سکوت

مرغ سحر ناله کن

آبلوموف

شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۳ ب.ظ

علی اصغر، علی اصغر پاشو ۱۰ دقیقه تا قضا شدن نماز مونده.

حس می‌کنم بدنم یخ زده. سید امیر بالا سرم نشسته و دستش را روی سینه‌ام گذاشته و تکانم میدهد.

علی اصغر پاشو بابا، دوباره نگیری بخوابی.

پتو را کنار می‌اندازم بلند می‌شوم و می‌نشینم. در حجره را که حسین باز می‌کند هوای سرد به صورتمان چک می‌زند.

آسمان روشن است و فقط خورشید را کم دارد. از جایم بلند می‌شوم و به سید می‌گویم: ممنون که بیدارم کردی.

سید عبای مشکی‌اش را می‌اندازد روی دوشش و می‌رود برای مباحثه در مَدرَس.

به زور خودم را می‌کشم سمت روشویی و شیر آب گرم را باز می‌کنم و منتظر می‌ایستم تا آب گرم شود. اذکار وضو روی دیوار زده‌اند.

آب می‌ریزم روی صورتم و تند تند دست می‌کشم. جنگی وضو می‌گیرم و در حجره در حالی که دندان‌هایم از سرما به هم ‌می‌خورد نمازم را می‌خوانم.

نفهمیدم چه شد، چه خواندم، چی بود. حجره خالی است و بچه‌ها همه رفته‌اند سر مباحثه. کاپشنم را از روی چوب لباسی بر می‌دارم، می‌اندازم روی دوشم و کتاب بدایه را از توی قفسه بر می‌دارم و از حجره بیرون می‌زنم.

در حیاط بخش‌هایی که زیر سقف نیست از برف سفید شده. در مَدرس را باز می‌کنم، مهدی و علیرضا کنار بخاری نشسته‌اند و بحث می‌کنند.

مهدی تا صدای در را می‌شنود نگاهم می‌کند و می‌گوید: به به، شما کجا؟ این جا کجا؟ می‌گفتی ما خدمت می‌رسیدیم!

با شرمندگی می‌روم و روی صندلی کناری‌شان می‌نشینم. با بچه‌ها همراه می‌شوم. 

علیرضا زیرچشمی نگاهم می‌کند و درس دیروز را توضیح می‌دهد. دستم را می‌گذارم زیر چانه و گوش می‌کنم.

از خواب می‌پرم، روی صندلی خوابم برده. بچه‌ها رفته‌اند و من کناری بخاری روی صندلی نشسته‌ام.

ده دقیقه به کلاس مانده. امروز بدجور خسته‌ام. احتمالا به خاطر شام دیشب باشد.

ساعت هفت کلاس صرف داریم. بچه‌ها کم کم می‌آیند کلاس. علیرضا از در که تو می‌آید می‌گوید:

علی اصغر جان، بی شوخی بهت میگم اگر بخوای این طور ادامه بدی شرمنده‌ات می‌شیم و باید دنبال گروه مباحثه باشی.

سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و با لبخند خشکی می‌گویم: درستش می‌کنم ان شاء الله. گوشه کلاس کِز می‌کنم و چرت می‌زنم. صبح علی الطلوع کسی حوصله حرف زدن ندارد الا این طلبه‌های پر حرف!

سر کلاس همه روی صندلی‌ها جا می‌گیرند تا استاد بیاید. ۲۰ دقیقه می‌گذرد و از استاد خبری نیست. طبق قاعده نانوشته حوزه همه بلند می‌شوند و می‌روند.

خدا را شکر می‌کنم!  یک ساعت و نیم راحت میتوانم بخوابم. می‌روم در حجره. بقیه هم حجره‌ای ها سر کلاسند. بالش را بر می‌دارم، می‌روم جلوی بخاری و طاق باز میفتم روی زمین، وقت یک خواب راحت زمستانی است. :))

  • جواد انبارداران

نظرات (۶)

  • رفیقِ نیمه راه
  • اسمت علی اصغره!؟ ^_^
    قشنگ توصیف کرده بودی :)
    پاسخ:
    به نظر من که چیز جالبی نبود
  • آقای مهربان
  • سلام
    انگار خودمو توصیف کرده بودی :)
    دلنشین بود و سرعت روندش عالی

    فقط کلمه ی "چک" یکم تو ذوقم زد
    پاسخ:
    سلام
    کل داستان تو ذوق بود کلا
  • میرزا مهدی
  • گارفیلد رو یادته؟ گربه ی چاق و خپلِ قهوه ای که خیلی هم دوست داشتنی بود.
    علی اصغر هنوز بازنشست نشده، تن‌پروریِ اشراف‌زاده های قرن نوزده روسیه رو به خودش نسبت داده در حالی که خبر نداره، معتاد شده...
    یه جایی یه جوری یه چیزی به مشامش خورده که.. :))) شنیده بودماD: باورم نمیشد....
    متاسفانه روحیه تنبلی و کرختی همچین با طبع و سرشت بعضیا، مخصوصا آدمای روشنفکر و فرهیخته، عجین شده‌است که انقلاب هم نتوانسته آن را ریشه‌کن کند.
    به قول مازندرانیا: علی اصخَرِ دور بَگِردَم...
    پاسخ:
    دعایی هم داریم در همین رابطه: اعوذ به الله من الکسل و الفشل
    آبلوموف رو من خودم ۲۰ صفحه بیشتر نتونستم بخونم، حال نمیداد وقتی چند صفحه نویسنده نشسته و داره اشیای اتاق رو که تازه نمیدونم خیلی هاش چی هستند رو توصیف میکنه
  • میرزا مهدی
  • :))))
    خود نویسنده هم دچار آبلوموفیسم بوده دیگه.... متوجه نشدی؟:)))))
    پاسخ:
    از کوزه همان برون تراود که در اوست :))
  • عـلیـرضـ ـا
  • سلام سید
    توصیفت واقعاً زنده بود و تصویرپردازیِ عالی بود.
    امّا معنا و هدف داستان رو نفهمیدم.
    پاسخ:
    داستان الان بی پیامه
    و داره حوزه رو توصیف میکنه
    یعنی یک نقص داره که مضمون داستان و پیام داستان و خوب شروع کردن و خوب تموم کردن نداره :/
    فکر میکردم حوزه پر از طلبه های پرشورو انقلابیه:)))
    پس اونجام ازین خبرا هس:)
    پاسخ:
    حوزه یک نمونه کوچیک از جامعه است
    زیاد فرقی نمیکنه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.