دو عکس دو خاطره
اول
آیت الله مصباح واقعا مظلوم بود، مظلومیتش را خودم از نزدیک دیدم، روزی که کاندید خبرگان رهبری مشهد شده بود و آدمهای بیسر و پایی مثل من برای تبلیغ در ستاد جمع شدیم. بودجهای نبود، پولی نبود، حتی شامی هم نبود، مثل آن شیخ هشتادوهشتی کسی نبود که با ساک پر از پول بیاید رایها را با پول بخرد، دروغ نگویم فقط یک پرتقال آن جا بود که با رفقا قسمت کردیم و خوردیم.
از این اتاق به آن اتاق موسسه امام خمینی میرفتیم تا با شاگردان مصباح مصاحبههایی بگیریم، آن هم با دو تا گوشی بچهها و یک سهپایه گوشی قرضی! آخرین مصاحبه وقتی بود که آقا مجتبی مصباح با چندتایی از بچهها ساعتی منتظر مانده بود که جناب من! قیمهها و قورمهها را روی موتور به دست مردم برسانم و بتوانم رکوردر را ببرم و بگذارم روی فرشی که آیتالله مصباح قدم زده بود. از این خلوتی و تنهایی مصباح که حتی در موسسه خودش هم تنها بود میرسیم به روزی که خبر رسید دیروز خورشید غروب کرد!
آن روز باد میآمد، پوسترهای مشکی مصباح را برداشتیم و با یک از رفقایی که حتی چسب زدن را هم بلد نبود در سطح شهر پخش شدیم که روی دیوارهای بیغیرت شهر، کاغذ معرفت بچسبانیم. پوسترها یکی یکی تمام شدند، به جد میگویم واقعا هیچکسی نبود که حتی پوستری برای مصباح بچسباند آن هم در قم پر ادعای پر آخوند!
به آخرین پوستر که رسیدیم و آمدیم چسب بزنیم بالای پوستر پاره شد، گفتم این یادگاری من تا بماند روی در اتاقم که همیشه یادم بیندازد مظلومیت مصباح را و به این راه بیندیشم که چه قدر قرار است آدم را تنها بگذارند و از هر طرف طعنه بخورد و تهمت بشنود و به جایی برسد که شیخ فضلاللهوار طناب دور گردنش بیندازند در حالی که دو خیابان پایینتر دسته مسلمین مشغول عزاداری باشند!
دوم
دومی همین دو هفته پیش بود، این سید هم مظلوم بود، تخریب اعصاب از همان ساعات اولی که پشت چراغ چهارراه ایستادیم شروع شد، فحشهایی که بهمان دادند، پسر نوجوانی که ایستاد به هوس پول پوستر پخش کند که وقتی فهمید جز قرب الهی چیزی نصیبش نمیشود راهش را کشید و رفت! آدمهایی که بهمان بد نگاه کردند، تاکسیهایی که به قصد گرفتن کرایه ایستادند و با غرولند رفتند و آنهایی که آن طرف خیابان برای اداره امینتیشان ازمان عکس گرفتند به ترتیب نشان دادند که ما برایشان موی دماغ، پول تو جیب و سوژه امنیتی هستیم. این پوستر را خودم دادم به یکی از همینها که مچالهاش کرد و از پنجره پرتش کرد بیرون، من آن را از روی زمین برداشتم و صاف چسباندمش روی در و حالا خاطره شیرینی است برایم که یادم میآورد من باید خودم را در خیابانها مچاله کنم تا این تصویر که نماد انقلاب و انقلابیگری است مچاله نشود.
- ۰۰/۰۴/۰۳
ممنون آقای انبارداران