و ناگهان توقف
و سپس و آنگاه سپس و ناگهان توقف، اینجا آنجا همه جا، پر از کتاب است و منی که خالی خالی از نوشتههام، تمام کلمات شبیه یک گوی متعفن سیاه مچاله شدهاند توی مغزی که من تابع اویم نه او تابع من و سپس خندهدارترین واقعه آنجاست که با همین مغز و با همین سلولهای عصلبی مسخرهاش میکنم و میگویم قرار نیست به هر سازی که تو میزنی برقصم.
میدانی، پدر، زمانش گذشته، دیگر حال نمیدهد، من پیر شدهام، گذشت وقتی که با چنان لذتی پایش مینشستم، الان شده است مشتی تصویر مزخرف سهبعدی بیروح زباله.
گوشی را خاموش کردم، گذاشتمش روی اُپن، به معنای این که اعلام کنم این آشغال همراهم نیست، و سپس کولهپشتیام را برداشتم و رفتم کتابخانه، یک روز همینطور این آشغال را خاموش میکنم اما با خرد کردنش توی دیوار و بعد بلند میشوم هم از این شهر میروم، میروم جایی که هر کس خواست نزدیکم شود با اخم و تَخم و مزخرفی اخلاق باهاش برخورد خواهم کرد، بعد من هستم و یک کارت کتابخانه عمومی و یک جای ناشناس، چیزی نخواهم خورد، نهایتا آبی بخورم، با چربیهای بدنم زندگی خواهم کرد و بعد خودم را پرت خواهم کرد بین اوراق کتابها و همینطور ادامه خواهم داد تا لاغر و لاغرتر شوم، استخوانهایم بیرون بزند، گونههایم تو برود، ساعد دستم عینهو استخوان قلم شود و همینطور میخوانم و میخوانم، وقتی هم که کتابخانه را بخواهند ببندند، 5 تا کتابم را امانت میگیرم و همان بیرون کتابخانه، زیر نور تیر چراغ برق تا صبح پنج تا کتابم را تمام میکنم، زندگیام را از راه گدایی میگذرانم، هیچ قانونی نیست که گدای خورۀ کتاب را بتواند از جلوی کتابخانه بیرون بیندازد، معتاد متجاهر مواد مخدرش را هم آن چنان کاری ندارند، من که معتاد متجاهر کتاب هستم، کسی هم بیاید گیر بدهد، کتاب مغالطات خندان را باز میکنم و با هر مغلطه و سفسطهای که بتوانم کاری میکنم گورش را گم کند، اگر هم نخواست گم کند، همین کتاب را توی حلقش میکنم، میگویم بخور، سلولز خالص است، فیبر است برای یبوستت خوب است، خوب گازش بزن قرار است کلمات را چند ساعت دیگر دفع کنی.
و سپس و آن گاه سپس و ناگهان توقف، از راه میرسد با چشمان گریان، میگوید چند روز است دنبالت گشتهام در شهر، از بیمارستانها تا کلانتریها و قبرستانها را دنبالت گشتهام، بهش توضیح میدهم گورش را گم کند، میپرسد چرا لاغر شدهای، میگویم به تو ارتباطی ندارد، ولم کن.
او همان دختر رؤیایی خوابهایم است که عشق را در خواب با او چشیده بودم، حالا تبدیل شده به یک ایلوژن لعنتی در میان این دوپامینهای خیلی خلیی زیاد وسط کورتکسم، میدانم اسکیزوفرن دارم، میدانم حضور او کار همین مغز برای تسکین رنجهایم است اما گفته بودم، از این مغز متنفرم این را با همین انگشتانی روی کیبورد تایپ میکنم که دستور عصب حرکتیاش را خود همین مغز گرفته، هه هه، نوروساینتیستها درست گفتند که ما در جبر مغز خود و ناخودآگاهمان هستیم، مگر آنکه مغزی از راه برسد و یک لگد به مغزم بزند و متنبهم کند و بگوید بیا این یک لقمه املت را کوفت کن زنده بمانی و بعد هم پاشو برویم بیابان که او منتظرت است.
و با او راه میافتم و میرسیم، سپس و آنگاه سپس و ناگهان وقتی در بغلش قرار میگیرم و میگریم و میگویم خیلی خیلی دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده است و او میگوید بالاخره عاقل شدی یا نه؟ و میگویم ای کاش عاقل شده بودم و من در همان لحظه ناگهان توقف.
- ۰۳/۰۵/۳۰