۳۰ مطلب با موضوع «تداعی آزاد و روزانه نویسی» ثبت شده است

مرغ سحر خفه‌خون بگیر، هم در عالم خیال و هم در عالم واقع، چرا که رسم و رسوم عاشقی کردن نمی‌دانی، ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز که کان سوخته را جان شد و آوازی نیامد.

دم‌دم‌های تپش بلندگوی مسجد در نزدیکی صبح، خروس شروع می‌کند به عربده زدن، خروس ریاکار تصور می‌کند با این فریادها می‌تواند ادعای عاشقی کند، حال آن‌که پروانه در مسجد گوشه‌ای ایستاده و با آن‌که یقین داریم هیچ گناهی نکرده، سه دور تسبیح چرخانده و الهی العفو گفته.

در بحری که ادای برکه در می‌آورد مستغرق بودیم که ناگهان نون آمد، نون همان است که یونس صاحبش بود و خداوند سر تقصیراتش وی را صاحب ماهی به‌نام ذالنون نامیده بود و البته در عرب نسبت دادن آدمی به حیوان نوعی بار منفی دارد، بله نون که من هنوز نمی‌دانم چه مدل نهنگی است، آمد و با لهجه غلیظ کف کالیفرنیا گفت: هاوز گویننگ آن؟

گفتم: لطفا مزاحم نشوید، بنده در حال چیل کردن با موسیقی لوفای هستم. گفت اخوی، تو تا چیل کنی، زندگی‌ات تمام شده، گفتم چطور؟

در این هنگام بود که در میانۀ تصویر سابتایتال‌ها هویدا شدند و گفت: تو روزانه 24 ساعت وقت داری، 8 ساعت میخوابی و حدود 8 ساعت هم سر کار می‌روی، یکی دو ساعت هم غذا میخوری و آماده رفتن و برگشتن می‌شوی، یک ساعتی هم در کنار خانواده و مقداری هم برای امور شخصی استحمام و توالت، تهش چهار ساعت می‌ماند برای این‌که با دیگر انواع بشر تفاوتی یابی.

گفتم منطقی عرض می‌کنی، لطفا مرا ببلع تا اندکی در درونت همچون یونس غمگین شوم و عربده‌هایی زنم، بلعیده شده بودم که شمعی یافتم و روشن کردم، پدر ژپتو در همان حوالی بود و مشغول سجده بود و سجاده‌اش را اشک خیس کرده بود. 

گفتم پدر جان ذکر یونسیه را بگو برای خلاصی از این هم و غم، سپس فریاد زدم: لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین، ژپتو که حال پس از سال‌ها عبادت در میانۀ شکم نهنگ، پیر خرابات شده بود گفت: برادر شما یونس نیستی که با یکبار گفتن کارت راه بیفتد، اقل این ذکر 400 مرتبه است و البته برخی معتقدند عوارضی دارد.

سپس سخن به سمت علم الحروف رفت و خواص حرف ظاء، در همین حوالی از خواب پریدم، همیشه هم نمی‌شود که خلاقانه نوشت، کلیشه هم یکی از مخلوقات خداوند است و حقش آن است گاهی کلیشه شوم، من دوست دارم کلیشه شوم تا اندازۀ انشای چهارم ابتدایی، آن وقت که همه در انتهای انشاء از خواب می‌پریدیم، از خواب پریدم دیدم که خورشید خانم بیرون آمده و من بدون کرم ضد آفتاب دکتر ژیلا، سوختۀ این قضای نماز صبح شده‌ام و خروس همچنان عربده می‌زند.

در را باز کردم، به سمت دستشویی رفتم که دیدم دم صبح کسی دکمه آیفون خانه را فشرد، دیدم همان شخص پدر ژپتو در لباس مأمور برق وارد شد، گفت می‌بینم چند وقتی است که خانه‌تان شعاع نورش افت کرده و از خانه‌های تقریبا تاریک این شهر است، گفتم پدر دست روی دلم نگذار، مستقیم بگذار روی چشمم فشار بده تا کور شوم، سپس ادامه دادم بله مدتی است که تسبیح شاه مقصودم نیز از هم گسسته و رشتۀ دل بیمارم به هر طرف کشیده شده، گفتم چه کنم در این وضع بی‌امامی؟

گفت امام درونی‌ات همیشه با توست، عقل تو، در همین حوالی، همیشه راه راست را می‌داند و تو می‌دانی که هیچ راهی جز این رفتن به این صراط نداری، گفتم راستی حال که فصل گرما شده کولر گازی را روشن کنم؟ گفت برادر، جسم تو مادامی که در مسیر او نباشد خنک کردن یا گرم کردنش ابدا فایده‌ای ندارد، گیریم که حالا خنک شدی، مگر فعلت با اوست و گیریم که فعلت با او باشد مگر نیتت با اوست و گیریم که نیتت با او باشد، مگر قطره‌ای اخلاص هم در تو هست؟

به پای پدر افتادم گفتم می‌خواهم اعتراف کنم به گناهانم، گفت من شاید پدر باشم ولی پدر الاغی چون تو نمی‌شوم! گفتم حرف دهنت را بفهم مرتیکه عارف‌مسلک خر،گفت همین زبانت باعث شده الاغ شوی، ایِ شوی‌اش تمام نشده بود که زیر لنگ‌های پیرمرد بیچاره زدم و صدای شکستن استخوان لگنش به جهت پوکی استخوان محله را پُر کرد، گفتم: محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد! تو که در تربیت یک آدم آن هم نه واقعی‌اش بلکه چوبی‌اش مانده‌ بودی، توصیه میکنم زر مفت نزنی، حال آن‌که تو شخصیتی خیالی هستی کشتنت مجاز است چرا که در عالَم مَجاز هر امری مجاز است.

گفت تو رو به پیغمبر از کشتن من دست بکش، گفتم قسم معتبر فقهی فقط به الله است، گفت تو رو به الله، گفتم در عالم مَجاز هر امری مجاز است، گفت حتی عاشق شدن؟ این سخنش مرا به فکر فرو برد و مستقیم برگشتم در محیط خیس و تاریک شکم نهنگ، تاریکی مطلق بود و صدای حرکت آب در اطرافم می‌آمد، خوابیدم کف شکم نهنگ، پاهایم را جمع کردم توی بغلم و برکۀ کم عمق شکم نهنگ رفته‌رفته عمیق‌تر می‌شد و این کارِ چشمانم بود که محیط اطراف را دائم از آبی سرد غمگین‌تر می‌کرد، زیر لب زمزمه می‌کردم سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب.

به ساحل رسیدیم، از شکم نهنگ بیرون آمدم، سر نهنگ را به آغوش کشیدم، پوستم کنده شده بود و آفتاب می‌تابید روی تن رنجورم، کنار بوته کدویی نشستم و به انتهای افق اقیانوس می‌نگریستم، چمباتمه زدم و با چوبی روی ماسه خیس اعداد 7 و 8 و 6 را نوشتم و به نظریات فیزیک کوانتوم فکر کردم، جهانی که در آن خروس ساکت شده بود و آرام کنار مرغداری شب‌ها هق‌هق می‌کرد و رسم عاشقی فهمیده بود، جهانی که امکان داشت خروس دیگر صبح‌ها عربده نزند و پروانه‌ها شاگردانش شده بودند.

موافقین ۶ مخالفین ۰

خیلی وقت است که چیزی ننوشته‌ام، روزی یکی دو کیلو نوشته‌ام اما هیچ ننوشته‌ام، وقتش است که افتاب را در یک پارچ بریزم و بعد هم یک قیف ماه دست بگیرم و در خیابان لی لی بروم و لیس بزنم بر این قمر بی‌صدای آسمان شب.

من روزهاست میخواهم قایقی بسازم و آن را بیندازم به یک آب اما عجب که شهر رودخانه‌اش سال‌هاست خشکیده، این قایق فقط مناسبتی با عذاب الهی دارد، شاید که سیلی بیاید و سوارش شوم و بروم سمت کوه طور و عصا را بکوبم وسط فرق سر صدام حسین کافر.

یک جهان موازی هست که در آن من تصمیم گرفته‌ام کمونیست باشم، یک فعال مدنی غیرمعدنی که متخصص شیمی آلی نیز هست و از آن جا می‌آید و کیک یزدی پخش می‌کند با عطر اتر جهت بیهوش کردن مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات.

هی عمو، روزهاست که در من گلی نروییده و آنچه روییده غنچه مانده و آنچه شکفته مُرده و حتی قاصدکی نیست که بدود دوان دوان سوار قایقم شود و پارو بزنیم و برویم تا انتهای آسمان شب و آنجا که پشت ماه نوری نیست و کورسوی شنیدن و شنفتن صدا و صوتی نیست بنشینیم در آنجا نسکافه بزنیم با طعم آبغوره.

علاقه است دیگر، به توجه، با این حاملگی سنگین این روزها فقط ترشیجات میتواند ویارم را کمی تسکین دهد، چیزهای ترش خوب حالت تهوع را ارام میکند، دیشب رفتم که بخوابم و امروز صبح شده و بیدارم، یعنی نخوابیدم و البته بد هم نگذشت خیلی سخت نگذشت شب یلدایی بود وسط فروردین، اصلا صبح نمیشد، دیدم که برای اولین بار در تاریخ بشر بیدار ماندن برای نماز صبح خیلی سخت‌تر شده از انتظار کشیدن برای افطاری خوردن و تسکین قار و قورهای کلاغ شکمم.

و بعد الحمد و المنه و صدق الله و العزة مدام اینور آن ور که بالاخره رسید زمانی که مسجد گفت اذان و پیرمردها دویدند با واکرهایشان برای اقامۀ نماز صبح و من هم بودم اما در خانه و می‌پرسیدم از خودم در این حوالی چند پیرمرد دارند به سمت مسجدها می‌دوند و خواندم چه نمازی و چه صلاتی، و حیف که اذان و اقامه را فراموش کرده بودیم خود بگوییم ولی به هر حال خواندیم و چشم‌ها بسته بود تقریبا با وجود اکراهش ولی لا اقل از شدت خواب وضویمان باطل نشد و سپس برگشتیم پشت میز و گفتیم عجب، روزهاست چیزی ننوشته‌ام و راستی چشد که اینقدر آدمی که زمانی عاشق معشوقی بود از روزی دیگر معشوق میشود آشغال‌ترین چیزی که در ذهنش هست و این خاصیت ناامیدی و یأس است، یأس عمیق از همه چیز و لعنت به یأس و لعنت به یاس و یاسر بختیاری و ساسی و گور همه‌شان، فکر کن در این حوالی ساعت 5 صبح خوابیده باشی و ببینی یکی دارد در اتاقت را میزند، کیست؟ منم رفتم بالا سر عمو یاسر میگویم لعنت بهت میگوید چته بابا داد بزنم من ادامه میدم، میگوید چه میخواهی، میگم فریااس همین که داد میزنم، بعد جیغ بکشد و با زیرپوش بدود وسط خیابان و من هم پشت بندش بدوم و داد بزنم من ادامه میدم.

و این میشود تداعی آزاد آدمی که زور میزند پاتولوژیست فرهنگی شود ولی ذهنش پر است از محتواهای عجق وجق جورواجور ساعت از حدی که بگذرد گویند آدمی خل می‌شود و الان چند سال است که از حدی گذشته و من در انتهای شب همچنان پارو میزنم و دارم میرسم به دم‌دمهای صبح و خروس هم دارد جیغ میکشد، گویند دارد ذکر میگوید اما کاش خفه شود و طوری مستحبات و اذکار را نگوید که مؤمنین و مؤمنات خوابشان بهم نریزد، هیچی دیگه، صبح بخیر، صبح شد.

موافقین ۱ مخالفین ۰

و سپس و آنگاه سپس و ناگهان توقف، اینجا آنجا همه جا، پر از کتاب است و منی که خالی خالی از نوشته‌هام، تمام کلمات شبیه یک گوی متعفن سیاه مچاله شده‌اند توی مغزی که من تابع اویم نه او تابع من و سپس خنده‌دارترین واقعه آنجاست که با همین مغز و با همین سلول‌های عصلبی مسخره‌اش می‌کنم و می‌گویم قرار نیست به هر سازی که تو می‌زنی برقصم.

می‌دانی، پدر، زمانش گذشته، دیگر حال نمی‌دهد، من پیر شده‌ام، گذشت وقتی که با چنان لذتی پایش می‌نشستم، الان شده است مشتی تصویر مزخرف سه‌بعدی بی‌روح زباله.

گوشی را خاموش کردم، گذاشتمش روی اُپن، به معنای این که اعلام کنم این آشغال همراهم نیست، و سپس کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و رفتم کتابخانه، یک روز همینطور این آشغال را خاموش می‌کنم اما با خرد کردنش توی دیوار و بعد بلند می‌شوم هم از این شهر می‌روم، می‌روم جایی که هر کس خواست نزدیکم شود با اخم و تَخم و مزخرفی اخلاق باهاش برخورد خواهم کرد، بعد من هستم و یک کارت کتابخانه عمومی و یک جای ناشناس، چیزی نخواهم خورد، نهایتا آبی بخورم، با چربی‌های بدنم زندگی خواهم کرد و بعد خودم را پرت خواهم کرد بین اوراق کتاب‌ها و همینطور ادامه خواهم داد تا لاغر و لاغرتر شوم، استخوان‌هایم بیرون بزند، گونه‌هایم تو برود، ساعد دستم عینهو استخوان قلم شود و همینطور می‌خوانم و می‌خوانم، وقتی هم که کتابخانه را بخواهند ببندند، 5 تا کتابم را امانت می‌گیرم و همان بیرون کتابخانه، زیر نور تیر چراغ برق تا صبح پنج تا کتابم را تمام می‌کنم، زندگی‌ام را از راه گدایی می‌گذرانم، هیچ قانونی نیست که گدای خورۀ کتاب را بتواند از جلوی کتابخانه بیرون بیندازد، معتاد متجاهر مواد مخدرش را هم آن چنان کاری ندارند، من که معتاد متجاهر کتاب هستم، کسی هم بیاید گیر بدهد، کتاب مغالطات خندان را باز می‌کنم و با هر مغلطه و سفسطه‌ای که بتوانم کاری می‌کنم گورش را گم کند، اگر هم نخواست گم کند، همین کتاب را توی حلقش می‌کنم، می‌گویم بخور، سلولز خالص است، فیبر است برای یبوستت خوب است، خوب گازش بزن قرار است کلمات را چند ساعت دیگر دفع کنی.

و سپس و آن گاه سپس و ناگهان توقف، از راه می‌رسد با چشمان گریان، می‌گوید چند روز است دنبالت گشته‌ام در شهر، از بیمارستان‌ها تا کلانتری‌ها و قبرستان‌ها را دنبالت گشته‌ام، بهش توضیح می‌دهم گورش را گم کند، می‌پرسد چرا لاغر شده‌ای، می‌گویم به تو ارتباطی ندارد، ولم کن.

او همان دختر رؤیایی خواب‌هایم است که عشق را در خواب با او چشیده بودم، حالا تبدیل شده به یک ایلوژن لعنتی در میان این دوپامین‌های خیلی خلیی زیاد وسط کورتکسم، می‌دانم اسکیزوفرن دارم، می‌دانم حضور او کار همین مغز برای تسکین رنج‌هایم است اما گفته بودم، از این مغز متنفرم این را با همین انگشتانی روی کیبورد تایپ می‌کنم که دستور عصب حرکتی‌اش را خود همین مغز گرفته، هه هه، نوروساینتیست‌ها درست گفتند که ما در جبر مغز خود و ناخودآگاهمان هستیم، مگر آنکه مغزی از راه برسد و یک لگد به مغزم بزند و متنبهم کند و بگوید بیا این یک لقمه املت را کوفت کن زنده بمانی و بعد هم پاشو برویم بیابان که او منتظرت است.

و با او راه می‌افتم و می‌رسیم، سپس و آنگاه سپس و ناگهان وقتی در بغلش قرار می‌‎گیرم و می‌گریم و می‌گویم خیلی خیلی دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده است و او می‌گوید بالاخره عاقل شدی یا نه؟ و می‌گویم ای کاش عاقل شده بودم و من در همان لحظه ناگهان توقف.

موافقین ۲ مخالفین ۰

دوستت دارم مثل حسی که وقتی اول صبح برای رفتن به مدرسه در حیاط را باز می‌کنم و تا ته کوچه را برف سفید گرفته، صداها انگار کمتر شده‌اند و به آرامی از آسمان برف‌های سبک پرمانند می‌آید، دوستت دارم مثل صدای حرکت آرام لاستیک ماشین‌ها روی برف‌های سیاه له شده وسط خیابان را، دوستت دارم مثل حس نوی زدن یک وبلاگ جدید و نوشتن پست‌های جدید، دوستت دارم مثل خریدن یک عطر تازه از مغازۀ عطرفروشی، دوستت دارم مثل وقتی که از بیرون می‌آیم و روی موتور یخ زده‌ام و می‌خزم زیر کرسی، زیر یک پتوی گرم و پاهایم را دراز می‌کنم و فقط سرم بیرون می‌ماند، دوستت دارم مثل زنگ آخر کلاس، دقیقۀ آخر وقتی که کیف‌ها و کتاب‌هایم را جمع کرده‌ام و زنگ مدرسه به صدا می‌اید، دوستت دارم مثل صدای قدم‌های بچه‌ها وقتی از کلاس بیرون می‌ایند و به سمت خانه می‌روند، دوستت دارم مثل حس لحظه‌ای که آخرین برگۀ امتحانی آخرین برگۀ خرداد را می‌دهم و بیرون می‌آیم، همان روزی که بدون کیف و کتاب مدرسه رفته‌ام و فقط دو تا خودکار کیان آبی توی جیبم است، دوستت دارم مثل وقتی که در سحر چشم‌هایم بسته است و گوش‌هایم شنوا، صدای وضو گرفتن پدرم می‌آید و بعد کنار بخاری می‌ایستد و نماز می‌خواند و من همچنان انگار خوابم که پدر می‌آید و برای نماز صدایم می‌کند، دوستت دارم مثل صدای خروپف مادربزرگ و هارمونی خاصش که بهترین آرامش دنیا در کودکی بود، دوستت دارم مثل سماور مادربزرگم که همیشه چای تازه داشت و در استکان‌های کمرباریک چای می‌ریخت، دوستت دارم مثل باغ درختان شاتوت وقتی بین درختان می‌چرخیدیم و دیوانه‌وار شاتوتی را از درخت می‌کندیم و می‌خوردیم و دست‌هایمان قرمز شد، دوستت دارم مثل همان لحظه‌ای که بعد از کیلومترها پیاده‌روی ضریح حضرت ابالفضل را می‌بینم، دوستت دارم مثل یک آب برگۀ مخلوط با اب آلوی خنک وسط  شب تابستانی ساعت 12 نصفه شب، دوستت دارم مثل قطرات بارانی که روی شیشۀ ماشین آرام آرام پایین می‌آیند و در حرکت بی‌هدف ماشین بیرون را نگاه می‌کنم، دوستت دارم مثل دیدار دوباره با استادی که یکدفعه در چارچوب در پیدایش می‌شود و سال‌هاست دلتنگش هستم و بهم می‌گوید: خوبی برادر؟ کم‌پیدایی؟، دوستت دارم مثل اولین آب خنک بعد از پانزده شانزده ساعت روزه گرفتن وسط تابستان، دوستت دارم مثل لحظه‌ای که چشمم برای اولین بار به دریا می‌خورد و صدای موج دریای خزر در گوشم می‌پیچد، دوستت دارم مثل لحظه‌ای که سردرد سنگینم با ژلوفن آرام می‌شود، دوستت دارم مثل لحظۀ آمدن پیامک واریزی پول، مثل اولین لقمۀ کوبیده، مثل بیرون ریختن آب انار سرخ از آب انارگیری، دوستت دارم این طور با این توصیفات به این شکل به این شیوه، شاید فهمیده باشی که چقدر سخت است بیان چیزهای نادیدنی، این حس‌های ناگفتنی، نفهمیدنی.

موافقین ۱ مخالفین ۱

دیروز جایتان خالی بود، در آسمان ابری با دوستان نشسته بودیم که ممد گفت بباریم، گفتم وسط تابستان قم که نمی‌شود بارید که باز ممد گفت ببار، گفتم ممد بیخیال، گفت ببار ناموسن، گفتم شرمنده #من_بی‌ناموس_هستم و این رو هم در توییتر ترند کردم، که ممد در نهایت ناامید شد، غرولندی کرد و زیر لب گفت: ناموستو ....، که باز به ممد تذکر دادم #من_بی‌ناموس_هستم.

ممد از این بی‌ناموسی به تنگ آمده بود و به سمت زمین بارید و من همچنان روی ابر نشسته بودم و امریکانو را در کاسۀ آبی مادربزرگ ریخته بودم و در آن تکه‌های سیگار ترید می‌کردم، حیف که ماست موسیر اکبر جوجه را کم داشت، با چاقو کاسه را هم زدم و بعد چاقو به گوشه لب‌هایم کشیدم، از دو طرف دهان را چاک دادم و بعد یک تای دیگر از پشت زدم و زبانم بیرون افتاد وسط بشقاب خورشتی، دایی با ریش پروفسوری نشسته بودو می‌گفت من دوست دارم دوبار کله‌پاچه را بکشم و برای همین بشقاب اول را کم کشیده‌ام، همین صحبتش باعث شد نوشابه مشکی زمزم را بردارم، سمت شقیقه‌اش بگیرم و تند تند بطری را تکان بدهم و تق، بطری حفره‌ای وسط گیجگاهش درست کند و به بشقاب دوم نرسد، لاشه دایی را ببرم و به دیگ کله‌پاچه اضافه کنم تا کله‌پاچه کم نیاید، ممد می‌گوید نباید در کله‌پاچه دکمه‌های خرد شده کیبورد را می‌ریختم، چون خیلی باعث شده غذا تند شود، می‌گویم اگر سیب‌زمینی و لیموی اماراتی که بغل عمان است و رنگش مذهبی صورتی است در آن بریزیم شیرین می‌شود و شیرۀ لیمو اماراتی را در ظرف مام ریخته‌ام و هر کس بخواهد می‌تواند آن را زیر بغل‌هایش بزند تا زیر زبانش تلخ شود.

ممد تکانم می‌دهد، می‌گوید هنوز که نباریده‌ای، می‌گویم به ناموسم کار نداشته باش، می‌گوید ببار، الآن اگر نباری دیر می‌شود، مردم تشنه‌اند، می‌گویم مگر من تشنه‌شان کردم؟ می‌گوید باشد، ولی وظیفه الآن باریدن است.

در دهان مادرم در بطری نوشابه نارنجی را می‌بینم، در می‌آورد و می‌گوید: نگفتم در بطری نارنجی خوشمزه نیست، مزۀ سیب‌زمینی تخم‌مرغ گیر افتاده در یخ‌های چند میلیون سال در دست زن بومی که روی کمر ماموت نشسته می‌دهد، می‌گویم نیکی و پرسش؟

ممد تکانم می‌دهم، می‌گوید ببار، اگر نباری تمام است، با صدای رعد و برق از جا می‌پرم، اشکم جاری می‌شود، قطرات به لب‌های خشکم می‌خورد، در صحرا تا چشم کار می‌کند شن است و بارانی که با شتاب بر کف سر و گونه‌هایم می‌زند.

موافقین ۱ مخالفین ۰

ساعت 3 و نیم صبح از خواب بیدار شدم، می‌خواهم بروم به کارهایم برسم ولی یک بابایی توی وجودم می‌گوید: حاجی حسش نیست! 

می‌گویم خب چه کنیم، این همه کار نکرده و باز هم اداهای تو، متن یکی از رفقا را در کانالش به یاد می‌آورم دربارۀ انواع خستگی و راه در رفتنشان؛


 استراحتی که بهش نیاز داری


استراحت بدنی:

- خواب کافی

- انجام حرکات کششی

- نفس عمیق کشیدن


خب دیشب کافی خوابیده‌ام، کشش نیازی ندارم و جسم هم که سالم و سرحال نشسته‌ام پشت میز.


استراحت اجتماعی:

- لذت بردن از زمان تنهایی

دارم الان با وبلاگنویسی می‌برم


- بیشتر وقت گذراندن با کسایی که درکت می‌کنند

همه عالم درکم می‌کنند


- کمتر وقت گذروندن با کسایی که حس خوب نمی‌دن بهت.

چنین کسی وجود خارجی ندارد، اصلا در حد این حرف‌ها کسی نیست بتواند چنین حسی بد بدهد مرتیکه!


استراحت معنوی:

- دعا و مناجات کردن

- خوندن متن‌های فلسفی و دینی

- کمک به دیگران به صورت داوطلبانه


کامل است، حسابی تکمیلم


استراحت احساسی:

- یادداشت کردن احساسات روزانه

دیروز سعی کردم چیزهایی که ذهنم را مشغول کرده روی کاغذ بیاورم، چیز خاصی مشغولش نکرده بود، همه چی عالی و آرام بود، این قدر آرامش غیرطبیعی است، اعتراض دارم.


- امتحان فعالیت‌های مورد علاقه

این که توی «استراحت ذهنی» هم هست، فکر کنم این مطلب رفیقمان همچین مطلب محکم و درخوری نیست. 


- تعیین حد و مرز برای خود

آیا منظور این قسمت آن است که آدم اگر حد و مرز نداشته باشد خسته می‌شود و با حد و مرز داشتن خستگی‌اش در می‌رود؟ شاید هم چنین باشد، مثلا یک آدمی عاشق یک آدم دیگر می‌شود یا اصلا در نخ در کفش می‌رود یا به قول نسل Z رویش کراش می‌زند، اگر به علت این درگیری ذهنی در به دست آوردنش دچار خستگی شده باشد، با کشیدن یک مرز با ماژیک قرمز دور آن و فهم این مطلب که آن شخص برای من نیست، شاید خستگی‌اش در برود، چون یک بار سنگین عشقی را از روی ذهنش زمین گذاشته است.  


- وقت گذراندن با افراد مورد اعتماد


استراحت ذهنی

- وقت گذراندن در طبیعت

یادم است یکبار خیلی حالم گرفته بود سر ظهر بلند شدم رفتم پارک، آبی که جریان داشت و سبزه‌های پارک چنان حالم را عوض کرد که بیا و ببین.


- انجام فعالیت مورد علاقه

زمانی فیلم دیدن را دوست داشتم و بعد نقد کردنش را، شاید رفتن به یک رستوران شبانه‌روزی در همین نزدیکی ساعت 5 صبح و به بدن زدن یک کاسه آب مغز گوسفند همراه یک زبان و بناگوش حالم را سر جا بیاورد، ولی ترجیح می‌دهم الآن روی تختم لم بدهم و لم یلد و لم یولد بخوانم :)


- کنار گذاشتن تکنولوژی برای کوتاه مدت

قبل از این که جمله تمام شود کنارش خواهم

موافقین ۰ مخالفین ۰

نشسته‌ام، به در نگاه می‌کنم، در باز است، روی میز دو تا روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی داخل جعبه ایستاده‌اند و جلویشان یک روغن سیاهدانه 20سی‌سی افقی روی زمین است، یک روغن 30 سی‌سی بادام شیرین بیرون جعبه ایستاده و به صداهای داخل جعبه گوش می‌دهد. هر لحظه امکان دارد داخل جعبه بپرد و حسابی روغن و روغن‌ریزی شود و یک صحنه بسیار چربی شکل بگیرد. تهش مشخص نیست پروتاگونیست بتواند سیاهدانه کوچک را نجات بدهد یا آن که روغن اعلای شیرینش به خورد کاغذ کارتن برود و درش را از تنش جدا کنند.

بادام شیرین به این می‌اندیشد که چه قدر این سال‌ها آموزش دیده و تلاش کرده، چه روده‌های خشکی را که تر کرده، چه آدم‌های خشک مغزی را آرام کرده و انعطاف داده، چه مغزهای ضعیف نشخوارکننده افکار سیاهی را روشنی بخشیده و این حاصل بادام‌های استادی است که روزی جانشان را در دستگاه روغن دادند تا شیره‌شان آرام آرام در قوطی کوچک روغن جمع بشود.

روغن بادام حالا در نهایی‌ترین سکانس زندگی‌اش قرار دارد، رفتن یا نرفتن، ماندن یا نماندن، او به سال‌هایی می‌اندیشد که در کنار ساحل با روغن سیاهدانه 20‌سی‌سی به غروب آفتاب می‌نگریستند. بعد با هم روی شن‌های ساحل حرکت می‌کردند تا به خوابگاه برسند، همان خوابگاه خیابان چرب و چیلی‌ها، جنب دانشکده هنرهای لزج، جایی که با مالیدن دانه‌های اسفند روی کاغذ سفید، خطوط چربی را رسم می‌کردند.

تمامی زندگی از جلوی چشمان بادام شیرین رد شد، شعر فردوسی را زیر لب زمزمه کرد: 

کنون نامۀ من سراسر بخوان

گر انگشت‌ها چرب داری بخوان
بادام شیرین شعر سعدی را فریاد زد و به داخل جعبه پرید: 
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
با سر زردش ضربه‌ای به سر سیاه روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی می‌زند طوری که حتی سیاهدانه‌های خرد و کوچک ته ظرف هم بالا می‌آیند و روغن شفاف را تیره می‌کنند، اما روغن سیاهدانه 60‌سی‌سی دیگر داد می‌زند تو که هستی؟
-منم بادام شیرین سخن، آمدم بهر نبرد اهرمن
- ازت خواهش می‌کنیم بس کن، ما عزاداریم.
این را که گفتند تازه دوزاری کج بادام سر جای درستش افتاد، خود را روی پیکر بی‌جان سیاهدانه کوچک انداخت
رعد و برق زد و باران گرفت، پدر و مادر 20‌سی‌سی و بادام شیرین در از سر برداشتند، به زمین بیل زدند و باران باعث شد همه‌شان آب و روغن قاطی کنند، اشک‌هایشان چرب بود و باعث شده بود یک من روغن روی سفره‌های آب زیرزمینی شکل بگیرد...
موافقین ۰ مخالفین ۰

ما می‌خواستیم ببینیم مزاج پایه شخص گرم است یا خشک، مشخص شد گرم است، از قم هم متنفر است، اعصاب درست و درمانی هم ندارد، آدم رکی هم هست!

گاهی یک مریضی سخت در خانواده، باعث می‌شود اطرافیان آن شخص دچار انواع مشکلات شوند. این آقا دچار استرس و اضطراب شدید است و وسواس فکری دارد.

آیا می‌دانستید فوتبال یکی از آسیب‌زاترین ورزش‌هاست که اصلا نباید آن را جزو ورزش حساب کنیم. آسیب به زانو، منیسک و رباط از آسیب‌های شایع این ضدورزش سیاسی- اقتصادی است. 

موافقین ۰ مخالفین ۰