کند. الآن اندکی عذاب وجدان هم دارم.

بعد هم رفتم سراغ فهرست وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و زدم صفحه آخر و آن جا بود که تازه غصه شروع شد. اعتکاف دل و علی علوی و معصومه خورشید و شکرانه و  میم ابن کاف و یک مسلمان ;( و حتی آن خانم ضد انقلاب فیمنیست هم نبود که بیاید و استدلال کند که چون سرخ‌پوست‌ها آدم را از بلال می‌دانستند پس مسلمان‌ها که انسان را از خاک می‌دانند خل و چلند.

امیدوارم اعزه مکرم و مکرمه دچار جنون بلاگی شده باشند و فقط پوست عوض کرده باشند و وبلاگی جدید زده باشند و زیرزیرکی همراه ما باشند. آیا می‌شود این صدنفری که همچنان همراه من هستند همین دوستان باشند که ما را از یاد نبرده‌اند و هنوز دنبال‌مان می‌کنند؟

اگر قرار بود چنین رو به فنا باشید که می‌گفتید کسی را دنبال نکنیم و به کسی دل نبندیم تا مثل همان گل‌های نرگس و جوجه‌ رنگی‌هایی که خریدیم و بقا نیافتند، غصه شما هم به دل ما اضافه نشود. حالا می‌فهمم وین دیزل در فیلم شکارچی ساحره با عمر چند هزار ساله چه درد و رنجی می‌کشید. اصلا نصف وبلاگ‌نویس‌هایی که پای همان پست قبرستان وبلاگی نظر داده‌اند در قید حیات وبلاگی نیستند. یک روز هم شما این پست را می‌خوانید در حالی که من از دنیا رفته‌ام، ذات دنیا مرگ است...

موافقین ۱۵ مخالفین ۱

آیا می‌دانید برای نقش هری پاتر، حدود ۶۰۰ نفر و برای نقش هرماینی گرنجر ۵۵۰ نفر تست دادند و از این تعداد دنیل رادکلیف و اما واتسون انتخاب شدند.

موافقین ۳ مخالفین ۰

آن روز که رفتم تا فیلم موتور دزدیده شده را ببینم، پاک دیوانه شده بودم. رفیق قدیمی، از فلکه زنبیل‌آباد چندتایی کروسان گرفته بود، مدعی طب سنتی هم که من باشم در یک دستش دونات شکلاتی بود و در دست دیگرش نوشابۀ مشکی کوکا کولا. می‌دانستم هنگامی که ذهن آزرده باشد، معده اسیدش را زیادی ترشح می‌کند و آدم به پرخوری عصبی رو می‌آورد.

معده‌اش که پر شد، آرام می‌شود. برای همین است که معمولا افرادی که دچار مشکلات روانی هستند، معده‌های درب و داغانی دارند و در نتیجه کبدشان هم خسته است. بگذریم، گویا نمی‌شود خاطره‌ای بنویسم که در آن خبری از آموزه‌های طبی و فقهی و فلسفی نباشد!

سه طبقه مغازه را رفتیم پایین و پیش انسان مؤدبی که در اتاقک بود ایستادم، گفت این جا زیاد دزدی می‌شود، هفته پیش، سر همین فلکه ماشینی را برده‌اند و بعد روی تلویزیونی که بهش 48 اینچ می‌خورد، به موتور سنگین قرمزی اشاره کرد که روبروی دوربین پارک شده بود. گفت صاحب این موتور، موتورش را که بردند و این موتور جدید را گرفت، حالا روبروی دوربین پارکش می‌کند. خدا بدهد برکت، به این سرعت ما در خانه نان سنگک هم نمی‌گیریم.

و گفت شش ماه پیش لپ‌تاپ برند خفنم را که 19 میلیون تومان بود و در ماشین گذاشته بودم بردند، شیشه ماشین را شکستند و سارقان روبروی دوربین ایستادند و چهره تک‌تک‌شان هم مشخص بود، الآن شش ماه است به کلانتری زنگ می‌زنم و خبری نیست.

تمام این‌ها را از قبل می‌دانستم و از کارآمدی پلیس انتظامی هم شدیدا خبر داشتم و دوچرخه و موتورهایی که از دوستانم برده بودند و پیدا نشده بود را به خاطر آوردم. لحظه دزدی یعنی 22:20 شب را پیدا کردیم، پسری با سوییشرت سبز کمرنگ و جوان و لاغر که می‌توانست هم‌بحثی من و برگزیده جشنواره علامه حلی در پژوهش باشد، اندکی کنار موتور می‌ایستد، با ضربه کوچکی قفل فرمان را می‌شکند و بعد هم موتور را می‌برد.

حالا موتور به جهنم، خدا را شکر ماسک زده که کرونا نگیرد و شهرمان را قرمز نکند! من را یاد آن ضارب جانی تهرانی می‌انداخت که فیلمش چند وقت پیش منتشر شد و پشت هم برای یک جای پارک چاقو می‌زد و وقتی گرفته بودند و عکسش را در خبرگزاری گذاشته بودند، سه تا ماسک با هم زده بود!

بالاخره در نظر نگرفتن آخرت و جهان باقی، نیازمند جان دوستی و سلامتی در سرای فانی است و در این میان سلامتی و پیشگیری خیلی مهم است. شاید با این حساب این انسان‌های خونسرد جانی و دزد، انسان‌های مستعدی برای یادگیری علم طب هم باشند! شاید روزی یک دوره آموزش سته ضرویه و حفظ الصحة فقط برای افرادی که دارای سوء پیشینه هستند گذاشتم.

به هر حال، همان رسانه‌ای که به این‌ها ماسک زدن را آموخته(هر چند برای دیده نشدن صورت) همان رسانه هم اگر رسانه خوبی بود، می‌توانست خداترسی و حق‌الناس و انسانیت را هم بهشان بیاموزد.

موافقین ۹ مخالفین ۰