جادوگر شهر اُز ۱۹۳۹ (تمام عوامل فیلم تا جایی که من دیدم خیلی وقت پیش‌ها مُردن)

برا اونایی که داستان رو نمیدونند: دوروتی به دنبال جادوگر شهر اُز، راه آجری زرد رو طی میکنه تا بتونه به خونه‌اش که درگیر گردباد شده برگرده.

توی راه با مترسکی همراه میشه که اون مترسک هم میخواد از جادوگر شهر اُز یک مغز بگیره.

موافقین ۱۴ مخالفین ۰

خاطرات فردوست، ج ۱، ص۲۱۱

موافقین ۱۵ مخالفین ۰

داستان فیلم لو می‌رود


توضیحات پایه:

فیلم فرشته‌ها با هم می‌آیند به کارگردانی حامد محمدی محصول سال ۱۳۹۳ درباره زندگی طلبه‌ای با نام احمد و بازی جواد عزتی است که همسرش سه قلو باردار است و در شرایط بد اقتصادی به سر می‌برد.

سه دختر به دنیا می‌آیند که یکی از آن‌ها مشکلات تنفسی دارد و باید تحت مراقبت باشد. احمد قرار می‌شود در فیلمی نقش همان آخوندی که هست را بازی کند و این بازی کردنش سبب بروز حاشیه‌هایی در حوزه و خانواده‌اش می‌شود.

احمد در کنار کلاس‌های حوزه، برقکاری ساختمان می‌کند، در خانه‌ اجاره‌ای می‌نشیند که یک پیرمرد ترک صاحب خانه است و در میانه فیلم به حج عمره می‌رود و هر روز از احمد می‌پرسد که آشنایی در فلان اداره ندارد.


مقدمه:

این که زنی بخواهد از شوهر طلبه‌اش به خاطر بازی در یک فیلم جدا شود واقعیتی است که وجود دارد و در آدم‌های به شدت سنتی و متحجر امکان بروزش هست. همان طور که چند سال پیش یک خانم مشهدی تفکیکی از طلبه‌ای به خاطر آن که فلسفه می‌خواند جدا شد!

الحمدلله سمت و سوی حوزه طوری است که علاوه بر آن که سخت گیری‌های قبلی درباره ورود طلاب به عرصه هنر و فلسفه ندارد بلکه تشویق می‌کند.

زمانی ظرف آبی که پسر امام خمینی از آن در فیضیه آب خورده بود را می‌بردند و در بیابان خاک می‌کردند چون معتقد بودند کسی که پدرش فلسفه درس می‌دهد دهانش نجس است و به خاک مال هم رضایت نمی‌دادند!

مدرسه اسلامی هنر از جمله کارهای خوب حوزه است که همین تابستان دوره‌های خوبی از جمله فلسفه هنر و فیلمنامه نویسی و داستان نویسی دارد.

(همین الان میتونید سرچ کنید شما هم ثبت نام کنید)

اما قبل‌ترها حوزه به این موارد بسیار گیر می‌داد و مثلا یک نقاشی از صورت زن کافی بود که باعث شود طلبه بازخواست شود.(این قضیه واقعا اتفاق افتاده)


نکات مثبت فیلم:

۱. نمایش زندگی یک طلبه به عنوان یک آدم از جامعه

گاهی تا می‌گوییم طلبه تصور می‌کنیم با موجودی غیر زمینی سر و کار داریم که وصله ناجور به مردم است.

اما حقیقتا طلبه یک آدم است که آمده به جایی به نام حوزه که در حال حاضر تفاوت آن چنانی با دانشگاه ندارد الا در سبک آموزش و لباس مخصوص. 

طلبه‌های بسیاری هستند که با مشکلات مالی متعددی سر و کار دارند و بر خلاف هجمه‌ای که علیه سازمان روحانیت است ضعیف‌ترین قشر مردم همین طلاب هستند. شهریه‌ای که طلاب متاهل تا ۶ سال اول می‌گیرند چیزی در حدود ۳۰۰ تومان است.

دیگر خودتان حساب کنید...


۲. نشان دادن اخلاق و زی طلبگی

اگر چه احمد مشکلات مالی متعددی دارد اما از عزت نفس بالایی نیز برخوردار است. نمی‌نالد، غر نمی‌زند، تلاش می‌کند تا پیش برود و وظیفه‌اش را انجام دهد. بد اخلاقی نمی‌کند، مگر جایی که مجبور شود. متواضع است و توکل می‌کند.


۳. ورود طلبه‌ها به عرصه رسانه

احمد به عنوان یک طلبه اگر چه از فیلم و سینما چیزی نمی‌داند، اگر چه به خاطر مشکلات مالی است اما باز فیلم دارد تصویر یک طلبه را نشان می‌دهد که وارد عرصه بازیگری و فیلمسازی شده و چیزی است که امروزه به شدت به آن نیاز داریم که افرادی متدین عالمانه و عاقلانه وارد عرصه‌های هنری شوند، مخصوصا طلبه‌های انقلابی.


۴.نشان دادن سختی‌های طلبگی و هجمه‌ها

خیلی سخت است که هم مشکلات مالی داشته باشی و هم از خیلی‌ها فحش بخوری. این فیلم خوب نشان داد که طلبه‌ای که به هیچ جا متصل نیست و نه پولی می‌گیرد و نه در ارگانی کار می‌کند باز هم افرادی هستند که اذیت‌شان کنند. مثل صحنه‌ای که موتوری وحشیانه به سمت خودش و خانمش ‌می‌آید.

آن قدر آدم مخلص و بی ریا دارد در این سازمان روحانیت کار می‌کند و خون دل می‌خورد که بی انصافی است اگر دو نفر مثل قاضی منصوری ملعون یا احمد مازنی بی غیرت که با موگرینی عکس گرفت یا همین چندتایی که توی چشم هستند مثل ریش خاکستری معروف که وعده ۱۰۰ روزه می‌دهد و بعد یادش می‌رود و صبح جمعه می‌فهمد چه خبر است، بی انصافی است به خاطر چند آدم فاسد که لباس ما را دزدیده‌اند همه را یک کاسه کنیم.


نواقص فیلم:

من دست آقای حامد محمدی را هم میبوسم، این موارد انتقادهایی است که به فیلم دارم که شاید اگر نبود اثر بهتری داشتیم:


۱.وقتی نصفه شب نرگس دختر نوزاد از حال می‌رود و احمد و زنش سریع او را به بیمارستان می‌رسانند و در خیابان‌های خلوت می‌دوند، که واقعا سکانس تکان دهنده‌ای است دو بچه دیگر در خانه تنها می‌مانند. نمی‌شود بچه نوزاد را تنها گذاشت و این یک نقص خیلی بزرگ بود.


۲.بخشی که احمد با سپه شور روحانی درگیر می‌شود حالا یا نسخه‌ای که من دیدم ناقص بود یا که اصلا نفهمیدم چه شد که به آن جا رسید. نقش مخبر داشته که مسئول مدرسه بازخواستش کرده بوده یا که چیز نامربوطی گفته که قابل فهم نبود و اگر هم بود نیاز به شرح و بسط بیشتری داشت. کنش بازیگر افتضاح بود و ضعیف طوری که حس کردم لحظاتی وارد ژانر گنگستری شدم!


۳. ما فقط یک صحنه از بزرگ‌تر شدن سه قلو‌ها می‌بینیم. پرداخت و سیر رسیدن به این نقطه ضعیف بوده، انگار که سازنده میخواسته ۱۰ دقیقه‌ای سر و ته فیلم را در بیاورد، برخوردش با سپه شور و بعدش بزرگ‌تر شدن سه قلوها وصله ناجور فیلم بود.


۴.فضا سازی فیلم‌ می‌توانست طور دیگری باشد. نمی‌دانم چه اجباری است که طلبه‌ها این طوری در فیلم‌ها تصویر می‌شوند که یک شخصیت بچه مثبت گوگولی هستند که کلا از محصولات دنیای مدرن پرت هستد و در دخمه‌ها و خونه‌های قدیمی زندگی می‌کنند و مثل گداها زندگی خود را می‌گذرانند.

اگر هم خواستند مدرن تصویر شوند می‌شوند فیلم مزخرف و حال به هم زن و غیر واقعی پارادایس که آشغال به تمام معنا بود و اصلا ارزش نقد ندارد.

مشکل اصلی ما در حوزه این است که گوشی تلفن را از دست طلاب تازه ورود بگیریم و از اعتیادشان به فضای مجازی کم کنیم، مشکل این است سر کلاس گوشی نیاورند و باهاش کار نکنند، در حالی که تصویری که ما از طلاب می‌بینیم همیشه آدم‌های سنتی پرت از جامعه هستند. 

البته همراه دنیای جدید بودن به این معنا نیست که از عقاید خودمان کوتاه بیاییم و مثل آقامیری با حذف جهنم! بخواهیم کسی را جذب کنیم یا با زن مشکل داری همخوانی کنیم.

طلبه فیلم بیش از حد بچه مثبت است، وسط فیلم برداری یکهو سوار ماشین دختر همسایه می‌شود برای این که مثلا رویش نمی‌شود که نه بگوید یا که می‌ترسد بگوید دارد در فیلم بازی می‌کند. 

طلبه چیزی نیست که واقعا فیلم‌ها در تصورات ما ساخته‌اند. طلبه یک آدم سر به زیر نیست که ریش فابریک داشته باشد و صرفا در اندرونی در حال قرائت قرآن باشد.

طلبه طراز لازم باشد زبان خارجه یاد می‌گیرد، لازم باشد فیزیک می‌خواند، لازم باشد فیلم سینمایی خارجی می‌بیند، لازم باشد رمان خارجی می‌خواند و در کنار تمام عرصه‌هایی که وارد می‌شود و خبر نداریم، شب‌ها در نماز شب اشک می‌ریزد که روزها فریاد بزند بر سر کجی‌های جامعه. این طلبه است نه آدم‌های امل خشک مقدسی که بهمان نشان داده‌اند

خیلی ممنون که مطالعه کردید.

موافقین ۲۰ مخالفین ۰

امروز ۴ قسمت از سریال معمای شاه را دیدم. بر خودم لازم دانستم که همراه خاطرات فردوست این سریال را هم ببینم اما بعد از چند قسمت پشیمان شدم.

این سریال برای اکثریت جامعه ساخته شده. برای افرادی که اطلاع کمی از تاریخ دارند و در همین حد بسنده کرده که مثلا ما بدانیم رضا شاه دست نشانده انگلیسی‌ها بوده.

همیشه علی اصغر سر کلاس‌ها تا می‌خواست از قیام توابین حرف بزند بچه‌ها می‌پریدند صحبت می‌کردند و علی اصغر هم می‌گفت: فیلم و سریال منبع تاریخی نیست، فقط نشستید مختار نامه دیدید حالا می‌خوایید درباره توابین حرف بزنید.

معمای شاه از نظر من یک فیلم شعاری است که خیلی خلاصه و سریع تاریخ را روایت می‌کند.

ویلیام فیلیپس گفته بود که در ژانر تاریخی تمام تاریخ روایت نمی‌شود و برای جذابیت اثر، مولف چیزهایی غیر واقعی که صرفا نشات گرفته از تخیلش است را وارد می‌کند.

در سریال معمای شاه هم ما خانواده غیر واقعی دکتر وزیری را داریم و داستان ملودرام پسر دکتر وزیری. 

اصلا اگر اطلاعات تاریخی بیش از حد شود دیگر از ژانر تاریخی خارج می‌شود و وارد حوزه سینمای مستند می‌شود.

سریال چرنوبیل چنین نقصی داشت و بیش از حد اطلاعات علمی درباره انرژی هسته‌ای می‌داد که وارد حوزه مستند می‌شد.

مستند علمی دیدن هم کار هر کسی نیست و مخاطب خاص خود را دارد.

کارگردان سریال معمای شاه مخاطب شناسی را درک کرده و فیلمی ساخته که واقعا به درد جامعه بخورد، پیرمردها بنشینند پایش و لذت ببرند و برای برخی دیگر آن قدر آموزنده باشد که بروند در اتاقشان و در را ببندند و کتابی بخوانند.

موافقین ۱۰ مخالفین ۰

این چند روز مشغول مطالعه کتاب مهم خاطرات فردوست هستم. حسین فردوست رفیق شفیق محمد رضا شاه بوده که از بچگی با شاه پهلوی بزرگ می‌شود، موسس گارد جاویدان است و مبنای سازمان اطلاعاتی ایران را این شخص می‌ریزد.
ویکی پدیا درباره سوابق فردوست می‌نویسد:
حسین فردوست ارتشبد نیروی زمینی شاهنشاهی ایران، رئیس دفتر ویژهٔ اطلاعات از ابتدای تأسیس در ۱۳۳۸، قائم‌مقام ساواک طی سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۲، رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی از ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۷ و یکی از برجسته‌ترین و مؤثرترین چهره‌های سیاسی ـ اطلاعاتی دوران حکومت پهلوی و همدرس و دوست صمیمی دوران کودکی و نوجوانی محمدرضا پهلوی بود.

عرصه‌های زیادی است که روی زمین مانده، یکی از این عرصه‌ها تبیین کامل و درست تاریخ معاصر به مردم است. منصفانه رضا شاه و محمد رضا را به مردم نشان دهیم و بگوییم چرا انقلاب کردیم.
مقایسه‌ای بین این نظام با نظام قبلی بکنیم و نقد بزنیم.
چرا ارتش پر هزینه و مجهز رضا خان به راحتی از متفقین شکست خورد و رضا خان به جزیره موریس تبعید شد و از ترس جانش فرار کرد و چرا ما در هشت سال دفاع مقدس با کمترین امکانات در مقابل کل جهان به پیروزی رسیدیم؟
دلیل این که سر مطالعات تاریخی آمدم کلیپی بود که از دادگاه هویدای نخست وزیر در اینستا دیدم و چه قدر این بهائی خائن را بزرگ کرده بودند و می‌دانستم چیزی که می‌گویند  واقعیت ندارد ولی هیچ اسم و مدرکی و سوادی نداشتم که جواب دهم و احساس درماندگی کردم.

تاریخ را جدی بگیریم و همان طور که استاد بزرگوار زد در ذوق ما من هم بزنم در ذوق‌تان که پا شوید این مسخره بازی‌هایتان را در شبکه‌های اجتماعی تمام کنید، از کپی کردن دست بکشید، جریان‌های ضد اسلامی را بشناسید و عالمانه مقابله کنید.

سلطنت طلب‌ها، حجاب و مسائل جنسی و خانواده، آتئیست‌ها، فمنیست‌ها، اصلاحات و لیبرال‌ها، با این‌ها باید مقابله بشه.
(به استاد گفتم سینما را از کجا شروع کنم؟ گفت برو بچه بشین تفسیر قرآن بخون :/ )

موافقین ۱۱ مخالفین ۰

به تصویر کشیدن یک صحنه تجاوز هرگز مانع از انجام تجاوز نخواهد شد.

این تصویر هرگز باعث فرهنگ سازی کاهش تجاوز نخواهد شد.

این صحنه فقط حال تک تک مان را به هم خواهد ریخت.

خیلی چیزها واقعیت جامعه هستند. اما هر چیزی را نباید به تصویر کشید. آیا صرفا به تصویر کشیدن فقر و بدبختی یک جوان نخبه درستکار عاشق دردی دوا می‌کند؟

من جز غم و ناراحتی عمیقی که بعد از فیلم عصبانی نیستم پیدا کردم چیز دیگری نفهمیدم. من فقط از نظام و وضعیت کشورم متنفر شدم.

من اگر جای کارگردان بودم تمام راه‌ها را به روی نوید نمی‌بستم. حداقل یک راه جلویش می‌گذاشتم. این قدر همه چیز را سیاه و یک طرفه نمی‌دیدم.

می‌رفتم، ۱۰۰ جوان را پیدا می‌کردم، برگه جلویشان می‌گذاشتم و آمار می‌گرفتم چند درصد فقیرند؟ چند درصد بیکار هستند؟ چند نفر با وجود این که در دانشگاه‌های مهم دولتی درس می‌خوانند احساس بدبختی می‌کنند؟ خرج ماهیانه‌شان چه قدر است؟ چه قدر درآمد دارند؟ چند نفر شکست عشقی خورده‌اند؟ چند نفر صرفا به خاطر مشکلات اقتصادی ازدواج نمی‌کنند؟

واقعا وضعیت چیزی نیست که این فیلم و امثال آن می‌خواهند نشان دهند. گرانی هست ولی این قدر همه چیز درب و داغان و وخیم نیست.

همه دلال و آشغال و کثیف و دزد نیستند. این چه دنیایی است که کارگردان برای ما ترسیم می‌کند؟ جهانی که من تا الان در آن زندگی کرده‌ام خیلی فرق می‌کند.

راه برای کار کردن بسته نیست، نوید اگر حداقل یک بار مجله نیازمندی‌ها را نگاه می‌کرد می‌توانست یک کار هر چند کارگری پیدا کند.

یک موتوری ساده الان می‌تواند روزی بالای ۱۰۰ تومان از اسنپ در بیاورد.

من اگر جای کارگردان بودم زندگی یک جوان ایرانی را به تصویر می‌کشیدم که با کمترین امکانات به بهترین موفقیت‌ها رسیده. یک جوان کارآفرین را نشان می‌دادم که بعد از دیدن فیلم همه باهاش حس خوبی پیدا کنند و انگیزه بگیرند برای زندگی کردن. نه که با این حجم از خود تحقیری باقی مانده امید مردم را هم بمکم.

چه کسی گفته به تصویر کشیدن فقر و بدبختی و نا امیدی باعث تغییر نرخ ارز یا به خود آمدن مسئولین یا افزایش تولید و GDP می‌شود؟

برادر من، کارگردان عزیز، مردم دارند فیلم سراسر بدبختی تو را می‌بینند و آن دزد و دلال هم اگر ببیند ککش نمی‌گزد. تو هم این مطلب را نخواهی خواند، تو و امثال تو هم بخوانند کک‌شان نمی‌گزد.

موافقین ۱۳ مخالفین ۰

گفتم یعنی واقعا اخراج دیگه؟ آقای جعفری گفت: آره. گفت پرونده‌ات رو بگیر برو. از روی صندلی اداری بلند شد، آمد بیرون از دفتر و به بافرانی گفت: پرونده انبارداران رو بهش بده بره.

پر رو گفتم: یعنی هیچ راهی نیست؟ من عذر میخوام واقعا. گفت: نه، اخراج. گفتم: خب باشه و دستم را دراز کردم که باهاش دست بدم.

بعدش هم با خود بافرانی دست دادم. گفت: جواد این چه کاری بود تو کردی. گفتم: واقعا  دیگه حوصله کلاس نداشتم.

آمدم سمت دفتر معاونت: با آقای صالح زاده و کامرانی هم دست دادم. گفتم حلال کنید. صالح زاده گفت کجا: گفتم: اخراج شدم.

دیگر چیزی نگفتم. سریع از در دفتر آمدم بیرون. پله‌های سنگی را را به یک یک پایین آمدم و به سمت خانه آمدم.

خوشحال بودم که بالاخره از شر مدرسه راحت شدم و حالا هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم. می‌توانم وقتم را هر طور عشقم می‌کشد استفاده کنم.

***

پای کامیپوتر بودم و داشتم می‌نوشتم. تلفنم زنگ خورد، پدرم بود. گوشی را برداشتم. گفتم: الو، سلام.

صدای یخ زده‌ای جواب داد: سلام، من مدرسه هستم. آقای جعفری گفته از مدرسه فرار کردی.

جا خوردم. این قدر سریع زنگ زده بودند پدرم. صدای پشت خط ادامه داد: من الآن مدرسه‌م، سریع پا میشی میای.

حسابی جوش آوردم: گفتم برا چی بلند شدی رفتی اونجا؟ گفت: من حالا این جا هستم، پا میشی میای. گفتم: نه، نمیام. گفت: چرا فرار کردی؟ گفتم: حوصله کلاس شیمی رو نداشتم. خسته بودم. گفت: همین الان پا میشی میای، تمام.

کامپیوتر را خاموش کردم. با مشت کوبیدم روی میز. لباس مدرسه سبز رنگ را دوباره پوشیدم و راه مدرسه لعنتی را در پیش گرفتم. دو تا تاکسی پشت سر هم گرفتم تا برسم. وارد حیاط مدرسه شدم. زنگ آخر بود. محوطه خلوت بود و بچه‌ها همه سر کلاس بودند. پدرم جلوی آقای جعفری مدیر مدرسه نشسته بود. 

حسابی کفری بود. گفت: من صحبت کردم. میگن اجازه نمیدن ادامه بدی. من دیگه کاری ندارم. بر میگردم سر کار. خودت صحبت کن.

آقای جعفری گفت: ختم کلام، اخراج.

پدرم بلند شد، با غیظ نگاهم کرد و از مدرسه بیرون رفت. می‌خواستم حداقل سه نفر من جمله خودم را در آن لحظه بکشم. خودم را به سختی مهار کرده بودم به اقای جعفری گفتم: یعنی واقعا اخراج دیگه؟

***

آقای کامرانی پشت میکروفون اعلام کرد: کلاس بعدی مدرسه برقراره و کسی حق خروج از مدرسه رو نداره. دانش آموزها کیف‌هاشون رو بزارند سر کلاس.

بچه‌هایی که همه یورش برده بودند بیرون، برگشتند داخل. من ماندم و علی و علیرضا. من رئیس شورای مدرسه بودم و مدیر کتابخانه. از بس مسئولیت در مدرسه داشتم که بچه‌ها رئیس صدایم می‌کردند. رئیس آمد. رئیس رفت. این بار هم رئیس میخواست فرار کند.

در مدرسه را بسته بودند. من و علی و علیرضا کیف به دست کنار دیوار منتظر مانده بودیم.

علی می‌گفت: بیخیال بابا، بیا برگردیم کلاس. علیرضا اما برعکس، حسابی پای کار بود. در همین حین یکی از معلم‌ها می‌خواست از در بیرون برود. سوار سمند سفید رنگش بود. معلم عربی‌مان بود.

برای رد شدن ماشین دربان مدرسه در را باز کرد. سه تایی زودتر از سمند سفید بیرون زدیم و با تمام سرعت ‌دویدیم. صدای داد کامرانی را می‌شنیدم که می‌گفت برگردید. چندتایی از بچه‌های پاچه خوار هم دنبالمان چند قدمی دویدند. می‌خندیدیم و نفس نفس می‌زدیم. من کیف کولی داشتم و علی و علیرضا کیف دستی. جلوتر از من افتاده بودند و پاهایشان انگار به اطراف پرتاب می‌شد.

جالب این بود که بهترین بچه‌های فرهنگی مدرسه بودیم. علی قاری قرآن بود. صدایش محشر بود. از آن صداهای بم فراموش نشدنی. حتی ماه رمضان‌ها در حرم می‌خواند. علیرضا هم هر روز بعد اذان ظهر حلقه قرآنی را اداره می‌کرد. ولی آن روز طوری بود که سه تایی بدجور احساس خفگی می‌کردیم.

رسیدیم سر خیابان و سریع یک ماشین دربست گرفتیم. داخل تاکسی هنوز نفس نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. من زودتر از همه پیاده شدم. با بچه‌ها دست دادم و خداحافظی کردم. مسیر دوم را پیاده رفتم و بهترین لحظات زندگی‌ام را تا خانه ‌گذراندم. سریع کلید انداختم و مستقیم رفتم اتاقم. نشستم پای کامیپوتر و نوشتم: ۲۷ اسفند ۹۴ بچه‌ها باورتان می‌شود که از مدرسه فرار کردم؟ در همین لحظه گوشی‌ام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود: پدر

موافقین ۱۸ مخالفین ۰

ای انسان این همه در تکنیک پیش رفته‌ای. این قدر در تسخیر طبیعت قدرتمند شده‌ای.

ای انسان توانمند دانای مدرن، این همه اپلیکیشن طراحی کرده‌ای، این همه موزیک‌های محشر نواخته‌ای، این همه فیلم های هنری ساخته‌ای.

هیچ کس منکرش نیست، ولی ای انسان می‌توانی کمی به من آرامش دهی؟ میتوانی به من دلیلی برای زندگی کردن ببخشی؟ راهی برای زیستن؟

ای انسان خودت چه میکنی؟ در چه حالی؟ فکر نمیکنی به همان مقدار که جهان را به دست آوردی خودت را از دست داده‌ای؟

این همه غم

تنهایی

و خستگی 

حاصل چیست؟

این جامعه بیمار پریشان، این تن‌های رنجور، شلوغی بیمارستان‌ها و مطب‌ها برای چیست؟

هر چیزی را ساختی جز خودت

هر قله‌ای را فتح کرده‌‌ای جز سرت

هر ستاره‌ای را در فضا دیده‌ای اما در دیدن احساسات خودت ناتوانی

من نمیدانم

این چه گندی بود

که به زندگی ما زدی

بیا این گوشی

این لپ تاب

هندزفری

کامیپوتر هم ببر

چراغ ها را هم ببر

سیم ها را هم از دیوار بکن و ببر

گیتار را هم راستی

حتما ببر

ببر و با خواننده‌اش یک جا خاک کن

نخواستیم

این آرامش‌های قلابی

و این حس های موقت

بد جوری اعصابم را خراب کرده

دیگر کارا نیست

حس و حال مدرنیته نیست جز کولرش

والا به خدا خسته شدیم

این مردم قبل از فهمیدن مقام پدر گفتند بابا

و قبل از یادگرفتن فرهنگ تلفن های همراه، در گهواره اکانت اینستاگرام ساختند

ای انسان

چاه نفت ها را پر کن

بیا بساط بانکت را جمع کن

اسکناس ها را بگیر

درهم و دینار بده

اقلا نان همیشه یک درهم میماند

نه که پارسال ۱۰۰۰ باشد و امسال ۱۵۰۰

اگر چاه نفت را نبستی

کمی نفت بیاور

کارگرها منتظرند

بریز رویشان خودشان را آتش بزنند

روی آتش شان کتری بگذار

زشت است مسئولین چای میخواهند

میخواهند بازگشایی کنند باز هم

زخم بخیه خورده ما را

موافقین ۹ مخالفین ۱