سکوت

مرغ سحر ناله کن

آنتی سمیتیسم

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۳ ق.ظ

ماشین شورلت که چندتایی باند رو سقفش است، چندتایی پرچم دور و اطرافش و چندتایی پوستر رئیسی رویش چسبیده و چندتایی آدم‌ هم قاعدتا داخلش، وارد پمپ‌‌بنزینی می‌شود که چندتایی آدم در حال زدن چندتایی ضربه در سر و صورت هم هستند.

رئیس ستاد از روی سقف پایین می‌پرد و سوپرمن‌وار می‌خواهد دعوا را خاتمه دهد، همان طور که مرد جوان تیشرت پوش از کنار پراید اندام‌هایش را به خانواده هدف مربوط می‌داند و ارادتش را به خواهر طرف می‌رساند، رئیس ستاد دعوتش می‌کند که در ماشینش بتمرگد و دست روی دهانش می‌گذارد، یکهو جوان قاطی می‌کند و بیرون می‌آید، دختری همراهش هست که مثل گوشی ۱۱۰۰ در خالت ویبره از ترس می‌لرزد و روسری از سرش افتاده و می‌گوید:«تو رو خدا سامی ولش کن» و‌ بعد هم سامی را بغل می‌کند و با صدای لرزان می‌گوید این الان اعصابش از من خرده و سامی هم مردم را می‌خواهد حفاری کند تا به ته معدن توحش برسد و چندتایی مشت حواله طرف کند.

هر چه طرف مقابل را نگاه می‌کنم نمی‌فهمم واقعا با چه کسی می‌خواهد درگیر شود، با گرفتن سامی اجازه هم که نمی‌دهند ببینیم بالاخره چه کسی را می‌خواهد بزند و پلیس باید چه چیزی را صورت جلسه کند. سامی که این اسم لوسش به اعصاب خط‌خطی‌اش نمی‌خورد بالاخره در ماشین می‌نشیند و رئیس ستاد می‌گوید آب بخور، دختر پارکینسون‌وار شیشه آب معدنی احتمالا دماوند را در دهان سامی می‌گیرد و خیلی می‌لرزد، دلم برایش واقعا می‌سوزد، چرا زن‌ها این قدر آسیب می‌بینند در این مواقع و ما تخمه می‌شکنیم در این شرایط و محتوای وبلاگ‌مان را جمع می‌کنیم؟

دعوای اول که تمام می‌شود، برگزیده آن که رئیس ستاد باشد، انتخاب می‌شود تا برود با متصدی پمپ بنزین دعوا کند، متصدی داد می‌زند طرف فامیلت بود و پلاکش را مخدوش کردی، واقعا هیچ‌چیز از دعوا نمی‌فهمم، چطور طرف فهمیده فامیلش است؟ روحیات پارانوئیدی‌ام گل می‌کند و تصور می‌کنم موساد با همکاری ۱۰ سازمان امنیتی دیگر این دعوا را این جا تدارک دیده که نگذارد شورلت رئیسی تا پاسی از شب در خیابان‌های قم بچرخد.

چند ماهی عقب می‌روم، می‌افتم در پارسال، همین پمپ بنزین بود که وقتی پیک موتوری بودم به خاطر آن که یکی از پیچ‌‌های باکس گم شده بود، سه بار باکس بر زمین افتاد و‌ ایستادم و‌آخر در طرحی ابداعی سرجایش گذاشتمش!

این سه بار من را یاد هفت باری می‌اندازد که مسیح صلیبش را زمین گذاشت، مسیح جرقه‌ای می‌شود به قصه حضرت آدم و خوردن میوه از درخت ممنوعه، راستی چه قدر سخت بود که از یک میوه نخورد تا ما هنوز در باغ باشیم و لنگ روی لنگ بیندازیم و این زجر سامی را نکشیم!(ریز‌بینان متوجه اشاره به سام پسر نوح هم با چنین تلمیحی می‌شوند، تلمیحی که حتی نویسنده هم ربطش را نمی‌تواند بفهمد!)

دو هفته پیش بود که بعد از کسب تجربیات کشاورزی در ماینکرافت و استاردو والی بر سر زمینی واقعی رفتم و کشاورزی را چشیدم که الحق آن جا فهمیدم حضرت آدم حق داشت که از میوه ممنوعه بخورد، چون واقعا لذتی وصف شدنی در خوردن میوه‌های درختان وجود داشت و در این میان از همه شیرین‌تر، خوردن از میوه درخت دیگران بود، که البته اگر صاحبش اجازه نمی‌داد قطعا آن قدر لذتش زیاد می‌شد که حاضر می‌شدم به خاطرش از بهشت پرت شوم بیرون و صاحب هم اگر خدا باشد منطقا چالش بزرگی خواهد بود که راضی شوم یک بشریت را از راحتی بیندازم به خاطر چند تا میوهٔ دزدی!

ماشین راه افتاد، متاسفانه رئیس ستاد که نخود این آش شده بود به قدر کافی کتک نخورده بود، با موتور دنبالش همراه دیوانگان رئیسی سه ساعتی به قدر از دست دادن مهره‌های تحتانی کمر و ذخیره بنزین در خیابان‌ها چرخیدیم و مردم یا با لبخندی امیدوارانه یا با صورت‌هایی بی‌تفاوت به ما نگریستند و قشنگ‌ترین جای آن شب وقتی بود که ایستادیم و از کلمن‌های بزرگ شربت آبلیمو نوشیدیم و صد حیف که آن بهشت عدن آبلیمویی را فراموش کردم آدرسش کجاست و این بار بر سر فراموشی از بهشت خارج شدم.

باز یاد آدم می‌افتم، راستی این بشر پیامبر هم اگر بود کلا برای خانواده‌ش پیام‌بر بود، انگار قبلا‌‌ها مسئولیت‌های پیامبری و مقام عصمت را راحت‌تر توزیع می‌کردند، می‌گویم شاید لابد آدم یادش رفته بود نباید بخورد و چند صد سال بعدش که گریه کرده بود و هر چه گفته بود یادم رفت، خدا توجهی نکرده بود و بعدش گفته بود دنده‌ت نرم، یک جا می‌نوشتی یادت نرود! این طوری حضرت آدم هم انسان می‌شود و این که می‌گویند انسان از ریشه نسیان(فراموشی) است درست در می‌آید! این گونه ظهور آدمیت و انسانیت مصادف می‌شود!

بس! گویی زمینه آماده است برای نوشتن کتابی دیگر به سبک کازانتزاکیس، این‌ بار وسوسه آدم جای وسوسه مسیح و این‌ بار تکفیر از حوزه علمیه جای کلیسای کاتولیک و لابد این بار ایرج ملکی جای مارتین اسکورسیزی! چه ارتدادی! (آشنا نیستید، اسامی رو سرچ کنید :/، به من چه)

  • جواد انبارداران

نظرات (۵)

  • آقای سر به‍ راه
  • خسته نباشی دلاور من فقط پست های اینستا رئیسی لایک کردم و تامام.
    پاسخ:
    موقعیتش نبوده و الا شما بهتر از ما توی میدان هستی
    سلااام
    همه هم تخمه شکون نیستن، منم بودم مثل اون دختره میشدم، البته اگر به خود یا نزدیکانم مربوط میشد ماجرا
    چقدر تداعی های پیامبرانه خوبی بودن
    من تقریبا دو ساله از وقتی تو استرادو ولی زن گرفتم دیگه دستم به کار نمیره (البته نداشتن موس هم بی تأثیر نیست)، به نظرم تو زندگی هم همین جور باشه. البته شاید زن بیاد بگه پاشو برو بیرون مرد! اما این همسر ما تو استرادو ولی خیلی خوب بود همش سرش به کار خوش بود. گاهی هم یوگا کار میکرد. نمیدونم چه طور باهاش آشنا شدم ولی اونجا هم روانشناسی ام گل کرده بود. این طرف توی کافه کار میکرد و افسرده بود که … و چه سختی ها کشیدم برای پول جمع کردن و جواهرات و صدف جمع کردن و هدیه دادن و بزرگ گردن خونه و بعد خریدن تبر بهتر و کندن درخت سر راه جنگل که با هم بریم جنگل گردی، غافل از این که با خرس ها دست به یکی کرده و …
    پاسخ:
    سلام
    قطعا وقتی قرابتی بین کتک خورنده و زننده با ما باشه احساسات فرق می‌کنند، انگار بلایای دیگران تفریحات ما هستند!
    دمت گرم، فکر نمیکردم تا مرحله زن گرفتن پیش رفته باشی، من تا آخرش مجرد بودم، باحال‌ترین کارم رفتن به استخر بعد از کار کردن روزانه بود، ولی حیف استخر همیشه خالی بود :(
    با کی ازدواج کردی؟ ابیگل؟ میدونستی روابط فامیلی خاصی بین اعضای دهکده برقرار بود؟
    چیزه من هیچی راستش نفهمیدم! البته اینکه به بلای سرماخوردگی هم گرفتارم کم تاثیر نیست ولی اصلا هیچی نفهمیدم:ا
    پاسخ:
    نیاز نیست بفهمید
    کافیه حس‌اش کنید :/
    شعاری که درباره فیلم تنت داده می‌شد
    حتی جواب کامنتتونم نفهمیدم راستش !
    پاسخ:
    فیلم وسوسه مسیح اسکورسیزی
    کتاب وسوسه مسیح کازانتزاکیس
    فیلم تنت
    نقد فیلم تنت
    یهودستیزی(آنتی سمیتیسم)
    فیلم مصائب مسیح مل گیبسون و نوح آرونوفسکی
    و فیلم فاخر چطور به تو گیر ندادند ایرج ملکی رو ببینید متوجه اشاره‌‌های پست میشید :/
    حال بگید کجاش نامفهومه توضیح میدم
    - من خیلی حرفه ای شده بودم. البته زیاد هم کار نمیکردم. اوایل فقط درخت قطع میکردم و اینا بعد در حد یه باغچه بذرای آسون میکاشتم. خیلی حوصله آب دادن و اینا نداشتم. دو تا مرغداری هم آخر کار داشتم یه بزرگ که توش 2 تا اردک و 4 تا مرغ بود و یه کوچیک با 4 تا مرغ و یه گاوداری با 4 تا گاو اونا را هم اول بهشون همیشه کاه میدادم بعد ولشون میکردم خودشون بچرن درشون را هم نمیبستم. یه دخمه قارچ هم داشتم. و یه کوره. توی معدن هم خیلی کار میکردم و اسلایم میکشتم البته نمیدونستم فایده جسدشون چیه. معدن هم دور بود هم کارش سخت. اکثرا بیهوش پیدام میکردن. غذا هم اواخر درست میکردم ولی مواد کافی موجود نبود. ما همیشه فقط تخم مرغ باید بخوریم. کمک هم اگر کسی میخواست نمیدونستم چی میخواد دقیقا. ماهی گیری ام هم خوب نبود. توی جشن ها هم خیلی دستاوردی نداشتم. روح پدر بزرگ ازم راضی شد فکر کنم.
    - استخر کجا بود؟ نزدیک کتابخونه؟ من نرفتم.
    - اسمش یادم نیست، با خواهرش زندگی می‌کرد. آخر خیابون اصلی یه طوطی هم داشت.
    با دختر فروشنده عه هم اول رابطمون خوب بود ولی بعد یه بار گفت بیا آتاری بازی کنیم و انگار یه چیزی پرسید از جوابم خوشش نیومد یه بار هم یه هدیه بهش دادم خوشش نیومد.
    - نه. رابطه فامیلی درجه 2؟ من فقط این که کیا برادر و خواهر یا زن و شوهرن را میدونستم.
    پاسخ:
    حوصله آب ندادن نداری، باید آبیاری قطره‌ای رو‌ راه مینداختی ففط می‌کاشتی خودش چند روز بعدش بهت محصول میداد، یک سایتی هست بهش روز و فصل رو میگی، بهت میگه چی بکاری که بیشترین سود رو بکنی، حتی اگر زرنگ باشی میتونی زمستون هم کلی میوه‌های زمستونی بکاری
    درشون رو اگر نبندی و مرغ‌ها بیرون بمونن و بهشون سخت بگذره تخم نمیزارن، محبت هم باید بهشون بکنی :/ تا بهتر محصول بدن، تخم‌مرغ‌ها و اردک‌ها رو‌میتونستی تبدیل به سس مایونز کنی
    معدن رو اگر تموم کنی که ۱۲۰ طبقه است میرسی به یک معدن دیگه که توی صحراست و انتها نداره، هر طبقه محصول خاص خودش رو میده، مثلا مس توی ۴۰ طبقه اول پیدا میشه، آهن توی ۴۰ طبقه بعدی و طلا توی ۴۰ طبقه آخری، قبل این که بری معدن تلویزیون رو نگاه کن ببین روز شانسته یا نه، چون اگر روز شانست نباشه یکهو خیلی اوضاع سخت میشه.
    استخر بالای بالا کنار ریل راه آهنه که بری توی آب کل انرژیت پر میشه و میتونی دوباره کار کنی، البته اگر بچه پولدار باشی میتونی از کافه غذا بخری و وضعت بهتر باشه فرمول‌های غذا رو بخری و خودت خونه درست کنی.
    بیشترین پول توی بازی توی مشروبات الکلی، خیارشور و‌ ترشی و عسله :/ و البته یک بذر که باید از صحرا بخری.
    برای هدیه دادن باید بری توی سایت ببینی که علاقه‌مندی‌هاشون و نفرت‌هاشون چیه و بنابر علاقه‌مندی‌هاشون بهشون هدیه بدی، اگر روز تولد بهشون هدیه بدی تاثیر بیشتری داره و روابط هر چه قدر بهتر بشه توی جشن‌ها تحویلت می‌گیرند و اجازه میدن توی اتاق خوابشون وارد بشی که توی این حین میر لوئیس که ژاکتش رو گم کرده متوجه میشی با یکی از زن‌ها رابطه پنهانی داره :/ و جادوگر بابای ابیگل همون دختر مو سورمه‌ای است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.