داستانهای چند کلمهای امام رضا(ع)
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ق.ظ
۱.در آخرین روز زندگیاش:
سرش را چرخاند سمت دیوارهای شرقی زندان و سلام داد.
۲.دیگر نفس نداشت
تا این که پرچم سبز حرم را بوسید
۳.پای پنجره فولاد مسلمان شد
همان جایی که عیسی نشانش داد
۴.صندلی چرخدارش را وقف حرم کرد و پیاده برگشت خانه.
۵.گلایه داشت: جا مانده، صدای انفجار آمد به رفقای شهیدش پیوست.
۶.چشم به ضریحش سنگین قدم میزد، ویلچرش اما زیر باران.
۷.با شادی در حرم مشغول بازی بود؛ اصلا نمیدانست که در حرم گمشده.
۸.گفت گوشی را میگیرم سمت حرم...
صدای گریه بلند شد...
۹.تلویزیون روشن بود، دخترک گفت: «مامان! مشهد!» مادر گریست.
۱۰.سربندش را محکم کرد، گفت: یا امام رضا، این گره آخر را باز نکن...
- ۰۰/۰۴/۰۲