سکوت

مرغ سحر ناله کن

گفتم یعنی واقعا اخراج دیگه؟ آقای جعفری گفت: آره. گفت پرونده‌ات رو بگیر برو. از روی صندلی اداری بلند شد، آمد بیرون از دفتر و به بافرانی گفت: پرونده انبارداران رو بهش بده بره.

پر رو گفتم: یعنی هیچ راهی نیست؟ من عذر میخوام واقعا. گفت: نه، اخراج. گفتم: خب باشه و دستم را دراز کردم که باهاش دست بدم.

بعدش هم با خود بافرانی دست دادم. گفت: جواد این چه کاری بود تو کردی. گفتم: واقعا  دیگه حوصله کلاس نداشتم.

آمدم سمت دفتر معاونت: با آقای صالح زاده و کامرانی هم دست دادم. گفتم حلال کنید. صالح زاده گفت کجا: گفتم: اخراج شدم.

دیگر چیزی نگفتم. سریع از در دفتر آمدم بیرون. پله‌های سنگی را را به یک یک پایین آمدم و به سمت خانه آمدم.

خوشحال بودم که بالاخره از شر مدرسه راحت شدم و حالا هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم. می‌توانم وقتم را هر طور عشقم می‌کشد استفاده کنم.

***

پای کامیپوتر بودم و داشتم می‌نوشتم. تلفنم زنگ خورد، پدرم بود. گوشی را برداشتم. گفتم: الو، سلام.

صدای یخ زده‌ای جواب داد: سلام، من مدرسه هستم. آقای جعفری گفته از مدرسه فرار کردی.

جا خوردم. این قدر سریع زنگ زده بودند پدرم. صدای پشت خط ادامه داد: من الآن مدرسه‌م، سریع پا میشی میای.

حسابی جوش آوردم: گفتم برا چی بلند شدی رفتی اونجا؟ گفت: من حالا این جا هستم، پا میشی میای. گفتم: نه، نمیام. گفت: چرا فرار کردی؟ گفتم: حوصله کلاس شیمی رو نداشتم. خسته بودم. گفت: همین الان پا میشی میای، تمام.

کامپیوتر را خاموش کردم. با مشت کوبیدم روی میز. لباس مدرسه سبز رنگ را دوباره پوشیدم و راه مدرسه لعنتی را در پیش گرفتم. دو تا تاکسی پشت سر هم گرفتم تا برسم. وارد حیاط مدرسه شدم. زنگ آخر بود. محوطه خلوت بود و بچه‌ها همه سر کلاس بودند. پدرم جلوی آقای جعفری مدیر مدرسه نشسته بود. 

حسابی کفری بود. گفت: من صحبت کردم. میگن اجازه نمیدن ادامه بدی. من دیگه کاری ندارم. بر میگردم سر کار. خودت صحبت کن.

آقای جعفری گفت: ختم کلام، اخراج.

پدرم بلند شد، با غیظ نگاهم کرد و از مدرسه بیرون رفت. می‌خواستم حداقل سه نفر من جمله خودم را در آن لحظه بکشم. خودم را به سختی مهار کرده بودم به اقای جعفری گفتم: یعنی واقعا اخراج دیگه؟

***

آقای کامرانی پشت میکروفون اعلام کرد: کلاس بعدی مدرسه برقراره و کسی حق خروج از مدرسه رو نداره. دانش آموزها کیف‌هاشون رو بزارند سر کلاس.

بچه‌هایی که همه یورش برده بودند بیرون، برگشتند داخل. من ماندم و علی و علیرضا. من رئیس شورای مدرسه بودم و مدیر کتابخانه. از بس مسئولیت در مدرسه داشتم که بچه‌ها رئیس صدایم می‌کردند. رئیس آمد. رئیس رفت. این بار هم رئیس میخواست فرار کند.

در مدرسه را بسته بودند. من و علی و علیرضا کیف به دست کنار دیوار منتظر مانده بودیم.

علی می‌گفت: بیخیال بابا، بیا برگردیم کلاس. علیرضا اما برعکس، حسابی پای کار بود. در همین حین یکی از معلم‌ها می‌خواست از در بیرون برود. سوار سمند سفید رنگش بود. معلم عربی‌مان بود.

برای رد شدن ماشین دربان مدرسه در را باز کرد. سه تایی زودتر از سمند سفید بیرون زدیم و با تمام سرعت ‌دویدیم. صدای داد کامرانی را می‌شنیدم که می‌گفت برگردید. چندتایی از بچه‌های پاچه خوار هم دنبالمان چند قدمی دویدند. می‌خندیدیم و نفس نفس می‌زدیم. من کیف کولی داشتم و علی و علیرضا کیف دستی. جلوتر از من افتاده بودند و پاهایشان انگار به اطراف پرتاب می‌شد.

جالب این بود که بهترین بچه‌های فرهنگی مدرسه بودیم. علی قاری قرآن بود. صدایش محشر بود. از آن صداهای بم فراموش نشدنی. حتی ماه رمضان‌ها در حرم می‌خواند. علیرضا هم هر روز بعد اذان ظهر حلقه قرآنی را اداره می‌کرد. ولی آن روز طوری بود که سه تایی بدجور احساس خفگی می‌کردیم.

رسیدیم سر خیابان و سریع یک ماشین دربست گرفتیم. داخل تاکسی هنوز نفس نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. من زودتر از همه پیاده شدم. با بچه‌ها دست دادم و خداحافظی کردم. مسیر دوم را پیاده رفتم و بهترین لحظات زندگی‌ام را تا خانه ‌گذراندم. سریع کلید انداختم و مستقیم رفتم اتاقم. نشستم پای کامیپوتر و نوشتم: ۲۷ اسفند ۹۴ بچه‌ها باورتان می‌شود که از مدرسه فرار کردم؟ در همین لحظه گوشی‌ام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود: پدر

  • ترومازادۀ فرهنگی

ای انسان این همه در تکنیک پیش رفته‌ای. این قدر در تسخیر طبیعت قدرتمند شده‌ای.

ای انسان توانمند دانای مدرن، این همه اپلیکیشن طراحی کرده‌ای، این همه موزیک‌های محشر نواخته‌ای، این همه فیلم های هنری ساخته‌ای.

هیچ کس منکرش نیست، ولی ای انسان می‌توانی کمی به من آرامش دهی؟ میتوانی به من دلیلی برای زندگی کردن ببخشی؟ راهی برای زیستن؟

ای انسان خودت چه میکنی؟ در چه حالی؟ فکر نمیکنی به همان مقدار که جهان را به دست آوردی خودت را از دست داده‌ای؟

این همه غم

تنهایی

و خستگی 

حاصل چیست؟

این جامعه بیمار پریشان، این تن‌های رنجور، شلوغی بیمارستان‌ها و مطب‌ها برای چیست؟

هر چیزی را ساختی جز خودت

هر قله‌ای را فتح کرده‌‌ای جز سرت

هر ستاره‌ای را در فضا دیده‌ای اما در دیدن احساسات خودت ناتوانی

من نمیدانم

این چه گندی بود

که به زندگی ما زدی

بیا این گوشی

این لپ تاب

هندزفری

کامیپوتر هم ببر

چراغ ها را هم ببر

سیم ها را هم از دیوار بکن و ببر

گیتار را هم راستی

حتما ببر

ببر و با خواننده‌اش یک جا خاک کن

نخواستیم

این آرامش‌های قلابی

و این حس های موقت

بد جوری اعصابم را خراب کرده

دیگر کارا نیست

حس و حال مدرنیته نیست جز کولرش

والا به خدا خسته شدیم

این مردم قبل از فهمیدن مقام پدر گفتند بابا

و قبل از یادگرفتن فرهنگ تلفن های همراه، در گهواره اکانت اینستاگرام ساختند

ای انسان

چاه نفت ها را پر کن

بیا بساط بانکت را جمع کن

اسکناس ها را بگیر

درهم و دینار بده

اقلا نان همیشه یک درهم میماند

نه که پارسال ۱۰۰۰ باشد و امسال ۱۵۰۰

اگر چاه نفت را نبستی

کمی نفت بیاور

کارگرها منتظرند

بریز رویشان خودشان را آتش بزنند

روی آتش شان کتری بگذار

زشت است مسئولین چای میخواهند

میخواهند بازگشایی کنند باز هم

زخم بخیه خورده ما را

  • ترومازادۀ فرهنگی

به حضرت امیر کرار می‌گفتند. اعراب در جنگ کر و فر داشتند، حمله می‌کردند و بر می‌گشتند. به جلو رفتن کر می‌گفتند و به برگشتن فر.
امیرالمونین حیدر کرار بود. بر نمی‌گشت، عقب نشینی نمی‌کرد.
به علی بن ابی طالب گفتند: زره تو جلو دارد، ولی پشت ندارد و ما می‌ترسیم که دشمن، از پشت به تو حمله کند.
فرمود:« اگر [کسی واقعا توانست] که از پشتِ سر، حمله کند، نجات نمی‌خواهم» مناقب آل أبی طالب: ۲۹۸/۳


  • ترومازادۀ فرهنگی

پیش نوشت: اگر مطالب کتاب بیشعوری را قبول میکردم یک چنین متنی مینوشتم:

یک بیشعور نفهمی کتابی نوشته به نام بیشعوری

سازندگان بیشعور طاقچه هم آن را در دسته جامعه شناسی قرار داده‌اند

و یک بیشعور دیگر به نام محمود فرجامی آن را ترجمه کرده

من دیدم که یک بیشعوری به نام حسین رمضانی در طاقچه نوشته که ناشر این کتاب هم بیشعور از کار در آمده و حق مترجم را خورده

البته کتاب بیشعوری، مترجمین دیگری هم دارد که همه از دم بیشعورند و دلیل ترجمه‌های متفاوت این کتاب به خاطر فروش بالای این کتاب و هجوم بی وقفه بیشعورها برای خرید آن است

ولی چه می‌شود کرد که بیشعورها هم باید از بیشعوری‌شان نان بخوردند

خاویر کرمنت که در حد اعلای بیشعوری است و اسم کتابش راهنمای کابردی درمان بیشعوری است در جایی از کتابش می‌نویسد: بیشعوری قابل درمان نیست

و سوالی که باقی می‌ماند این است چه قدر جامعه بشری بیشعور می‌شود که چنین کتابی، کتاب معروف و پر خواننده‌اش می‌شود؟

منِ بیشعور هم میخواستم شما را بخندانم ولی از بس شما بیشعور بودید که به این متن نخندیدید و فقط نگاه کردید

حداقل لایک کنید تا با این شعور پایینم کمی خوشحال شوم ولی میدانم شما هم از بس بیشعور تشریف دارید که دیس لایک میکنید

دو سال است این سرویس بیان بیشعورترین وبلاگ‌ها را معرفی نکرده تا ما هم جزو بیشعورترین‌ها دسته بندی شویم

در ادامه متن به جای کلمه "بیشعور" از "بیان" استفاده می‌شود و برخی "بیان‌ها" به معنای اصلی خودش است.

سرویس بیان این سال‌ها از بس بیان شده که جای هیچ بیانی نمانده و هر گونه پویش برای کاهش درصد بیانی بیان منجر به شیرین بیانی نمایشی علی قدیری و رفقا شده.

من نیز خودم را یک بیان بالفطره میدانم که همچنان در بیان مانده‌ام و بیانات خود را جار میزنم، لب مطلب که بیان بیان است تا بیان هست.

کتاب بیانی بیخودی مشهور شده و هر وقت دیدید کسی از کتاب بیانی تعریف کرد به یقین بدانید یک بیان است که هنوز بیان بودن خودش را تشخیص نداده.

  • ترومازادۀ فرهنگی
همه دیده‌ایم در زمانه ما وقتی یکی از رزمندگان بزرگوار شهید می‌شوند، دوربین‌ها سراغ خانواده‌شان می‌روند. زن و بچه را برجسته می‌کنند و نشان می‌دهند، در حالی که شهید شخص دیگری است و ممکن است خانواده‌هایشان اصلا بویی از فرهنگ شهادت نبرده باشند.
نمی‌دانم شما هم خبر دارید که مثلا فرزند فلان شهید بی حجاب است یا خارج از کشور است. در این جا اصلا لزومی نیست که به فرض اگر من شهید شدم کسی بیاید با زن و بچه من مصاحبه کند و این‌ها را بزرگ کند، چه بسا اصلا زن و بچه‌هایش آدم‌های مذهبی و وفاداری به نظام نباشند.
کتاب دختر شینا را خوانده‌اید. درباره مرحوم قدم‌خیر محمدی، یکی از همسران شهداست که شیر به شیر بچه می‌آورد و تنهایی بچه‌ها را پشت جبهه بزرگ می‌کند.
اصلا چه ضرورتی هست که شیر به شیر بچه دار شوند آن هم در آن شرایط سخت جنگی. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم که یکی از فامیل‌هایش وقتی روزه ماه رمضان بوده بهش می‌گوید بیا روزه‌ات را بشکن، و بعد ایشان هم با اصرار روزه‌شان را به خاطر گرمازدگی و حاملگی می‌شکنند و بعد جالب به طرف مقابل(خدیجه) می‌گوید تو هم باید بشکنی و او هم با اصرار می‌شکند. شما در این کتاب اگر یک اسطوره مقاومت از زنان پشت جنگ می‌بینید، اما ناراحتی‌ها و (نمی‌خواهم تهمت بزنم) شکایت‌هایی که ممکن است همین فرد نسبت به نظام و مذهب داشته باشد را ندیده‌اید و سانسور شده است.
مثلا مستندی ساخته‌اند درباره شیخ محمد مسلم وافی که ۱۱ تا بچه دارد و به عنوان الگو نشان داده می‌شود. شما اگر چه در مستند بچه‌ها و خانواده و مراسم عقد دخترش را می‌بینید، اما زد و خوردها و دعواهایی که امکان دارد این بچه‌ها با هم داشته باشند و پوستی که از پدر و مادرش کنده می‌شود را متوجه نمی‌شوید.
مطلب دیگر که هست درباره سهمیه کنکور فرزندان شهدا و جانبازان است که من اگر فرزند شهید هم بودم به آن اعتراض داشتم. چه مفهومی دارد افرادی به جهت این که پدرشان یا بستگانشان در راه خدا فداکاری کرده‌اند آن وقت در رشته‌هایی به راحتی قبول شوند که صلاحیت بودن در آن را ندارند؟
فرض کنید سر کلاس فلسفه، دو نفر امتحان دهند، یکی ۱۵ شود و یکی ۱۹، بعد بیایند به آن شخص ۱۵ گرفته صرفا چون پدرش بُوَد فاضل، نمره ۲۰ بدهند و بورسیه شود برای ادامه تحصیل در خارج. این کار عین بی عدالتی و البته حماقت است که کسی که استعداد و علمیت کافی برای آن رشته را ندارد جای دیگران را پر کند.
چرا زن شهید صدر زاده مطرح نمی‌شود ولی زن شهید بزرگوار سیاهکل مرادی می‌شود بخشی از فرهنگ حزب‌اللهی‌ها؟ چون همسر شهید سیاهکل مرادی بر و روی بهتری نسبت به دیگری دارد و بهتر جلوی دوربین گریه می‌کند. زندگی عاشقانه‌تری هم داشته و با خاطرات جذاب‌تر.
عاملی که باعث می‌شود تصویر شهید جهاد مغنیه را بسیاری از مذهبی‌ها پروفایل خود بگذارند ۹۹ درصد موارد چهره زیبای این شهید است و الا شهدای با فضیلت‌تر از ایشان بسیارند که جوان‌ هم باشند.
نکته را بگیرید، بحث این است سمت و سوی این جامعه حزب اللهی با احساسات رقم می‌خورد، تا یک رزمنده‌ای شهید می‌شود همه منتظرند تصاویر مادر و دخترش را ببینند که دارند ضجه می‌زنند یا تصویر پسرش که روی عکس پدرش دست می‌کشد، انگار ما منتظریم که گریه خودمان را بکنیم و برویم پی کارمان. شهیدی شهیدتر است که اشک بیشتری در بیاورد. اگر بنابر این است پیاز را من ترجیح می‌دهم.
نیامده‌ایم عبد شویم و واقعا شهیدانه زندگی کنیم، آمده‌ایم ببینیم با کدام شهید می‌شود بیشتر حس درونیمان را ارضا کنیم و بعدش برگردیم به زندگی تباه خودمان.
درد باد کردن خودمان است، شهدا با هر قیافه و با هر خانواده‌ای باید منتهی شوند به این که ما در صراط قرار بگیریم و اگر نتیجه غیر از این شود معلوم است کارمان می‌لنگد و واقعا هم همه داریم می‌لنگیم.
  • ۶ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۹
  • ترومازادۀ فرهنگی

برای همه‌مان اتفاق افتاده که با تمام علاقه‌ای که به نویسندگی داریم اما وقتی پشت کاغذ و قلم می‌نشینیم ذهن‌مان ته کشیده و چیزی برای نوشتن نداریم.

با خودمان کلنجار می‌رویم که چند خطی بنویسیم ولی فایده‌ای ندارد، آخرش هم یک نوشته تصنعی خشک و بی‌روح از کار در می‌آوریم.

من همیشه از بچگی وقت انشا نوشتن و نقاشی کشیدن مشکل بزرگی داشتم. یک چیزی در سرم مانع خلق کردنم می‌شد و آن ترس از قضاوت شدن بود.

می‌ترسیدم الان چیزی بکشم یا بنویسم که خوب از کار در نیاید. بعد هم توسط هم کلاسی‌هایم مسخره شوم.

همیشه در نقاشی‌هایم یک قالب پیش فرض داشتم، یک کلبه و درخت و دو تا پنجره، چند تا کوه و یک آفتاب، نقاشی‌هایی که همه‌شان شبیه هم ‌بودند.

هیچ کس هم در این سیستم آموزشی نمی‌گفت رها باش، مال خودت باش، ذهنت را آزاد کن و هر چی دوست داری نقاشی کن، یک معلم عصبی همیشه آن جا نشسته بود و وظیفه کور کردن استعدادهایمان را بر عهده داشت.

بگذریم، داغ دلم تازه شد. به هر جهت مهم‌ترین مشکلی که در ابتدای نویسندگی گریبانگیر آدم‌هاست همین ترس از قضاوت شدن است.

مشکل این است که می‌خواهیم با نیمکره چپ مغزمان بنویسیم، در حالی که باید اولش دکمه بخش تعقلش را بزنیم و بعد هر طور عشقمان می‌کشد بنویسیم.

همیشه به بچه‌هایی که تازه کار نویسندگی را شروع می‌کنند می‌گویم که نوشته‌هایتان را فعلا به کسی نشان ندهید. چون یک نفر که شما را دست کم بگیرد حسابی سرخورده می‌شوید.

برای همین، اول نویسندگی برای فهم این که کلمات را چطور باید مخلوط کنیم که طعم بهتری بدهد فقط باید زیاد بنویسیم.

از هر چیزی، از همین اتفاقات پیش پا افتاده و احساسات گذرا شروع کنید. مثلا صبح از خواب بلند می‌شوید، خوابتان می‌آید، به زور خودتان را به مدرسه می‌رسانید، صبح حوصله ندارید با کسی حرف بزنید، معلم امتحان می‌گیرد در حالی که اصلا نمی‌دانستید امتحانی هم هست.

خلاصه همین مطالبی که اسمش را روزانه نویسی می‌گذاریم را بنویسید و به کسی هم نشان ندهید تا قلم‌تان روان شود.

من اگر‌ روز اول قبول می‌کردم که فقط در حد یک بچه سوم ابتدایی باید انشا بنویسم و به خودم سخت نگیرم پیشرفت تصاعدی را تجربه می‌کردم.

اگر هم متن‌تان را به کسی نشان دادید و مسخره‌تان کرد، بهش تذکر بدهید که فعلا حد شما همین است اما به زودی دهان همه‌شان را کاه گل خواهید گرفت :)

فراموش نکنید نمی‌شود کوهنوردی را از قله شروع کرد، بالاخره هر کسی باید از یک جایی حرکت کند.

  • ۶ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۱
  • ترومازادۀ فرهنگی

صادقانه اعتراف می‌کنم، وقتی طلبه شدم خیالی که با خودم داشتم این بود که یک طلبه کارگردان شوم. همیشه با خودم فکر می‌کردم قوی‌ترین و مهم‌ترین رسانه‌های موجود در جهان سینما و فضای مجازی هستند. برای همین با نگاهی تحقیر آمیز به طلبگی نگاه می‌کردم و دائم توی دهانم این جمله بود که: جامعه امروز قال الصادق و قال الباقر نمیخواد.

فکر میکردم باید جوان‌ها را جذب کرد و راهش هم استفاده از حدیث و آیه نیست. با خودم می‌گفتم مشکل ما این است که فتوشاپیست و فیلمساز و داستان نویس نداریم و الا مگر یک طلبه به چه دردی می‌خورد؟

این همه طلبه این همه سال چی کار کردند؟

در کتاب خاطرات احمد احمد که یک بار برایتان تعریف کردم، آقای احمد احمد تعریف می‌کند که در انجمن حجتیه مهدویه فعالیت می‌کردند و کارشان این بود که در جلسات بهائیت به شکل ناشناس شرکت می‌کردند تا افراد مسلمانی که به سمت بهائیت کشیده می‌شدند را نجات دهند و برگردانند.

وقتی خدمت امام خمینی می‌رسند، یک گونی نشریات فرقه‌های مختلف را می‌آورند پیش امام و فعالیت‌هایشان را توضیح می‌دهند. امام هم نشریات را که نگاه می‌کند می‌گوید ۲ تاش کمه!

و بعد به احمد احمد و همراهش میگه:(نقل به مضمون): بیخیال این کارها بشید. که بعد می‌پرسند خب چی کار کنیم؟ که (همه رو گفتم برسم به این یک جمله) امام بهشان می‌گوید: بروید همین کاری که روحانیت می‌کند را انجام دهید.

من آن زمان که این مطلب را خواندم از شما چه پنهان پوزخند زدم و خیلی قضیه را دست کم گرفتم.

الان که چند سال از ورودم به حوزه می‌‌گذرد به این نتیجه رسیدم که ما واقعا طلبه خوب نیاز داریم و این بزرگترین و مهم‌ترین نیاز جامعه‌ی ماست.

چرا؟ من به شخصه زندگی خودم را که مرور می‌کنم تاثیرگذارترین چیزهایی که تجربه کرده‌ام نه داستان بوده، نه رمان، نه فیلم، نه فضای مجازی. تاثیرگذارترین اشخاص زندگی من چند نفر بودند. وقتی هیچ چیز من را تکان نمی‌داد و نمی‌توانست تغییری در خط مشی رفتاری من بدهد چند تا طلبه متوسط و خوب توانستند به کل من را متحول کنند.

من یک زمانی، همان اوایل بلوغ با شلوار لی و عینک آفتابی تیپ می‌زدم، ورودم به پایگاه بسیج و ارتباطم با یک طلبه پایه چهاری باعث شد کلا طرز فکرم، دغدغه‌هام و شناختم تغییر کند. بعد که آمدم حوزه چند استاد خوب بودند که عادت‌های من را تغییر دادند، تازه نمازخوانم کردند، ارزش قال الصادق و قال الباقر را فهمیدم که همین‌ها چه تاثیرات بزرگی می‌گذارند.

جامعه حزب اللهی ما اگر بیمار است و رسالتش را گم کرده به همین خاطر است. جامعه و مردم واقعا نیاز دارند به یک شخص مومن انقلابی، به یک طلبه واقعی تکیه کنند.

شاید چون خیلی‌ها هنوز مثل گذشته من فکر می‌کنند این حفره را ایجاد کرده‌اند. کتاب حجره پریای آقای حدادپور را بخوانید، چند طلبه خانم به خاطر کار قوی‌شان که علیه جریان آتئیست‌ها انجام می‌دهند مشکل امنیتی پیدا می‌کنند.

چند روز پیش به یکی از رفقا می‌گفتم که فضای مجازی نمی‌تواند تغییر زیادی ایجاد کند. شاید فقط بشود مذهبی‌ها را مذهبی‌تر کرد، هیچ وقت یک سنی را نمی‌بینی که بیاید و بگوید: آره تو راست میگی، از این به بعد من شیعه هستم.

یا یک ضد انقلاب توبه کند و همراه شود. فضای مجازی کلا باعث شده همه شیر شوند و چون فکر می‌کنند می‌توانند حرف بزنند، لابد محلی هم از اعراب پیدا کرده‌اند.

ما فکر می‌کنیم بازی سیاسی بخوریم و سوار سوژه‌های سیاسی شویم، چند تا پوستر و عکس نوشته درست کنیم کار تمام است.

ما خیال می‌کنیم تعداد بازدیدهایمان که بالا رفت تاثیرگذار بوده‌ایم امان از این که نفس‌مان چاق‌تر شده و توهم کار فرهنگی برداشته‌ایم.

رضا امیرخانی ابتدای کتاب سرلوحه‌ها از شخصی به نام حاجی عبدالله حرف می‌زند، یک آدم مذهبی که به بشاگرد می‌رود و به کل آن جا را متحول می‌کند. می‌گویند ابتدای رفتن‌شان آن قدر مردم در فقر فکری بودند که جلوی ماشین علوفه ریختند!

همین قم آن قدر محلاتی دارد که فقر فکری داشته باشند یا روستاهایی که هنوز اولیات دین را نمی‌دانند، ازدواج‌شان مشکل دارد و تطهیر نمی‌دانند. خیلی جا برای کار است و به نظر من، تجربیات من نشان می‌دهد که مهم‌ترین وظیفه که روی زمین مانده طلبگی خوب است.

آن وقت اگر یک طلبه خوب داشتیم از کنارش ده تا متخصص رسانه‌ای و سینمایی هم بیرون خواهند زد.

پیوست: پیام‌بر بشاگرد(حاجی عبدالله به قلم رضا امیرخانی)

  • ترومازادۀ فرهنگی

۱. برهان نظم: اگر چه فیزیک کوانتوم و زیست شناسان سعی دارند بگویند وجود حیات در کره زمین کاملا اتفاقی بوده و هیچ دلیل و فلسفه‌ای پشت زندگی انسان نیست اما هرگز نمی‌توانم باور کنم که خلق انسان بر اساس تصادف و صرفا تنازع بقا بدون جهتی اتفاق افتاده باشد. این قضیه آن قدر محال است که ما دست هایمان را به صورت تصادفی روی کیبورد بکوبیم و نوشته شود: بنی آدم اعضای یک دیگرند که در آفرینش ز یک ‌گوهرند.

۲. برهان صدیقین: هر ممکن الوجودی نیاز به واجب الوجود دارد و امکان ندارد خلقی اتفاق بیفتد بدون این که منتهی به جایی شود. خلقت باید به یک خالق اولیه‌ای متصل باشد و تسلسل هم محال است.

ساده‌تر بگویم که ما به عنوان یک موجود ممکن الوجود که امکان وجود داشتیم و علت وجود بهمان داده شد و الان وجود پیدا کردیم قطعا باید برسیم به جایی که علت ما و علت علت ما و علت علت علت ما به آن جا می‌رسد. یک وجود واجب که وجود داشتن برایش ضروری است و بدون او امکان وجود هیچ ممکن الوجودی امکان ندارد، چون بدون علت اولیه هیچ چیز وجود پیدا نمی‌کرد.

خلقت مثل یک زنجیر است که باید حلقه اول داده شود تا  حلقه دومی وجود پیدا کند و همین طور تا حلقه آخر.

۳. حافظ شدن میرزا کاظم ساروقی: در وقت‌هایی که در صحت و سُقم قرآن شک ‌می‌کردم یاد پیرمرد بیسوادی می‌افتادم که به خاطر اخلاصش یک دفعه حافظ کل قرآن شده بود. کسی که پیش علمای متعدد برده شد و در کشورهای مختلف ازش امتحان گرفتند و ثابت شد حافظ کل قرآن شده و این نشان می‌دهد اگر قرآن بر حق نبود امکان نداشت چنین چیزی اتفاق بیفتد. چرا نباید آن پیرمرد حافظ کل انجیل، تورات یا اوستا می‌شد؟

۴. تجربیات NDE و کتاب ۳ دقیقه در قیامت: مطالعه تجربیات مرگ برای من یکی از یقین آورترین چیزها بود که هرگز دست از دینم نکشم. اگر چه ابتدا در خود همین تجربیات هم شک کردم ولی مواردی بود که نمی‌شد بیخیال‌شان شد. کتاب ۳ دقیقه در قیامت چند جا داشت که ثابت می‌کرد که اطلاعات موجود، تخیلات مغزی فرد از دنیا رفته نبوده، مثلا جاهایی که شهادت دوستانش را پیش بینی کرده بود یا ثواب حسینیه وقف شده پیرمرد بدهکاری که هیچ کس از وقفش خبر نداشت را گرفته بود.

تجربیات پس از مرگ یکی از دلایل مهم بر اثبات روح هم بودند.

۵. امدادهای غیبی در زندگی بزرگان و شهدا و چیزهایی که در زندگی خودم ‌دیده‌ام: این که شهید شفیعی ۱۶ سال جنازه‌اش سالم مانده بود با این که بعثی‌ها روی جنازه‌اش پودر تخریب جنازه ریخته بودند و ۳ ماه او را زیر نور خورشید گذاشته بودند و باز هم پیکرش سالم مانده بود.

این که عارفی یک دفعه بدون آن که چیزی بگویم بپرد و جواب سوالم را بدهد یا که دغدغه ذهنی‌ام را درست کند. و مواردی که به شخصه دیدم که بیانشان نمی‌کنم.

این‌ها همه مواردی بودند که باعث شدند در گیر و دار شبهات هرگز از دینم دست نکشم و با یقین ادامه بدهم..

  • ترومازادۀ فرهنگی