دیشب به یکی از آن حالتهای بحرانی وجودی دچار شدم. چشمهایم را از سرم کندم و بردم بالا و از دید یک پرنده زندگیام را نگاه کردم. شخصی از جایش بلند میشود، نماز میخواند، کتاب میخواند، مینویسد، میخوابد، بازی میکند، کار میکند، میخورد، خرید میکند، میخوابد و دوباره فردا از نو این کارها را تکرار میکند.
فکر کردم زندگی چه قدر پوچ است. زندگی مشتکل از مجموعۀ کارهای تکراری و روتین روزانه است. از صبح که آگاهی خودمان را بعد از خواب به دست میآوریم، استرسها و دلهرهها شروع میشوند، اگر دردهایی در بدن داشته باشیم مثلا گوش دردی که من الآن دارم، به کار میافتند. این همه درد میکشیم و استرس داریم و حرص زندگی و پول و تحصیل و سلامتی و.. را میخوریم تا این که یک روز میمیریم و از یادها فراموش میشویم.
با این حساب صادق هدایت و ارنست همینگوی عاقلهایی بودند در میان ما. فرآیند مرگ را تسریع کردند و خودشان تصمیم گرفتند چه روزی به زندگیشان پایان بدهند. قدرتمند و با شهامت خودشان را کشتند و مرگ را قبول کردند.
این استدلال خیلی درست است. زندگی واقعا پوچ و خسته کننده است. در فضایی که خدا نباشد و تفسیر درستی از مرگ نداشته باشیم کار درست را دارند انسانهای خودکُشته میکنند. با فنا و نابودی خودمان به یک آرامش ابدی میرسیم و در یک لحظه مثل یک خواب به تمام سختیهایمان پایان میدهیم.
اما چون خدا هست و اعتقادی به نام معاد در اصول دین داریم زندگی اصلا پوچ و بیهوده نیست. کارهای روتین و تکراری معنا مییابند و این معنا را مرگ به زندگی میدهد. مرگ را اگر پلک زدنی بدانیم، که در یک لحظه از دنیا به برزخ منتقل میشویم. دیگر هیچ کار کوچکی بیهوده نیست و حتی بیشتر از یک بی نهایت ارزش دارد. هر یک کار کوچکی در ارتباط با ابدیت خالدی که پیش رو داریم بی نهایت ارزش دارد. لحظاتی که فقط یک بار زندگی میشوند و زمینۀ ادامۀ زندگی در برزخ و قیامت را فراهم میکنند.
به خاطر اهمیت و ارزش مرگ است که در قرآن آن قدر روی آن صحبت شده. و در احادیث توصیه شده به قبرستان بروید، مُرده را غسل بدهید و طوری نماز بخوانید که انگار آخرین نماز عمرتان را میخوانید.
یاد مرگ فوایدی دارد. باعث میشود به شدت روی هر لحظهمان مراقبت کنیم، میترسیم از این که گناهی مرتکب شویم، اگر سختی در دنیا ببینیم با خودمان میگوییم میگذرد و أجلمان میرسد و راحت میشویم، روی خیلی از مسائل پیش پا افتادۀ دنیوی مانور نمیدهیم و خودمان را خسته نمیکنیم، وسواس کمتری به خرج میدهیم.
این نوع زندگی کردن، که هر لحظه به یاد مرگ باشیم و هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم آن را با مرگ تطبیق بدهیم را "زندگی مرگبار" مینامیم. این که من این متن را طوری بنویسم که برای بعد از مرگم بماند، در ابدیت من تاثیری داشته باشد، سعی کنم مخلصانه باشد و فایدهای به بقیه برساند، تمام اینها حاصل تفکر زندگی مرگبار است.
دیشب فهمیدم سردار سلگی شهید شده است و بعدترش فهمیدم یکی از آشنایان که با هم مینشستیم و چایی میخوردیم و میخندیدم بعد از دو هفته درد کشیدن روی تخت بیمارستان جان داده است. دو اتفاق پیش آمده باعث شد شدیدا نگاهم به زندگی تغییر کند، بترسم از این که هنوز کلی نماز و روزۀ قضا دارم، کتابهای زیادی امانت گرفتهام و هنوز هیچ کاری نکرده و آمادۀ مرگ نیستم.
بالاخره، من، تو و تمام وبلاگ نویسهای بیان یک روز میمیرند، یک روزی که شاید اصلا فکرش را نمیکنیم و روز آخر از خودمان باید بپرسیم، آیا واقعا زندگی کردیم؟
به هر جهت تصمیم گرفتیم یک چالش وبلاگی را شروع کنیم، به این اسم که:
«10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم»
در یک پُست به همین اسم 10 کاری که حتما میخواهید قبل از مرگتان انجام بدهید را بنویسید و در آخر پست حداقل 5 نفر از دوستانتان را به این چالش دعوت کنید.
بعد از نوشتن پست، لینکش را بفرستید تا انتهای همین پست درج شود. بعد از اتمام چالش که تا 1 اردیبهشت است. یک آمار بگیریم که خلق الله چه چیزهایی میخواهند قبل از مرگشان انجام بدهند.
از آقای سر به هوا، رضا :)(من نمیدونم باید یه جا بفرستی)، رفیقِ نیمه راه، نقل بلاگ، دکتر صفایی نژاد، حامد و فانوسش، میرزا مهدی، نا دم، فیشنگار، هنرنامه(محمد حسین)، امیر+، بخاری، امید شمس آذر، من مبهم، دختر بی بی، ///ه امیری، علیرضا گلرنگیان، پرنیان، نبات خدا، سبو، رئوف، سمیرا شیری، آقای مهربان و سنین +رفقایی که اسمشان یادم نمیآمد، دعوت میکنم در این چالش شرکت کنند.
شرکت کنندگان:
2. محمد حسین
3. نبات خدا
4. آقای امید شمس آذر
6. آقا محمد نقل بلاگ
7. خودم :/
8. گلشید
9. آرام :)
10. فتل فتلیان
11. تنبور
12. سُولْوِیْگ
13. حسین
14. BLUE PRINCESS
15. ماجده
16. امیر+
17. حسین
18. رئوف
19. Dark Angel
20. نادم
21. آدینه
22. marya.m
23. یا زهرا
24. رهام Geramiha
26. Kimia Kvn
27. ح جیمی
28. بنده خدا
29. شارمین امیریان
30. محسن رحمانی
31. هیوا جعفری
32. آناهیتا. ب
33. حامد
34. شیفته گونه
35. حسین...
36. ramtin
38. غریبه آشنا A
39. علیرضا
40. در حوالی اریحا
41. مشکات
42. فاطمه م__
43. فرشتۀ روی زمین (حالا این طور نیستش که بقیه فرشته نباشنا)
44. محبوبه شب
45. بی نام
46. دلآشفت
47. میم إبن کاف
48. بخاری
49. میرزا مهدی
51. دکتر صفائی نژاد
آمده بود نشسته بود جلوی ما. پا نداشت. با عصا آمده بود. نشریهمان را داده بودیم دستش. حسین گفت زشت است نشریه را میگذاشتی آخر میدادی.
بعد که سخنرانیاش تمام شد. دیدم که یکی از بچهها میگفت دیدیش؟ اصلا براش مهم نبود توی جامعه چی میگذره. این آدمها توی دوران خودشون موندن.
گفتم بابا! مِهدی! اومده بود تا خاطرات دفاع مقدس رو تعریف کنه، متخصص اقتصاد که نبود.
کتاب آب هرگز نمیمیرد که حضرت آقا تقریظی برایش نوشتند را میتوانید در طاقچه بخوانید.
وقتی این آدمها زنده هستند نمیفهمم چه قدر دلبستگی دارم، وقتی خبر پر کشیدنشان را میشنوم، اشکهایم میآیند. تک تک، میشمارم، یکی، دوتا، سه تا. امشب حساب میکنم، یکی دو تا سه تا، چند اشک شهید سلگی را دوست داشتم.
معلوم نیست، تا چند روز و چند هفته و چند ماه و چند عمر باید بشمارم.
چندی #پیش_امیر_نوری یکی از بازیگران نام آشنا در صفحۀ اینستاگرامش کلیپی منتشر کرد.
یک ماه پیش جلسهای با یکی از هنرمندان حزب اللهی داشتیم و آن جا بود که روشن شدیم علت اصلی حاشیه سازیهای #سلبریتی ها چیست.
به نظر شما به عنوان مثال آقای امیر نوری نمیدانست که پس از انتشار آن کلیپ یک دقیقهای و تمسخر شعار سال یعنی #جهش_تولید مورد هجمه و واکنشهای بسیاری از افراد واقع میشود؟ چرا، قطعا میدانست، اما چرا چنین بلایی را به جان میخرد؟
! طبق چیزی که آن استاد بزرگوار به ما گفت این بود که فضای هنری کشور به شدت آشفته است. اگر به جدول فروش سینمایی سالانه نگاه کنیم نهایتا 10 فیلم است که دائم میفروشد و دیده میشود. آیا در کشور فقط همین تعداد فیلم ساخته میشود؟ قطعا خیر، خیلی بیشتر است. واقعیتش این است که فضای هنری کشور فقط دست یک عدۀ خاص است و مافیای قدرتمند هنری اصلا اجازۀ مطرح شدن دیگر افراد را نمیدهد.
فیلمی را چند وقت پیش به نام "دیدن این فیلم جرم است" توقیف کردند و ما در اکران خصوصیاش حضور داشتیم. بعد از تمام شدن فیلم تهیه کنندهاش چند دقیقهای صحبت کرد. جالب این که در جایی از صحبتهایش گفت: «به ما گفتهاند اصلا به چه حقی شما فیلم ساختهاید؟»
در واقع میدان سینمایی جایی است که فقط یک عدۀ خاص یکه تازی میکنند.
حال در این میان اگر #بازیگران و هنرمندان دیده نشوند و فراموش شوند، از نان خوردن میافتند. میشوند مثل همان پیرمرد بازیگری که یک سال باقی مانده به مرگش جایزهای گرفت و پشت تریبون گفت:( خدا را شکر میکنم که بالاخره دیده شدم). این قضیه نشان میدهد در شغل بازیگری یا کسی وسط میدان است یا که کلا نیست و دیده نمیشود!
⭕️امثال #امیر_نوری، #مهناز_افشار، #ترانه_علیدوستی، #باران_کوثری، #امیر_جعفری و... به این علت چنین دسته گلهایی از عمد به آب میدهند که دیده شوند و این حاشیه سازی باعث شود توجهی بهشان جلب شود و نهایتا کاری پیدا کنند. فکر کنید خانم #صدف_طاهریان را اصلا کسی نمیشناخت، من فقط یادم است آخر فیلم عصر یخبندان یک لحظه یک ساکی را میگذارد توی ماشین بهرام رادان، یعنی کمتر از 20 ثانیه کلا دیده بودمش. این آدم به امید این که برود آن طرف و حاشیه ساز شود و حالا شاید شبکههای آن طرفی بهش شغلی بدهند یا بتواند در شبکۀ جم بازی کند کشف حجاب میکند و مهاجرت میکند، یکی نیست بگوید اصلا تو کی هستی؟ غیر از این است که با کشف حجابش شناخته شد و اسمش در خبرگزاریها آمد؟ حالا یک پیج 2.6 میلیونی دارد و میتواند قرار داد مدل شدن ببندد، تبلیغات کند یا هر نفع دیگر خودش را ببرد.
نتیجه این حرفها این شد که سلبریتیها این قدر هم خنگ نیستند که خودزنی کنند. تنها دلیل حاشیه سازیهایشان دیده شدن و مطرح شدن دوباره است. اما در هر صورت نمیشود از این گذشت که امیر نوری حرف مفت زده.
کتاب ابن مشغلۀ نادر ابراهیمی چشمان من را باز کرد و یاد داد که اگر میخواهم نویسنده شوم از همین حالا حواسم به پول و درآمد مالی باشد تا این قدر به این شاخه و آن شاخه برای دو قران پول نپرم. اگر نادر ابراهیمی از همان ابتدا منبع درآمد درستی پشت سرش بود میتوانست کارهای بیشتری بکند و تاثیر بیشتری داشته باشد. کتابهای بیشتری بنویسد و تحقیقات بیشتری در زمینه آموزش نویسندگی داشته باشد.
کتاب لوازم نویسندگی که قرار بود جلدهای متعددی داشته باشد به یک جلد متکی نمیماند. البته دو کتاب دیگر یعنی مینیمالیسم دیجیتال و کار عمیق از کارل نیوپورت هم نگاهی کردم، داد میزد میخواهد حرفهایش را در 700 صفحه کش بدهد و عمر مابقیام را هدر. این را بعد از فرضیه اولیه و با خواندن نظرات به نظریه تبدیل کردم که حرفهایش را خیلی زودتر میتواند بزند.
کل دو کتاب را میشود در چند جمله تمام کرد: مینیمالیسم دیجیتال یعنی ساده سازی و استفادۀ صحیح از تکنولوژی که تمام زندگی انسان امروزی را در برگرفته. همان چیزی که من دائم میگویم اینستاگرامتان را پاک کنید. در مینیمالیسم دیجیتال میگوید اصلاح کنید و فقط چیزهای ضروری را باقی بگذارید، اما جالب این که ماهیت اینستاگرام مثل مردابی است که خواه نا خواه، یک کلیک سهوی روی صفحۀ سرچ باعث میشود حداقل نیم ساعت آن جا بمانیم.
کار عمیق هم خلاصهاش میشود، بزن همه را دک کن، بشین با تمرکز خیلی زیاد یک جا و بدون مزاحمت کارت را انجام بده. باورتان نمیشود که میشود با کامل نخواندن دو کتاب خلاصهاش را نوشت؟ بروید و بنشینید کلش را بخوانید تا به حرف من برسید.
سینما این روزها از زیر در نگاهم میکند. انگار یک بلندگو مثل پلیسهای فیلمهای هالیوودی دستش گرفته و میگوید یادت است از بچگی دیوانۀ فیلم بودی؟ یادت است چه قدر وحشیانه عاشق هنری؟ بعد ضربۀ آخر را میزند: به نظرت این علاقه تصادفی در تو وجود دارد؟
و این چند روز برویم برای نوشتن چند نقد فیلم از فیلمهای امسالی و اسکاری.
متن پیش رو قسمتی از کتاب خاطرات خانم دباغ است. این کتاب تو دهنیِ بزرگی به جریان فمینیسم است. یک خانم که با وجود داشتن 8 بچه مبارزات انقلابی دارد، به لبنان و سوریه میرود و تا جایی که من خواندهام فرماندۀ سپاه همدان است. اگر مشکل قلبی دارید یا روحیهتان حساس است صفحه را ببندید و این متن را نخوانید. این متن گوشهای از جنایات ضدانقلابهای کومله و دمکرات با گرایشها مارکسیستی در منطقۀ کردستان است:
اردوگاه ما در قله مرتفعی از شهر سنندج قرار داشت، که از آن جا تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشتیم و پس از شناسایی کانونهای تحرک آنها به پاکسازی آن مبادرت میکردیم.
روزی یکی از برادران که با دوربین شهر را نگاه میکرد، ناگهان مرا صدا زد و دوربین را به دستم داد و با دست جهتی را نشان داد و گفت که نگاه کنم. در حوالی میدانی در شهر که امروز به نام امام خمینی شناخته میشود، زن کردی را دیدم که نوزادی در بغل دارد و با مردی که در مقابل خانهای که درش باز بود، در حال نزاع و درگیری است، چند ثانیهای این درگیری ادامه داشت، تا این که مرد کُرد با زور، بچه را از بغل مادرش جدا کرد، چند قدمی از آن زن فاصله گرفت و یک دفعه با کلت به دهان بچه شلیک کرد.
من از آن چه میدیدم یکه خوردم، در آن فرصت کم هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم، بلافاصله با برادران به آن منطقه حمله کردیم و منطقه و محله را به تسخیر درآوردیم. من آن منزل را یافته به داخلش رفتم. دیدم که مادر، نوزاد خونینش را در مقابل گذاشته و مات و مبهوت به او نگاه میکند. او شوکه شده بود. به کنارش رفتم و با دست تکانش دادم، کمی که هوشیار شد، شیون و گریه و زاری کرد و بر سر و صورت خودش چنگ میانداخت و گیسهایش را میکشید و با مشت بر سر و سینهاش میکوفت. مدتی طول کشید تا آرامَش کنم. سپس پرسیدم چی شده، او در حالی که اشک خون میریخت به کردی شروع به صحبت کرد و گفت: «سه روز بود که شیر گیرمان نمیآمد و این بچه خیلی گرسنه بود، دیگر طاقت نداشت و همین طور بیتابی میکرد، گریههای پیوسته او ناچارم کرد که برای پیدا کردن شیر به بیرون بیایم که آن از خدا بی خبر جلویم را گرفت به او گفتم که میخواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم، گفت بچه را بده به من تا بهش شیر بدهم، و بعد به زور جگر گوشهام را گرفت و تیر به دهانش زد.»
دیدن آن صحنه فجیع و شنیدن ضجههای آن مادر مرا به شدت متأثر کرد و اثر شدیدی در روحیهام گذاشت، به طوری که هر وقت به یاد آن لحظه و آن صحنه میافتم بغض گلویم را میفشرد.