سکوت

مرغ سحر ناله کن

کمدی غیر الهی!

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ب.ظ

دیشب در خواب دیدم که دوره فلسفه شرکت کرده‌ام. اساتید یک به یک آمدند، ۴ استاد شدند ولی از شاگردان کسی نبود الا من.

سروش بود و ملکیان و ابوالقاسم فنایی و یکی دیگر که اسمش سعید بود که احتمالا فیلسوف معروفی نبوده و نتوانسته اسم و رسمی سر هم کند و در فقر و گمنامی مُرده!

از ملکیان هم که ریش‌ و سیبیلش حسابی مشکی بودند پرسیدم: چرا شما این قدر یک دفعه جوان شدید استاد؟

گفت: عزیزم در عالم رویا که تعارف نداریم، عشق‌مان کشید جوان ظاهر شویم.

سروش پرسید: پس بقیه شاگردها کجان؟ گفتم استاد نمی‌دانم چرا نیستند ولی حقیقتش این منم که برایتان می‌مانم.

این را که گفتم عمامه به سری وارد شد و گفت: خاک بر سرت اگر تو بخواهی ارثیه سروش باشی.

بعد رو کرد به سروش و گفت: مرتیکه پوپر پرست پوپری پوره سیب زمینی.

سروش هم لبخندی زد و گفت: ملا! از کهک چه خبر؟ می‌گویند دیگر کولر آبی جواب نیست.

مرد معمم که آرام شده بود گفت: هِی ، بد جور گرم است ولی هر چه گرما بیشتر فالوده هم دلچسب‌تر.

بعد رو کرد و به من گفت: جوجه طلبه قمی، خبر بهم رسیده دیشب دو تا فالوده پشت هم زده‌ای که الان به این روز افتاده‌ای، خوب شد سیگار و قهوه پشت هم نزدی که الان روزگارت با روشنفکران فرانسوی بود.

بعد رو به جمع کرد و گفت: جمع کنید برویم اتاق سمت چپی که حسابی همه چیز به هم ریخته.

ملکیان و سروش بلند شدند بیایند، سعید و فنایی گفتند حسش نیست و همان جا می‌مانند، فنایی سمعک روی گوشش را تنظیم کرد و به سعید گفت: فلاسک چای را بیاور، روی طاقچه است.

سعید گفت از کجا معلوم اصلا فلاسکی باشد یا نباشد؟ 

فنایی گفت: وقتی آب جوش ریختم روی کله‌ت می‌فهمی عاقبت شکاکیت سوختن است.

منم همراه شدم باهاشان. از داخل اتاق حسابی سر وصدا بیرون می‌آمد. بعد از آقایان وارد شدم.

یک نفر دائم از این طرف اتاق می‌رفت به آن طرف و بر می‌گشت. هی راه می‌رفت، از ملکیان پرسیدم قضیه چیست چرا این آقا هی راه می‌رود؟

گفت: کار نداشته باش، این مدلش همین است، مشائی است.

از آن طرف یک آدم نسبتا چاقی هی حرف ‌می‌زد و می‌گفت: هان چی‌ شد؟ حرفی برای گفتن نداری؟ حالا هی راه برو. وقتی حرف می‌زد صدایش می‌لرزید و رگ گردنش بر افروخته بود.

معمم دیگری که لاغر هم بود و حسابی چالاک آمد جلو و گفت: آخر تو که هی آمپر می‌چسبانی تو را چه به جمع فیلسوفان؟ هنوز این قدر صبر نداری که استاد ما جوابت را بدهد؟ تو اگر این قدر حس و احساسات را دوست داشتی می‌رفتی همین اتاق بغل کنار داوینچی می‌نشستی و نقاشی می‌کشیدی ولی به گمانم نمی‌توانستی بعدش راحت راه بروی.

مرد چاق انگلیسی عصبی‌تر شد و گفت: این آمپر که می‌گویند آن آمپر نیست دلبندم. ما که با سوالات‌مان معلم اول و ثانی‌تان را در هم پیچیده‌ایم.

شیخ جواب داد: ببخشید که در آن سالی که ما زنده بودیم  کتاب‌های تاپ ناچ و اینتر چنج در کتابخانه‌های سلجوقی پیدا نمی‌شد تا معنای لغت آمپر را بدانیم. آن زمان که ما دانشمند بودیم شما داشتید در جنگ‌هایتان شکم هم دیگه رو پاره پوره می‌کردید.

مرد همچنان راه می‌رفت و فکر می‌کرد، آخر سر ایستاد و گفت: این پاسخ در حد توان من نیست، آن وقت که ما بودیم دعوا داشتیم با سوفسطائیان، حس و پوزیتویسم و این چیزها مطرح نبود. ولی شما را ارجاع می‌دهم به همین ملای شیرازی که این جا ایستاده.

ملا رفت جلو و گفت: آقایان فعلا شرمنده همه‌تان هستم. این محیطی که ما در آن بازسازی شده‌ایم در مغز همین بچه‌ای است که این جا ایستاده و ایشان هنوز نه کتاب جمهور افلاطون را خوانده و نه شفا و نه اسفار، لذا اطلاعات کافی برای رد شبهه تجربه گرایی دیوید هیوم در مغزش پیدا نمی‌شود.

این را که گفت همه یک جا هیین کشیدند و به سمتم حمله کردند.

فقط یک نفر پرید جلو و کمکم کرد و از بین جمعیت بیرونم کشید. از اتاق بیرون آمدم و در راهرو ایستادم. خسته و شکسته همان آقایی که کت و شلوار داشت و کچل بود بیرون و آمد و روبرویم ایستاد و گفت: این از ویتگنشتاین همجنسباز و آن از نیچه دیوانه و سفلیسی، آن از مارکس و رفیقش انگلس که با حرف‌هایشان نصف دنیا را بدبخت کردند و این هم غرب که با حرف‌های همین هیوم و جان لاک در گل گیر کرده، اگر قبلش پیش خودم می‌آمدی بهت می‌گفتم که "فیلسوفان پفیوزان تاریخ‌اند".

بعد یک کتابی از کیفش در آورد و جلویم گرفت: بیا این بهترین کتاب من است، اگر چه از فلسفه هیچی سرت نمی‌شود ولی استعداد قلمت بدک نیست،  دین را اول خوب یاد بگیر و بعد پا در وادی فلسفه بزار.

زد پشت کمرم و گفت یاعلی!

دستی پشت کمرم میخورد.

علی، علی، علی!

پاشو بابا، پاشو بریم سر صحنه دیر شد. مرد قد بلند بود با پوست سفید و موهای بلوند. 

گفت: علی، پاشو بریم سر صحنه این طوری کنی نمیشه‌ها. بلند شدم نشستم. نگاهم می‌کرد، باور نمی‌کردم بالاخره دارم از نزدیک می‌بینمش.

گفتم: علی کیه زبون بسته؟ من جوادم.

یکهو یکی با چوب زد پشت سرش و افتاد زمین.

مرد کچل ریش پشمکی گفت: این ابله پست مدرن جوری گند زده به ایده آلیسم ما که هر جا می‌روم بهم می‌گویند راست است فیلم اینسپشن همان ایده آلیسم است؟ من هم دو ساعت باید برایشان عالم مثل و غار را توضیح بدم و بگویم والله نه.

گفتم: بابا، من می‌دونستم با هنرمندها میانه خوبی نداری، ولی نه این که بزنی ناکارشون کنی.

اخم‌هایش رفت تو هم و گفت: نکنه خودتم از همین سینه فیل‌های تینجیر هستی؟ من امثال تو رو از در شهرم هم راه نمی‌دم.

گفتم: حالا شهرتو کی داده کی گرفته؟

آمد جلو و یکی هم با چوبش زد تو گیج گاه من. افتادم روی زمین.

از خواب پریدم. دو تا زدم توی صورتم که مطمئن باشم خواب نیستم. هوا تاریک بود و بچه‌های حجره همگی خواب. گوشی‌ام را نگاه کردم. هنوز ۵ ساعت تا امتحان فقه لُمعه مانده بود.

توی جایم نشستم و فکر کردم: قرار است ته این حوزه چه بشود؟ تهش می‌شوم یک مجتهد یا مرجع تقلید که محصول نهایی من یک کتاب به اسم رساله عملیه خواهد بود، خانواده و بچه‌هایم حسابی از کنار من می‌خورند و می‌چاپند و آخرش هم پشت انقلاب نمی‌ایستم و با ولی فقیه زاویه پیدا می‌کنم و اگر هم نظر سیاسی بدهم حسابی بهم خواهند خندید و حاشیه ساز می‌شوم.

سرم را روی متکا گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دوباره همان اتاق اولی فلسفه را دیدم. فنایی و سعید نشسته بودند و حسابی گرم صحبت. رفتم نزدیک، فنایی گفت: بیا جواد، برات چایی ریختیم، تا یخ نکرده بخور. قند را از توی قندان برداشتم و گذاشتم کنار لبم، دست را به استکان گذاشتم، داغ بود. نزدیک دهانم بردم و هورت کشیدم و گفتم: پناه می‌برم به خو‌اب از شر واقعیات!

  • جواد انبارداران

نظرات (۷)

  • رفیقِ نیمه راه
  • بابا نویســــــــنده :)
    سلااام یا جواد
    و درآخر پناه بردم به شغلی در حجره خویشتن جایی در ابتدای بازار ساختن
    حضرت حافظ هم درباره مشغله ساختن میگه:
    ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
    وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
    گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
    هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
    با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
    بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
    در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
    آری طریق دولت چالاکی است و چستی
    تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
    یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
    در آستان جانان از آسمان میندیش
    کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
    خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
    سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
    صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
    ای کوته آستینان تا کی درازدستی
    پاسخ:
    محمدحسین دوست داشتم اینو حتما نقدش کنی چون بلدی و سر در میاری
    ممنونم از شعرت 
    اگه میتونی نظرتو هم بنویس
  • میرزا مهدی
  • عجب سورئالی:)))) اون کچله گل گفت که: "فیلسوفان پفیوزان تاریخ‌اند" (جای فیشنگار خالی)
    حاجی شبها سبک بخواب..
    برای این چیزی که نوشتی تعبیر میخوای یا تفسیر؟
    پاسخ:
    اون دکتر شریعتی بود :))
    بر اساس یک داستان واقعی بود
    ملاصدرا میگن روزها خیلی کم خوراک بود و ظهرها فقط یکم فالوده میخورده
    منم شب قبلش دو تا فالوده خورده بودم
    بعد گفتم این یک سنت فلسفی بشه مثل سیگار و قهوه که برای نویسنده های روشنفکر وجود داره
    شبم خواب دیوم ملکیان و سروش و فنایی و سعید اومدن و با هم حرف هم زدیم :))
    بقیه‌ش تخیل شد
    متاسفانه نرفت زیر بغلم هنداونه تان، بلد نیستم
    فقط درباره نویسندگی: به نظرم زیبا و مرتب بود، پرواز خیال، نظر خاصی ندارم
    درباره اصل موضوع: فقط همین مصرع برایم تداعی شد که گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو، فلسفه و سینما و طلبگی و نویسندگی و هر هنری و حرفه ای شوری در انسان ایجاد میکنه و همین شور خیلی شیرینه اگر حواشی اش از خودش بیشتر نشه
    درباره خواب: این افکار را کمی بیشتر که تداعی رویش انجام بدی پی میبریم که چه امیالی را sublimate کردی
    اما درباره محتوی: درباره پوزیتیویست و ... نکته خوبی بود که مشائی گفت در حد توان من نیست و من فکر کنم در حد توان شفا و اسفار هم نیست و یه نکته دیگه هم اونجا بود که میگفت این آمپر نه آن آمپر و انگیسی بلد نیستم این مسأله تا همین امروز هم هست به نظرم، به علاوه این که باید مسأله پردازانه تر بشه فلسفه. اون وقت میشه نکات مثبت هر دیدگاه را فهمید. مثلا عبدل به نظرم از بین همه اونها که توی اتاق بودن مسأله پرداز تره، دفعه بعدی توی خواب بهش دقت کن.




    پاسخ:
    اصلا اسم عبدل رو نشنیده بودم
    این رو ما گذاشتیم توی یک گروه داستان نویسی یک طلبه زد تو کار فحاشی و بی احترامی که داری از سروش حرف میزدی و من کلیپاشو از یوتیوب دیدم و فلان
    ممنونم از نظرت، ملاصدرا و این سینا و افلاطون شریعتی قابل فهم بودن یا نه؟
    مصطفی ملکیان منظورم بود
    خب فحشم باید در نظر گرفت، وقتی قراره متن را یکی بخونه برداشت اون از عناصر و سلیقه اش اهمیت پیدا میکنه
    خب نه کاملا، یه کم توصیف ها رمزی و شخصیه، بستگی به مخاطب داره
    پاسخ:
    خب اگر شما متوجه نشی که این ها کجا بودن
    یعنی کار حسابی میلنگه
  • میرزا مهدی
  • یه چیزی درمورد فالوده بدون. نشاسه فراوون داره که وقتی با قند ترکیب بشه انگار نصفه شب پاشدی دوتا بشقاب پر پلو خوردی/.

    یه چیز هم درمورد نماد ها و نشانه ها بگم؟

    از اون قدیم مَدیما نماد تو ادبیات رواج داشته. ادبیات فارسی، پُر از نماد و رمزه. نماد، زیبایی شعر و نوشته را چند برابر می کنه و باعث تأثیرگذاری بیشتر اون بر خواننده می شه. استفاده از نماد به شاعر کمک می کنه تا شعرش رو هر کس بنا به درک و احساس خودش بفهمه. نمادها وسعت معنایی دارن و بدون شناخت اونها، درک آثار ادبی دشوار می شه.

    برای مثال: آب هم نماد "پاکیه" هم نماد "گرفتاریه" و هم نماد "تعلقات مادی و عشق مجازی و .." هم نماد"وصال معشوق".

    اینکه چطور ازشون استفاده کنیم و چطور القا کنیم هم یه مورده. ببین:

    1-شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

    2 آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید...

    3-آن‌گاه بط... چنین پوزش خواست که من با آب چنان خو گرفته‌ام که بی‌آن زندگی نتوانم کرد.....

    4-هر که عاشق‌تر بود بر بانگ آب/ او کلوخ زفت تر کند از حجاب.......

    دیدی؟

    همین یه نشانه رو میشه به لااقل 4 شکل، اشاره کرد.

    به این میگن نشانه سازی. (من یعنی اینطوری میگما:))) )مثلا همینطوری یهوعکی نمیایم بگیم کبوتر نشانه ی آزادی یا صلحه. در شعر و مخصوصا در داستان، در یک روند و ریتم ِ منظم به این موارد اشاره میشه.

    مخاطبِ تو هم حتما از قبل این نشانه ها رو میسازه.

    مثلا حافظ میدونه در غزل مثلا 158، مخاطبش دیگه فهمیده منظور از شهر شیراز چیه. یا منظور از رخ یار چیه....

    مخاطب با نشانه گذاری های خالق اثر آشناست. چون با خود صاحب اثر آشناست.

    حالا شما میای یک خواب یا یک داستان رو طوری روایت میکنی که سرشار از نشانه است. یا مخاطب خاص داری و یا نداری. اگر داری که قطعا انسانهای فرهیخته ای هستند مثل خودت و با نشانه های تو آشنا هستند و یا لااقل مثل من نیستند که ندونن اون بابای کچل دکتر شریعتیه، و یا خوب میدونن وقتی میگی «ویتگنشتاین همجنسباز و آن از نیچه دیوانه و سفلیسی، آن از مارکس و رفیقش انگلس که با حرف‌هایشان نصف دنیا را بدبخت کردند» منظورت چیه.

    این نشانه ها و یا بهتره بگم این اشاراتی که داری میکنی تو این نوع روایت داستان، بیشتر شبیه اینه که تو جمع نشستیم و با یه ابرو بالا انداختن به حسین میگی، پاشو دیگه الان وقت خندوندنه. در حالیکه فردا میتونی تو یه جمع دیگه با همون ابرو بالا انداختن به یحیی بگی: چای چیشد پس؟ متوجه میشی چی عرض میکنم؟ این مدل نشانه و کد گذاری بیشتر شبیه "گاوبندی" میمونه. یه هماهنگیِ از قبل تعیین شده و یا یه همچین چیزی.

    اما زمانی داستان شکل سورئال به خودش میگیره که میشه اینی که دیدیم.

    خوندیم.

    یه عده آدمی که وجود دارند و خاصند و با خصیصه های اخلاقیِ خاصِ خودشون دور هم جمع میشن. حالا اینکه چرا اینها دور هم جمع شدند یا برمیگرده به فالوده ی ظهرِ گذشته و یا برمیگرده به کتابهایی که دور و برت ریخته. اینِش اصلا مهم نیست مهم چیدمان این آدمها و روشِ شیره کشیدن تو از اینها برای مخاطبته..... که چون شناختی از هیچکدومشون ندارم جز اون کچله، چیزی نمیگم و میسپرم به امیرحسین خان D:

    پاسخ:
    فالوده به غایت خوشمزه و به شدت چاق کننده است
    من شنیدم یک نشانه داریم یک نماد
    نماد مثلا نماد صلیب سرخ که همه جا یک معنا داره که معادلش میشه symbol 
    نشانه مثل همین آب که گفتی، همه جا معنای مشخص نداره و از قراین میشه نتوجه شد چه معنایی میده که معادلش میشه index
    منظور شما احتمالا همین دومیه
    ممنونم ازت نظرت واقعا وقت میزاری و خوب میخونی و خوب نظر میدی
    این یکی خیلی بهتر از داستان پست قبلی بود، پست قبلی جدای از سادگی که همه تحسینش کرده بودن، اضافتش زیاد بود، چون گفته بودی داستان کوتاهه، و یه چیزایی داشت که اگه حذف می کردی اتفاقی نمی افتاد.
    طنز این داستان خیلی بهتر از قبلی بود، طنز قبلی خیلی توی ذوق می‌زد ولی این یکی خیلی جالب بود. البته شاید همه باهاش ارتباط نگیرن....

    راستش وقتی داستان پست قبلی رو خوندم یکم ناامید شدم و گفتم صبر کنم ببینم ادامش رو چی‌کار می‌کنی ولی خوندن این پست دوباره نگاهم رو به قلمت مثل قبل کرد.
    پاسخ:
    فکر میکنم این داستان قبلیه طوری بود که انگار برای نوجوانان نوشته بود
    یعنی بیش از حد ساده و پیش و پا افتاده بود و حس میکردم یک چیزی جلوی من رو گرفته که اون خودِ واقعی رو نریزم بیرون و یک داستان تینیجری بنویسم
    ولی این یکی خیلی تخصصی شد و به درد کسی نخورد
    خلاصه یا ازین ور بوم میفتم یا ازون طرف

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.