هر کدام از رسانه‌ها، بخشی از وجود انسان را درگیر می‌کنند. هر رسانه به تنهایی حامل معنا و پیام است.

رسانه‌ها هر چه قدر به سمت درگیر کردن غرایز حیوانی انسان بروند، در درجه نازل‌تری قرار دارند. در بین رسانه‌ها، متن از صوت و صوت از تصویر برتری بیشتری دارد.

متن به این دلیل برتری دارد که نزدیک‌تر به اندیشه و عقل است و تفکر انسان را درگیر می‌کند، صوت و تصویر چون به حس نزدیک‌تر می‌شوند ارزش کمتری دارند و البته از جذابیت بیشتری برخوردار هستند.

جذابیتِ فیلم سینمایی نسبت به کتاب علمی فلسفی خیلی بیشتر است، چون فیلم را هر انسانی بدون نیاز به هیچ پیش‌زمینه فکری، حتی سواد خواندن و‌ نوشتن می‌تواند تماشا کند و در حد خودش لذت ببرد.

شنیدن صوت و دیدن تصویر خیلی آسان‌تر از مطالعه کردن است. ما ساعت‌ها می‌توانیم پای تلویزیون بنشینیم ولی بعد از یک ساعت مطالعه کردن حسابی خسته می‌شویم.

مطالعات عصب‌شناسی نشان داده مغز ما حتی در زمان خواب فعال‌تر از زمانی است که مشغول تماشای تلویزیون هستیم. پس اولا برای رسانه‌های تصویری به صرف انرژی مغزی کمتری نیاز داریم.

و دوما انسان ذاتا کارهایی که حسی باشد و با حس قابل ادراک باشد را نسبت به کارهایی که با فکر و اندیشه درگیر است بیشتر می‌پسندد و برایش جذابیت بیشتری دارد.

به علت همین دو دلیل است که امروزه رسانه‌های تصویری طرفداران خیلی بیشتری نسبت به رسانه‌های مکتوب دارد و در خود رسانه‌های مکتوب، آن‌هایی که فکر را کمتر درگیر می‌کنند، مثل داستان و رمان، طرفداران بیشتری نسبت به کتاب‌های علمی دارند.

جالب است بدانید یکی از راه‌های جذاب نوشتن، استفاده از موارد عینی و‌ حسی است که دلیل همین جذابیت به ذات انسان برمی‌گردد که به رسانه‌های حسی علاقه بیشتری به مسائل اندیشه‌ای دارد.

اگر چه امروزه اکثر انسان‌‌ها از عقل‌ و اندیشه فاصله گرفته‌اند و ذهن‌شان را با کلیپ‌های کوتاه اینستاگرامی پراکنده‌تر از گذشته می‌کنند، اگر چه حافظه‌شان به دلیل استفاده بیش از حد از تصویر هر روز ضعیف‌تر می‌شود و اگر چه رسانه‌های مکتوب طرفداران کمتری دارند و رو به افول می‌روند اما بدانید بهترین و مفیدترین و انسانی‌ترین رسانه در جهان، رسانه‌های مکتوب هستند که در راس آن‌ها کتاب‌های علمی، بعد کتاب‌های داستانی و بعد شبکه‌های اجتماعی متن‌محور متمرکز مثل ویرگول و وبلاگ هستند.

بدانید که ما در بهترین رسانه اینترنتی موجود در جهان نفس می‌کشیم و هر چند جمعیت افراد در ویرگول و وبلاگ کم است، اما هنوز اصالت انسانی خودمان که تفکر و اندیشه است را از دست نداده‌ایم و به همین دلیل است که این جا را به رسانه‌های تصویری پراکنده بی‌فایده ترجیح می‌دهیم؛ چون با عقل، تفکر، واقعیت و در نازل‌ترین شکلش در داستان با تخیل و دروغ سر و کار دارد.

توییتر هر چند متن‌محور است، اما به دلیل پراکندگی مطالب و جو مسموم خودنمایش‌گری، اخلاق‌ستیزی و دنبال‌کننده‌سالاری هم رده اینستاگرام قرار می‌گیرد.

همچنین متوجه باشید که منظور از رسانه، ماهیت آن است که معنای خاص خود را دارد، هر چند در سینما می‌شود محتوای دینی تزریق کرد اما ذات سینما به قول شهید آوینی، با وهم انسان کار می‌کند، تا آدم قبول نکند آن چه در پرده سینما نمایش داده می‌شود واقعیت دارد، تا اغوا نشود و تصویرهای ثابت (فریم‌های) پشت هم را متحرک تصور نکند و تا با پیرنگ فیلمنامه باور نکند که فیلم واقع‌نماست و تا فریب نخورد که بازیگران اشخاص حقیقی هستند و بازیگر نیستند، تا به طور کامل در وهم فرو نرود و اغوا نشود، سینما شکل نمی‌گیرد، پس سینما ذاتا با وهم و به تعبیری با تخیل انسان کار دارد و بدون محتوای دینی یا ضد‌دینی، بخش حیوانی ذات انسان که دور از عقل و نزدیک به جهل است را درگیر می‌کند.

مطالب مرتبط:

رپ اسلامی

ماهیت اینستاگرام

موافقین ۱۲ مخالفین ۰

یک ربعی ایستاده بودم منتظر ذره‌ای گوشت، قبلش گفتم مقداری چرخ کرده می‌خواهم، قصاب گفته بود باید عصر بیایی و دستم خالی است.

یک ربعی منتظر یک ذره گوشت بودم. من آرام بودم، ولی پیرمرد کناری هی به من نگاه می‌کرد و ناراحت بود که چرا کار من را راه نمی‌اندازد که بروم! حتی دو بار گفت: کار این آقا را راه بینداز.

اوضاع به همین نحو بود که زنی از همان مدل‌ها که بهشان می‌گوییم بدحجاب، وارد مغازه شد. دو تا قصاب یکی داشت می‌رفت که بخورد به این دیوار و دیگری سر از یخچال در بیاورد! گفت: یک رون گوسفند می‌خوام. حرفش تمام نشده بود که قصاب چشم آبجی‌ای! گفت و صدای زدن ساتور به دنده‌های یکی از لاشه‌ها در مغازه پیچید. خانم بد حجاب گفت: ببخشید، دست نگه دارید، گوشت چرخ کرده می‌خوام! قصاب گفت: هیچ مشکلی نداره، اصلا مشکلی نداره، پنج دقیقه صبر کنی آبجی، برات آماده‌ش می‌کنم.

پیرمرد کناری من یک نگاه به زن کرد و یک نگاه به من.منتظر ایستاده بودم، فقط منتظر این بودم که گوشت آبجی جانش را زودتر از من بدهد تا بهترین جمله امسالم را نثارش کنم و تا آخر عمر پایم را در آن جا نگذارم. گوشت را جلویم گذاشت، کارت کشیدم و گوشت را برداشتم و بیرون آمدم و باز هم تصمیم گرفتم تا آخر عمرم، پایم را در قصابی‌ داداشی‌های آبجی‌دوست نگذارم.

موافقین ۱۸ مخالفین ۱

دفعه اول که دیدمش، برگه‌ای در آورد و گفت بیماری روانی دارم، پول ندارم هزینه‌اش را بدهم. برای رضای خدا کمک کن! گفتم نسخه‌ات را ببینم، نسخه را نشان داد که نوشته بود رویش دارای علایم حاد روانی است. چند تا قرص هم در جیبش داشت. قرص‌ها را آورد و گفت می‌دونی اینا چیه؟ توی گوگل بزن! صداش را هم مثل زوزه شغال نازک می‌کرد! با زن و بچه وسط خیابان بودیم، یکهو گفت تو مسلمونی یا مسیحی؟! ایستادم، برگشتم و گفتم بیا اگر واقعا مریضی ببرمت پیش طبیب طب سنتی درمانت می‌کنم، شماره‌ات را هم بده، شماره‌‌ای گفت که مطمئنا ساختگی بود، یک دفعه جدی شد، انگار وقتش را تلف می‌کردم که گفت: داداش اگر کمک نمی‌کنی معطلم نکن!

امشب بار دیگر دیدمش، مرد تپل با ماسک مشکی، این دفعه جوراب می‌فروخت و پدرش مشکل پروستات پیدا کرده بود! و برای بهانه جدید پول جمع می‌کرد، چسبیده بود به یک پسری دم فلافلی، پسر جوان می‌گفت: بزار این ده تومنی رو دو تا پنج تومنی بکنم، الان بهت پول میدم. بهش گفتم: طرف گداست! همیشه همین جا گدایی می‌کند. گفت: می‌خواهم جوراب بخرم ازش!

مثل انگلی از این آدم به آن آدم می‌چسبید. داغ کرده بودم، رفتیم جلوتر، زنی با چادر یک میلیونی نو ایستاده بود، از مردی کمک خواست، مرد پرسید واقعا فقیری؟ گفت آره، مرد تراولی پنجاه تومانی از کیفش در آورد و کف دست زن چادری گذاشت. عجب سوال احمقانه‌ای و عجب راه احمقانه‌ای برای اثبات فقر!

مرد رفت و نفر بعدی آمد، به نفر بعدی گفت: بچه‌م گرسنه ‌است، پول خریدن غذا ندارم! ولی دروغ‌گو همین یک دقیقه پیش پنجاه تومان پول تیغ زده بود!

گوشی را از جیبم در آوردم، شماره ۱۱۰ را گرفتم، گزارش دوتا گدای همیشگی را سر زنبیل آباد دادم، اپراتور گفت خودت آن جا می‌ایستی تا ماشین گشت بیاید؟ گفتم: خودم می‌روم، ولی شما ماشین را بفرستید.

سوار موتور شدم، گدای روانی دم ماشینی ایستاده بود و از زنی طلب پول می‌کرد، من هم سرعت را کم کردم، با صدای بلند داد زدم: طرف گداست، بهش پول نده!

گدای پر رو هم گفت: گدا چیه؟ جوراب می‌فروشم!

گازش را گرفتم، به پلیس امیدی نیست، از قانون هم توقعی نیست، امشب رفتم خانه، ولی دفعه بعد که ببینمش، سعی می‌کنم از راه‌های غیرقانونی کمک بگیرم.

بعدنوشت: دوباره دیدمش، توی ستاد رئیسی آمده بود آب بخورد و چند نفری تیغ بزند، فقط نگاهش کردم و منتظر ماندم تا خارج شود، فکر کنم مرا شناخت، چون تا چشم‌تو‌چشم شدیم جفت کرد!

موافقین ۷ مخالفین ۱

پارک تنها بود. تعداد فواره‌هایش از تعداد آدم‌هایی که در آن می‌آمدند بیشتر بود. عجیب بود که چرا پارک به این مهربانی را مردم ول کرده‌اند. فلافلی‌ها و کبابی‌ها شلوغ بود، بازار همیشه غلغله بود، ماشین‌ها دود می‌کردند و بوق می‌زدند و در ترافیک گیر می‌کردند اما این پارک تنها کنج شهر نشسته بود. همسر همیشه می‌ترسید که وارد این پارک شود، می‌گفت خطرناک است، معلوم نیست چه آدم‌هایی در آن هستند!

یک ماهی که در پارک بودم معلوم شد چه آدم‌هایی در آن هستند، صبح رفتم، ظهر رفتم، عصر رفتم و چند بار ساعت یک و دو نصفه‌شب هم رفتم ولی کسی نبود، پارک تنها کنج شهر نشسته بود.

امروز که روز آخر دیدار‌مان بود، پارک چند کُنار به من هدیه داد، بخشی از هستی‌اش که رفت توی دهان و از آن جا بخشی از وجودم شد. پارک حالا پخش شده در رگ‌هایم، هوایی که در آن نفس کشیدم، ول شده بین سلول‌ها و حالا من قطعه‌ای از پارک هستم که به قم بر می‌گردم.

فکر می‌کنیم آسمان که بارانی ‌می‌شود، غم‌انگیزترین و دلگیرترین حالتش را تجربه می‌کند. اما انگار تا به حال از خود بیخود شدن درختان و حیرانی‌شان را در باد ندیده‌ایم، وقتی که باد می‌‌وزد و انسانی روی نیمکت آبی، کنار فواره‌های خاموش نشسته، به آلاچیق خالی ته پارک نگاه می‌کند و باد موهایش را بالا می‌برد، به مرحله‌ای بعد از غم می‌رسد که اسمش حیرانی است. درختان مثل انسان‌هایی که به سماع صوفیانه مشغول‌اند برگ‌هایشان را تکان می‌دهند و رها در هوا تکان می‌خورند.

آدمی در زندگی عشق‌های عجیبی را تجربه می‌کند، عشق به همدم، عشق به استاد و حالا عشق به پارک! ای پارک حالا که امروز کُنارهایت را به من هدیه دادی، هنگامه شادی و غم سنگفرش‌ قدم‌هایم شدی و تنها برای من با فواره‌های رنگی در شب رقصیدی، این چند خط نامه‌ای است از من که برای تو یادگار می‌ماند. فراموشم نکن و به سنجاقک و بچه قورباغه و زنبورها بگو که دعا کنند این آخرین دیدار ما نباشد.

ببینید: پارک تنها

موافقین ۶ مخالفین ۱

بیا من را از زندگی حذف کنیم، تصاویر‌مان در شبکه‌های اجتماعی را پاک کنیم، فعل‌هایی که تهشان َم هستند را محو کنیم و تمام میم‌هایی که ته دارایی‌هایمان اضافه کردیم را توی سطل آشغال خالی کنیم.

بیا روز تولدمان مزخرف‌ترین روز سال‌مان باشد و از رسیدنش بیزار شویم، بیا من‌ترین روز زندگی‌مان را در نظر نگیریم، بیا به لایک‌ها و فالورهایمان دیگر نگاه نکنیم، بیا به بازدید پست‌هایمان نیندیشیم، بیا فقط روی نقص‌هایمان متمرکز شویم، بیا توی بیو و صفحه درباره من ضعف‌هایمان را تحویل بدهیم.

بیا در خاطره نویسی‌هایمان حتی ما آدم بده باشیم و حق به دیگران بدهیم.

اما

همیشه دیگران را در نظر بگیریم، تصاویرشان را روی تصویر پروفایل‌مان بگذاریم، شهدای زنده امروز تصاویر شهدای نسل قبل را انتخاب کنند، بیا درباره تو صحبت کنیم، درباره تمام خوبی‌ها و‌ اخلاقیات محشرت، تو درباره بداخلاقی و بی‌احساسی من چیزی نگو، خودم از بس می‌گویم که خجالت بکشم که این طور ادامه دهم، بیا حق نداشته باشیم هرگز درباره هیچ نقصی از تو صحبت کنیم، تمام اموالم مال تو باشد، بگذار روز تولدت را خودم تبدیل به بهترین روز سالت می‌کنم، ولی تو انکار کن که روز تولدی داری، نکند بوی گند خود و من و نفس و بدن و روان و استعداد و مال و خانواده‌ و جایگاه همه جا را به گند بکشد.

تو نگو چند تا کتاب خوانده‌ای، درباره تعداد مقالاتی که نوشته‌ای رزومه نده، تصویر تعداد عضله‌های بدن و شکمت نشانم نده، تعداد رقم‌های موجودی بانکی‌ات را پنهان کن.

بیا این گونه باشیم ولی تصمیم بگیریم هر کس که خواست سوء استفاده کند، مغرورانه رفتار کند، بیا قول بدهیم محکم در دهانش بزنیم، زیر پا لهش کنیم و گریه‌اش بیندازیم. بیا منزوی‌اش کنیم و در اتاق حبسش کنیم، بیا با آدم‌های مغرور مغرورانه رفتار کنیم، بیا تواضع را برایشان کنار بگذاریم و حیثیت‌شان را به باد دهیم.

من تو را دوست دارم آن قدر زیاد و زیاد و زیاد که لازم نباشد تو حتی اندکی خودت را دوست داشته باشی، بیا این گونه باشیم تا نکند بوی گند خود و من و نفس و بدن و روان و استعداد و مال و خانواده‌ و جایگاه همه جا را به گند بکشد.

موافقین ۱۲ مخالفین ۱

دین مایه عذاب است. هر لحظه انسان را زهرمار می‌کند. دائم به این فکر می‌کنم که چه اشتباهاتی در گذشته مرتکب شدم. اصلا می‌دانی ما مارکسیسم التقاطی اسلامی داشتیم، بعضی‌ها مدعی فمینیسم اسلامی هم هستند، ولی من می‌خواهم معتقد به اومانیسم اسلامی شوم. من مرکز می‌شوم، اصلا هر کاری که کردم درست است. من مرکز عالمم، هر کاری کنم و هر فکری کنم درست درست درست است. گذشته هرکاری کردم درست بوده. آرامش من در این است. اصلا به کسی چه؟!

در این افکار بودم که سگی که نصف قد من ارتفاع داشت و دو برابر پهنایم، عرض، از وسط بلوار پرید پایین و پارس کرد. در نگاه اول گرگ بود.

بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا ... خوردم! غلط کردم. ممنونم اجازه دادی زنده بمانم! انسان موجودی فانی است که عین ربط به خداوند است. حضرت حق هر لحظه به انسان وجود را افاضه می‌کند. قطعا زیر سایه امام زمانیم که آن سگ ما را تکه پاره نمی‌کند.

جلوتر یکهو صدای جیغ دو تا گربه وحشی از توی جوب آمد که همان لحظه گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله، حرف آخرم فقط می‌خواهم تو باشی.

بعد هم سریع سرچ کردم: مداحی خفن! چه کلید واژه احمقانه‌ای در آن لحظه بود، یک سری سایت آمدند که تیترشان این بود: مداحی بیس‌دار مخصوص ماشین!

دوباره سرچ کردم گلچین مداحی، سایت اول را باز کردم، مداحی سوم محمود کریمی را پخش کردم که می‌گفت کی می‌دونه شاید امسال بمیرم و وسط سینه زنی چمیدونم خلاصه همش سخن ار یکهو مردن بود!

خلاصه چنان ما را هدایت کردند که گفتند یا هدایت می‌شوی یا که بی تعارف می‌دهیم حیوانات خیابانی جرت بدهند! حیوانات خیابانی هم‌ نعمتی هستند! از سر و روی کشور ما نعمت می‌بارد، همین پراید و موتور و‌ وضعیت جاده‌ها چنان آدم را به خدا نزدیک می‌کند که هم‌تراز سفر حج هستند و گویی در پراید نشستن مساوی در کعبه سجده کردن است!

آخر سر ما هم یا هادی و یا وکیل و یا ناصر گویان قدم‌هایمان را تند کردیم به سمت خانه.

موافقین ۹ مخالفین ۱

اگر ناراحتی قلبی  و اعصاب دارید نخوانید:


حس کردم زن چاقی که آن طرف ایستاده بود داشت از من و زنم عکس می‌گرفت. چند وقتی بود این آموزشگاه موسیقی را با هدف خاصی در محله ما زده بودند، اسباب مزاحمت شده بود. این زن هم از کافه این آموزشگاه بیرون آمده بود.

رفتم جلو و گفتم داری از چه عکس می‌گیری؟ دست‌پاچه شد. گفت هیچی. گوشی را به زور ازش گرفتم. گفتم حق نداری از ما عکس بگیری. گفتم پاک کن، جلوی خودم باید پاک کنی. گفت پاک کردم. ولی هنوز بهش مطمئن نبودم.

گذاشتم برود، دنبالش مخفیانه راه افتادم. رفت توی آپارتمانی. من هم دنبالش، تا دم واحدی که در طبقه چهار بود آرام دنبالش کردم. تا خواست وارد شود، غافل‌گیرش کردم و پریدم داخل. گوشی را ازش گرفتم و رفتم توی گالری و دیدم نه تنها از من، که از خیلی آدم‌ها هم عکس‌های مخفیانه برای آتو گرفتن جمع کرده. خیلی عکس‌های زیادی بود. حتی رم‌اش هم پر عکس بود.

تمام عکس‌های گوشی را پاک. در همین زمان مردی با اسلحه از در وارد شد. به شدت عصبی بود. یکی از قربانیان بود که عکسش پخش شده بود. جلویش را گرفتم، گفتم که عکس‌ها را پاک کردم و رهایش کند. یک تیر زد توی سینه‌اش. سر اسلحه را گرفتم و باهاش درگیر شدم و رفتیم توی اتاق دیگر. هی می‌گفتم که رهایش کند، عکس‌ها را پاک کرده‌ام، می‌خواست حتما بکشدش. اسلحه را به زور برگرداندم سمت خودش و یک تیر به خودش خورد. یک نفر دیگر از در وارد شد که چاقو داشت. زن را گرفت و رگ دستش را از مچ زد. شدیدا وحشی بود و می‌خواست مثله‌اش کند. گفتم ولش کن، عکس‌ها را پاک کرده، ول‌کن نبود. من هم که شاهد ماجرا و مدرک قتل بودم را می‌خواست بکشد. از در دویدم بیرون. کف راه پله جنس لاستیکی سفید رنگ طرح دایره‌ای داشت. او به دنبال من و من هم بدو بدو سمت پایین می‌رفتم. از طبقه چهارم راه پله را طی کردم تا به زیرزمین رسیدم. مطمئن بودم کارم تمام است. چاقویش دسته چوبی داشت و کوتاه بود، چاقو دست ساز قناصی بود ولی خیلی بد می‌برید. رسیدم زیر زمین، تا وارد شدم پیرمردی از روبرو آمد که اسلحه شکاری داشت، دو تا تیر به مرد چاقوکش زد. مرد چاقوکش زمین افتاد. 

در همان نگاه اول شناختمش، ارنست همینگوی بود، صورت سرخ پهنی داشت و ریش‌های سفید، دستش را باز کرد، بغلش کردم و گرم بود. بهش گفتم: ای کاش می‌دانستم واقعا خود همینگوی هستی یا فقط تصویری هستی که رویایم آن را ساخته. یادم نمی‌آید چه گفت ولی می‌دانم با من مهربان بود، متوجه شدم تمام افرادی که در زیرزمین هستند ارواح مردگان هستند، از جمله همان مرد چاقوکش که دنبالم بود. در جمع مردگان مهربانی نشسته بودم و همینگوی به خوبی با من رفتار می‌کرد. یک لباس کاموایی تیره هم پوشیده بود.


نقل به عین، خواب ۳۰ اسفند ۹۹

موافقین ۷ مخالفین ۱

پاها را باید شست، حیاط را هم باید شست، رفت و آن گوشه، روفرشی انداخت و نشست، بالشتی بر پشت و میزی در جلو، بنویسم داستان خود، در این شب شیرین.


غذاها را باید گذاشت، سس‌ها را باید برد، سالاد‌ها را باید آور، بی مزه خوردشان، گشنگی‌ها را باید کشید، عرق‌ها را باید ریخت، تا شاید کمی وزن‌ها کم شود و چربی‌ها راهی سفر شوند!

 ‏

بچه‌ را باید خواباند، تشک‌ها را باید ولو کرد، آغوش‌ها را باید باید باز کرد، روی معشوقه‌ام، عشق‌ها بسیارند و وقت‌ها کم، من هم که ۲ دست بیشتر ندارم، یکی به موی یار است و یکی فشرده خودکار.


باید دراز کشید، خواب‌ها دید، در آرامش کَپید و فحش‌ها را نثار دولت کرد، این است تنها بخش زیبای زندگیم!


سهراب من از تو چه کم دارم؟ جز فاصله زمانی و ریش‌های بسیار، تو وقتی شعر گفتی که شاعری نبود، منم می‌گویم چرت و پرت‌ها، با این فرق که مال تو فهمیدنی نیست و مال من خندیدنی.


۲۸ مرداد این مطلب را نوشتم

امروز که سر رسیدم امسالم را چک می‌کردم پیدایش کردم

موافقین ۹ مخالفین ۱