فیلسوفان میگویند که شرور عالم، مثل مرض و طاعون و ظریف و هیتلر، در واقع خلق خداوند است؛ گویی آنها عدمی هستند یا به معدومی رجوع میکنند.
شهید مطهری در کتاب عدل الهی، شبهات شرور را پاسخ میدهد و میگوید مثلاً عقرب یا ماری که میگزد، این گزش در جای خودش است؛ فقط در نسبت با آدمیزاد، وقتی پایش را در پوتین میکند و عقرب بیناموسی در آن حوالی نشسته و گزیده میشود، این گزش نسبت به او تبدیل به شر میشود.
فیلسوفان و متکلمان حال هر چه میخواهند بگویند، به هر حال خدایی که سیستمی خلق کرده که در آن مرض و فقر و اقساط و بانکهای ربوی و دیجیپی وجود دارند، سخت است بگوییم شرور خلق ایشان نیست. بههر حال، میگویند خدا علت را نداده است. آیا خدا نمیتوانست جهانی خلق کند که در آن بیماری نباشد؟ بله که میتوانست؛ اما در نظام احسن او که بهترین شیوهٔ خلق عالم است، وجود بیماری الزامی بود. بههر حال، شر اعظم که جناب ابلیس متکبرِ نمازخوان باشد هم خلق خداست.
و یکی از چیزهایی که خداوند خلق کرد، جنون بود. آری، جنون یعنی عدم عقل و عقلانیت؛ آنگاه که عقل و فکر درهموبرهم میشوند و ارتباط آدمیزاد با واقعیت قطع میشود. چهبسا حیوانات دیگر هم شاید مشکلات روانی داشته باشند.
و جنون من این مدت مانع نوشتنم بود. در واقع، بگذارید دقیقتر بگویم: من سالها نوشتم؛ زمانهایی که مضطرب و غمگین و افسرده بودم. سالها البته نه فقط در این وبلاگ، بلکه در جاهای دیگر، ناشناس و شناسا. و بعد کار قدری بالا گرفت که گفتم: «سایکوز نوش جانت آقا جواد! اینقدر روانی شدی که دیگر تمام شد. دیگر حتی نمیتوانی بنویسی. اصلاً نوشتنت برای همیشه نمیآید.»
در سه روز منتهی به پایان هفتهٔ اخیر، دو روزش بهصورت مداوم یک دیجی بهصورت تماموقت در مغزم داشت موسیقی پخش میکرد. خب، شاید برای کسی که طرفدار محسن چاوشی یا محسن یگانه یا محسن اسماعیلی باشد، این موهبتی است، ولی وقتی که دیگر موسیقی خفه نمیشود و فکر میکنی دو نیمکرهٔ مغزت از وسط چاک خورده و یکی مثل شتر مجنون دارد به بچهشترش فکر میکند و نیمهٔ دیگر مشغول معاشقهٔ ذهنی با لیلی است و میفهمی اصلاً دو نیمکرهٔ مغز برای این بود که از وسط چاک بخوری، دیگر کار بالا میگیرد.
من دیگر اشهدم را خوانده بودم. من خیلی مثل نیچه باکلاس نبودم که شلاق خوردنِ یک اسب پرتم کند وسط جنون. این کار با یک قطعهٔ موسیقی پاپ انجام شده بود؛ قطعهای تقریبا حلال غیر غنا که به جهت غمگین بودن قطعاتش متناسب با حالم گوش کردم.
بله، جنون برای دو روز بامزه است: اینکه در خواب، یک خاطره از میلیاردها سال پیش در نظرت بیاید که دوست صمیمی بزهکاری را در دوران راهنمایی از دست داده بودم؛ آنگاه که در اردوی محلات از من خواسته بود پولی به او قرض بدهم تا با دو بزهکار دیگر مشغول قلیان شوند، ولی از آنجا که او را میشناختم و شب قبلش یک دبهٔ بیستلیتریِ خالی و چند لیوان آب سرد از طبقهٔ دوم روی سر چند تا طفل معصومِ در حال خواب انداخته بودند و از این موضوع کفری بودم، پول را ندادم و یک «نه» در نهایت کلفتی و قطر حوالهاش کردم و این را در خواب میدیدم که دارم باهاش آشتی میکنم، آره ناخودآگاه آدم گاهی دلش برای بزهکارها هم تنگ میشود، شاید در من هم مقداری بزه بود، اندازه یک بره!
انگار سازمان اطلاعاتی رفته باشد، پروندهٔ زندگی را باز کرده باشد، از آرشیو یک فلاپی درآورده باشد و فیلم این خاطرهٔ مبهم گمشده را در خوابم بیاورد. و بعد، این خواب هم خواب معمولی نبود، فقط تماشاچی یک سری فیلم نبودم، در خواب من احساسات، عجیب و خاص بودند. وقتی در خواب اسمم برده شد و کاراکترهای خیالی متوجه من شدند، یک لحظه شوکی گویی همراه یک عرق سرد، متوازن با مقداری روانپریشی، به من هجوم آورد؛ احساسی که قابل توصیف نیست، اینقدر شخصی و عجیب است.
در این دو روز از دیو و دد ملول و در کف و کنج اتاقم مشغول لولیدن بودم، تا آنکه با تهماندهٔ ذهنم، قویترین سودابری را که در دستهٔ داروهای سمی است میشناختم —و اسمش را نمیآورم، چون برای کودکان مناسب نیست— با دوز سنگینی خوردم و چهبسا جا دارد بگویم: زدم!
خب، حدوداً شش ساعتی مثل زایمان بود تا این جنون را بزایم و خلاصم کند. یعنی، در شأن قلم نیست، اما خار و مادرم بههم پیوند موفقی خوردند. گرچه خواهر ندارم، اما همان لحظه خلق شد و پیوند برقرار شد. و بعد حدس بزنید چه شد: جناب «دیجی ابله» بالاخره رفته بود و حال، بعد از مدتها، میتوانستم گریه کنم، بنویسم. کمی هم این مغز چهارقسمتیِ گاومنشانهٔ من نشخوارش را متوقف کرده و سبک شده بودم.
اما من، یعنی نفس من، که حسابی کفری و اندیشناک از این وضع شده بود، با خود گفتم: «ولت نمیکنم. همهچیزت را بیرون میکشم و بعد از سالها تجربه، یک مشت محکم آماده میکنم برای زدن توی دهن هر کسی که خواست بگوید «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی»
آخر سواد که ندارید، ادبیات هم که حالیتان نیست، نمیدانم این ضربالمثل یا شعر را هم چه کسی یادتان داده؛ بروید سرتان را بکنید توی اینستاگرامتان و صدای تومتومتوم سحور باشید دور میدان آزادی، آدمهای هفوزلیقمسلکِ برینرات! شما را چه به ادراک وضعیت من بهخاطرِ ژنتیک و محیط و صد مؤلفهٔ دیگر که باهاش زاده شدم که فکر میکنید حال که عمری پای طب سنتی گذاشتهام، علاج چنین بیماری جانوری به این سادگی است؟
و بعد زالو را با حجامت قفا ترکیبی انجام دادم، با ماء الجبن افتیمونی و سعد هندی و گیاه زبان گنجشک، با حضور افتخاری آمله و بلیله و زراوند، خب فعلا شبهجنون شکست خورده و خبری ازش نیست و تلاشم این است نگذارم برگردد.
وقت اتصال صدر پست به ذیل آن است. آنچه در این میان مهم است و برای مغز شما عزیزان هم مطابق علوم شناختی مهم است (چون مغز ذاتاً به ابتدا و انتهای پیام بیشتر توجه میکند)، این است که نه جنون مهم است، نه من، و نه اینکه آن دارو چه بود؛ مهم فقط و فقط این است که وقتی به شرور عالم دچار شدیم و خدا یک عقرب باخانواده یا بیخانواده را در چکمه گذاشت و پایمان را گزید، همان لحظه داد نزنیم، بلکه آرام بگوییم: «الحمدلله علی کل حال.»
حتی حال جنون، حتی حال بد، حتی مضطرب، بیقرار، خسته، رنجور، ملول و بلول توی تنور، در هر حالی الحمدلله. گرچه ما تلاشمان را کردیم که چنین نباشد و سعی کردیم، اما نشد. اما خدایا اگر تو اینطور میپسندی، الحمدلله.
اما، مگر به این سادگی است؟ وقتی یک روز صبح بلند شدی و دیدی یک توده به اندازهٔ عدس یک جای بدنت رشد کرده و بعد از یک سال، این توده تبدیل به سیاهچالهای شده که وجودت را با قویترین گرانش فراموشیها به درون میمکد، دیگر آنتولوژی و مطهری و مصباح را میبوسی و میگذاری کنار و فقط با سایکولوژی میاندیشی؛ میشوی دشمن شمارهٔ یک خدا. تو که برای سرماخوردگیات یک قرص کلداستاپ خورده بودی و اصلاً به خدا فکر نکرده بودی، حالا سر سرطان هر ثانیه داری به خدا میاندیشی و فحاشی و کفر میگویی؛ حال آنکه اگر داروی درمان قطعی سرطان هم مثلاً به اسم «کنسراستاپ» ساخته شده بود، خورده بودی و خدا را در معرض تهاجمات فکرت نمیآوردی.
بگذریم. خدا نکند اینقدر دیوانه شویم که حتی نتوانیم بنویسیم و اشک بریزیم. کاش جنونی که خدا بهمان میدهد، قدری باشد که همراهش بشود نوشت و گریه کرد؛ ولی اگر خدا میپسندد و اراده کرده قدری خلمان کند که حتی نتوانیم هیچ کاری کنیم، باشه، حله اوسکریم، الحمدلله.