بچه رئیس
گفتم یعنی واقعا اخراج دیگه؟ آقای جعفری گفت: آره. گفت پروندهات رو بگیر برو. از روی صندلی اداری بلند شد، آمد بیرون از دفتر و به بافرانی گفت: پرونده انبارداران رو بهش بده بره.
پر رو گفتم: یعنی هیچ راهی نیست؟ من عذر میخوام واقعا. گفت: نه، اخراج. گفتم: خب باشه و دستم را دراز کردم که باهاش دست بدم.
بعدش هم با خود بافرانی دست دادم. گفت: جواد این چه کاری بود تو کردی. گفتم: واقعا دیگه حوصله کلاس نداشتم.
آمدم سمت دفتر معاونت: با آقای صالح زاده و کامرانی هم دست دادم. گفتم حلال کنید. صالح زاده گفت کجا: گفتم: اخراج شدم.
دیگر چیزی نگفتم. سریع از در دفتر آمدم بیرون. پلههای سنگی را را به یک یک پایین آمدم و به سمت خانه آمدم.
خوشحال بودم که بالاخره از شر مدرسه راحت شدم و حالا هر کاری بخواهم میتوانم بکنم. میتوانم وقتم را هر طور عشقم میکشد استفاده کنم.
***
پای کامیپوتر بودم و داشتم مینوشتم. تلفنم زنگ خورد، پدرم بود. گوشی را برداشتم. گفتم: الو، سلام.
صدای یخ زدهای جواب داد: سلام، من مدرسه هستم. آقای جعفری گفته از مدرسه فرار کردی.
جا خوردم. این قدر سریع زنگ زده بودند پدرم. صدای پشت خط ادامه داد: من الآن مدرسهم، سریع پا میشی میای.
حسابی جوش آوردم: گفتم برا چی بلند شدی رفتی اونجا؟ گفت: من حالا این جا هستم، پا میشی میای. گفتم: نه، نمیام. گفت: چرا فرار کردی؟ گفتم: حوصله کلاس شیمی رو نداشتم. خسته بودم. گفت: همین الان پا میشی میای، تمام.
کامپیوتر را خاموش کردم. با مشت کوبیدم روی میز. لباس مدرسه سبز رنگ را دوباره پوشیدم و راه مدرسه لعنتی را در پیش گرفتم. دو تا تاکسی پشت سر هم گرفتم تا برسم. وارد حیاط مدرسه شدم. زنگ آخر بود. محوطه خلوت بود و بچهها همه سر کلاس بودند. پدرم جلوی آقای جعفری مدیر مدرسه نشسته بود.
حسابی کفری بود. گفت: من صحبت کردم. میگن اجازه نمیدن ادامه بدی. من دیگه کاری ندارم. بر میگردم سر کار. خودت صحبت کن.
آقای جعفری گفت: ختم کلام، اخراج.
پدرم بلند شد، با غیظ نگاهم کرد و از مدرسه بیرون رفت. میخواستم حداقل سه نفر من جمله خودم را در آن لحظه بکشم. خودم را به سختی مهار کرده بودم به اقای جعفری گفتم: یعنی واقعا اخراج دیگه؟
***
آقای کامرانی پشت میکروفون اعلام کرد: کلاس بعدی مدرسه برقراره و کسی حق خروج از مدرسه رو نداره. دانش آموزها کیفهاشون رو بزارند سر کلاس.
بچههایی که همه یورش برده بودند بیرون، برگشتند داخل. من ماندم و علی و علیرضا. من رئیس شورای مدرسه بودم و مدیر کتابخانه. از بس مسئولیت در مدرسه داشتم که بچهها رئیس صدایم میکردند. رئیس آمد. رئیس رفت. این بار هم رئیس میخواست فرار کند.
در مدرسه را بسته بودند. من و علی و علیرضا کیف به دست کنار دیوار منتظر مانده بودیم.
علی میگفت: بیخیال بابا، بیا برگردیم کلاس. علیرضا اما برعکس، حسابی پای کار بود. در همین حین یکی از معلمها میخواست از در بیرون برود. سوار سمند سفید رنگش بود. معلم عربیمان بود.
برای رد شدن ماشین دربان مدرسه در را باز کرد. سه تایی زودتر از سمند سفید بیرون زدیم و با تمام سرعت دویدیم. صدای داد کامرانی را میشنیدم که میگفت برگردید. چندتایی از بچههای پاچه خوار هم دنبالمان چند قدمی دویدند. میخندیدیم و نفس نفس میزدیم. من کیف کولی داشتم و علی و علیرضا کیف دستی. جلوتر از من افتاده بودند و پاهایشان انگار به اطراف پرتاب میشد.
جالب این بود که بهترین بچههای فرهنگی مدرسه بودیم. علی قاری قرآن بود. صدایش محشر بود. از آن صداهای بم فراموش نشدنی. حتی ماه رمضانها در حرم میخواند. علیرضا هم هر روز بعد اذان ظهر حلقه قرآنی را اداره میکرد. ولی آن روز طوری بود که سه تایی بدجور احساس خفگی میکردیم.
رسیدیم سر خیابان و سریع یک ماشین دربست گرفتیم. داخل تاکسی هنوز نفس نفس میزدیم و میخندیدیم. من زودتر از همه پیاده شدم. با بچهها دست دادم و خداحافظی کردم. مسیر دوم را پیاده رفتم و بهترین لحظات زندگیام را تا خانه گذراندم. سریع کلید انداختم و مستقیم رفتم اتاقم. نشستم پای کامیپوتر و نوشتم: ۲۷ اسفند ۹۴ بچهها باورتان میشود که از مدرسه فرار کردم؟ در همین لحظه گوشیام زنگ خورد. روی صفحه گوشی نوشته بود: پدر
- ۹۹/۰۴/۱۰
یه روزی میرسه آدما حسرت کارهای نکرده شون رو بیشتر از اشتباهاتشون میخورن
حال اون لحظه رو نمیشه با هیچی عوض کرد اون خندیدنها و اون نفس نفس زدنا:)