سرخی
چشمانم باز میشود، جایی را نمیبینم، مشکل از چشمم نیست، نور خانه رفته است، صدایی میآید، صدای خرد شدن تنه نحیف قطرات بر اثر برخورد با سقف شیروانی است.
یادم میآید، این جا همان خانهای است که سقفش را شیروانی ساختم، مخصوص پناه دادن تنهاییِ غمگینم تا وقتی باران ببارد با موسیقیاش بیشتر گریه کنم.
کلید لامپ را میزنم، اجزای خانه دیدنی میشوند اما همهشان بازیگران مکمل فیلمی سیاه و سفیدی هستند تا پروتاگونیست تنها مانده را در رسیدن به پیکار با غم نهایی یاری دهند.
انگشتانی استخوانی و ظریف، دستگیره در را به پایین میکشند، پایت را روش فرش که میگذاری، گلهای قرمز و نارنجی، سبز میشوند.
شالت را که باز میکنی، دسته موهای خیست بیرون میریزند و آبشار مشکی موهایت تا نیمه کمر میآید و بخش نامرئیاش تا سر در قلبم میرود. تَپ تَپ تَپ، قلبم راه میافتد و کم کم سبز میشوم.
با خنده اخم میکنی و میگویی: باز من نبودم خانه را تاریک کردی.
شمعی روشن میکنی و در جا شمعی میگذاری، شخصیتهای فرعی سیاه و سفید خانه، به شخصیتهای مکملی بدل میشوند که قرار است شخصیت اصلی را در رسیدن به خوشبختی کمک کنند. میگویم بنشین کنار شومینه تا خشک شوی.
میگویی صبر کن، از توی کولهات پاکتی پر از انار سرخ بیرون میآوری.
میگویم اگر شیرین نباشد نمیخورم.
میگویی صبر کن. پوسته انار را میشکافی، دانه دانه جمع میکنی و به اشاره میگویی دستت را جلو بیاور.
با تردید میچِشَم، میتوانم قرمزیشان را کنج رگهای خلوت و سوت و کور بدنم حس کنم. انارها ترشی و شیرینی و ملسی ندارند، قرمزند، طعمی جدید دارند.
شومینه گرم است، ولی دستت را که میگیرم، متوجه میشوم گرمی شومینه بیشتر به تو محتاج است برای خشک شدن!
خستهام، روی کاناپه لم میدهم و نگاهت میکنم، نگاهت میکنم و نگاه و نگاه و تو، منتظر صحبت، آرامش نگاهت آرامم میکند.
صدای اذان بلند میشود و در کوچه میپیچد، چشمم را باز میکنم، رفتهای ولی انار شکسته روی میز است و باران قطع شده است.
- ۰۰/۱۰/۲۵