سکوت

مرغ سحر ناله کن

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

به تصویر کشیدن یک صحنه تجاوز هرگز مانع از انجام تجاوز نخواهد شد.

این تصویر هرگز باعث فرهنگ سازی کاهش تجاوز نخواهد شد.

این صحنه فقط حال تک تک مان را به هم خواهد ریخت.

خیلی چیزها واقعیت جامعه هستند. اما هر چیزی را نباید به تصویر کشید. آیا صرفا به تصویر کشیدن فقر و بدبختی یک جوان نخبه درستکار عاشق دردی دوا می‌کند؟

من جز غم و ناراحتی عمیقی که بعد از فیلم عصبانی نیستم پیدا کردم چیز دیگری نفهمیدم. من فقط از نظام و وضعیت کشورم متنفر شدم.

من اگر جای کارگردان بودم تمام راه‌ها را به روی نوید نمی‌بستم. حداقل یک راه جلویش می‌گذاشتم. این قدر همه چیز را سیاه و یک طرفه نمی‌دیدم.

می‌رفتم، ۱۰۰ جوان را پیدا می‌کردم، برگه جلویشان می‌گذاشتم و آمار می‌گرفتم چند درصد فقیرند؟ چند درصد بیکار هستند؟ چند نفر با وجود این که در دانشگاه‌های مهم دولتی درس می‌خوانند احساس بدبختی می‌کنند؟ خرج ماهیانه‌شان چه قدر است؟ چه قدر درآمد دارند؟ چند نفر شکست عشقی خورده‌اند؟ چند نفر صرفا به خاطر مشکلات اقتصادی ازدواج نمی‌کنند؟

واقعا وضعیت چیزی نیست که این فیلم و امثال آن می‌خواهند نشان دهند. گرانی هست ولی این قدر همه چیز درب و داغان و وخیم نیست.

همه دلال و آشغال و کثیف و دزد نیستند. این چه دنیایی است که کارگردان برای ما ترسیم می‌کند؟ جهانی که من تا الان در آن زندگی کرده‌ام خیلی فرق می‌کند.

راه برای کار کردن بسته نیست، نوید اگر حداقل یک بار مجله نیازمندی‌ها را نگاه می‌کرد می‌توانست یک کار هر چند کارگری پیدا کند.

یک موتوری ساده الان می‌تواند روزی بالای ۱۰۰ تومان از اسنپ در بیاورد.

من اگر جای کارگردان بودم زندگی یک جوان ایرانی را به تصویر می‌کشیدم که با کمترین امکانات به بهترین موفقیت‌ها رسیده. یک جوان کارآفرین را نشان می‌دادم که بعد از دیدن فیلم همه باهاش حس خوبی پیدا کنند و انگیزه بگیرند برای زندگی کردن. نه که با این حجم از خود تحقیری باقی مانده امید مردم را هم بمکم.

چه کسی گفته به تصویر کشیدن فقر و بدبختی و نا امیدی باعث تغییر نرخ ارز یا به خود آمدن مسئولین یا افزایش تولید و GDP می‌شود؟

برادر من، کارگردان عزیز، مردم دارند فیلم سراسر بدبختی تو را می‌بینند و آن دزد و دلال هم اگر ببیند ککش نمی‌گزد. تو هم این مطلب را نخواهی خواند، تو و امثال تو هم بخوانند کک‌شان نمی‌گزد.

  • ترومازادۀ فرهنگی

گفتم یعنی واقعا اخراج دیگه؟ آقای جعفری گفت: آره. گفت پرونده‌ات رو بگیر برو. از روی صندلی اداری بلند شد، آمد بیرون از دفتر و به بافرانی گفت: پرونده انبارداران رو بهش بده بره.

پر رو گفتم: یعنی هیچ راهی نیست؟ من عذر میخوام واقعا. گفت: نه، اخراج. گفتم: خب باشه و دستم را دراز کردم که باهاش دست بدم.

بعدش هم با خود بافرانی دست دادم. گفت: جواد این چه کاری بود تو کردی. گفتم: واقعا  دیگه حوصله کلاس نداشتم.

آمدم سمت دفتر معاونت: با آقای صالح زاده و کامرانی هم دست دادم. گفتم حلال کنید. صالح زاده گفت کجا: گفتم: اخراج شدم.

دیگر چیزی نگفتم. سریع از در دفتر آمدم بیرون. پله‌های سنگی را را به یک یک پایین آمدم و به سمت خانه آمدم.

خوشحال بودم که بالاخره از شر مدرسه راحت شدم و حالا هر کاری بخواهم می‌توانم بکنم. می‌توانم وقتم را هر طور عشقم می‌کشد استفاده کنم.

***

پای کامیپوتر بودم و داشتم می‌نوشتم. تلفنم زنگ خورد، پدرم بود. گوشی را برداشتم. گفتم: الو، سلام.

صدای یخ زده‌ای جواب داد: سلام، من مدرسه هستم. آقای جعفری گفته از مدرسه فرار کردی.

جا خوردم. این قدر سریع زنگ زده بودند پدرم. صدای پشت خط ادامه داد: من الآن مدرسه‌م، سریع پا میشی میای.

حسابی جوش آوردم: گفتم برا چی بلند شدی رفتی اونجا؟ گفت: من حالا این جا هستم، پا میشی میای. گفتم: نه، نمیام. گفت: چرا فرار کردی؟ گفتم: حوصله کلاس شیمی رو نداشتم. خسته بودم. گفت: همین الان پا میشی میای، تمام.

کامپیوتر را خاموش کردم. با مشت کوبیدم روی میز. لباس مدرسه سبز رنگ را دوباره پوشیدم و راه مدرسه لعنتی را در پیش گرفتم. دو تا تاکسی پشت سر هم گرفتم تا برسم. وارد حیاط مدرسه شدم. زنگ آخر بود. محوطه خلوت بود و بچه‌ها همه سر کلاس بودند. پدرم جلوی آقای جعفری مدیر مدرسه نشسته بود. 

حسابی کفری بود. گفت: من صحبت کردم. میگن اجازه نمیدن ادامه بدی. من دیگه کاری ندارم. بر میگردم سر کار. خودت صحبت کن.

آقای جعفری گفت: ختم کلام، اخراج.

پدرم بلند شد، با غیظ نگاهم کرد و از مدرسه بیرون رفت. می‌خواستم حداقل سه نفر من جمله خودم را در آن لحظه بکشم. خودم را به سختی مهار کرده بودم به اقای جعفری گفتم: یعنی واقعا اخراج دیگه؟

***

آقای کامرانی پشت میکروفون اعلام کرد: کلاس بعدی مدرسه برقراره و کسی حق خروج از مدرسه رو نداره. دانش آموزها کیف‌هاشون رو بزارند سر کلاس.

بچه‌هایی که همه یورش برده بودند بیرون، برگشتند داخل. من ماندم و علی و علیرضا. من رئیس شورای مدرسه بودم و مدیر کتابخانه. از بس مسئولیت در مدرسه داشتم که بچه‌ها رئیس صدایم می‌کردند. رئیس آمد. رئیس رفت. این بار هم رئیس میخواست فرار کند.

در مدرسه را بسته بودند. من و علی و علیرضا کیف به دست کنار دیوار منتظر مانده بودیم.

علی می‌گفت: بیخیال بابا، بیا برگردیم کلاس. علیرضا اما برعکس، حسابی پای کار بود. در همین حین یکی از معلم‌ها می‌خواست از در بیرون برود. سوار سمند سفید رنگش بود. معلم عربی‌مان بود.

برای رد شدن ماشین دربان مدرسه در را باز کرد. سه تایی زودتر از سمند سفید بیرون زدیم و با تمام سرعت ‌دویدیم. صدای داد کامرانی را می‌شنیدم که می‌گفت برگردید. چندتایی از بچه‌های پاچه خوار هم دنبالمان چند قدمی دویدند. می‌خندیدیم و نفس نفس می‌زدیم. من کیف کولی داشتم و علی و علیرضا کیف دستی. جلوتر از من افتاده بودند و پاهایشان انگار به اطراف پرتاب می‌شد.

جالب این بود که بهترین بچه‌های فرهنگی مدرسه بودیم. علی قاری قرآن بود. صدایش محشر بود. از آن صداهای بم فراموش نشدنی. حتی ماه رمضان‌ها در حرم می‌خواند. علیرضا هم هر روز بعد اذان ظهر حلقه قرآنی را اداره می‌کرد. ولی آن روز طوری بود که سه تایی بدجور احساس خفگی می‌کردیم.

رسیدیم سر خیابان و سریع یک ماشین دربست گرفتیم. داخل تاکسی هنوز نفس نفس می‌زدیم و می‌خندیدیم. من زودتر از همه پیاده شدم. با بچه‌ها دست دادم و خداحافظی کردم. مسیر دوم را پیاده رفتم و بهترین لحظات زندگی‌ام را تا خانه ‌گذراندم. سریع کلید انداختم و مستقیم رفتم اتاقم. نشستم پای کامیپوتر و نوشتم: ۲۷ اسفند ۹۴ بچه‌ها باورتان می‌شود که از مدرسه فرار کردم؟ در همین لحظه گوشی‌ام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود: پدر

  • ترومازادۀ فرهنگی

ای انسان این همه در تکنیک پیش رفته‌ای. این قدر در تسخیر طبیعت قدرتمند شده‌ای.

ای انسان توانمند دانای مدرن، این همه اپلیکیشن طراحی کرده‌ای، این همه موزیک‌های محشر نواخته‌ای، این همه فیلم های هنری ساخته‌ای.

هیچ کس منکرش نیست، ولی ای انسان می‌توانی کمی به من آرامش دهی؟ میتوانی به من دلیلی برای زندگی کردن ببخشی؟ راهی برای زیستن؟

ای انسان خودت چه میکنی؟ در چه حالی؟ فکر نمیکنی به همان مقدار که جهان را به دست آوردی خودت را از دست داده‌ای؟

این همه غم

تنهایی

و خستگی 

حاصل چیست؟

این جامعه بیمار پریشان، این تن‌های رنجور، شلوغی بیمارستان‌ها و مطب‌ها برای چیست؟

هر چیزی را ساختی جز خودت

هر قله‌ای را فتح کرده‌‌ای جز سرت

هر ستاره‌ای را در فضا دیده‌ای اما در دیدن احساسات خودت ناتوانی

من نمیدانم

این چه گندی بود

که به زندگی ما زدی

بیا این گوشی

این لپ تاب

هندزفری

کامیپوتر هم ببر

چراغ ها را هم ببر

سیم ها را هم از دیوار بکن و ببر

گیتار را هم راستی

حتما ببر

ببر و با خواننده‌اش یک جا خاک کن

نخواستیم

این آرامش‌های قلابی

و این حس های موقت

بد جوری اعصابم را خراب کرده

دیگر کارا نیست

حس و حال مدرنیته نیست جز کولرش

والا به خدا خسته شدیم

این مردم قبل از فهمیدن مقام پدر گفتند بابا

و قبل از یادگرفتن فرهنگ تلفن های همراه، در گهواره اکانت اینستاگرام ساختند

ای انسان

چاه نفت ها را پر کن

بیا بساط بانکت را جمع کن

اسکناس ها را بگیر

درهم و دینار بده

اقلا نان همیشه یک درهم میماند

نه که پارسال ۱۰۰۰ باشد و امسال ۱۵۰۰

اگر چاه نفت را نبستی

کمی نفت بیاور

کارگرها منتظرند

بریز رویشان خودشان را آتش بزنند

روی آتش شان کتری بگذار

زشت است مسئولین چای میخواهند

میخواهند بازگشایی کنند باز هم

زخم بخیه خورده ما را

  • ترومازادۀ فرهنگی

به حضرت امیر کرار می‌گفتند. اعراب در جنگ کر و فر داشتند، حمله می‌کردند و بر می‌گشتند. به جلو رفتن کر می‌گفتند و به برگشتن فر.
امیرالمونین حیدر کرار بود. بر نمی‌گشت، عقب نشینی نمی‌کرد.
به علی بن ابی طالب گفتند: زره تو جلو دارد، ولی پشت ندارد و ما می‌ترسیم که دشمن، از پشت به تو حمله کند.
فرمود:« اگر [کسی واقعا توانست] که از پشتِ سر، حمله کند، نجات نمی‌خواهم» مناقب آل أبی طالب: ۲۹۸/۳


  • ترومازادۀ فرهنگی

پیش نوشت: اگر مطالب کتاب بیشعوری را قبول میکردم یک چنین متنی مینوشتم:

یک بیشعور نفهمی کتابی نوشته به نام بیشعوری

سازندگان بیشعور طاقچه هم آن را در دسته جامعه شناسی قرار داده‌اند

و یک بیشعور دیگر به نام محمود فرجامی آن را ترجمه کرده

من دیدم که یک بیشعوری به نام حسین رمضانی در طاقچه نوشته که ناشر این کتاب هم بیشعور از کار در آمده و حق مترجم را خورده

البته کتاب بیشعوری، مترجمین دیگری هم دارد که همه از دم بیشعورند و دلیل ترجمه‌های متفاوت این کتاب به خاطر فروش بالای این کتاب و هجوم بی وقفه بیشعورها برای خرید آن است

ولی چه می‌شود کرد که بیشعورها هم باید از بیشعوری‌شان نان بخوردند

خاویر کرمنت که در حد اعلای بیشعوری است و اسم کتابش راهنمای کابردی درمان بیشعوری است در جایی از کتابش می‌نویسد: بیشعوری قابل درمان نیست

و سوالی که باقی می‌ماند این است چه قدر جامعه بشری بیشعور می‌شود که چنین کتابی، کتاب معروف و پر خواننده‌اش می‌شود؟

منِ بیشعور هم میخواستم شما را بخندانم ولی از بس شما بیشعور بودید که به این متن نخندیدید و فقط نگاه کردید

حداقل لایک کنید تا با این شعور پایینم کمی خوشحال شوم ولی میدانم شما هم از بس بیشعور تشریف دارید که دیس لایک میکنید

دو سال است این سرویس بیان بیشعورترین وبلاگ‌ها را معرفی نکرده تا ما هم جزو بیشعورترین‌ها دسته بندی شویم

در ادامه متن به جای کلمه "بیشعور" از "بیان" استفاده می‌شود و برخی "بیان‌ها" به معنای اصلی خودش است.

سرویس بیان این سال‌ها از بس بیان شده که جای هیچ بیانی نمانده و هر گونه پویش برای کاهش درصد بیانی بیان منجر به شیرین بیانی نمایشی علی قدیری و رفقا شده.

من نیز خودم را یک بیان بالفطره میدانم که همچنان در بیان مانده‌ام و بیانات خود را جار میزنم، لب مطلب که بیان بیان است تا بیان هست.

کتاب بیانی بیخودی مشهور شده و هر وقت دیدید کسی از کتاب بیانی تعریف کرد به یقین بدانید یک بیان است که هنوز بیان بودن خودش را تشخیص نداده.

  • ترومازادۀ فرهنگی