مستی سهتار در گیتار نیست
سحرگاه مردی در زیرزمین نشسته بود و سفالگری میکرد، صدای خروسی که در حصار گوشه حیاط بود در خانه پیچید، مرد پلههای زیرزمین را بالا آمد، در کنار حوض ظرفی برداشت و دستهای گلیاش را شست، دست در دل لطیف حوض کرد و آب به صورتش پاشید و وضو گرفت، عبا به دوش انداخت و کلاه نمدی به سر گذاشت و قالیچه کوچکش را به سمت قبله انداخت و به نماز ایستاد، صدای اذان صبح که آمد با گیوههایش به سمت مسجد رفت، از میان دیوارهای کاهگلی و باریک گذشت و وارد مسجد شد، مسجدی که با نور شمعها روشن بود.
بعد از نماز به خانه برگشت، کم کم سر و کله خورشید پیدا میشد، پلههای خاکی را بالا آمد، در چوبی و کوتاه اتاقش را باز کرد، به پشتی تکیه داد و پنجرههای مشرف به حیاط اتاقش را باز کرد، اناری از کاسه سفالی برداشت و شکست و با خوردن هر دانهای ذکری زیر لب گفت، از کوزه گلی دست ساز خودش آب نوشید، قلم تراش را آورد و نوک قلمش را تراشید، قلم در دوات زد و چند خطی نوشت:
مستی سهتار در گیتار نیست، سِری که در سفالگری است در مجسمهسازی نیست، قداستی که در قلم نهفته در قلموها گمشده، آرامشی که زیر گنبد و محراب نشسته روی اُپنها بیقرار است.
در عمق خاک رازی است که با سرامیکها و سنگها نمیتوان گفت، در ریشها ابهتی است که روی صورتهای بیمو لیز میخورد، حسی پیچیده در عباست که با کت و شلوار و کراوات امکان فهم نیست، روح قدسی که در سنت بود، در جهان جدید از یادها رفته و انسانها تصمیم گرفتهاند ذات خودشان را در نظر نگیرند و روح خویش را در هیاهوی اضطرابها و تشویشها و حسرتها و تکثرها و تغیرها لتوپار کنند.
- ۰۰/۰۲/۲۴