روزی پیامبر اکرم را در کوچه‌های مکه آزار می‌دادند، خاکستر و سنگ و آشغال بر سرش می‌ریختند، امروز هم آدم‌هایی به جرم لباس پیامبر پوشیدن، کتک می‌خورند و عمامه از سرشان انداخته می‌شود.

روزی #طالب_طاهری ، طلبه قاری قرآن را با میله آهنی زدند، دندان‌هایش را شکستند، پوست سرش را کندند و پوستش را با آبجوش پختند، امروز هم عده‌ای، #آرمان_علی_وردی را زدند، آن که چاقو داشت با چاقو می‌زد، آن که آجر و سنگ داشت، با سنگ می‌زد، یکی داد می‌زد حقش است یکی با لگد به پهلویش می‌زد.

یکروز به اسب‌ها نعل جدید زدند و بر پیکر آسمانیان کربلایی تاختند، امروز هم روی قفسه سینه #روح_الله_عجمیان پریدند و دنده‌هایش را شکستند.

روزی امیرالمونین را با نامردی در سجده با شمشیر زدند، امروز هم از بالای پل، نامردها نارنجک دستی بر سر #امیر_کندی انداختند و سرش را متلاشی کردند و خونش روی زمین ماند تا ۲ دخترش از آغوش پدر برای همیشه محروم شوند.

روزی طفلی شش ماهه روی دست بالا می‌رود و هق هق‌ عطشش در صحرا می‌پیچد و گلویش دریده می‌شود، امروز هم طفلی هفت ماهه بدنش پر از ترکش کینه می‌شود و یک چشمش را برای همیشه از دست می‌دهد.

روزی مادری پشت در با فریاد یاحیدر می‌سوزد، امروز هم بسیجی را در خیابان آتش می‌زنند و بدن #محسن_رضایی را طوری می‌سوزانند که تصویر جنازه‌اش قابل پخش نباشد.

آری، از ابتدای تاریخ تا به قیامت، اردوگاه یزیدیان و حسینیان پا برجاست و تو دقت کن، گوش کن، صدایی می‌آید، صدایی رسا است، مرتضای مطهری است که فریاد می‌زند: شمر زمانه‌ات را بشناس!

برادر، اینجا کربلاست، اینجا نینواست و امروز هم عاشورا، هلهله‌ها را می‌شنوی، یوم تبرکت را می‌بینی؟ شایعت و بایعت و تابعت‌ها را درک کردی؟

و بیچاره آن که مسلم را در کوفه رها کرد و کنج خانه‌اش خزید و با تحریف سخن علی، #مهسا_امینی را همچون ماجرای زن یهودی و خلخال تصور کرد و افسوس خورد و با ژست روشنفکری، از همان کاسه‌ای لیسید که سربازان معاویه لیسیده بودند.

جوی خون مومنین را ندید، با شایعه‌ای در حجره‌اش نشست و بچه‌شتر ماند و میانه را گرفت و در اختلاط رنگ‌های فتنه، رنگ اصلی‌اش را نمایان کرد و چه بیچاره که تاریخ هنوز نوشته می‌شود و اسمش در تاریخ ماندگار خواهد شد.

همان عالمان بی‌عمل، همان مومنان ترسو، همان خودی‌های احمق، همان‌ها که تیغ زیر گلوی علی گذاشتند که بگو لا حکم الا لله و به مالک بگو از اردوگاه معاویه برگردد، امروز هم به نواده علی، به سید علی می‌گویند: حکومت، فقط حکومت علی مرتضاست‌ و تو که باشی؟!

سنت و تاریخ همان است، حرام لقمه‌ها همچنان کر هستند، حرام‌زاده‌ها به میدان آمده‌اند و ابن زیادها صندوق‌های طلایشان را ردیف کرده‌اند...

و تو خودت را در این نقشه جنگی بیاب، که کجایی و که هستی و چه خواهی کرد؟!

موافقین ۲۳ مخالفین ۸

برای داشتن یک زندگی مشترک موفق، باید تجربه کرد و تا زمان جمع کردن تجربه‌ها دعوا کرد و دل شکست و خطا کرد و اشتباه رفت و اعصاب خرد کرد و گریاند و گریه کرد و صبر کرد و صبر و اصلاح شد و اصلاح کرد تا آن که بالاخره چیزی که می‌خواست تو و او را دیوانه کند، باعث تکمیل و آرامش شود، برای منی که باید هنوز خیلی چیزها را می‌آموختم و خطاهای بزرگ فاحشی داشتم، مرحله سختی بود اما باعث شد هر چه زودتر نواقص روابط اجتماعی و تعلیمات زندگی‌ام را تکمیل کنم.

ازدواج نوعی از آزمایشات شیمی است که بین دو ماده‌ رخ می‌دهد و باعث تولید حرارت و انرژی زیادی می‌شود. باید منتظر پایان یافتن ترکیب و کنش و واکنش این ماده‌ها باشیم تا آن که به وضعیت پایدار برسند و با هم ترکیب شوند.

و اگر مواد احمق شوند و بخواهند پای خانواده‌ها را به روابط مشترک باز کنند، یکی از دعواهای خفن ابتدای ازدواج که تقریبا همه دارند، منجر به طلاق و جدایی می‌شود.

متشکرم از نویسنده وبلاگ روزهای تبعید که این چالش رو آغاز کرد و ما را هم دعوت.

موافقین ۹ مخالفین ۰

وصیتم را می‌نویسم، شامل چندتایی کتاب امانی در اتاقم و چندتایی نماز و روزه استیجاری است که بدهکارم. نمی‌فرستم برای همسر،چون نمی‌خواهم بیشتر از این بترسد و در خانه دلش شور بزند، می‌فرستم برای رفیق آملی، هر چند اینترنت قطع است و به دستش نمی‌رسد. یاد دیالوگ فیلم «موقعیت مهدی» می‌افتم، می‌گفت:«بدها شهید نمی‌شوند»، دلم آرام می‌شود که قرار نیست اتفاقی برایم بیفتد. جلوتر آتش روشن است و صدای آشوب به گوش می‌رسد.

موتورها را در حیاط مسجد پارک کرده‌ایم و جمعیت آشوبگر از میدان امینی‌بیات نزدیک می‌شود. نیم‌ساعت قبل که با موتور داشتم مستقیم به میدان امینی‌بیات می‌رفتم، راه را بسته بودند و مجبور شدم از کوچه پس کوچه‌های منتهی به خیابان توحید بیایم، به سر یکی از کوچه‌های خیابان توحید رسیدم، آشوبگرانی را دیدم که سر جنگ با اموال عمومی داشتند، شیشه می‌شکستند، گلدان‌های سنگی بزرگ وسط بلوار را زمین می‌انداختند و با موزاییک‌ها و سنگ‌های برش خورده که مشخص است برایشان کف خیابان تخلیه کرده بودند به جان اموال عمومی و انسان‌ها افتاده‌ بودند.

حالا جلوی در مسجد ایستاده‌ایم و به موتورها و ماشین‌ها می‌گوییم تغییر مسیر بدهند، می‌گوییم جلوتر خطرناک است و هر طور شده باید برگردند، پسر جوانی سوار موتور می‌گوید خانه من همان حوالی است، می‌گوییم خب صبر کن، بروی آسیب می‌بینی، می‌گوید رفتم و با سنگ به پا و موتورم زده‌اند.

مردی با تیشرت سیاه و با چشم‌های سرخ سوار بر موتور جلوی مسجد می‌رسد، چشم‌هایش را نمی‌تواند باز کند و سوزش چشمانش را حس می‌کنم، داد می‌زنم کسی سیگار دارد؟ یکنفر جلو می‌آید، سیگار دارد ولی آتش ندارد، از یکنفر دیگر آتش می‌گیریم و سیگار را دستش می‌دهیم، می‌گویم خودت بکش و دودش را در چشمت بکن، سیگار را آتش می‌زند، چند تا پک محکم می‌زند و سیگار را دم چشم‌هایش می‌گیرد، صورتش پر از دود می‌شود.

عینکم را نیاورده‌ام، نمی‌خواهم در تعقیب و گریزها زمین بیفتد و بشکند، دور را خوب نمی‌بینم، اما صدای داد و فریاد را خوب می‌شنوم و آدم‌هایی که به سرعت دارند به سمت ما می‌دوند، چندین اسکیت‌سوار را می‌بینم که دارند به سرعت به سمت ما می‌آیند. یعنی از چند ماه قبل این‌ها داشتند آموزش می‌دیدند که با اسکیت به سرعت در آشوب خیابانی جا‌به‌جا شوند، سریعا وارد مسجد می‌شویم، استاد الف هم دویده داخل و مضطرب است، آستینش را بالا می‌زند، با سنگ به دستش زده‌اند، می‌نشیند روی زمین، نفسش بالا نمی‌آید، می‌گوید یک روحانی را جلوی مسجد کشتند! می‌گویم روحانی اینجا چه کار می‌کرد؟ چطور کشتند؟ با نفس نفس زدن می‌گوید با چاقو زدند و جنازه‌اش را روی زمین انداختند و بچه‌های اطلاعات جنازه را کشیدند و بردند توی کلانتری، می‌گوید: پلیس هیچ غلطی نکرد!

تصمیم می‌گیریم از مسجد بزنیم بیرون، موتورم را روبروی مسجد پارک کرده‌ام، می‌دانیم اگر برسند در مسجد حبس می‌شویم و مسجد را آتش خواهند زد، از در مسجد بیرون می‌زنیم، با تیشرت و ماسک و ظاهر ساختگی‌ام، کسی نمی‌فهمد که حزب‌اللهی هستم، منتظریم جمعیت از امینی‌بیات برسد، ولی یکدفعه یک هسته 10 نفره جلوی مسجد سبز می‌شود و داد می‌زنند: آزادی، آزادی!

به سرعت از مسجد دور می‌شوم و از دور نظاره‌گر ماجرا هستم، نگران استاد الف هستم، هر چه شماره‌اش را می‌گیرم تا بگویم یکنفر هم در مسجد نماند جواب نمی‌دهد، به هر کس از بچه‌ها زنگ می‌زنم کسی گوشی برنمی‌دارد، سمت میدان امینی‌بیات می‌ روم، جوانی با ماسک و کاملا در آرامش شیشه‌های عمودی ایستگاه اتوبوس را تک به تک با سنگ‌هایی که در دست دارد می‌شکند، انگار کارگری است که کارفرمایش دستور داده بسیار منظم امشب باید این شیشه‌ها شکسته شود.

برمی‌گردم سمت میدان توحید، پلیس ضد شورش ایستاده و انگار دارد از زیبایی آسمان قم و صورت‌های فلکی دب اصغر و اکبر لذت می‌برد.
نیم ساعتی از ماجرا دور می‌شویم و زیر پل توحید مشغول خوردن نان و پنیر و آب‌های معدنی و مشغول برنامه‌ریزی می‌شویم، وقتی برمی‌گردیم چه میدان توحید و چه میدان امینی‌بیات آرام شده، هر چند دقیقه‌ای پلیس تیر هوایی می‌زند و در حیاط سازمان برق، اغتشاشگران را جمع کرده‌اند و هر چند لحظه‌ای یکنفر را کت بسته و بدون پیراهن به داخل می‌برند.

مادری را می‌بینم که گریان سمت در می‌آید و می‌گوید: تو رو خدا پسرم را نبرید! پسر من اینجاست؟ و ده دقیقه قبل دیدم اتوبوس و ماشین را پر کرده‌اند و برده‌اند. حالا فقط نیروهای ضد شورش سوار بر موتور دسته دسته از سازمان برق خارج می‌شوند، اما یک میدان پایین‌تر یعنی میدان نبوت همچنان آشوب است و پلیس راه را بسته، از روی پل می‌شود رفت، از روی پل می‌آیم سمت پایین، دسته دسته آشوبگران را می‌بینم، موتور را همانجا بر می‌گردانم و در مسیر خلاف بر می‌گردم.

موتور را در خیابان امینی‌بیات پارک می‌کنم و با بچه‌ها به راه می‌افتیم، استاد الف نمی‌گذارد تونفا بگیرم، می‌گوید سلاح سرد است و ممکن است برایم مشکل ایجاد کند، دقیق نمی‌فهمم چه می‌گوید.

در مسیر شیشه‌های بانک را می‌بینم که شکسته‌اند و عابر بانک را خرد کرده‌اند، مردی جلوی عابربانک ایستاده و کار بانکی دارد، می‌گوییم برو سمت میدان توحید اینجا همه عابربانک‌ها خراب است. به سمت مابقی آشوبگران می‌رویم، گاز اشک آور زده‌اند، کل صورت و چشم‌ها و پیشانی‌ام شروع به سوختن می‌کند، به سرفه می‌افتم و در همین لحظه همسر زنگ می‌زند؛ سلام کی برمی‌گردی خونه؟ چرا سرفه می‌کنی؟ با صدای گرفته می‌گویم: گاز اشک‌آور زده‌اند و الان وقت مناسبی برای صحبت نیست.

استاد الف سیگار دود می‌کند، ماسک را پایین می‌دهم و دودش را در صورت و چشم‌هایم فوت می‌کند، می‌گوید بهمن سیگار آشغالی است، مارلبرو واقعا عالی بود. با جیب‌های پر از سنگ به راه می‌افتیم، کوچه به کوچه پاکسازی می‌کنیم، تا ما را می‌بینند گله‌ای فرار می‌کنند، یکی‌شان را می‌گیریم و سوار موتور می‌کنیم، بدون استثنا تا دستگیر می‌شوند می‌گویند: ما نبودیم، ما کاری نکردیم، اصلا داشتم رد می‌شدم، من منتظر عمویم هستم، اشتباه گرفتی...

سنگ‌ها به سمت‌مان می‌بارد، می‌خواهم سنگی پرت کنم، نمی‌دانم سر و کله دو تا بچه کوچک سر کوچه چرا پیدا شده، می‌ترسم به بچه‌ها بخورد و سنگی نمی‌زنم، به سمت‌شان می‌دویم و از هر سوراخی که بتوانند راه پیدا می‌کنند و فرار می‌کنند، کوچه‌ها که پاکسازی شد برمی‌گردیم سمت میدان امینی‌بیات.

امیرآبادی نماینده قم را می‌بینم که دورش را گرفته‌اند و دارد صحبت می‌کند، حالا که کار تمام شده، همه چیز تخریب شده، افراد آسیب کافی دیده‌اند، مسئول همیشه حاضر در صحنه کف خیابان است، پلیس می‌گذارد تمام خسارت‌ها که زده شد، سر و کله‌اش پیدا شود و خیابان را شلوغ کند. استاد الف می‌گوید با خودشان گفته‌اند بگذار شام‌مان را بخوریم بعد بیاییم، انگار وقتی بسیجی در خیابان بود، این‌ها مشغول خوردن شام‌شان بودند.

موافقین ۲۵ مخالفین ۵

ای کاش من چند تا بودم، هر کدام را در جایی می‌گذاشتم، یکی را مسئول رسانه می‌کردم، دیگری را مسئول پژوهش، یکی را می‌فرستادم در مسجد کار تربیتی کند، آن دیگری را بیل دستش می‌دادم و راهی اردوی جهادی‌اش می‌کردم، آن دیگری که غمگین بود را چپیه سبزم را می‌گفتم بردارد و برود و بنشیند روی خاک شلمچه، فقط هق‌هق کند و شب‌ها هم تا به صبح نماز بخواند و نجوا کند، یکی را مسئول آموزش می‌کردم تا فقط آموزش دهد، یکی را می‌فرستادم حجره که طلبگی کند و جز فقاهت و اجتهاد به چیزی فکر نکند، یکی را هم می‌فرستادم ور دل خانواده، خوش باشد و بخندد و امور خانه را رفع و فتق کند، آن یکی که تنومند است را می‌فرستادم سرکار فقط پول دربیاورد، آن دیگری که عاشق سینماست را می‌فرستادم پیش مسئول رسانه فقط فیلم کارگردانی کند و کتاب و نقد فیلم بنویسد، این طبیب خسته را هم می‌فرستادم مطب، کنار دیگری که عطاری دارد با هم کار می‌کردند، آن منطقی هم مناسب تفکر و منطق است، کارش را تفلسف قرار می‌دادم و اما خودم لنگ روی لنگ می‌انداختم و ساعت‌ها تفریح می‌کردم با نگریستن به در اتاق و دریچه‌ای که آه می‌کشد، آخ که آرام می‌شدم از این همه منِ بی‌قرار و این خانواده‌ای از من‌های لاکردار که هر کدام دردی دارند و سخت ناآرامند.

موافقین ۲۱ مخالفین ۱

پیغمبر گفت علم علمان

علم الادیان و علم الابدان


در ناف دو علم بوی طیب است

وان هر دو فقیه یا طبیب است


می‌باش طبیب عیسوی هش

اما نه طبیب آدمی کش


می‌باش فقیه طاعت اندوز

اما نه فقیه حیلت آموز


گر هر دو شوی بلند گردی

پیش همه ارجمند گردی


صاحب طرفین عهد باشی

صاحب طرف دو مهد باشی


می‌کوش به هر ورق که خوانی

کان دانش را تمام دانی

شعر نظامی در توصیه به پسر ۱۴ ساله خود، محمد نظامی

موافقین ۷ مخالفین ۰

یکی از نابلدان عرصه طب سنتی یا طب اسلامی به خانمی تجویز فصد کرده، با این قرار که هفته‌ای یک بار او را فصد کنند، بعد از سومین هفته و فصد سوم، خانم دچار عارضه شدید و مبتلا به پارکینسون می‌شود.

ما برای زالو و حجامت که حجم خون‌گیری کمتر است، حداقل ۱۵ روز فاصله قرار می‌دهیم، اما با چه حسابی برای فصد که خون‌گیری عمیق است و حجم زیادی از خون خارج می‌شود، فقط ۷ روز فاصله قرار داده‌اند؟ کدام طبیب در کدام کتابی چنین چیزی نوشته؟ آخرش هم می‌گویند طب سنتی بد، نمی‌گویند طرف خودش را طبیب جا زده بود!

موافقین ۴ مخالفین ۰

۵۰ نفر فقط مانده‌اند، این را آمار پست قبل نشان می‌دهد. می‌نویسم برای شما باقی ماندگان عرصه وبلاگ‌نویسی...

امروزه همه طب سنتی را با تیغ می‌شناسند، تیغی که یا بر سیاهرگ دست زده می‌شود و نامش فصد است یا تیغی که پشت کمر کشیده می‌شود و نامش حجامت است.

اما این روش غلط است، همانند هزاران غلطی که در طب سنتی امروز وارد شده. بهار که می‌شود همه حجامت را تبلیغ می‌کنند، اما حجامت تنها برای آن‌هایی است که دچار غلبه دم هستند، یعنی چنان خلط دم در آن‌ها زیاد شده که خون دماغ می‌شوند، هنگام مسواک خون از لثه‌هایشان می‌آید، خواب تکه پاره کردن می‌بینند و اشیای قرمز رنگ، سرشان سنگین است، کرخت شده‌اند و خوابشان می‌آید.

با این حساب شاید ده درصد جمعیت ایرانی هم این طور نشوند، البته که ما اکثرا کرخت هستیم و مشکل برمی‌گردد به کبد‌های چرب‌مان و غلظت‌ خون‌مان که باعث این کسالت است. ما هم با این وضع اگر حجامت کنیم چند روزی حالمان خوب است اما دوباره بعد مدتی حال بدمان برمی‌گردد اما همراه عوارض حجامت.

حجامت در طب برای زمانی است که غذا و ورزش کردن و حمام رفتن و داروهای ساده و مرکب و اصلاح خواب و تغییر مکان جواب نداد، اما همه اول سراغ تیغ می‌روند و آن را تبلیغ می‌کنند در حالی که باعث کوتاه کردن عمر آدم‌ها می‌شوند و ضعف و به‌هم ریختگی اخلاط را بهشان پیشکش می‌کند.

اگر دنبال تصفیه خون هستید، دنبال دفع مواد زائد از بدن هستید، از خانه خارج شوید، در هوای پاک کمی آرام بدوید یا تند پیاده‌روی کنید، این کار تاثیر خیلی بیشتری از حجامت خواهد داشت، تحرک، گمشده انسان کارمند رباتیک امروز است و تا این گمشده پیدا نگردد، سلامتی مژدگانی‌مان نمی‌شود. انسانی که ورزش ندارد، سلامتی ندارد اما آن هم باید به اندازه باشد و زیاده‌روی در ورزش خودش باعث کوتاهی عمر، و خروج از اعتدال و در نتیجه مریضی‌ می‌شود.

از ۵۰ نفر مخاطب مانده اگر پنج نفر هم حجامت می‌کنند، دیگر حجامت نکنید و جایش هر روز ورزش کنید یا هفته‌ای یکبار با دوستان به کوه بروید و بخندید تا هم بدن ورز بیاید و هم قوه نفسانی حرکت کند.

فرح پهلوی که دارد می‌میرد، ولی شما مراقب فرح خودتان باشید که طبق فرموده امام رضا مهم‌ترین عامل سلامتی است. :)

موافقین ۲۳ مخالفین ۱