اگر کسی لحظهای چیزی بنویسد در عربی میگویند: کتب فلان
اما اگر از بس شخصی بنویسد که نوشتن جزو ذات شخص شود میگویند: کاتب
یعنی اسم فاعل برایش به کار میبرند.
با این حساب شاید بفهمیم چرا حضرت ولی عصر در زیارت ناحیه مقدسه در نجوا با اباعبدالله میگوید:
«وَ الشِّمْرُ جالِسٌ عَلى صَدْرِکَ»
هفتۀ شلوغی بود، از دندان 7 همسر تا زانوی چپ مادربزرگ و پشت گوش خودم درگیر خون و خونریزی و درد بودند که انسانی حرکت بکند و ادامه بیابد. در خانه آماده میشدم به پایگاه بروم که گوشی زنگ خورد، آدمی پشت گوشی با وضعیت شیرین از نوع عقلانیاش میگفت مسئولیتی در پایگاه بهم بده، میگفتم کی هستی؟ میگفت: عباس آقا هست. گفتم عباس آقا؟
دیگر خودت بفهم وقتی آقا میگذاری پشت اسمت یعنی قطعا قضیه شیرین است. اولش تصور میکردم یکی از هیأت امنا باشد، ولی یادم نمیآمد عباسی دیده باشم، طبق معمول زندگیمان دیر رسیدیم به نماز و سید لطف کرد و چایی برایمان آورد. وسط نماز باز هم طبق معمول که رکعتها را قاطی میکنم، عباس آقا را دیدم جلوتر دنبال مسئول پایگاه میگردد.
نماز را تمام کردم و در سجده گفتم خدایا من که نفهمیدم چه خواندم، ولی خودت که قطعا میدانی چه خبر بود. خواستیم وتیرۀ با دقت بخوانیم که جبران فریضۀ ناقص باشد که عباس آقا التماس را شروع کرد به من مسئولیت بده تا مسئولیت تمام نشده.
صورت پهن قرمزی داشت و آرام و قرار نداشت و فاصله چشمهایش زیاد بود، قبلش هم میکروفون را گرفته بود و مداحی کرده بود، آهان الآن یادم آمد عباس آقا را کجا دیدهام، همان کسی که در خیابانهای قم با آی آی و عَی عَی تصنعی روضه میخواند و تندتند راه میرفت و باندی به پشت داشت و متعجب نگاهش کرده بودم.
خلاصه حسش نیست که زیادتر بنویسم، حس کردم که اندکی تمایل پدوفیلی دارد، فقط حس بود، تهمت نبود، گفتم فیلم سرود نشانم بدهد، از آن طرف یکی از رفقا پیامک داده بود این کسی است که بچهها را میبرد برای هیأت خودش و حواست باشد. گفت: مسئولیت میخواهم، گفتم مدارک باید بیاوری، پرونده بسیج تشکیل بدهی، بعد هم چند سال بسیجی عادی باشی، بعدش دوره عادی به فعال بروی، فعال که شدی آن وقت ببینیم مسئول میخواهیم یا نه.
رفت که رفت تا مدارک بیاورد، شاید اصلا شناسنامه نداشت، تازه میخواست مسئول تربیت بدنی هم بشود، گفتم میتوانی سالن فوتسال بگیری؟ اگر بگیری ولی خودت نباید بروی، عجب دیوانههایی در شهر میپلکند. آخر که نفهمیدم عباس آقا چکاره بود، وقتی آن شب میخواستم برگردم خانه، سر تقاطع پدر یکی از بچهها معترض بود به حضور شاید هم وجود این آدم و خطری که میتواند برای بچهها داشته باشد.
پیرمرد سرخ چهرۀ خندهرو که هنوز اسمش را هم نمیدانم و همیشه سر کوچه مینشیند میگفت چند روز پیش سر همین تقاطع داشتند عباس آقا را میزدند! خلاصه اوضاع معلوم شد بیخ پیدا کرده، از آن جا که زندگیام شبیه داستان است و در داستان طبق جمله مشهور آنتوان چخوف اگر اسلحه را اول نشان دادی باید بعدا شلیک کند، بعدا یحتمل با عباس آقا برخورد دیگری خواهم کرد و چهبسا سر این که مسئولیت بهش ندادیم زد و ما را کشت و نام پایگاه را به نام شهید انبارداران تغییر دادند، فعلا دنبال این هستم که ساقی محله را ملاقات کنم و دوچرخهاش را ببینم و نقصی که در پا دارد را پیدا کنم و دربارۀ قیمت اجناس بپرسم!
چند روز پیش که عصبانی از دنیا بودم، عصبانی از بسته شدن مسیر کربلا، عصبانی از بد رانندگی کردن آدمها و عصبانی از فرهنگ از دست رفته و اسلام زخمی شده و جمهوری اسلامی پوک شده با تک جملهای که به ذهنم آمد آرام گرفتم.
پرسیدم یعنی انتظار داری که مسیر کربلا باز باشد و مسیر ترکیه بسته؟ انتظار داری همه آدمها خوب رانندگی کنند؟ انتظار داری همه مومن به اسلام باشند؟ انتظار داری جمهوری اسلامی، اسلامی باشد؟
فهمیدم تمام درد ما انسانها از انتظار است، انتظار و توقع داریم همه چیز این دنیا سر جایش باشد و بعد چون این بایدها اجرا نمیشود عصبانی و ناراحت میشویم.
باید هر گونه انتظار و توقع داشتن را همین الان دفن کنیم و با بیلچه عقلانیت، خاک رویش را نرم کنیم. بایدها و نبایدها را دور بریزیم، هستها و نیستها را شجاعانه قبول کنیم. ما نمیتوانیم همه چیز را تغییر بدهیم، هنر کنیم خودمان را کمی تغییر بدهیم و چندتایی را به زور. حرص خوردن درباره چیزهایی که تاثیری در آنها نداریم چه فایدهای دارد جز آن که عمرمان را کوتاه میکند؟
اگر برای آدمی ده سال وقتی گذاشتی و تربیتش کردی و بعد ولت کرد و به ریشات خندید ناراحت نشو، اگر با کسی که عاشقش شدی و محبتت را خرجش کردی و بعد خیانت کرد و مثل دستمال کاغذی یکبار مصرف مچالهات کرد و روی آسفالت انداختت ناراحت نشو، اگر خودت را شبوروز کشتی که رتبه خوبی در کنکور بیاوری و بعد نشد ناراحت نشو، اگر هر چه انتظار و توقع داشتی که بشود و نشد، یا انتظار داری بشود و نشده و نیست ناراحت نشو.
توقع و انتظار جز درد چیزی برای آدم نمیآفریند، جملۀ «از فلانی توقع نداشتم» را از ذهنت پاک کن و واقعیت نکبت دنیا را قبول کن که این جا هیچ وقت هیچ چیز سر جایش قرار نمیگیرد جز زمان ظهور حضرت ولی عصر که یحتمل چون الآن حداقل چیزهایی هم سر جایش نیستند آن روز را نخواهیم دید و میمیریم و خیلی خوب باشیم و چهل صبح دعای عهد خوانده باشیم حضرت از بالای قبر صدایمان میکند و ما هم از ترس شب اول قبر سر جایمان لم میدهیم و بیرون نمیآییم و میگوییم: no tnx
لابد چون در قبر هم چیزی سر جایش نیست و غربزدگی به آن جا هم رسیده است!
«حکیم جراح باید اندامهایی را که باید قطع شوند در دست چپ بگیرد و با چاقویی که در دست راست دارد و با یک ضربه آنها را قطع کرده و از بدن جدا سازد و در این کار سرعت عمل بسیار اهمیت دارد. بلافاصله پس از قطع اندامها، دستیار جراح روی زخم خاکستر داغ بریزد و کهنهای را روی آن بگذارد و فشار دهد تا خون زیادی از غلام نرود.»
اگر غلام ارزشمند بود، کهنه را تا زمانی که خون کاملا بند نمیآمد از روی زخم برنمیداشتند و این کار گاهی اوقات سبب میشد چند نفر به نوبت کهنه را چند شبانه روز پیدرپی روی زخم بگذارند تا خون به کلی بند بیاید.
حکیم محمد خودش بچههایی را که به این صورت جراحی میکرد، پس از بند آمدن خون، ۲۶ ساعت در حمام نگاه میداشت و پس از آن، زخم را مثل هر زخم دیگری درمان مینمود. او اضافه میکند که این کار باید در مواقعی انجام بشود که زنده ماندن کودک خواجه شده مورد توجه خاص باشد.
وقتی خواجهسازی و اختهسازی را به عنوان تنبیه به کار میبردند، فقط جای آن را داغ میکردند و رویش خاکستر گرم میپاشیدند. در این مورد، شخص محکوم اغلب میمرد.
جالب این است که بدانیم شاه عباس کبیر عادت داشت برای تفریح و سرگرمی دست به عمل جراحی بزند. او اغلب اقدام به خواجه کردن و اخته کردن بچههای نوکران خود می کرد. نوشتهاند که او در این کار تبحر پیدا کرده بود و تعداد افرادی که زیر دستش میمردند نسبتا کم بود.
طب در دوره صفویه، سیریل الگود
همیشه پشت امام جماعت در صف دوم نماز میخواندم، تا آن که روزی شوهر خاله کنارم زد و خودش جایم ایستاد و گفت فعلا این جا نماز نخوان. بعدها فهمیدم این کارش به دلیل دشمنیاش با من نبود، بلکه من آن زمان ارزش این جایگاه و حلقه اتصال صف دوم را نداشتم و نمازهای دو رکعتی را چهارتایی و چهارتاییها را هشتتایی و سهتاییها را ششتایی میخواندم و اصلا تسبیحات اربعه نمیدانستم.
من بیشتر از کاری که باید میکردم هم انجام میدادم، ولی غلط و کج و این بود که باید این جایگاه را تحویل اهلش میدادم تا پخته شوم.
در تکبیر گفتن نمیدانستم باید کی قد قامت الصلاة بگویم، تاس میانداختم و سر یک جمله اقامه امام قد قامت الصلاة میگفتم، اما امام جماعت جوان میخندید و وسط نگاه متعجب مسجدیها میگفت: «حالا کمی زودتر از جا بلند شویم که طوری نمیشود.»
حتی یک بار به پیرمرد میکروفونی مسجد انتقاد کردم که آیه قرآن را اشتباه خواندهای و این را به شوهر خاله گفتم و او هم من را کنار پیرمرد میکروفونی نشاند و گفت اشکالت را بگو شیخ جواد!
سالها از آن مسجد قدیمی قم و امام جماعت با صفایش گذشت، شوهرخاله چند سال پیش پسرش را به خاطر سرطان روده از دست داد و چند ماه پیش مادرش را و حالا موی سیاهی در سرش باقی نمانده.
پسرخاله که روزی دستش را میگذاشت روی میز و به من میگفت هر چه قدر دوست داری مشت بکوب و من با تمام توان مشت میکوبیدم روی دستش و بهم لبخند میزد، عجیب دستهای پهن عضلانیای داشت.
هر چند سال یکبار تکهای از رودهاش را میبریدند و دور میانداختند، دیگر رسید روزی که از مغازه سوهانی کنار خانه نشست و دردهایش چنان تن نحیفی ازش ساخته بود که با مچاله شدنش در خود، میفهماند مورفینی دیگر بزنید تا آرام شوم. آخرش هم آن تن استخوانی بیرنگ و رو در بهشت معصومه آرام گرفت، با لبخندی روی قبر که همچنان میگفت محکم مشت بکوب روی دستم.
چند روز بعدش آمد دم خانهمان و کت و شلوار پوشیده بود و خوب خوشحال و نورانی بود. او و مادربزرگ مشترکمان و غیر مشترکمان و استاد فرجنژاد درس مهمشان این بود که روزی نوبت تو میشود، شاید همین امروز، شاید همین امشب، تصور نکن که بیانتهایی و تمام نشدنی، ممکن است تو همانی باشی که قرار است غافلگیر شوی و یکدفعه کارت تمام شود.
پیشنهاد میشود: داد میزد خدا (بازنویسی شده)